بخشی از مجموعه ی نوشتارها (1) ـ احمد بخردطبع

 مشاهده “بخشی از مجموعه ی نوشتارها (1) بصورت “پ د اف” فایل زیر کلیک شود

PDF بخشی از مجموعه ی نوشتارها (1) ـ

جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت اول
احمد بخردطبع
چپ بورژوایی از جناح های مختلفی تبارز می یابد و در فضای سوسیال دموکراسی تولید و باز تولید می گردد و نیز از زوایای متفاوت بال می گستراند تا آنچه را که به جنبش های پوپولیستی اجتماعی معروف است خارج از مبارزه ی طبقاتی و نظام ساختاری آن، در جنبش کارگری تبلیغ کند. مراکز ثقل چپ بورژوایی به گونه ای عمل می نماید که در هر شرایط ویژه ی تاریخی متناسب با وضعیت مشخص آن تجلی می یابد و امروزه این ویژه گی بیش از بیش بوسیله عناصری در لباس بروکراسی و اشرافیت کارگری، نیروهای بازمانده سنتی، ناسیونالیسم جهانی و مدافعین سینه چاک باصطلاح دموکرات و لائیک و دیدگاه های مبارزه علیه استبداد و دیکتاتوری خود را آراسته می سازد. از میان جناح های متفاوت چپ بورژوایی، تهاجم ناسیونالیسم ضربات اساسی را به فعالین کارگری و کمونیستهایی که مبارزه ی طبقاتی را در راس اهداف خود دارند، وارد می نماید. اگر رهبران جنبش جهانی کارگری به ویژه در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم علیه سمومات چپ بورژوایی درون انترناسیونالیسم پرولتری مبارزه ی پیگیرانه ای را تداوم می بخشیدند، امروزه ما در فقدان یک انترناسیونالیم جهانی، فاقد اینگونه مبارزه بوده و از تشکیلات منسجم بی بهره ایم و دقیقن بر چنین مبنایی است که چپ بورژوایی حملات خود را تشدید می نماید.
واقعیت این است که در وضعیت جاری کنونی، انقلابیون کمونیست و فعالین کارگری نه فقط با حملات چپ بورژوایی روبرو می شوند، بلکه به دلیل تشتت و پراکنده گی هر چه بیشتر صفوف باورمند به حاکمیت شورایی طبقه ی کارگر، سایر بخش های بورژوایی از جمله سلطنت طلب ها نیز تهدیدات ساواکی ـ امنیتی جدید خود را با کمک امپریالیست ها، صهیونیست ها آغاز کرده اند و با چنین شیوه های کثیف تجربه شده از گذشته، مزورانه فعل و انفعالات خود را به وسیله ی عناصر شناخته شده ای در صفوف اپوزیسیون مترقی می پاشانند. ولی خطر اساسی در چارچوب پیشبرد مبارزه ی طبقاتی، نه سلطنت طلبان که شانسی برای کسب دوباره قدرت سیاسی در جامعه ندارند، بلکه مجموعه ای از چپ بورژوایی است که از درون به تخریب نشسته و فضای درون جنبش کارگری و نیروهای کمونیستی را از پیشبرد امر مباره ی انقلابی تهی نموده و سازش کاری پیشه می نمایند. بقول لنین؛ بینش سیاسی ـ اجتماعی آنان نه از تحلیل و بررسی های ساختاری، بلکه بر مبنای وقایع و پیش آمدهای سیاسی استوار است. یعنی “تعیین سیاست خود از واقعه ای تا واقعه ی دیگر” و زمانی که جنبش کارگری و یا بخشی از آن آشکارا در حملات سازمان یافته نظام سرمایه داری قرار می گیرد، واکنشی از خود نشان نمی دهد و با نوعی سازش و سکوت، چه بخواهد و چه نخواهد، کارگران را در برابر دولت و کارفرمایان تنها گذاشته و ضربات کاری به جنبش کارگری وارد می نمایند که نمونه بارز آن امروزه در مبارزات کارگران مجتمع صنعتی نیشکر هفت تپه و سندیکای آن علیه نظام سرمایه داری و کارفرمایان فاسد آن به چشم می خورد. زیرا کارگران نیشکر هفت تپه به وسیله ی سندیکای خود، تنها اتحادیه و تشکل کارگری در ایران است که مطالبات صنفی ـ اقتصادی را با جنبه ی مبارزه ی طبقاتی علیه نظام سرمایه داری منطبق ساخته است. در تمام اطلاعیه ها و بیانیه های سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه، حاکمیت شوراهای کارگری و علیه سیستم کارمزدی، به روشنی مشاهده می شود که پاشنه ی آشیل چپ بورژوایی است. او از رو در رویی با نظام ساختاری اجتناب می ورزد و خود را در سطوح عمومی آن محصور می کند. یعنی از روی اکراه و فریبکاری، از نظام سرمایه داری رویگردان است ولی هیچگاه در بطن کیفیت و چگونگی براندازی وارد نمی شود و فاقد آلترناتیو مشخص حکومتی است. چپ بورژوایی با اتخاذ سیاست هایی که در سطوح عام مبارزاتی جاری است، موضع مشخصی در برابر بروکراتیسم و اشرافیت کارگری اختیار نمی کند و اراده بر این دارد که در مواقع حساس و در تندپیچ های طبقاتی، با سکوت برابر بروکراسی، ابزار دفاع از بخش انقلابی کارگری فراهم نشود. از این نظر است که چپ بورژوایی از 12 سال قبل تا به امروز در برابر “سولیداریتی سنتر” که نماد بروکراسی و اشرافیت کارگری است و از طرف سیستم امنیتی سازمان سیا در آمریکا جهت به کجراه کشاندن مبارزه ی طبقاتی کارگران این کشور، بوجود آمده، نه اینکه موضع گیری ننموده، بلکه نمایندگان فاسد این بخش را به جنبش معرفی نکرده است، زیرا چپ بورژوایی بنا به خصلت طبقاتی خود، نه می خواهد و نه می تواند از آنها رویگردان شود. بنابراین این گونه روش ها با سیاست سکوت هماهنگی خواهد داشت.
در مسیر خطوط کلی و در مراحل حساس اجتماعی، همه ی چپ های بورژوایی مدافع یکدیگر می باشند و ما می توانیم حتا حزب توده و سازمان اکثریت و شرکا را در طبقه بندی مذکور اجتماعی قرار دهیم. بنابراین نیروهای کمونیستی و فعالین کارگری که بر مبنای مبارزه ی طبقاتی عمل می نمایند، باید صفوف خود را در برابر نفوذ آنها در جنبش کارگری، مستحکم سازند و از تشکل های مستقل کارگری که نظام ساختاری را هدف قرار می دهد، دفاع نموده و آلترناتیو کمونیسم کارگری را در برابر آنها قرار دهند.
چرا کمونیسم انقلابی!:
روند و تجربه ی تاریخی نشان می دهد که هر زمان مبارزات کارگران در اقصا نقاط جهان جهت کسب قدرت سیاسی وارد مراحل نهایی و به اوج خود می رسید، به وسیله ی چپ بورژوایی با شکست روبرو می گردید. بخش مشخصی از آنها که با نام کمونیسم ظاهر می شوند، علیه نظام سرمایه داری موضع گیری می نمایند ولی از آنجا که این گونه موضع گیری ها فاقد آلترناتیو حکومتی یعنی در فقدان کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر است، نباید آنرا جدی و از زاویه انقلابی بررسی نمود زیرا بیش از بیش به مثابه انتقاد از نظم سرمایه در نظر گرفته می شود. در حقیقت، آنها با تایید نظام ساختاری سرمایه داری، قصد دارند که کارفرمایان خصوصی و دولتی را کمی به عقب نشینی وا دارند و از به اصطلاح تخاصمات بکاهند.
مارکس در “مانیفست حزب کمونیست” و در بخش “سوسیالیسم محافظه کار یا بورژوایی” می نویسد: «قسمتی از بورژوازی مایل است دردهای اجتماعی را درمان کند تا بقای جامعه ی بورژوازی را تامین نماید.».
در صورتی که کمونیسم در نهایت، نه برای کاهش کاهش فاصله های طبقاتی، بلکه جهت تغییر و سرنگونی نظام سرمایه داری مبتنی بر حاکمیت طبقات است. در یک کلام چپ بورژوایی با پذیرش این گونه مبارزات، جنبه ی پیکار طبقاتی کارگران را حذف و نادیده می گیرد. بیهوده نیست که از نیمه قرن نوزده تا به امروز، چپ بورژوایی با نفی آلترناتیو حکومت کارگری، ریا کارانه نام کمونیسم را به یدک می کشد تا بدین وسیله در مواقع حساس ضربات کاری از درون وارد نموده و جنبش را با شکست مواجه نماید. در همه جا، نهاد اساسی و خصلت ذاتی پیکار آنها در مبارزه با دیکتاتوری خلاصه می شود. از احزاب سوسیال دموکرات قرن نوزده تا احزاب برادر اردوگاهی و نهادها و سازمان های وابسته به آنان در چنین نگرش اجتماعی سیر می کنند و همواره نئولیبرالیسم سرمایه داری را مورد انتقادهای شدید خود قرار می دهند. در واقع به سیستم کینزی و نئوکینزی سرمایه داری تمایل دارند. سیستمی که از نظر آنان درد های اجتماعی را کاهش می دهد. در صورتی که کمونیست ها و فعالین کارگری باورمند به مبارزه ی طبقاتی با تایید موجودیت نئولیبرالیسم سرمایه داری، آنرا یکی از اشکال نظام ساختاری موجود دانسته و افق استثماری و ضد انسانی آنرا به بد و خوب و یا در نهایت به بد و بدتر منقسم نمیسازند، زیرا این گونه نگرش های اجتماعی موجب آن می گردد که طبقه کارگر در بستر امواج آن اسیر شود و اراده در جهت سرنگونی کامل نظام استثماری را آگاهانه به فراموشی سپارد. این گونه سیاست ها در رابطه با دو شقه کردن نظام سیاسی به وسیله ی چپ بورژوایی و با نام کمونیسم در درون طبقه کارگر تبلیغ می شود که نتایج خطرناک و اسفباری بر جای می گذارد. در چنین راستایی کار به جایی رسیده است که ناسیونالیسم بورژوایی در یک تشکل کمونیستی، آشکارا با زیر پا گذاشتن موازین حزبی که در چارچوب منشور، اساسنامه و قطعنامه ها به تصویب رسیده اند و رفقایی را که از دستاوردهای کمونیستی تشکل به دفاع بر می خیزند، به دلیل رویگردانی از حاکمیت شورایی طبقه کارگر و در مسیر “آزادی، برابری، حکومت کارگری” به انزوا می راند و اینگونه بصورت روشن و بی پرده نظرات پرولتری رفقا سانسور می گردد. کمونیست ها در شرایط کنونی و به اشکال مختلف در تعرضات و خشونت بورژوایی قرار گرفته اند و حتا سلطنت طلبان با سازماندهی ابزارهای امنیتی کثیف، فعالین کارگری و کمونیستی را تهدید می کنند و با این همه تجاوزات آشکار، صداهایی به مثابه ی چپ بورژوایی به گوش می رسد که نباید “اپوزیسیون اپوزیسیون شویم”!.
مجموعن نتایج این گونه سیاست ها که از نیمه ی قرن نوزده تا به امروز به اشکال مختلف تولید و باز تولید می شود و در نهایت بقای نظام استثمارگر سرمایه داری را موجب می گردد، باید از واقعیت انکار ناپذیر مبارزه ی طبقاتی بر مبنای تضاد اساسی کار و سرمایه بهره برداری نمود. این سیاستی است که بطور واقعی و همه جانبه خود را در کمونیسم انقلابی و نیز کارگری بازتاب می یابد و در تعاقب آن بر مبنای افکار برابرطلبانه و باورمندی به مبارزه ی طبقاتی، سازمانیابی با سایر جنبش های مترقی اجتماعی را در یک مسیر واحد به پیش می راند و نباید فراموش نمود که طبقه کارگر بیش از لایه های دیگر اجتماعی از نبود آزادی و دموکراسی رنج می برد. بنابراین وظایف دموکراتیک در بطن جنبش کارگری قرار دارد و از یکدیگر تفکیک ناپذیرند. فقط جناح های مختلف بورژوازی، رفرمیست ها و چپ بورژوایی وظایف کارگری و دموکراتیک را از یکدیگر تفکیک می نمایند. همین چپ بورژوایی از آنجا که از پاسخ گویی روشن و شفاف در رابطه با انقلاب هراس دارد و سوسیالیسم ریاکارانه ی او نه از مجرای کارگری، بلکه از بطن تئوری های عامیانه نتیجه می شود و حاکمیت سیاسی در فردای سرنگونی نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی را تدقیق نمی نماید، تحول انقلاب کارگری را با سوسیالیستی یک کاسه می کند. در صورتی که سرنگونی نظام سرمایه داری با آلترناتیو حاکمیت شورایی کارگری به نتیجه می رسد و دقیقن از فردای این سرنگونی حرکت به سوی سوسیالیسم به مثابه اولین فاز، آغاز می شود. اگر چنانچه نتوانیم تمایز روشنی بین مفاهیم انقلابی فوق قائل شویم، آشکارا حط بطلانی به اهداف انقلاب کارگری وارد نموده و در نهایت به طبقه ی بورژوازی و نظام سرمایه داری آن خدمت می نمائیم.
از آنجا که در بطن جمهوری اسلامی، تناقضات به حداکثر خویش جریان دارد، پیش بینی قیام کارگری ـ اجتماعی در آینده ی نزدیک بسیار محتمل است. بویژه که جنبش دی ماه 1396 و در تعاقب آن آبان 1398، گویای روشن چنین اهدافی است. از این نظر است که هوشیاری کمونیست های انقلابی و کارگری برای انسجام همه جانبه ی آن، ضرورت انکار ناپذیری خواهد داشت و باید بخاطر بسپاریم که جنبش کارگری از همه سو به وسیله ی چپ بورژوایی محاصره گشته است و اتحادیه های بین المللی، بخش دیگری از تهاجم ضد انقلابی را در دستان خود دارند. بعنوان نمونه سندیکای ث ژ ت (cgt) در تند پیچ های مبارزاتی و در مراحل نهایی، به دلیل حاکمیت سازشکاری و رفرمیسم در رهبری آن، جنبش مطالباتی کارگری را با شکست مواجه می سازد و اراده و رزمندگی کارگران را در صفوف سندیکایی مذکور به کجراه می کشاند. در فرانسه “جلیقه زردها” هیچگاه حاضر نشدند که این سندیکا را به عنوان نیرویی سازمانده در درون خویش به پذیرند. زیرا آنها معتقدند که این سندیکا با جنبش مطالباتی و بطریق اولی حتا سیاسی پیش می رود، ولی در مقاطع حساس با بالایی ها به توافق می رسد. در این زمینه نمونه های زیادی در دست است که به یکی از آنها اشاره می نمایم: “در تاریخ 6 مارس 2019، جلیق زردها و سران سرشناس آن مانند “ژروم رودریگز” ، “اریک دوروئه” ، “لائیتیسیا دوال” ، “ژان پییر بلازی” شهردار شهر گونس همراه با ژان لاسال (نماینده پارلمان فرانسه) جلسه ای در سطح سراسری در شهر گونس برگزار نموده بودند، ث ژ ت نیز نمایندگانی به این جلسه می فرستد و برای چندمین بار تقاضای شرکت مستقیم در سازماندهی همراه با جلیقه زردها را می دهد. ولی در این جلسه “جلیقه زردها پاسخ می دهند: “ما مخالفتی با سندیکاها نداریم ولی استقلال ما محفوظ است. زیرا اعتمادی بدانها نیست…” (روزنامه جلیقه زردها شماره دوم. آوریل و مه 2019).
آخرین تهاجم از طریق اتحادیه بین المللی مواد غذایی “آی یو اف” (IUF) در رابطه با رزمنده گی کارگران و سندیکای نیشکر هفت تپه صورت گرفت که این اتحادیه بین المللی با تصمیمی بروکراتیک و از بالا دو عنصر شناخته شده و اخراجی از سندیکا را به عنوان نماینده خود و نیز سندیکای نیشکر هفت تپه (بدون هماهنگی با سندیکا) برای حضور در دادگاه کارفرمایان مفسد و اختلاسگر نیشکر هفت تپه معرفی می نماید. البته جنبش انقلابی کارگری هیچگونه توهمی به اینگونه اتخادیه های زرد بین المللی از سازمان جهانی کار (ILO) تا (IUF – UITA) و… ندارد، نمایندگی آنها بر میلیون ها کارگر در اقصا نقاط جهان به شکل بروکراتیک صورت می گیرد و مسئولین آن سازشکاران واقعی با نظام سرمایه داری می باشند. همانگونه که حساب مسئولین سندیکای ث ژ ت از پایه کارگری جدا است. زیرا مسئولین این سندیکا همواره از حزب کمونیست فرانسه که همان چپ بورژوایی اند، انتخاب می گردند و مسبب اصلی عدم پیگیری واقعی به مطالبات کارگری میشوند. (نظیر قانون بازنشستگی و قانون ضد کارگری الخمری و…). برای مبارزه با اینگونه آفات کارگری، جنبش کمونیستی انقلابی ایران باید با انسجام خویش، تشکل واحد حزبی را سازمانیابی نماید و از نیروهایی که در فضای چپ بورژوایی قرار دارند، فاصله گیرد.
27 خرداد 1399 ـ 16 ژوئن 2020
______________________________________
جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت دوم
احمد بخردطبع
در قسمت اول مقاله، به چهره ی اساسی چپ بورژوایی پرداختم که در ابعاد مختلفی از شعارها و مواضع غیر انقلابی عیان می گردند و در پیکره ی سه خصوصیت عمده، یعنی دیکتاتوری، دموکراسی و ناسیونالیسم برجسته می شوند. مفاهیمی که خارج از مبارزه ی طبقاتی، به مثابه سد و حایلی در جنبش انقلابی بین المللی کارگری به حساب می آیند.
اکنون در دنباله ی آن ، دلایل گریز از آلترناتیو حکومت کارگری و رویکرد به بدیل های پوپولیستی (تمام خلقی) و پلورالیسم سیاسی (مجموعه ای از حاکمیت افسانه ای طبقات و اقشار اجتماعی) از نگاه چپ بورژوایی که با نام سوسیالیسم نسخه پیچی می شوند، و در مسیر یاد شده با روی آوری به ابزارهای دموکراسی بورژوایی و عدم تفکیک آن با آزادی های طبقاتی کارگری که ریشه در حاکمیت شورایی و موازین ساختار اقتصادی آن دارد، از طرف سوسیال دموکرات ها یک کاسه می شود و در این جا است که پای سیستم سرمایه داری در جنبش اعتلایی و رو به رشد و نیز در تداوم آن، در بطن حاکمیت سیاسی ـ اجتماعی کارگران هویدا می گردد و تدریجن دلایل اساسی شکست را رقم می زند.
چپ بورژوایی و بحران نظام سرمایه داری!
اگر از اولین انقلاب بورژوایی که در قرن شانزده و در هلند صورت می گیرد، بگذریم، پیامدهای سیاسی ـ اجتماعی انقلابات قرون هفده و هیجده در انگلستان و فرانسه نماد کاملی است که مظاهر دموکراسی را که فرزند واقعی نظام سرمایه داری است، بر مبنای پارلمانتاریسم و نیروی چند حزبی در جامعه حاکم می گرداند. در فرانسه پس از سال 1789 و بویژه از قرن نوزده، جامعه آبستن حوادث پی در پی می شود و پنج بار جای سلطنت و جمهوری تعویض میگردد. انقلاب صنعتی انگلستان گام های موزونی را در رابطه با نظام سرمایه داری به جلو می راند که از دیدگاه زیر بنای اجتماعی، تقدم بر بورژوازی فرانسه دارد. بنابراین، سیستم چند حزبی، پارلمانتاریسم که مظاهر اساسی نظام سرمایه داری بشمار می روند با انقلاب کارگری در پاریس با بن بست روبرو می گردد. ولی کمون به دلیل اینکه نتوانست ماشین دولتی با تمام تجهیزات نظامی مستقر در “ورسای” (Versailles) و از این هم بالاتر “بانک فرانسه” را تسخیر نماید که دو نماد مرکزی حاکمیت فرانسه بود، رسالت “کمون” به انتها می رسد و با سرکوبی سخت مواجه می گردد: «مهمترین مطلبی که درک آن دشوار به نظر می رسد رعایت توام با تقدسی است که اعضای کمون برای بانک فرانسه قائل شدند و در مقابل درهای آن متوقف گردیده، دست به اقدامی نزدند. این کار البته یک خطای سیاسی سنگینی هم بود. اگر بانک به دست مبارزان کمون می افتاد آن قدر مهم بود که به بیشتر از ده هزار گروگان در دست شان می ارزید.»(1).
تکیه نمودن به “کمون پاریس” به این دلیل است، که شکست آن نه بر مبنای خطا های تاکتیکی، بلکه بر عکس پایه ی عمیقن اقتصادی داشت که بدون هیچ تردیدی در دستان “بانک فرانسه” متمرکز و هدایت می گردید و نیروی نظامی دست نخورده ای را که در “ورسای” غنوده بود، تغذیه می نمود. تاریخ همواره ثابت کرده است که همه ی شکست هایی که قدرت های سیاسی بر مبنای دو تجلی و دو نظام اجتماعی متفاوت در چارچوب مبارزه ی طبقاتی به ثمر می رسند، بدون شک دلیل زیر بنایی و اقتصادی دارند و نه روبنایی. زیرا انقلابی که از دست یک طبقه خارج می گردد و طبقه ی اجتماعی دیگر حاکمیت را از آن خود می سازد، بر مبنای ماهیت و محتوای طبقاتی خود عمل خواهد نمود. روشن است که دگرگونی های سیاسی در چارچوب نظام سرمایه داری، تغییراتی روبنایی خواهند داشت. بویژه اگر مضامین چنین تغییراتی از رژیم توتالیتر و یا کلریکالیستی به سیستمی غیر آن باشد، بمثابه ی دگرگونی های سیاسی، موجبات روبنایی را دنبال خواهند کرد. زیرا در اینجا قدرت سیاسی از یک طبقه به طبقه ی دیگری منتقل نشده است. بنابراین فقط در این گونه از تغییرات سیاسی میتوان از آزادی های به اصطلاح دموکراتیک که ثمره ی نظام سرمایه داری است، سخن به میان آوریم. مارکس نیز در کتاب “جنگ داخلی در فرانسه 1871” علل شکست “کمون پاریس” را با تحلیل همه جانبه از زاویه اقتصادی توضیح می دهد و ما با بهره برداری از آنالیز بغایت سرشار آن و نیز تحلیل انگلس بر پایه ی سوسیالیسم علمی، به نوعی انحرافات ناشی از خاستگاه خرده بورژوایی را که در مغایرت با منافع طبقاتی کارگران می باشند، بویژه هم از طرف بلانکیست ها و هم از پرودونیست ها مشاهده می نماییم. زیرا زمانی که در 4 سپتامبر 1870 سلطنت “لویی بناپارت” که در جنگ با آلمان قرار داشت، با مبارزه ی کارگران منقرض می شود و باز به وسیله کارگران سلطنت به جمهوری انتقال مییابد، شعف و شادمانی سراسر فرانسه را فرا می گیرد. طبقه کارگر در پاریس با این پیروزی، در 31 اکتبر شهرداری پاریس را محاصره نموده و بخشی از نمایندگان حکومت وقت را بازداشت می نمایند و این اولین گام مثبت طبقاتی است که به وسیله ی قدرت کارگری برداشته می شود. از این تاریخ تقریبن پنج ماه سپری می شود تا اینکه اعضای کمون پاریس مطابق نوشته کارل مارکس، در 26 مارس 1871انتخاب گشته و در 28 مارس بطور رسمی به افکار عمومی اعلام و “کمیته مرکزی گارد ملی” جای خود را به “کمون” می دهد. ولی اعضای “کمون” از سه نیرو تشکیل یافته بود که دو نیروی آن یعنی بلانکیست ها و نیز پردونیست ها به ترتیب غالب بودند و فقط نیروی ضعیف سومی موجود بود که با تفکر سوسیالیسم علمی علیه نظام سرمایه داری فرانسه مبارزه می نمود و به وسیله ی “ویان” (Vaillant) هدایت می گردید. ولی نه “بلانکی” و نه “پرودون” بر مبنای سوسیالیسم علمی جهت درهم کوبیدن ماشین دولتی بورژوازی و اقتصاد وابسته بدان عمل نمی کردند. آنها با ضعف های خویش، از صلابت، استحکام و قاطعیت طبقاتی بی بهره بودند. بقول انگلس: «… سوسیالیست بودن هواداران بلانکی در آن زمان فقط به خاطر سرشت انقلابی و پرولتاریایی شان بود» (2). یعنی به استثنای اعمال آوانتوریستی که از بلانکیسم می شناسیم و هم چنین با پایگاه وسیعی که در کارگران داشت، متاسفانه فاقد پایه ی سوسیالیسم علمی بود. و پردون نیز که نیروی دیگری از چپ در “کمون” محسوب می گردید و البته نمی توان تردیدی بدان نمود، پایگاه واقعی کارگری نداشت و همانطور که مارکس از زاویه ی حاکمیت انقلابی کارگری توضیح می دهد: «پرودون، که سوسیالیستی بیانگر آرمان های خرده مالکی و پیشه وران بود، نسبت به انجمن (Association) نفرتی آشکار ابراز می کرد… در 1871، مرکز صنایع پیشه وری پاریس، به چنان حدی از توسعه به عنوان صنعت بزرگ دست یافته بود که دیگر نمی شد آن را موردی استثنایی نامید چندان که یکی از فرمان های صادر شده از سوی کمون که دورا دور مهمترین فرمان اش بود، صحبت از ایجاد سازمانی برای صنعت بزرگ و حتی کارخانه می کرد که نه تنها میبایست بر مبنای تاسیس انجمن کارگران در هر کارخانه شکل بگیرد بلکه قرار بود همه ی این انجمن ها در یک فدراسیون بزرگ گرد هم آیند؛ خلاصه، نوعی از سازمان که، چنانکه مارکس در جنگ داخلی می گوید، سرانجام می بایست به ایجاد کمونیزم، یعنی چیزی که درست نقطه ی مخالف آیین پرودون بود، بینجامد. و به همین دلیل هم بود که رویداد کمون در واقع گور مکتب پرودونی سوسیالیزم را کند.»(3). بنابراین “کمون پاریس” با تمام اعمال انقلابی مثبتی که در بخش های متفاوت از جمله اصلاحات قابل توجه ای در زمینه ی حقوق مادی و معنوی طبقه ی کارگری و لایه های زحمتکش اجتماعی انجام داده و نظام های اداری، آموزشی، اجرایی، قضایی و قانون گذاری، خدمات بهداشتی و طرق هدایت آنها را در شور و تصمیم همگانی و رای عمومی قرار گرفته بود، پاسخی نهایی به ضرورت ها و الزامات سوسیالیسم انقلابی نمی دهد و محفظه ی اساسی اقتصاد نظام سرمایه داری، جایی که فرمان نیروی مالی از آن برمی خیزد و نیز ماشین دولتی آنرا به شکست نکشانده و خرد نمی کند و این مسئله باعث می شود که جنگ از مارس 1871 بین حاکمیت نظام سرمایه داری فرانسه که در “ورسای” اقامت داشتند با پشتوانه مالی “بانک فرانسه” آغاز شود. کمون در فقدان آموزش نظامی و تسلیح عمومی طبقه ی کارگر روی نمی آورد، جائیکه حتا بلانکی در زمان قدرت گیری “کمون پاریس” در زندان حاکمیت نظام سرمایه داری فرانسه اسیر بود. یک سال پس از سرکوب “کمون پاریس”، مارکس و انگلس در نوشته ای با امضای مشترک عنوان می دارند: «هنگامی که برای نخستین بار مدت دو ماه پرولتاریا حکومت را به دست داشت… ثابت کرد که “طبقه کارگر نمی تواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف نماید و آنرا برای مقاصد خویش به کار اندازد»(4). با این همه “کمون پاریس” با صلابت در تاریخ جنبش کارگری باقی خواهد ماند و ما از تجربیات مثبت و نیز اشتباهات آن استفاده خواهیم کرد. تداوم و برقراری شوراهای حکومت کارگری، ابتدا و قبل از هر چیز سرکوب ارگان های نظام سرمایه داری و خرد کردن ماشین دولتی آنست. به قول مارکس: «نام کارگران پاریس، با کمون شان، برای همیشه به عنوان پیام آور پرافتخار جامعه ی نوین با احترام یاد خواهد شد. خاطره ی شهیدان اش سرشار از تقدس در قلب طبقه ی کارگر برای همیشه باقی خواهد ماند. و آنان که دست به نابودی اش زدند از هم اکنون به چرخ عذاب و ملعنت تاریخ بسته شده اند و دعای همه ی کشیشان شان با هم نیز برای آمرزش گناهان شان کفایت نخواهد کرد.» (5).
کمون پاریس برای پیشبرد موازین کارگری به دیکتاتوری نیاز داشتند و به نوعی بدان عمل می نمودند، زیرا بدون اعمال فشار که ما آنرا از نظر سیاسی و لغوی، دیکتاتوری می نامیم، هیچ قدرت طبقاتی قادر نخواهد گشت اهداف حاکمیت اقتصادی خود را دنبال نماید. ولی “چپ بورژوایی از کلمه ی دیکتاتوری هراس دارد و همانند نظریه پردازان نظام سرمایه داری، برقراری شوراهای کارگری و یا به طریق دیگر “آزادی، برابری، حکومت کارگری” را مترادف با ستم و دیکتاتوری ارزیابی نموده و با طرح چنین آلترناتیوی مخالفت می ورزند و یا فرصت طلبانه آنرا با سکوت آمیخته می سازند. شعارهای آنان نه طبقاتی، بلکه مخرج مشترکی از منافع طبقات را در بر می گیرد و به نوعی از نظر سیاسی ما را به کتاب پر ارزش مارکس بنام “هیجدهم برومر لوئی بناپارت” نزدیک می کند. زیرا در تاریخ جوامع، حکومت طبقات نمی تواند تحقق یابد و به افسانه ای بیش شباهت ندارد. بنابراین هر گونه “پلورالیسم سیاسی و طبقاتی” بنام حکومت اکثریت، بینشی فریبکارانه و بورژوایی است. زمانیکه چپ بورژوایی عامل سلطه ی طبقاتی و آلترناتیو مشخص آنرا به بهانه ی فقدان دموکراسی (بخوان آزادی های دروغین نظام سرمایه داری)، نفی می کند و یا از کنار آن عبور می نماید به تئوری و بینش افسانه ای خود مبدل می گردد و از طرف خود و نیز برای خود، اندیشه ای را بوجود می آورد که به نوعی و در شکل خاص خویش، همانند “بناپارتیسم” در حقایق اجتماعی نمی تواند موجود باشد. چپ بورژوایی را در این زمینه می توان در شباهت نوشته ای از مارکس به مصداق آورد: «بناپارت، حکم قوه ی اجرائی مستقل شده از جامعه ای را دارد که به نام خودش عمل می کند.»(6). از این نظر است که احزاب کمونیستی اروپایی، وابسته به “اردوگاه سوسیالیسم” جهانی به “اروکمونیسم” و سپس در کنگره هایشان به درستی از بزرگان جنبش کارگری یعنی مارکس ، انگلس، لنین طبق پایگاه طبقاتی فاصله گرفتند و با حاکمیت کارگری و کسب قدرت سیاسی بطور رسمی جدا شدند و به رفرم و اصلاحات در چارچوب نظام سرمایه داری روی آوردند. واقعیت اینست که این قماش از نزدیک به یک قرن، اعتقادی به حکومت شوراهای کارگری نداشتند. و از روی ریا و فریب کاری جهت حفظ اعضا و هواداران خویش به بعضی از شعارهای کارگری دل بسته بودند. چپ بورژوایی اروپایی و نیز بین المللی به تبعیت از سیستم اردوگاهی بر مبنای نظام سرمایه داری دولتی، گام به گام ضربات اساسی به جنبش کارگری جهانی وارد می ساخت و در چنین مسیری حاکمین سیاسی دولت های سرمایه داری خصوصی را تقویت می نمود و هنگام بحران های دوره ای، به نجات آنها کمر همت می بست. چپ بورژوایی جهانی مطابق با اندیشه ی ضد انقلابی خویش در تمام تند پیچ های اجتماعی، حتا به مطالبات صنفی کارگران خیانت می ورزد و در مقام رفرمیسم و نیز پارلمانتاریسم از آنجا که متحد “قانون اساسی” نظام سرمایه داری است، و از آخور آنها به تغذیه اشتغال دارد، با کارفرمایان خصوصی و دولتی هم پیمان است.
چپ بورژوایی بین المللی در تقابل با قدرت سیاسی کارگری
چپ بورژوایی در سطح بین المللی تمام ابزارهای بروکراسی را از طریق نظام سرمایه داری به خود اختصاص داده است. در واقع سرمایه مالی برای اینکه از تهدیدات طبقاتی کارگران در امان بماند و منافع خود را در خطر نبیند، همه ی قدرت ها را برای مهار کارگران، به چپ بورژوایی اهدا کرده است. آنها باید از نابرابری اجتماعی صحبت کنند و استثمار سرمایه بر نیروی کار را همواره متذکر شوند. آنها باید از مطالبات صنفی کارگران پشتیبانی نمایند و برای حصول و احقاق حقوق کارگری با تلاشی درخور، به اعتصاب علیه کارفرمایان و دولت حامی نظام سرمایه داری روی آورند به شرطی که منافع غایی و حتا اصلاحات اساسی و کلیدی قدرت سرمایه را با خطر مواجه نسازد.
نظریه پردازان و حاکمین سیاسی نظام سرمایه داری از ابتدای قرن نوزده زمانی که با مبارزات کارگری روبرو شده و خطر را به صورت جدی احساس نمودند، بخشی از فوق سود سرمایه را جهت مهار جنبش توفنده ی کارگری، هزینه نمودند که تا به امروز با گسترش هر چه بیشتر آن، تداوم دارد. سیستم پارلمانتاریسم نظام سرمایه داری برای هر کاندیدی از احزاب چپ بورژوایی که به پارلمان راه می یابند، علاوه بر اینکه نماینده ی منتخب، هر ماه حقوق خود را دریافت می دارد، دولت سرمایه داری هزینه ای را هر ساله به صندوق حزب او واریز می کند. اگر مدت نمایندگی نسبت به موازین کشوری، 4 یا 5 سال باشد، چنین هزینه ای هر ساله به مدت 4 یا 5 سال ادامه خواهد داشت و اگر تعداد نمایندگان پارلمانی یک حزب بیشتر شود، به همان اندازه پول بیشتری به صندوق آنها واریز خواهد گردید. بورژوازی جهانی اینگونه علیه خطرات جنبش کارگری دام می گسترد و با اهدای کازینوی پارلمانی، هزینه گزافی بابت آن پرداخت می کند. همه ی احزاب رویزیو نیستی به اصطلاح کمونیست در سطح جهانی که در زمره ی چپ بورژوایی می باشند، چنان بال گسترانده اند که در اتحادیه های بین المللی کارگری از ILO یعنی سازمان جهانی کار و تا بخش های دیگر اتحادیه ها نظیر IUF UITA – ITF – ITUC و غیره به چشم می خورند و در نهایت برای منافع سرمایه جهانی علیه انقلاب کارگری عمل می نمایند. در قسمت اول این مقاله متذکر شده بودم و همه ی ما مشاهده نمودیم که چگونه اتحادیه جهانی کشاورزی و مواد غذایی IUF – UITA در رابطه با دادگاه دزدان و اختلاسگران مجتمع صنعتی نیشکر هفت تپه، فردی خود فروخته به نهادهای امنیتی سرمایه را بعنوان نماینده نیشکر هفت تپه، آن هم با فرمانی از بالا و در فقدان شور و مشورت با سندیکای کارگران آن، بعنوان نماینده اتحادیه جهانی کشاورزی و مواد غذایی و نیز نماینده ی سندیکای نیشکر هفت تپه ، به دادگاه حواله میدارد! و نیز مشاهده نمودیم که چگونه سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه با رزمندگی طبقاتی از حقوق سندیکایی خود در برابر انتخاب غیر منطقی ـ ولونتاریستی آنها دفاع نمود. کارگران مجتمع صنعتی نیشکر هفت تپه امروزه با مبارزات وسیع و گسترده ی خویش، بیش از هفتاد روز است که در اعتصاب بسر میبرد و با خرد جمعی و شورایی سندیکای رزمنده خود، در برابر کارفرمایان اختلاسگر و فاسد و قدرت سیاسی حامی آنان جدال می نماید. جایی که جناح های مختلف سرمایه داری جمهوری اسلامی را در برابر هم قرار داده است. ولی این تضاد صوری و ظاهری است زیرا همه ی آنها در مراحل نهایی مدافع یکدیگر می باشند و نباید از این تضاد آنگونه بهره وری گردد که یک جناح را حافظ منافع کارگری و جناح دیگر دشمن استراتژیک ارزیابی شود. کارگران میدانند که سنت مبارزاتی علی نجاتی و اسماعیل بخشی و… سنت پیگیرانه ای است که با بسط آزمون های شورایی، کلیت نظام سرمایه داری را دشمن خواست ها و مطالبات کارگران می دانند. بقول معروف بگذار اسب ها در سربالایی یکدیگر را گاز بگیرند. اتحادیه جهانی کشاورزی و مواد غذایی IUF – UITA با تصمیم بروکراتیک غیر شورایی باید شرمنده ی سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه باشد. اینها نمونه های کوچکی از سرسپرده گی چپ بورژوایی و اتحادیه های ملی و بین المللی آنها را به وضوح آشکار می سازد. این است نماد واقعی دموکراسی نظام سرمایه داری که چپ بورژوایی مطابق با منافع طبقاتی خویش، عاشق سینه چاک آن است. ولی جنبش ضد سرمایه داری کارگری به دنبال دموکراسی نخواهد بود و از آن به عنوان دشمن خویش، نفرت دارد. طبقه ی کارگر به آزادی می اندیشد که عمیقن برای بسط و پیشبرد گفتمان ها و رایزنی آزادانه ی شوراهای کارگری بدان نیاز وافر دارد و در فقدان آن قدرت شوراها شکوفایی پرورش استعدادها و رشد فکری و اندیشه را از دست خواهد داد و حزب سیاسی هم جای دولت پرولتری و هم نیز جای شوراهای کارگری را اشغال خواهد ساخت و انقلاب پرولتری را با شکست مواجه خواهد نمود. آزادی اندیشه و بیان طبقه ی کارگر از چنین مسیری عبور می نماید و نه از دموکراسی بورژوایی که هدف غایی آن بسط و توسعه ی سرمایه های مالی و تجاری خرد و کلان می باشد. در نتیجه این گونه دموکراسی، ساخته و پرداخته شده از طرف نظام سرمایه داری است که آنان نیز چنین واژه ای را پانصد سال قبل از میلاد مسیح در زمان حاکمیت “پریکلس” در آتن استخراج نمودند و همانطور که همه می دانیم، “دموس” یعنی “مردم” و “کراتوس” به معنای “حکومت” و مجموعن “دموس کراتوس” به مفهوم “حکومت مردم” ارزیابی می شود و سرمایه داری جهانی آنرا در غالب “دموکراسی” و برای فریب مردمی، در اختیار خود قرار داد.
در قسمت اول مقاله به عبارتی کوتاه از مارکس در ارتباط با این گونه سیاست ها اشاره نموده بودم و از آنجا که چپ بورژوایی در سطح بین المللی برای فرار از حقایق “مانیفست حزب کمونیست” به پلورالیسم سیاسی روی می آورد و آنرا به مثابه ی آلترناتیو در جنبش جهانی کارگری تبلیغ می نماید و با فریبکاری و دریوزه گی طبقه کارگر را با اقشار و لایه های دیگر یعنی همان بورژوازی آشتی میدهد، سعی می نمایم هر چه بیشتر به اندیشه مارکس در این زمینه ی مشخص بپردازم. در قرن نوزده این قماش یعنی چپ بورژوایی به گسترده گی امروزه نبودند، زیرا بین الملل اول و دوم با مناسبات و ارتباطات وسیع خویش با این گونه افکار بورژوایی مبارزه می کردند. از این نظر است که مارکس و انگلس در “مانیفست حزب کمونیست” جبهه ای را نیز علیه آنها می گشایند. مارکس معتقد بود که این دسته از به اصطلاح سوسیالیست ها با مواضعی که اتخاذ می کنند، به تحکیم نظام سرمایه داری همت می گمارند و در نتیجه آنها را سوسیالیست های محافظه کار قلمداد می نمود. مارکس و انگلس در این مورد توضیح می دهند: «سوسیالیست های بورژوا می خواهند شرایط حیات جامعه معاصر را حفظ کنند ولی بدون مبارزات و مخاطراتی که ناگزیر از آن ناشی می شود. آنها می خواهند جامعه موجود را حفظ نمایند ولی بدون عناصری که آن را انقلابی کرده و شیرازه اش را از هم می دراند. آنها بورژوازی را بدون پرولتاریا می خواهند… نوع دومی از این سوسیالیسم، که کمتر سیستماتیک و منظم و بیشتر عملی است، می کوشد تا در طبقه کارگر نسبت به هر جنبش انقلابی نظریاتی منفی تلقین کند و اثبات نماید که برای طبقه ی کارگر، فلان و یا بهمان اصلاحات سیاسی، سودمند نیست بلکه تنها تغییر شرایط مادی و مناسبات اقتصادی مفید است. و اما مقصود این سوسیالیسم از تغییر شرایط مادی به هیچ وجه الغا ی مناسبات تولیدی بورژوایی، که تنها از طریق انقلاب عملی شدنی است، نمی باشد، بلکه مقصد اصلاحات اداری بر اساس مناسبات تولیدی موجود است. در نتیجه، روابط بین سرمایه و کار مزدوری هیچ تغییری وارد نمی کند و در بهترین حالات، جز کاستن از مصارف سیادت بورژوازی و ساده تر کردن امور اقتصادی دولت بورژوایی عمل دیگری صورت نمی دهد… راست است، مخترعین این سیستم ها تضاد طبقاتی و همچنین تاثیر عناصر مخرب درون خود جامعه ی موجود را مشاهده می کنند، ولی برای خود پرولتاریا هیچ گونه فعالیت مستقل تاریخی، هیچ گونه جنبش سیاسی خاصی قائل نمی شوند… راست است، آنها اعتراف می کنند که در نقشه های خودشان، بطور عمده از منافع طبقه کارگر، به عنوان درد مندترین طبقات مدافعه می کنند. پرولتاریا تنها از این نقطه نظر که درد مندترین طبقات است برای آنها وجود دارد. ولی شکل نارس مبارزه ی طبقاتی و همچنین وضع زندگانی خود این اشخاص کار آنها را به آن جا می کشاند که خود را برتر از تضاد طبقاتی تصور کنند. آنها می خواهند وضع همه ی اعضا جامعه، و حتی وضع کسانی را که در بهترین شرایط به سر می برند، اصلاح نمایند. به همین جهت آنها همه ی اجتماع را بدون تفاوت و اختلاف و حتی طبقه حاکم را با رجحان بیشتری مخاطب قرار می دهند… پیگیرانه در تلاش اند تا بار دیگر مبارزه ی طبقاتی را کند ساخته و تناقضات را آشتی بدهند.»(7).
ما صحت نظرات مارکس را که در نیمه ی قرن نوزده مطرح ساخته بود، به روشنی امروزه نیز مشاهده می نمائیم. چپ بورژوایی با نسخه های متفاوت از مبارزه ی طبقاتی استنکاف می ورزد و به آشتی طبقاتی روی می آورد و تلاش میکند در زیر سیطره ی دموکراسی بورژوایی و بلغور مداوم “آزادی بیان و عقیده” اساس مسئله یعنی انقلاب اجتماعی و در تعاقب آن تسخیر قدرت سیاسی بوسیله ی شوراهای کارگری را در پرده ای بپوشاند و حتا در ظاهر طرفدار مارکس ولی در عمل به اندیشه های والایش، پشت نماید و یا به افکار بغایت عقب مانده ی ناسیونالیسم روی آورد.
ادامه دارد
6 شهریور 1399 ـ 27 اوت (آگوست) 2020
منابع:
1ـ مقدمه انگلس بر چاپ آلمانی “جنگ داخلی در فرانسه 1871” در سال 1891.
2ـ همانجا ـ انگلس
3ـ همانجا ـ انگلس
4ـ پیش گفتار چاپ آلمانی سال 1872 “مانیفست حزب کمونیست” ؛ کارل مارکس ـ فریدریش انگلس
5ـ “جنگ داخلی در فرانسه 1871” کارل مارکس صفحه 154 ـ ترجمه ی باقر پرهام ـ نشر مرکز
6ـ “هیجدهم برومر لوئی بناپارت” ؛ کارل مارکس ـ ترجمه ی باقر پرهام ـ نشر مرکز صفحه 179
7ـ “مانیفست حزب کمونیست”، بخش های “سوسیالیسم محافظه کار یا بورژوایی” و “سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی ـ تخیلی” ؛ کارل مارکس ـ فریدریش انگلس
_____________________________________
جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت سوم
احمد بخردطبع
چپ بورژوایی در سطح بین المللی از حکومت پرولتری استنکاف می ورزد و آنرا در پوشش وفاداری خویش به “مقدسات دموکراسی” عرضه می کند و حتا بخش هایی از آن به شورش و قیام جهت سرنگونی نظام های استبدادی و غیر دموکراتیک باور دارند ولی از کسب قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر گریزان اند. همه ی بخش های آن که خود را به اصطلاح وفادار به بینش و مواضع کمونیستی میدانند، اهداف استراتژیک مشترکی را دنبال می نمایند و آن برقراری “پلورالیسم سیاسی”، یعنی “حاکمیت طبقات” است که به مثابه ی قدرت سیاسی در چارچوب “اکثریت عظیمی از آحاد اجتماعی” تداعی خواهد گردید. بنابراین چپ بورژوایی می تواند از بخشی تشکیل یابد که با نیروی سرمایه کاملن صلح آمیز عمل نماید و بخش دیگری با توسل به قهر سیاسی، فعالیت های خود را سازماندهی کند. شاید در ظاهر عجیب به نظر رسد، ولی تاریخ در عمل ثابت کرده است که در مقاطع مشخصی حتا بخش هایی از چپ بورژوایی، وقتی همه ی راهها در کسب اهداف با بن بست روبرو می شود، از بدیل قهر برای رسیدن به مقاصد شان بهره برداری می نمایند و این مبارزه نه طبقاتی بلکه شیوه ای از اعمال تاکتیک اجتماعی است. اهداف همه ی آنها در ارتباط با حصول قدرتی است که در آن دموکراسی و پارلمانتاریسم که در قوانین اساسی نظام سرمایه داری فقط نوشته شده و مطابق با آن هر چند سال یکبار بر مبنای به اصطلاح همه پرسی اجتماعی وارد کازینوی سیاسی می شوند و در پارلمان چند حزبی برای مردم تصمیم می گیرند و اینگونه تحکیم هر چه بیشتر پایه های نظام سرمایه داری را موجب می گردند. بنابراین چپ بورژوایی قادر است برای حصول به اهداف خود یعنی دموکراسی، پارلمانتاریسم و سندیکالیسم، از روش و تاکتیک های گوناگونی بهره گیرد که اینگونه ابزارها حتا در مقاطعی در شکل قهرآمیز آن، در نهایت ابزارهای بورژوایی است و از چنین زاویه ای است که نه می خواهد و نه می تواند در خدمت حکومت کارگری قرار گیرد. ولی انقلاب اکتبر با رهبری خردمندانه ی بلشویسم و لنین، در برابر ابزارهای چپ بورژوایی ایستاده گی و مقاومت می نمایند و با مبارزه ای پیگیر و انقلابی به حکومت کارگری دست می یازند و فرصت طلبان را بی محابا رسوا نموده و ثابت می کنند که انقلاب اجتماعی فقط به فقط از مسیر مبارزه ی طبقاتی می گذرد و قدرت بدست شوراهای کارگری قرار خواهد گرفت. در این قسمت، بطور مختصر به زمینه ها و مفاهیمی از فلسفه ی سوسیالیستی و اهداف اولیه آن در حکومت کارگری در کنش انسانی پرداحته می شود.
خود بیگانگی و مفاهیم ضرورت های ذاتی انسانی در حاکمیت کارگری
دو مقوله ی سوسیالیسم انقلابی و حکومت کارگری در یکدیگر تنیده شده و یکی بدون دیگری موجودیتی نخواهد داشت، زیرا دگرگونی ساختار اقتصادی، مفهوم نظام اجتماعی دیگری را نوید خواهد داد که با دگرگونی کامل اقتصادی ـ اجتماعی، سلطه طبقاتی مشخصی را به همراه می آورد و بسوی سوسیالیسم گام بر می دارد و در نتیجه با حاکمیت سیاسی کارگری در یک کالبد واحدی قرار می گیرد. زمانی که مارکس و انگلس “مانیفست حزب کمونیست” را در سال 1848 منتشر ساختند، محور اساسی این کتاب بر مبنای حکومت کارگری و یا به زبان “مانیفست…” تحت لوای “دیکتاتوری پرولتاریا” تثبیت می گردد. از نظر سیاسی می توان مقوله ی دیکتاتوری را در جنبه های اجتماعی آن تفسیر نمود که در واقع سلطه ی سیاسی ـ طبقاتی کارگری است. سیادتی است که وظیفه ی مبرم و اساسی را در صدر برنامه های خود دارد و آن، هموار نمودن تدریجی لغو مالکیت خصوصی و زایل ساختن و زوال طبقات اجتماعی و نیز لغو سلطه یا حکومت کارگری و بطریق اولی “دیکتاتوری پرولتاریا” در چارچوب “قدرت شوراهای کارگری” خواهد بود. بعبارت دیگر جامعه ی برابر طلبانه در عین حال نفی در نفی می نماید. در این شرایط است که مرحله یا فاز اول سوسیالیسم به انتها می رسد و پیروزی آن مترادف با زوال طبقات و آغاز جامعه ی کمونیستی و یا برابری بطور کامل خواهد بود. بنابراین پیروزی مرحله ی اول، پیروزی سوسیالیسم است و این پیروزی از روی ضرورت اجتماعی نمی تواند در یک کشور تنها تحقق یابد، بلکه همراه مجموعه ای از کشورها خواهد بود که بصورت مشترک چنین مسیری را طی نموده باشند. همه ی این وظایف نمی تواند به ثمر رسد، مگر آنکه انسانی که در نظام سرمایه داری و با غلبه ی مالکیت خصوصی، همچون کالا تبارز می یابد و در محور ارزش های مبادله و مصرفی گشت و گذار می نماید و این دو ارزش متضاد مصرف و مبادله و در پی آمد آن زنجیره های دیگر نظام سرمایه داری، آدم ها را در خود بیگانگی فرو می برد. بنابراین از جمله و بطور اساسی، یکی از وظایف سیادت طبقاتی کارگری، از بین بردن خود بیگانگی است و راه حل آن لغو تدریجی مالکیت خصوصی است که ریشه و یا نقطه عطف آن ، نه در افق های روبنایی و اجرا و یا عدم اجرای “دموکراسی”، بلکه از زیر بنا یعنی نظام ساختار اقتصادی سر برون می آورد و در تداوم آن سایر اشکال موجود اجتماعی را در بر گرفته و تغذیه می نماید.
از آنجا که سوسیال دموکرات ها و یا چپ بورژوایی از سلطه ی سیاسی ـ طبقاتی کارگران هراس دارند و به ویژه با شنیدن مقوله ی “دیکتاتوری پرولتاریا”، در وجود خود احساس گناه و نوعی تنفر می کنند، زیرا سمومات “دموکراسی” دروغین بورژوایی بر مبنای “پارلمانتاریسم”، تار و پود آنها را احاطه ساخته است و اینگونه با آلترناتیو های مبرهن و منطقی نظام ساختاری نوین و وظایف محوری زیربنایی، بیگانه می شوند. این مشکل سوسیال دموکرات ها و نیز چپ های بورژوایی است. سوسیال دموکرات می تواند یک جمهوری خواه باشد، ولی چپ بورژوایی خود را در زر ورق “کمونیسم” می پیچد، اما هر دو با اندیشه ی خاصی که به پیش می برند، در نقطه ای مشترک تلاقی دارند و آنهم وحشت و گریز از “حکومت کارگری” است. آنها دلایل اساسی چنین سلطه ای را یا درک نکرده اند و یا از روی اراده نمی خواهند درک نمایند. ولی مارکس قبل از اینکه همراه انگلس “مانیفست حزب کمونیست” را انتشار دهد، از چند سال قبل دلایل اساسی سلطه کارگری را در بستر ضرورت اجتماعی ثابت کرده بود. مطالب و جزوات متعدد اقتصادی، سیاسی و فلسفی، دلایل و نمونه های آن بشمار میروند. در نتیجه “حکومت شوراهای کارگری” و یا با ادبیات نیمه ی قرن هیجده در “مانیفست حزب کمونیست” که بصورت دیکتاتوری پرولتاریا ظاهر می گردد، نه فقط در چارچوب تئوری، بلکه با کالبد شکافی اجتماعی از زوایای متفاوت اقتصادی ـ سیاسی، بصورت ضرورتی اجتناب ناپذیر پس از یه ثمر رسیدن انقلاب کارگری و در تداوم آن، در ارتباط با مرحله ی نخستین سوسیالیسم ارزیابی و تثبیت گردیده است. کالبد شکافی اجتماعی بر مبنای سیاست و اقتصاد مسلط، ارزش های فردی و غیر آن، اشاعه و نمود مالکیت از شریان جوامع طبقاتی و چگونگی لغو آن و مقولا ت دیگری که در ضرورت سلطه طبقاتی کارگری نقش اساسی دارند، بررسی شده است. در چنین راستایی مارکس معتقد است عناصر آگاهی نه بخودی خود، بلکه بعنوان وظیفه ای روشن گرانه میبایست در ارتباط با جامعه ی بشری قرار گیرد تا به ذات اجتماعی مبدل گردد. ذات اجتماعی نیز از دیگاه اندیشه ورزی فلسفی بمثابه ی “جوهر” است که کاملن مستقل عمل می نماید، یعنی متکی به خود است. بنابراین پس از به نتیجه رسیدن انقلاب کارگری، نباید و نیز نمی توان ذات یاد شده را در وابستگی و یا در امتزاج با عناصری از ساختارهای اجتماعی غیر، منطبق ساخت زیرا اصالت و ماهیت واقعی خود را از دست می دهد و اهداف انقلابی را با شکست مواجه خواهند ساخت. در واقع سوسیالیسم نباید و نمی تواند مطابق با امیال چپ بورژوایی عناصر نظام های متفاوت را در هم تنیده سازد و اینگونه سیستم سرمایه داری را خرسند و مستحکم نماید. برعکس حکومت کارگری ضرورت و ذات اجتماعی سوسیالیسم انقلابی را نمودار می سازد و مارکس برای اثبات آن، از مفاهیم فلسفی استفاده می کند و به عنوان نمونه برای تشریح مقولاتی چون ذات و ضرورت، مالکیت خصوصی را در عرصه ی تجزیه و تحلیل قرار داده و به افق های انسانی می رسد. او حتا رابطه زن و مرد را در چنین مسیری شاهد آورده و از آن نیز نتایجی انسانی می گیرد. کنکاش فلسفی مارکس در زمینه ی ذات و جوهر، ما را به اندیشه های درست فلاسفه ای چون ارسطو، کانت، هگل… سوق میدهد که همگی به پایبندی و استقلال و نیز تغییرات صوری از ماده اصلی اتفاق نظر دارند. ملا لغتی ها به دنبال بهانه نروند، کمونیست ها از مفاهیم درست بسیاری از فلاسفه های سابق، در ارتباط با وظایف کمونیستی کسب آگاهی می نمایند و بر کسی پوشیده نیست که علم پایه ای فلسفی دارد. هدف سوسیالیسم انسان است و این را نه رفیق منصور حکمت، که مارکس عنوان نموده است. مالکیت خصوصی در شمای کلی خویش فقط در رابطه با ابزار تولید خلاصه نمی شود، بلکه روابط و مناسبات را نیز در بر می گیرد. مناسبات سوسیالیستی و روابط و ضوابط نظام سرمایه داری دو مفهوم کاملن متفاوت و متضادی هستند که در مسیر کار و سرمایه تعریف میشوند. سرمایه داری نمیتواند با ضرورت سوسیالیستی همراه شود زیرا استقلال و ماهیت واقعی خود را از دست می دهد و به همان ترتیب “حاکمیت شوراهای کارگری” به هر انگیزه و بهانه ای اگر در امتزاج با عناصر و ابزارهای مورد استفاده ی سرمایه قرار گیرد، از ماهیت و ضرورت اجتماعی خویش فاصله گرفته و تدریجن با جدایی از استقلال ذاتی خویش، با بحران و شکست خود را مواجه خواهد ساخت. زیرا: «در فلسفه، استواری تعقل، بیانگر اصول آن است. بطور ساده، زمانی که اندیشه ای خود را در برابر پرسش می یابد، کنکاش وجدان فکری آغاز می شود و بقول هگل “کسی که اندیشه را حقیقت یکتا و برترین (گوهر) نداند به هیچ رو حق داوری درباره ی روش فلسفی ندارد” بنابراین، آنچه که به نقش عقل بر می گردد، استقلال عملی آن است که نباید دستخوش وابستگی های غیر معقول قرار گیرد. زیرا که اگر هوشیاری را از دست دهد، در جدال فکری ناکام گشته و از کشف حقیقت به دور می ماند. همه ی متفکران و فیلسوفان بزرگ تاریخ، به این اصول اعتقاد راسخ دارند. چرا که اندیشیدن و استواری آن، نقش استقلال را در وجود زنده می کند. این، تنها وجه تمایز انسان از حیوان است. کسانی که نقش خرد و استقلال آنرا نادیده می انگارند، به روشنی درجه ی انسانیت را تا مقام حیوانی تنزل می دهند. پایه های استقلال عقل را باید در مظاهر اولیه ی فلسفی جستجو نمود. یکی از این مظاهر، جوهر است که شاخص ها و نمودهای قوام را در خود استوار می سازد.»(8).
از مفاهیم فلسفی فوق گوهر و یا جوهر اجتماعی نیز نتیجه می دهند، زیرا روند ساختاری یک جامعه از تمایلات و خواسته ها و یا به عبارتی دیگر بر مبنای وابستگی ذهنی ما به اندیشه های خاصی استخراج نمی شوند، بلکه باید مبتنی بر منطق ضرورت و ذات و جوهر اجتماعی باشند و در چنین مسیری انسانیت را بارور نمایند. زیرا انسان با خروج از فردیت به پدیده ای اجتماعی مبدل می شود و با غلبه به خود بیگانگی، مناسبات را از دیدگاه ضرورت های اجتماعی بررسی می کند و بعنوان نمونه ای که مارکس بدست می دهد” «…انسان به عنوان موجودی نوعی، به عنوان بشر، خود شده و به درک خویشتن نائل آمده است. رابطه ی مرد با زن طبیعی ترین رابطه ی انسان با انسان [دیگری] است… ضمنا این رابطه، حدودی را آشکار می کند که در آن نیاز آدمی به نیازی انسانی تبدیل می شود و در نتیجه حدودی مشخص می شود که در آن هر شخص به عنوان یک انسان، نیاز انسانی شخصی دیگر می شود یعنی آن جا که آدمی در هستی فردی اش یک هستی اجتماعی نیز میباشد.» زیرا مارکس در این کتاب، خود بیگانگی انسان را به دلیل تفوق مالکیت خصوصی می داند و کمونیسم را جهت تغییر کامل آن در روند یک ماهیت سیاسی که همان حاکمیت کارگری است، به تحلیل اجتماعی می گیرد و در مرحله ی بعدی و یا سوم آن ادامه می دهد: «کمونیسم به عنوان فرا رفتن ایجابی از مالکیت خصوصی یعنی از خود بیگانگی آدمی و در نتیجه تملک واقعی ذات انسانی توسط آدمی و برای خود آدمی. بنابراین کمونیسم [در این شکل] به معنای بازگشت کامل آدمی به خویشتن به عنوان موجودی اجتماعی (یعنی انسانی) است: بازگشتی آگاهانه و کامل در چارچوب کل ثروت و رفاه حاصل از تکامل قبلی [جامعه]، این کمونیسم که ناتورالیسمی [طبیعت باوری] کاملا رشد یافته است، با اومانیسم [انسان باوری] یکسان است و به عنوان اومانیسم کاملا رشد یافته با ناتورالیسم برابر است. کمونیسم راه حل واقعی تعارض آدمی با طبیعت و آدمی با آدمی است: راه حل واقعی تعارض میان هستی و ذات، میان عینیت یافتگی و اثبات خویشتن، میان آزادی و ضرورت، میان فرد و نوع. کمونیسم، معمای تاریخ حل شده است و خود را راه حل [این معما] می داند.». (9).
نظام سرمایه داری که ماهیت اصلی خویش را بر مبنای مالکیت خصوصی می یابد، عامل اساسی از خود بیگانگی است. لغو مالکیت خصوصی در مرحله ی نخستین با انقلاب کارگری آغازیدن می گیرد و باعث زدودن عامل از خود بیگانگی در آدمی می گردد و سرشت انسانی را به ضرورت ذاتی ما مبدل می سازد. پس اساس سوسیالیسم؛ انسان است. انسان اجتماعی علیه از خود بیگانگی.
ریشه اساسی مفاهیم فوق که با عوامل مستدل در کالبد اجتماعی قرار می گیرد و به ضرورت ذاتی آن مبدل می شود، در ساختار اقتصادی نشو و نما می یابد و نه در روبنا. چپ بورژوایی با نادیده گرفتن این مفاهیم کلیدی و بدون برخورد فلسفی، صعود و یا نزول اجتماعی جامعه ی سوسیالیستی را در منش های دموکراسی جستجو می کند و اینگونه گریبان خود را از پایه های اصلی که ریشه در مالکیت خصوصی دارد، رها می نماید. برای او شکست انقلاب اکتبر، به دلیل فقدان آزادی های اجتماعی است و نه در فقدان ضرورت های ذاتی پیشرونده ی سوسیالیستی. روشن است که مفاهیم جوهر و ذات نه خود را در شکل (که می تواند پایه روبنایی داشته باشد)، بلکه در “ماهیت وجود” می یابد و اگر بخواهیم آنرا در روند جامعه شناختی به تفسیر آوریم، بطور دقیق از شریان های اقتصادی منتج خواهند گشت یعنی بعبارت دیگر پایه ای زیربنایی خواهند داشت. زمانی که عناصر و مفاهیم سوسیالیسم را در حکومت کارگری جستجو میکنیم، به این نتیجه میرسیم که از نظر تاریخی فقط دو حکومت کارگری را با همه ی نواقص و کمبودهای در خور توجه، تجربه کرده ایم. اولی کمون پاریس و دومی در راستای متکامل تر آن یعنی انقلاب اکتبر روسیه بود. کمون متاسفانه پایه های اقتصادی یعنی زیر بنایی که در سیمای “بانک فرانسه” متجلی بود و نیز ماشین دولتی آن یعنی نیروی نظامی را آزاد گذاشت و انقلاب اکتبر در کشوری به وقوع پیوست که هشتاد در صد جمعیت را دهقانان تشکیل می دادند و تقریبن به همان اندازه تولیدات آن کشاورزی بود. با این وجود انقلاب اکتبر مستحکم تر، آگاهانه تر و پیشرو تر از کمون پاریس بود و حزب کارگری مبتنی به سوسیالیسم علمی را در کارنامه و فعالیت های اجتماعی خود داشت. سوسیالیسم علمی که در حزب بلشویسم خود را نمایان می نمود، در جامعه ی دهقانی روسیه نشو و نما می یافت و به همین دلیل است که “رولوسیونرهای” روسی با پایگاه دهقانی خود، در اکثر تند پیچ های اجتماعی نقش کلیدی را ایفا می نمودند و لنین کاملن بدان آگاهی داشت. تند پیچ هایی نظیر “حاکمیت شوراهای کارگری”، “سوسیالیزاسیون دهقانان”، “مسئله ی ملی” و… همه و همه بعنوان پایه های ایجابی مالکیت خصوصی، روند فعالیت حاکمیت کارگری در روسیه را لرزان ساخت. در چنین مسیری قصد ندارم که آنها را در این قسمت از مقاله به تفسیر و تحلیل آورم، فقط منظورم این است که برای تدقیق شکست انقلاب اکتبر، نمی توان آنرا فقط به دلیل سلطه و سیادت استالینی و یا حتا از کنگره بیستم ارزیابی نمود. شکست انقلاب اکتبر بعضی از عناصر ضد کارگری را از همان فردای 25 اکتبر همراه خود داشت. لنین نیز به همه ی این مصیبت ها واقف بود و در چنین روندی آگاهانه و یا ناآگاهانه دچار لغزش هایی نیز می شود. لنین به همه ی مشکلات پیش روی حکومت کارگری در روسیه واقف بود. آیا لنین نمی دانست استالین از چه سرشتی است. او نمی توانست فراموش کند، زمانی که تزهای آوریل را در آلمان تدوین نموده بود و آنرا سریعن جهت انتشار برای روزنامه ی حزبی بلشویسم یعنی “پراودا” می فرستد، با سانسور سه نفر از هیئت تحریریه آن مرکب از استالین، زینویف و کامنف، روبرو می گردد و زمانی که با عجله و به صورت مخفیانه با قطار از آلمان به پتروگراد در روسیه می رسد، در اولین صبح ورود خود، با جلسه ی یلشویک ها و سپس در جلسه ی مشترک بلشویک ها و منشویک ها که به همین منظور سازماندهی شده بود، تز ها را دو بار و هر بار آرام و شمرده (همانطور که لنین تشریح می کند)، عنوان می دارد. بنابراین دلائل شکست انقلاب اکتبر از قبل در یک جامعه ی دهقانی و با افکار متمایل بدان، دور از انتظار نبود. فقط انقلابات آلمان، انگلیس، فرانسه، ایتالیا و… که در موقعیت قیام های کارگری نیز قرار داشتند، می توانست لنین و حزب بلشویک و نیز حکومت کارگری روسیه را نجات دهد که متاسفانه در دوره های بحرانی جنگ جهانی اول، به وقوع نپیوست.
همه ی اینها دلایل زیربنایی دارند و نه روبنایی. فقط چپ های بورژوایی و ملا لغطی های سوسیالیستی می توانند ماهیت یک پدیده را در شکل آن دگردیسی نموده و تنزل دهند و علل شکست را در فقدان “دموکراسی” ارزیابی کنند. تمام اقمار روسیه، جوامعی غیر سوسیالیستی بودند. حکومت “ساندنیست ها” در نیکاراگوئه یک حاکمیت غیر کارگری بود که قصد داشت همانند کوبا عمل نماید و حتا در چنین سطحی نیز موفق نبود. کوبا را نمی توان جامعه ای سوسیالیستی در نظر گرفت زیرا با حکومت شوراهای کارگری کاملن بیگانه است و همه چیز در دستان حکومت و دولت آن متمرکز گردیده است. در واقع کوبا کشوری است که هنوز سیاست های سیاسی ـ اقتصادی “اردوگاه” را پیش می برد و همانند جوامع سرمایه داری مبتنی بر پارلمانتاریسم، از دموکراسی آنان بی بهره است و نظام سرمایه داری و روابط کالایی را با نسخه های کامل دولتی ممزوج می سازد و با همین سیاست، اقتصاد خود را برنامه ریزی نموده و بر چنین مبنایی است که اصلاحات را از گذشته تا کنون بطور وسیع و گسترده سازمان داده است و در مسیر تداوم اصلاحات، در زمینه های علمی و رفاهی، جلوتر و پیشرفته تر از نظام های سرمایه داری لیبرال جهانی است.
چپ بورژوایی که دلایل شکست حکومت های کارگری را در فقدان “دموکراسی” به “تعقل و اندیشه” می آورند، بهتر است سرهای خود را از پنجره ی تنگ نظرانه بیرون کشند و به اطراف خود بویژه کوبا را مشاهده و مدنظر قرار دهند. کوبا نمی تواند کشوری سوسیالیستی باشد و در عین حال نمی توان آنرا با نظام های سرمایه داری لیبرال غربی یکسان گرفت چرا که در ارتباط با سازماندهی اشکال تولید و توزیع کالایی و بر همین مبنا، پیشبرد اصلاحات اجتماعی با یکدیگر متفاوت می باشند، ولی با سیستم کاملن بسته ای و در فقدان دموکراسی های مورد علاقه ی چپ بورژوایی، پیش می رود. تمام این مسائل ورشکستگی تئوری های چپ بورژوایی را متظاهر می نماید. تئوری هایی که با نکات کلیدی و زیر بنایی، یعنی با ساختار اقتصادی بیگانه است که نمود اساسی آن در مالکیت خصوصی تظاهر می یابد و مارکس آنرا در جوهره و یا ذات اجتماعی با همه ی عناصری که در آن شرکت دارند، بر می تابد: «به آسانی می توان دید که سراسر جنبش انقلابی، ضرورتا بنیاد تجربی و تئوریک خود را در حرکت مالکیت خصوصی یا به عبارت دقیق تر در حرکت اقتصاد می یابد. مالکیت خصوصی مادی و ملموس، نمود مادی و ملموس زندگی انسانی بیگانه شده است. حرکت آن ـ تولید و مصرف ـ تجلی ملموس حرکت تمام تولید تا به امروز، یعنی تحقق واقعیت آدمی است. مذهب، خانواده، دولت، قانون، اخلاق، علم، هنر و غیره ، صرفا شیوه های ویژه ی تولید هستند و از قانون عام آن تبعیت می کنند. بنابراین فرا رفتن ایجابی از مالکیت خصوصی یعنی تحت تملک در آوردن زندگی انسانی، همانا فرا رفتن ایجابی از هر گونه بیگانگی است؛ به کلام دیگر بازگشت آدمی از مذهب، خانواده، دولت و غیره به وجود انسانی یعنی به وجود اجتماعی خویش می باشد. بیگانگی مذهبی از این لحاظ فقط در قلمرو آگاهی و زندگی درونی آدمی روی می دهد در حالی که بیگانگی اقتصادی در حیطه ی زندگی واقعی است؛ بنابراین فرا رفتن از بیگانگی، هر دو جنبه را در بر می گیرد.»(10).
مارکس با صراحت و ژرف اندیشی خویش آلترناتیو برون رفت از خود بیگانگی انسان را در مسیر لغو مالکیت خصوصی ارزیابی می نماید. مالکیتی که تمامی بخش های کلیدی از جمله اشکال متنوع روبنای جامعه را تحت سیطره ی خود می گیرد و مستقیمن در افق اقتصاد تولیدی بررسی می شود. “فرا رفتن ایجابی از مالکیت خصوصی” وظیفه ی بارز و اساسی حاکمیت شوراهای کارگری است که در مرکزیت برنامه ریزی اقتصاد جامعه ی خویش قرار می گیرد که باید به دو وظبفه ی تاریخی خویش در زمینه های زیربنایی که در واقعیت جامعه نهفته است با نگرشی برابرطلبانه پاسخگو باشد و هم بازتاب و اثرات منطقی آنرا با شیوه ای مبتنی بر آزاد منشی شورایی در حیات خصوصی یا درونی انسان ها شکوفا سازد، جایی که بعنوان نمونه “آزادی، برابری، حکومت کارگری” از آن منتج می گردد و تضاد ارزش های مصرفی و مبادله برون آمده از روابط کالایی نظام سرمایه داری نهادینه شده در مالکیت خصوصی زدوده خواهد گشت. اگر چنانچه حاکمیت شوراهای کارگری، از وظایف کلیدی، محوری و اساسی خویش عدول نماید، روشن است که “کشور شوراها” تدریجن راه انحطاط را طی خواهد نمود و در چنین شرایطی انحطاط یاد شده دلیلی اقتصادی و یا بطریق اولی، زیر بنایی خواهد داشت و نه روبنایی که بعنوان نمونه یکی از شاخص های آن آزادی است و اجرا و یا عدم اجرای آن عصاره و ریشه ی اصلی خود را از نظام ساختار تولید اجتماعی می گیرد و نه بالعکس. ولی چپ بورژوایی که فقط در نوشته و گفتار خود را در نسخه های کمونیسم و برابرطلبی آراسته می سازد، جای این دو پدیده را تعویض می نماید و مطابق با سبک نظر ورزی خویش، روبنا یعنی فقدان “دموکراسی” را علل شکست انقلاب کارگری قلمداد می کند.
انسان زمانی می تواند فضای بسته ی درونی خود را آزاد نموده و از خود بیگانگی رهایی یابد، که از زنجیره ی مناسبات سرمایه داری یعنی از مالکیت خصوصی عبور نماید و “دموکراسی” هرگز نخواهد توانست بمثابه ی نیرویی، شکست ساختاری یک جامعه را موجب گردد. فقط نظام ساختار زیر بنایی است که سکان تفوق و رهبری یک جامعه را به دست خواهد گرفت و با تاثیرات بر اشکال دیگر اجتماعی و نیز در هماهنگی با همه ی شاخص های موجود، اهداف غایی را دنبال خواهد کرد. اهداف غایی زمانی به نتیجه می رسند، که اقتصاد برابر طلبانه ی سوسیالیسم علمی، جوهره ی حقیقی انسان ها را بارور می سازد و بدور از مناسبات تصنعی نظام سرمایه داری، به ضرورت ذاتی آن مبدل می شود. و نیز «هنگامی انسان در ابژه ی خویش، خویشتن را از دست نمی دهد که این ابژه، انسانی یا انسانی عینی باشد. فقط زمانی این امر ممکن است که ابژه اجتماعی باشد و او خود نیز برای خویشتن به موجودی اجتماعی و جامعه برای او در این ابژه به یک هستی تبدیل شده باشد.»(11).
روشن است که شکوفایی فوق با نمادهای نظام سرمایه داری به نتیجه نمی رسند و بر عکس نهاد دولتی و “دولت” بطور کلی، سیستم چند حزبی و پارلمانتاریسم و نهادهای متفاوت وابسته به آن، سندیکالیسم و ارگان های حقوقی، قضایی در مجموعه ی خویش، اسارت و بندگی را در تار و پود موجودات زنده انتشار می دهند و گسترش و اشاعه ی انسان بسته و از خود بیگانه را موجب می شوند. مارکس در تحقیقات و مطالب جامعه شناسانه خویش، هر زمان ضرورت ایجاب می نمود از اندیشه های فلسفی بهره می گرفت، همانطور که در کنکاش با فویر باخ و هگل و نقد نظرات آنها با قلم فلسفی وارد می شود. از این نظر است که وظایف حاکمیت سیاسی ـ اقتصادی کارگران را که در روند سوسیالیزاسیون منطبق است، با اندیشه ورزی فلسفی در پهنه ی گسترده ی اجتماعی تشریح و تفسیر می کند. زیرا انسانی که بوسیله ی نظام سرمایه داری به خود بیگانگی سقوط کرده است و همین نظام در عین حال و به عناوین مختلف، ذهن و اندیشه ی انسان از خود بیگانه را به تصرف درآورده و به خود وابسته نموده است که این وابستگی امروزه در بسیاری از اذهان فعالین سیاسی و به ویژه “چپ بورژوایی” به روشنی تبلور می یابد، در چنین شرایطی، پاسخ فلسفی مارکس در چارچوب مناسبات اقتصاد کالایی و تفکر فلسفی بر پدیده های یاد شده، با اذهان فردیت انسانی و چگونگی نهادینه شدن اندیشه انسانی در جهان سوسیالیستی از اهمیت فوق العاده ویژه ای برخوردار است. ولی “چپ بورژوایی” که در گفتار علیه نظام سرمایه داری مداحی سر می دهد، آلترناتیو ضد سرمایه داری آنها، همان ابزارهای سرمایه داری است که از قبل انقلاب کارگری با صراحت هر چه تمامتر در خدمت اهداف آنها به ویژه علیه استبداد سیاسی، برله ی دموکراسی و ناسیونالیسم، بمثابه شعارهای محوری، در ابعاد فعالیت های سیاسی شان متظاهر می گردد. روشن است که مبارزه با استبداد در اشکال مختلف یکی از فعالیت های کمونیست ها در سراسر تاریخ بوده و نیز خواهد بود ولی برای کمونیست ها و بطریق اولی تشکیلات کمونیستی، مبارزه با دیکتاتوری از مسیر جدال ضد سرمایه داری عبور می نماید. یعنی طرح شعار ضد دیکتاتوری در هماهنگی با تضاد کار و سرمایه قرار دارد و همه ی شان در یکدیگر تنیده اند. بعبارت دیگر، امروزه نمی توان جدا از مدار استثمار سرمایه علیه نیروی کار و بطور انتزاعی از مبارزه ی ضد استبدادی سخن به میان آورد. انتزاع از مفاهیم فوق، مبارزات را کاملن به کجراه می کشاند و موجب آن می شود که مرزهای جدال طبقاتی مخدوش و مغشوش گردد تا جائیکه خواسته یا ناخواسته، ارادی یا غیر ارادی، در کنار مرتجعین و فاسدان نیروهای اجتماعی قرار گیریم و یا به دلایلی از مبارزه و نیز افشاگری از آنها خود داری ورزیم. این گونه سیاست های ضد کارگری، سال ها است که در شعار “جبهه ی واحد ضد دیکتاتوری” بر آمده از اردوگاه به اصطلاح سوسیالیستی و در فرهنگ “حزب توده ایران” نهادینه شده است. همین فرهنگ عقب مانده ی اجتماعی امروزه در بسیاری از تشکل های سیاسی “چپ بورژوایی” ایران بچشم می خورد که مطابق با آن، مبارزه ی ضد سرمایه داری و بطریق اولی آلترناتیو حکومت کارگری یا نفی و یا در سایه قرار می گیرد. بنابراین کمونیست ها اولین نیروی اجتماعی می باشند که محکم و پیگیرانه علیه استبداد و ستم در تمام عرصه ها می رزمند ولی این وظیفه ی عمیقن حیاتی را از مبارزه ی طبقاتی و بر ضد نظام سرمایه داری منفک نمی سازند. همانطور که شعار “زنده باد سوسیالیسم” در فقدان آلترناتیو حکومت کارگری، چون شعاری بی محتوا طرح خواهد گردید.
سوسیالیسم علمی به همه ی مفاهیمی که در چارچوب اقتصاد و سیاست نهفته اند و در روند فعالیت های قدرت شوراهای کارگری قرار می گیرند، با اندیشه ای ژرف و همه جانبه بال می گستراند و بر این اساس است که مارکس انسان بر آمده از مناسبات مالکیت خصوصی را که در زندان از خود بیگانگی محبوس گشته است از دیدگاه اندیشه ورزی فلسفی در جهت ارتقا آن به عینیت انسانی تشریح می نماید و این زمانی به نتیجه می رسد که دگردیسی ساختاری حکومت شوراها، فردیت انتزاعی را به فردیت اجتماعی تبدیل نموده و انعکاس درونی و بیرونی آن، ضرورت تجلی یافته ی ذاتی است. پس سوسیالیسم عینیت بخشیدن شاخص های حقیقی انسانی است که باید تکامل ذاتی انسان با “ساختار جامعه ی انسانی” هماهنگ گردد. سوسیالیسم انقلابی نبردی است که اینگونه مفاهیم را از مبارزه ی طبقاتی استخراج می کند و اگر حکومت کارگری از دل این مبارزه ی تاریخی گام بسوی قدرت می گذارد، مسیر پیشرفت چنین هدف والایی با “دموکراسی” بطور عام میسر نخواهد گشت. یعنی طبقه ای که از تنگنا و پیچیدگی مبارزات انقلابی قدرت می گیرد، سیادت و سلطه ی سیاسی طبقاتی خود را حاکم خواهد ساخت و اینگونه با لغو تدریجی مالکیت خصوصی و با اشاعه ی آزادانه ی قدرت شورایی در حذف هر چه بیشتر آن، ضرورت های ذاتی سوسیالیسم علمی را در کالبد اجتماعی می گنجاند. اشاعه ی دموکراسی در دنیایی که کارگران حاکمیت دارند با طرح دموکراسی به نتیجه نخواهد رسید. به عنوان نمونه اگر فرد و یا نیرویی خواهان برقراری دوباره ی مالکیت خصوصی و مناسبات اقتصاد کالایی مبتنی بر نظام سرمایه داری شود، قدرت شوراهای کارگری اینگونه آزادی ها را در جهت تحقق آن بر قرار نخواهد ساخت و بر عکس با اشاعه ی دیالوگ، مضرات آنرا باز گو خواهد ساخت. حکومت کارگری، سلطه ی سیاسی اکثریت اجنماعی است که بر ضد سیستم سرمایه داری می رزمند. در مطالب آتی بدان خواهم پرداخت. ادامه دارد…
29 شهریور 1399 ـ 19 سپتامبر 2020
منابع:
8ـ فلسفه ستیزی دینی ـ احمد بخردطبع
9ـ دست نوشته های اقتصادی و فلسفی 1844 ـ کارل مارکس. ترجمه حسن مرتضوی ـ موسسه نشر آگه ـ صفحات 168 ـ 169 ـ 170
10ـ همانجا
11ـ همانجا صفحه 176
_____________________________________
جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت چهارم
احمد بخردطبع
در نوشته ی قبلی یعنی قسمت سوم، بیش از بیش بر مالکیت خصوصی تمرکز نمودم که یکی از ثمرات آن ایجاد خود بیگانگی در انسان ها می باشد. در اینجا منظور از مالکیت خصوصی مبتنی بر نظام سرمایه داری است که نتیجه ی آن مناسبات کالایی در چارچوب ارزش مبادله و ارزش مصرفی که به تولید ارزش اضافه منجر می گردد که پس از تحقق انقلاب اجتماعی و در شرایط “حکومت شوراهای کارگری”، باید بطور تدریجی و پیگیرانه برای لغو آن فعالیت ها آغاز شود و در نهایت آزادی های سیاسی ـ اجتماعی در خدمت به اهداف آن است و نه آن چنانکه دموکراسی تکیه بر “پارلمانتاریسم” سرمایه حکم می کند. زیرا حکومت کارگری نمی تواند و نباید ابزارهای سرمایه داری را به خدمت گیرد و خود را در دام آن گرفتار سازد که نتیجه ی آن بطور حتم احیای دوباره ی سیستم گذشته خواهد بود. بنابراین در هر نوشته ای که در مورد “جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی…” ارائه میدهم، در هر قسمتی از آن، پایه هایی که موجب استحکام نظام سرمایه داری می گردند و طرح آنها انقلاب کارگری را با شکست مواجه می سازند، به نقد تئوریک خواهم کشاند و از این نظر است که اهداف این نوشته ها تداوم خواهد داشت.
حکومت کارگری و چپ بورژوایی
تا زمانی که برابری یا کمونیسم حاکم نشود، جامعه نیز طبقاتی است و قدرت سیاسی در دستان یک طبقه متمرکز خواهد بود و حامی منافع عمومی خویش در تمام عرصه ها می شود و هنگام اعتراضات و چالش های اجتماعی از ابزارهای سرکوبی که ایجاد کرده است، استفاده می نماید. بنابراین لنین به درستی در کتاب “دولت و انقلاب” نوشته است؛ دولت و قدرت سیاسی “محصول آشتی ناپذیری تضادهای طبقاتی است” و در تداوم آن در جامعه ی بورژوازی “ابزاری برای استثمار طبقه ستمکش است” و در یک کلام سیادت یک طبقه علیه لایه ها و طبقه ی دیگر اجتماعی است. بعنوان نمونه از زمان قدرت گیری نظام سرمایه داری تا به امروز، حاکمیت سیستم بورژوازی بر مبنای اصل فوق به سلطه خویش تداوم می بخشد و در کنار ابزار سرکوب اجتماعی، از “دموکراسی پارلمانی” سود می جوید تا روند استثمار، نابرابری مطلق و ظلم بیکران اجتماعی را کم رنگ جلوه دهد و از تخاصمات جدی جلوگیری نماید. ولی دگرگونی سیاسی ـ اجتماعی عصر ما، باید و ضرورتن بوسیله ی طبقه ای صورت پذیرد که در مرکز ثقل ضد سرمایه داری قرار گرفته و روشن است که پس از انقلاب کارگری، قدرت سیاسی خود را به کار خواهد گرفت، زیرا جامعه هنوز پس از انقلاب، طبقاتی ااست و فقط سیادت و برقراری شوراهای کارگری است که باید از یک طرف با تمام نهادهای متفادت بورژوازی، اعم اقتصادی، فرهنگی، دموکراسی پارلمانی و همه ی سنت های مرتبط بدان مبارزه کند و از طرف دیگر آزادی های پرولتری اکثریت عظیمی از آحاد اجتماعی را که در زمره ی نیروهای متفاوت کار به فعالیت مشغول اند، تامین نماید. به عبارت دیگر “قدرت شوراهای کارگری” بمثابه ی محور مختثاتی است که در مرکز دو طیف و دو بردار متفاوت قرار گرفته است و در چنین عرصه ای هر اندازه با آفات نظام سرمایه داری مبارزه شود، به همان میزان، گام های منطقی و موزونی را در تداوم فاز و یا مرحله ی اول سوسیالیسم طی خواهد نمود.
در بستر اهداف فوق باید به نکته ی مهمی اشاره کرد که از تجربه ی انقلاب کارگری اکتبر روسیه کسب می شود تا قدرت شوراهای کارگری هم تثبیت گردد و هم اندیشه های برابرطلبانه را بصورت تدریجی در اختیار منافع نیروهای کار اجتماعی قرار دهد و در چنین مسیری وظیفه دارد از برقراری دولت به مثابه ی دولت بورژوایی بطور کامل اجتناب نماید و از برگزیدگی فردی و هر آنچه که در فردیت متجلی می شود، دوری جوید. روشن است که در موارد خاصی با ممالک دیگری که در نظام سرمایه داری بسر می برند و در چارچوب دیپلوماسی آن، نماینده ای از شورا در راستای مناسبات فی ما بین، انتخاب خواهد کرد ولی دولتی بر مبنای وزرای منتصب نخواهد داشت. در واقع حکومت شوراهای کارگری همه ی نهادهای اجتماعی از جمله وزارتخانه ها را بصورت شورایی اداره نموده و مسئولیت های فردی حذف خواهند گردید. قدرت یاد شده نباید کاربردهای بروکراتیک سرمایه را در فاز اول کمونیسم، یعنی زمانی که کارگران قدرت سیاسی را کسب می نمایند، به خدمت گیرد و با سیادت طبقاتی و آنچه را که نیازهای اجتماعی را ضروری می کند، عملی سازند، در واقع:
«تمام طبقات پیشین، پس از رسیدن به سیادت، می کوشیدند آن وضع و موقع حیاتی را که به چنگ آورده اند تحکیم کنند و تمام جامعه را به شرایطی که طرز تملک آنها را تامین کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانی می توانند نیروهای مولده ی جامعه را به دست آورند که بتوانند شیوه ی کنونی تملک خود و در عین حال همه ی شیوه های مالکیتی را که تا کنون وجود داشته است از میان ببرند. پرولتارها از خود چیزی ندارند که حفظ ش کنند. آنها باید آنچه را که تا کنون مالکیت خصوصی را حفاظت می نمود و به آن تداوم می بخشید، نابود گردانند. (12)
متاسفانه انقلاب کارگری اکتبر روسیه در اولین گام خویش از بکارگیری سنن و سیستم نظام سرمایه داری بهره جست. زیرا اینگونه کاربست های بورژوایی به عناوین و اشکال مختلف قادر است پتانسیل نهادهای شورایی را تحت تاثیر قرار دهد و بطور جدی از “قدرت شوراها” کاسته شود. از چنین زاویه ای است که در قسمت سوم از مقاله ام در ارتباط با بحران و سپس به بن بست رسیدن انقلاب کارگری روسیه عنوان نمودم که بر عکس نظریات بسیاری، شکست انقلاب را از این کنگره تا آن کنگره و در تداوم این کنگره ها، به قدرت رسیدن خروشچف و یا از این واقعه تا آن واقعه و باز بطریق اولی از دوره ی حیات لنین تا سال 1924 و پس از مرگ زودرس وی، ارزیابی ننموده و عمیقن معتقدم که بحران انقلاب کارگری روسیه از فردای به ثمر رسیدن آن، بطور تدریجی و به اشکال مختلف آغازیدن می گیرد.
تجارب شکست حکومت کارگری در روسیه، چراغ راه آینده ی نسل جدید انقلاب خواهد بود. اما همانطور که در قسمت های پیشین مطرح نموده بودم، چپ بورژوایی از آنجا که شیفته ی ابزار و نهادهای بورژوایی است، قصد دارد آنها را در جنبش کارگری ادغام نماید و برای چنین هدفی موضوعات بی پایه ای را که هرگز عملی نگشته و ثمره و تجربه ای ببار نیاورده است، به خدمت می گیرد و از سیادت طبقاتی کارگری نفرت دارد ولی قادر نیست نفرت یاد شده را به صورت علنی عنوان کند، زیرا از جنبش انقلابی کارگری وحشت دارد و باید فریب کارانه موجودیت خود را در این جنبش حفظ نموده و همواره از پرچم دموکراسی بورژوایی استفاده کند و از آنجا که بوی تعفن دموکراسی بورژوایی، صحنه ی کره ی خاکی را آلوده نموده، به “دموکراسی مشارکتی” و یا “مستقیم” روی میآورد، افسانه ای که فقط روی کاغذ می ماند و بدون اندک تجربه ی تاریخی که از دل واقعیت اجتماعی نتیجه شده باشد، فرصت طلبانه، این دمل چرکین بورژوایی را در درون جنبش کارگری تبلیغ می کند. هر آنچه را که چپ بورژوایی قرن بیست و یکم عنوان می دارد، میراثی است که تقریبن از 150 سال قبل تئوریزه شده بود که مطابق آن دموکراسی بورژوایی همراه ابزار پارلمانی در اشکال مختلف، پرچم به اصطلاح مبارزات آنها را تدقیق می نمود. آنها نیز کارگران را به بهانه های مختلف، از قدرت گیری طبقاتی منع می کردند. آنها نیز برای فریب جنیش انقلابی، از دموکراسی تخیلی مشارکتی بهره می گرفتند. در این راه از میان چپ های بورژوایی قرن نوزده، کارل کائوتسکی را همراه با تئوری های ابداعی اش مورد قضاوت قرار میدهیم و در این راه نه از کتاب لنین بنام “انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد”، بلکه مستقیمن با نوشته های او ارتباط برقرار می نمائیم، زیرا کائوتسکی علاوه بر اینکه پدر یاران خود در قرن بیست و یکم می باشد، روشن تر و با صراحت بیشتری از چپ بورژوایی قرن بیست و یکم، نتایج و زمینه های مادی تئوریک اجتماعی را تفسیر می کند. مهم تر از همه آنکه کائوتسکی این “شجاعت” را دارد که نظریات خود را در ارتباط با مسائل کلیدی، جهانشمول بداند و در این راه از هر گونه انقلاب قهری کارگری و سیادت طبقاتی بر مبنای دگرگونی اجتماعی یاد شده، بر حذر شود و با اعتقاد و باورمندی خویش به “سوسیالیسم”، کارگران را در مسیر دموکراسی پارلمانی و از راه مسالمت به سوی سوسیالیسم سوق دهد، سوسیالیسمی که فاقد قدرت سیاسی طبقاتی است، بویژه چپ بورژوایی قرن نوزده از مفهوم “دیکتاتوری پرولتاریا”، خواب های مستبدانه می بیند و سیستم توتالیتر همه جانبه ای را استنباط می کند. در صورتی که منظور مارکس و انگلس از “دیکتاتوری پرولتاریا”، از یک طرف بیان روشن و صریح سیادت سیاسی طبقاتی کارگران در جامعه و از طرف دیگر مبارزه ای پیگیرانه و منطقی در تمام سطوح علیه سمومات، ابزارها و فرهنگ نظام سرمایه داری است. در بستر چنین هدفی کارل کائوتسکی را بعنوان یکی از نظریه پردازان چپ بورژوایی قرن نوزده انتخاب می نمائیم. کسی که تا سال 1937 از قرن بیستم نیز می زیسته است.
الف: کائوتسکی و دموکراسی بورژوایی
در دوره های پایانی قرن نوزده، کائوتسکی اسیر دموکراسی برژوایی میشود و بیش از بیش در غالب اتحادیه های کارگری موضع سندیکالیستی اتخاذ می نماید. کائوتسکی از آنالیز دموکراسی بورژوایی به مسیری می رود که مبارزه ی کارگران و نیز “چارتیست ها” در انگلستان را به درستی ارج می نهد و در ارتیاط با حق رای عمومی علیه اشرافیت آن کشور که برای اولین بار در اروپا صورت گرفته بود، تحسین نموده و با نمونه های دیگری همه و همه منجر می شوند که وی شیفته دموکراسی بورژوایی بر مبنای حق رای عمومی به شیوه ی پارلمانی گردد. او استفاده از ابزارهای دموکراسی بورژوایی را نه بعنوان بهره گیری های تاکتیکی، بلکه بر عکس به مثابه ی پدیده ای عمده و اساسی، ذهن و افکار خود را بدانها معطوف می دارد. کائوتسکی اینگونه از مبارزه ی طبقاتی و حکومت انقلابی کارگری وداع می کند و در هر نقطه ای از جهان که مبارزه ی مسالمت آمیز جریان دارد، وی آنرا به پرچم مبارزات مبدل می سازد تا به کمونیست های انقلابی معتقد به حاکمیت پرولتری و بطریق اولی “دیکتاتوری پرولتاریا” بتازد. کائوتسکی می نویسد:
«یقینا خواسته ی ما بحث آزاد در چارچوب دموکراسی است. دیکتاتوری رد کردن نظریات گروه مخالف را نمی خواهد، بلکه خواهان سرکوب قهرآمیز چنین نظرهایی است. به این ترتیب، پیش از آنکه اصولا بحث بتواند آغاز شود، دو شیوه ی دموکراسی و دیکتاتوری به طور آشتی ناپذیری در برابر یکدیگر قرار گرفته اند. یکی خواست هایش را مطرح می کند و دیگری خواهان جلوگیری از طرح آنهاست. عجالتا در حزب ما دیکتاتوری حاکم نیست و در میان ما می توان به طور آزاد بحث و گفتگو کرد.»(13)
کائوتسکی که مجذوب دموکراسی بورژوایی گشته است، آنرا اساس سوسیالیسم قرار می دهد و در همینجا مرتکب خطای فاحشی می گردد چرا که روبنای سیاسی، عصاره ی خود را از زیر بنا می گیرد و در چنین راستایی اگر نظریات وی را در نوشته هایش دنبال نمائیم، دموکراسی بورژوایی بسیار عمده تر و پر رنگ تر از ساختار اقتصادی سوسیالیسم می گردد و با چنین درک و عقایدی، کائوتسکی خود را همچنان “انقلابی” می داند، یک انقلابی که برای استقرار “حکومت کارگری” مبارزه میکند، ولی انقلابی گری کائوتسکی مفهوم جدیدی بود که وی در اواخر قرن نوزده و در ابتدای قرن بیستم ارائه میدهد. از نظر او انقلاب قهری مختص انقلابات بورژوازی است و از آنجا که ارتش نظام متخاصم به سرمایه داری، ضد مردمی بود، بورژوازی را به اجبار به انقلاب قهرآمیز می کشاند. اکنون این دوره بسر رسیده است و ما قادریم انقلابی باشیم و انقلاب نمائیم بدون اینکه سرنگونی قهری پیشه نمائیم. او اضافه می نماید که در حال و آینده اگر انقلابی قهرآمیز صورت گیرد، دلیل مشخصی دارد و به معنی آن است که سرمایه داری به رشد موزون خود نرسیده و دموکراسی تجربه نشده است. در تداوم اندیشه های کائوتسکی است که نظرات چپ بورژوایی در قرن بیست و یکم بدان منطبق می شود و دلایل هماهنگی و هم خوانی با تئوری های آن برملا می گردد و آن شیفته گی و دل بستگی به ابزارهای بورژوازی است که مطابق با آن دموکراسی و پارلمان آن از اهمیت بسزایی برخوردار می شود و بویژه چپ های بورژوایی “وطنی” با طرح و تکرار عدم تجربه ی دموکراسی و هم چنین در فقدان تکامل همه جانبه ی نظام سرمایه داری در ایران و نیز منقسم نمودن بورژوازی به نئولیبرال و کینزی و در حقیقت تمایل به بخش اصلاح طلبی آن، از موضع پرولتری فاصله می گیرد و از تبلیغ و ترویج صریح و روشن حکومت کارگری طفره می رود. بعنوان نمونه شعارهای چپ بورژوایی “وطنی”، گویای واقعی محتوا و ماهیت اساسی شیوه ی فکری آنهاست و در تمام اطلاعیه ها و بیانیه های سیاسی، آلترناتیو حکومتی وجود ندارد و بیش از بیش در چارچوب شعارهای عام یعنی گنگ و بدور از مبارزه ی طبقاتی محصور گشته اند. قصد من از طرح سطور فوق این است که عنوان دارم، چپ بورژوایی قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم در سراسر جهان و نیز در ایران، تداوم سیاست و تئوری های کارل کائوتسکی و شرکا است. کائوتسکی در شرایطی در وصف دموکراسی قلم میزند و آنرا تا درون “حزب سوسیال دموکرات” انکشاف می دهد ولی فراموش می کند که در ژانویه 1919 زمانی که همین حزب در قدرت سیاسی آلمان شرکت داشت، در قتل رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت، نقش آفرینی نموده بودند. شیفتگی کائوتسکی به دموکراسی بورژوایی اینگونه آشکار می شود:
«هر گاه در یک جامعه ای دموکراتیک پرولتاریا از نظر کمی زیاد و نیرومند شود و بتواند قدرت سیاسی را با استفاده از آزادی های موجود فتح کند، در آن صورت “دیکتاتوری سرمایه داری” مشکل خواهد توانست ابزار ضروری را برای سرکوب قهر آمیز دموکراسی فراهم آورد… اقشاری از طبقات متملک وجود دارند که تمایلشان به قهر علیه زحمت کشان در حال رشد است. اما در کنار آنها می توان به اقشار دیگری برخورد که قدرت فزاینده ی پرولتاریا را ملاحضه می کنند و در نزد آنها این تصور در حال شکوفایی است که می توان با دادن امتیازاتی به پرولتاریا او را راضی کرد.»(14)
مشاهده می نمائیم که کائوتسکی به تقدیس دموکراسی می پردازد و تعجب اینجا ست که معتقد است با افزایش نیروی کمی پرولتاریا، “دیکتاتوری سرمایه داری” قادر به سرکوب دموکراسی نخواهد بود، یعنی حکومت سرمایه داری را از دموکراسی آن جدا می کند و نقش استقلال طلبانه ای بدان می بخشد، در صورتی که همه می دانیم دموکراسی فرزند خلف نظام سرمایه داری است و از قدرت سیاسی آن تغذیه نموده و با فرمان اش سیر و سیاحت می نماید. اینگونه استقلال تخیلی موجب آن می گردد که نظام سرمایه داری به بخش های خوب و ملاحظه گر و نیز بد و خشن منقسم گردد و فراموش می کند اگر امتیازاتی در جامعه ای به سود طبقه ی کارگر و لایه های تحتانی جامعه گرفته می شود، نه از “خصوصیات انسانی ملاحظه گران بورژوازی” بلکه بر عکس به دلیل مبارزات پیگیرانه ی طبقه کارگر است. مشاهده می نمائیم که در گام اول با نظرات غیر واقعی کائوتسکی آشنا می شویم که ما را بیش از بیش به ناکجا آباد رهنمون می سازد. وی در تداوم بحث خود، آنچنان در رسای دموکراسی میپردازد که سرمایه داری را در برابر آن شکننده و نیز متحجر ارزیابی می کند:
«قدرت دولت مدرن با ابزار بوروکراسی و ارتش، بر فراز خلق قرار دارد و حتی در بعضی موارد آن چنان نیرویی کسب میکند که میتواند از نظر سیاسی و رای طبقاتی که از لحاظ اجتماعی و اقتصادی بر جامعه سیادت دارند، قرار گیرد و حکومت مطلقه ی خود را به وجود آورد. اما این وضعیت در هیچ جایی دوام چندانی نمی آورد. سیادت بروکراسی کار را به تحجر می کشاند و سرانجام در فرمالیسم پایان ناپذیر خودغرق میشود.»(15)
اندیشه های کائوتسکی بطرزی انعکاس می یابند که در همین زمینه گام های دیگری را به جلو سوق می دهد، در واقع او در تخیلات و خوش باوری های خویش سیر می کند و از آنجا که دموکراسی بورژوایی را مستقل از سیستم سیاسی بورژوازی می داند، جهان “سوسیالیستی” تراوش شده از ذهن خویش را در کمال مسالمت و نیز با ابزارهای نظام سرمایه داری، برای طبقه کارگر تحقق پذیر می انگارد، تو گویی قدرت سیاسی بورژوازی بوجود آورنده ی دستگاه های عریض و طویل بروکراسی و نهادهای مالی و اقتصادی خود نمی باشد و در ضمن “ماشین دولتی” آن نیز همانند “دموکراسی” مستقل از بورژوازی عمل می کند و در سایه مسالمت و افزایش بیش از بیش نیروی پرولتری، نظام سرمایه داری و پارلمان آن به نفع لایه های تحتانی و کارگری جامعه کنار می رود. زیرا کائوتسکی معتقد است:
«نیاز فوری به آن است که افکار عمومی بتواند سازمان های قدرت دولتی را به نقد گیرد، سازمان های غیر وابسته ای که توسط شهروندان به وجود می آیند در کنار سازمان های دولتی قرار گیرند، خودگردانی شهرها و روستاها و استان ها تحقق یابد، حق قانون گذاری از دستگاه های بوروکراتیک سلب شود، و بازرسی این موسسات در اختیار اجتماعات و پارلمان های تمرکز یافته یی قرار گیرد که از سوی مردم به طور آزاد انتخاب می شوند. مهم ترین وظیفه ی پارلمان بازرسی حکومت است و در این زمینه هیچ نهاد دیگری نمی تواند جانشین آن شود.»(16)
مشاهده می نمائیم که نظام سرمایه داری با ابزارهای فریب و ریای دموکراسی خویش چگونه بعضی از عناصر به اصطلاح چپ اجتماعی را شیفته و اسیر خود می سازد. عنصری که با مارکس و انگلس رابطه ای مستقیم داشت و مدتی را در لندن با آنها می زیسته است، از عمل انقلابی جنبش کارگری فاصله می گیرد و آمال و آرزوهای خود را در دنیای دموکراسی نظام سرمایه جستجو می کند. همین شیفته گی موجب ان شده بود که در جنگ جهانی اول به لجن زار ناسیونالیسم غوطه ور گردد و همراه بورژوازی لمیده در قدرت، ناقوس دفاع از میهن را به صدا آورد و در کشتار کارگران و زحمتکشان شریک گردد. کائوتسکی به همان اندازه که به نفع دموکراسی و در چارچوب به اصطلاح مزایای بیکران آن سر به آسمان می کشد، به همان اندازه از دیکتاتوری پرولتاریا بیزار است و مارکس و انگلس را به باد انتقاد می گیرد. انتقادی که به ویژه مارکس، خصلت و محتوای اینگونه دیکتاتوری را توزیع نداده است و در این مسیر تا آنجا پیش می رود که تئوری “دیکتاتوری پرولتاریا” را در رابطه با بلانکی و وایتلینگ ارزیابی نموده و یا به طریقی از روی رندی سیاسی می خواهد عنوان دارد که از آنها تاثیر پذیری داشته است.
ب: کائوتسکی و اتصال حکومت کارگری مارکس با بلانکیسم و وایتلینگ
کائوتسکی از اولین کسانی است که “دیکتاتوری پرولتاریا” ی برآمده از اندیشه های مارکس و انگلس را از زاویه ی متد فکری بلانکی و وایتلینگ ارزیابی می کند. همه ی کسانی که با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا آشنایی دارند می دانند که “دیکتاتوری” کارگری مفهومی تحت لفظی به معنای سرکوب و ستم و مطلق گرایی نبوده و از دیدگاه جامعه شناختی، ماهیت و خصلت طبقاتی دارد. درواقع اساس ریشه ی فکری وایتلینگ و بلانکی در آوانتوریسم سیاسی برجسته می گردید، اندیشه که از مبارزه ی طبقاتی جدا می شود و پیشتازان سیاسی، محلل مشکلات اجتماعی می گردند. نظیر “ناردنیک ها” در روسیه که لنین جدال پیگیرانه ای را علیه آنها به پیش می برد و این شیوه از مبارزه در ابتدای قرن بیستم جدا از طبقه و لایه های تحتانی جامعه ارزیابی می گردد. اینگونه اندیشه ها نیز در تمام سطوح و جنبه های خود با تفکر کارل مارکس و انگلس بیگانه است. اتهامی که کائوتسکی به مارکس و انگلس در رابطه با “دیکتاتوری پرولتاریا” وارد می کند، در سال 1918 زمانی که در وین (اطریش) بسر می برد، نگاشته است و مارکس و انگلس در حیات نبودند تا اینگونه اتهام بی پایه را با استدلال طبقاتی پاسخ دهند. هر چند که کائوتسکی از سال های قبل با کمونیسم انقلابی وداع کرده بود. او در این مورد رندانه عمل می نماید و ابتدا بلانکی فرانسوی و وایتلینگ آلمانی را که معتقد بودند؛ یک گروه کوچک می تواند به اشکال مختلف مبارزاتی روی آورد و از هر وسیله ای یرای کسب قدرت سیاسی به نفع پرولتاریا استفاده نماید، کائوتسکی اینگونه سیستم فکری را به “دیکتاتوری پرولتاریا” مربوط می سازد و اینگونه تشریح می کند:
«این گروه کوچک باید آن چه را اتوپیست ها نتوانستند از عهده اش برآیند انجام می داد و می بایست با توطئه، قدرت دولتی را تصرف و پرولتاریا را به سوسیالیسم هدایت می کرد. این نظریه را بلانکی و وایتکینگ مطرح کردند. چون پرولتاریایی که ناآگاه و فاسد است نمی تواند خود را سازمان دهد و اداره کند، پس همچنان که یسوعی ها در پاراگوئه سرخ پوستان را سازمان داده و اداره کردند، نیاز به برگزیدگانی از میان خود دارد که بتوانند حکومتی بوجود آورند و او را سازمان دهند و اداره کنند. وایتلینگ انتظار دیکتاتوری کسی را داشت که بتواند با رهبری ارتش پیروزمند انقلاب، سوسیالیسم را متحقق کند.»(17) سپس او در قسمت دیگری از نوشته ی خود در همین مورد مشخص قلم می زند و اتاق فکری بلانکی و وایتکینگ، آوانتو ریست های مبارز جدا از توده که معتقد میباشند با گروه کوچک انقلابی می توان قدرت سیاسی کارگری را کسب نمود، ظریف و رندانه به مارکس مربوط می سازد، او در چنین روندی می افزاید:
«سرانجام آن که در دموکراسی می توان به طریقی مطمئن درجه ی بلوغ پرولتاریا را سنجید. میان هر دو مرحله، یعنی مرحله ی تدارک سوسیالیستی و مرحله ی سوسیالیسم عملی، که نیاز به دموکراسی دارند، مرحله ی سومی نیز قرار دارد یعنی مرحله ی دوران گذار که طی آن پرولتاریا قدرت سیاسی را به دست آورده، اما سوسیالیسم را هنوز از نظر اقتصادی نتوانسته عملی سازد. [به زعم عده ای] در این دوران میانی، دموکراسی نه تنها لازم نیست، بلکه حتی مضر هم هست. این طرز تفکرتازه نیست. ما همتای این نظریه را نزد وایتلینگ یافتیم. اما هواداران این نظریه به جمله یی از نامه یی که مارکس در ماه مه 1875 در ارتباط با انتقاد بر برنامه ی حزبی گوتا نوشته است، اتکا دارند (این نامه در شماره ی 9، صفحه 502 در نشریه ی زمان نو به چاپ رسیده است). در این نامه، در صفحه 507 این نشریه چنین می خوانیم: “میان جامعه ی سرمایه داری و کمونیستی دوران دگرگونی انقلابی یکی به دیگری قرار دارد. این دوره در عین حال با دوران انتقال سیاسی انطباق دارد که طی آن دولت چیز دیگری نمی تواند باشد مگر دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا”. متاسفانه مارکس به توصیف مفصل این نکته نپرداخت تا روشن شود که او از دیکتاتوری پرولتاریا چه درکی دارد.»(18)
و سپس پائین تر، کمی عقب نشینی تاکتیکی نموده و می افزاید: «اضطلاح “دیکتاتوری پرولتاریا” که نه دیکتاتوری یک فرد، بلکه دیکتاتوری یک طبقه است، مشخص میکند که مارکس در اینجا معنی تحت اللفظی آن را مد نظر نداشته است.»(19).
آیا می توان طرز تلقی حکومت کارگری و بطریق اولی “دیکتاتوری پرولتاریا” را از محفظه های بسته ی فکری بلانکی و وایتلینگ استنباط نمود و آنرا به شیوه ای فرصت طلبانه و مستقیم و غیر مستقیم به مارکس و انگلس مربوط ساخت. بر عکس نظرات کائوتسکی، به نوشته ای از انگلس در مورد وایتلینگ معطوف می شویم:
«… اما آن قسمت از طبقه کارگر، که به غیر کافی بودن کودتاهای صرفا سیاسی معتقد شده بود و لزوم تغیر اساسی سازمان کلیه ی جامعه را اعلام می نمود، در آن ایام خود را کمونیست می نامید. این یک کمونیسم زمخت و نتراشیده و کاملا غریزی بود؛ ولی کمونیسم به تدریج به نقطه ی اساسی دست می یافت و در محیط طبقه کارگر به اندازه ی کافی نیرومند شده بود که بتواند کمونیسم تخیلی کابه را در فرانسه و کمونیسم تخیلی وایتلینگ را در آلمان به وجود آورد. به این ترتیب در سال 1847 سوسیالیسم، جنبش بورژوازی بود؛ و کمونیسم، جنبش طبقه کارگر… ما بر این عقیده بودیم که “نجات طبقه کارگر فقط می تواند به دست خود طبقه کارگر صورت گیرد.»(20)
سند فوق نشان میدهد که کسب قدرت سیاسی بوسیله ی کارگران نه بر مبنای افکار آوانتوریستی و کودتا گرانه ی بلانکی و وایتلینگ که اراده بر این دارند با تشکیل ملیشیای نظامی، آنرا تصرف نمایند، بلکه در چارچوب رزم طبقاتی است. اگر کائوتسکی در سال 1918 به چنین افشاگری دست می یازد و آنرا توطئه گرانه مینامد، انگلس قبل از وی در سال 1888، اندیشه ی وایتلینگ و شرکا را کودتایی و تخیلی ارزیابی می کند و نجات طبقه کارگر را به دست خود کارگران محول می سازد. آیا کائوتسکی با اینگونه ادبیات سیاسی آشنا نبود!؟ مشخص است که او با مفاهیم و نتایج “دیکتاتوری پرولتاریا” از زاویه ی اندیشه های مارکس و انگلس آشنایی داشت، ولی چرا اینگونه فرصت طلبانه و ناروا اصرار می ورزد، برای اینکه با گنجاندن ابهامات در چارجوب حکومت کارگری افکار مارکس و انگلس را تخریب و خدشه دار نماید و از این بالاتر، در چنین مسیری انقلاب اکتبر را نیز بی ارزش جلوه دهد و آنرا در امتداد اندیشه های دیکتاتوری مارکس و انگلس آراسته سازد. برای آنکه خط بطلانی به سیستم تفکر کائوتسکی و شرکا و نیز چپ های بورژوایی قرن بیست و یکم وارد آوریم، بطور فشرده بر “دیکتاتوری پرولتایا” تعمق می نماییم. همانطور که وافقیم، در کنگره ی “اتحادیه کمونیستها” که در نوامبر سال 1847 در لندن برگزار شد، به مارکس و انگلس ماموریت دادند که برنامه تئوریک و عملی حزب کمونیست (اتحادیه کمونیستها) را تدوین نمایند که این دو در ژانویه 1848 “مانیفست حزب کمونیست” را آماده نمودند و همانطور که انگلس تایید می نماید؛ اتحادیه کمونیستها ابتدا در آلمان و سپس تا سال 1848 در سطح اروپا فعالیت داشت و اروپایی بود. از چنین زاویه ای است که در ابتدا نوشته شده است: “شبحی در اروپا در گشت و گذار است ـ شبح کمونیسم”، ولی پس از انتشار، جهانی می شود و منجر به ایجاد بین الملل اول در سال 1864 می گردد. “مانیفست…” چنان پر بار و گویا است که مطابق آن وظایف تشکیلاتی کمونیستها مشخص می شود. در “مانیفست…” ما با واژه ی “دیکتاتوری پرولتاریا” روبرو نمی شویم ولی قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر طرح می گردد و در تداوم آن به جای واژه ی “دیکتاتوری”، از قوه ی قهر استفاده می شود که باید با تمام قوا در برابر طبقه ی بورژوازی ایستاده گی نموده و از حاکمیت کارگری دفاع نماید و نظام سرمایه داری را با توسل به قهر انقلابی سرنگون سازد. مارکس و امگلس تمام اهداف کمونیست ها برای کسب قدرت سیاسی را نه بر مبنای کودتا و پیشبرد اعمال آوانتوریستی، بلکه بعنوان یک طبقه وسیع که در حقیقت، جنبش اکثریت عظیم پرولتری است، استنباط می نمایند. زیرا زمانی که طبقه کارگر در اعتلا و سپس در وضعیت و موقعیت انقلابی جهت کسب قدرت سیاسی بسیج می شود، اکثریت عظیم جامعه در زمره ی پرولتارها به سوی انقلاب و سرنگونی نظام سرمایه داری آماده می شوند. در واقع پولاریزاسیون اجتماعی و با جهت گیری های طبقاتی کارگران و سایر لایه های تحتانی جامعه که بطور وسیع خرده بورژوازی فقیر را شامل می گردد، مجموعن اکثریت قابل توجه ای از نیروهای انقلابی و حتا طرفداران به انقلاب را در صحن اجتماعی در بر خواهد گرفت و بر علیه نظام استثمارگر سرمایه داری بسیج می شند. در چنین روندی آیا قدرت دولتی سرمایه، کناره گیری خواهد کرد و سیادت سیاسی را به مخالفان خود، اهدا خواهد نمود. زیرا آنطور که کائوتسکی و شرکا عنوان میدارند، به پاس ارزش های معنوی دموکراسی بورژوایی، گذاری مسالمت آمیز از سرمایه داری بسوی سوسیالیسم خواهیم داشت. مسلم است که بورژوازی با تمام قوا با نیروهای نظامی مقاومت خواهد کرد و کشتار وحشیانه ای آغاز خواهد ساخت. از این نظر است که نیروهای انقلاب دفاع مسلحانه خواهند نمود تا سنگرهای دشمن طبقاتی را یکی پس از دیگری فتح نمایند. بنابراین قهر انقلابی از طرف بورژواری به صفوف انقلاب تحمیل می شود و اینگونه باید نظام سرمایه داری سرنگون گردد و حاکمیت شوراهای کارگری، سیادت سیاسی ـ اقتصادی را در جامعه برقرار کند. اگر دگرگونی اجتماعی برای کسب قدرت سیاسی سوسیالیستی بصورت مسالمت آمیز صورت می گرفت، باید مغزهای معیوب و بیماری وجود داشته باشند که سرنگونی قهری نظام سرمایه داری را طرح و تبلیغ نمایند. آیا مارکس و انگلس و همه ی کمونیست های واقعی در سراسر جهان بدین امر واقف نیستند؟ اینها از مسائل اولیه و ابتدایی جامعه شناختی در ارتباط با دگرگونی اجتماعی و متعاقب آن کسب قدرت سیاسی است. از این نظر است که مارکس و انگلس یادآوری می نمایند:
«نزدیک ترین هدف کمونیست ها همان است که دیگر احزاب پرولتاری در پی آن هستند، یعنی متشکل ساختن پرولتاریا به صورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و احراز قدرت حاکمه ی سیاسی پرولتاریا».(21)
کائوتسکی و شرکا از آغاز قرن بیستم و نیز چپ های بورژوایی قرن بیست و یکم؛ چشم و گوش خود را بهتر باز نمایند و چگونگی کسب قدرت سیاسی بوسیله ی پرولتاریا را از طرف مارکس و انگلس را مشاهده کنند. کمونیست ها نیز عمیقن به آزادی پس از کسب قدرت سیاسی پرولتری، اعتقاد راسخ دارند و نه دموکراسی بورژوایی که بر مبنای سیستم فریبکارانه و کازینویی پارلمانی استوار است. انقلاب پرولتری نه مسالمت آمیز (زیرا نظام سرمایه داری نه اینکه قدرت را واگذار نمی کند، بلکه برعکس فریادهای عدالت جویانه را با سرکوبی وحشیانه پاسخ می دهد)، که با قهر انقلابی صورت خواهد گرفت. ولی از زمانی که شوراهای کارگری حاکمیت خود را اعلام میدارد، نیروی قضایی جامعه، احکام قتل و اعدام در رابطه با مجرمین بطور کامل لغو خواهند گشت. حتا عناصری که در زمان حاکمیت سیاسی سرمایه داری و یا در پروسه ی انقلاب، مرتکب قتل و جنایت شده اند، نباید اعدام و یا به هر وسیله ای حذف فیزیکی شوند. کشتار انسانی برای همیشه محو می شوند و آزادی های اجتماعی در چارچوب تولید سوسیالیستی با ایده های متفاوتی که ارائه می گردد، برقرار خواهد شد. ولی باید دانست که قدرت شوراهای کارگری در مرحله ی اول سوسیالیسم، مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و توزیع در اشکال مختلف را احیا نخواهد ساخت و سوسیالیزاسیون اقتصادی را با شرایط جامعه انطباق خواهد داد. برعکس، کائوتسکی و تمامی چپ های بورژوایی قرن نوزده و نیمه ی قرن بیستم که قصد دارند با نسخه های بورژوایی به سوسیالیسم پاسخ دهند، به برنامه های اقتصادی توجه ای ندارند. اما کمونیست ها شیوه های اقتصادی تولید و توزیع اجتماعی بر مبنای سوسیالیزاسیون را در الویت قرار خواهند داد. انگلس متذکر می شود:
«با آن که “مانیفست” ـ اثر مشترک ماست، خویشتن را موظف می دانم، متذکر شوم که آن اصل اساسی که هسته ی اصلی کتاب را تشکیل می دهد به مارکس تعلق دارد. آن اصل این است که: در هر یک از اعصار تاریخ شیوه ی مسلط تولید و مبادله ی اقتصادی و آن نظام اجتماعی که ناگزیر از این شیوه ناشی می گردد زیر بنایی است که بر روی آن تاریخ سیاسی آن عصر و تاریخ تکامل فکری آن بنا شده و تنها به وسیله ی آن زیربنا می توان این تاریخ را توجیه نمود؛ و بنابراین سراسر تاریخ بشریت (از زمان تجزیه شدن جامعه ی طایفه ای اولیه که زمین در آن مالکیت اشتراکی بود)، تاریخ مبارزه ی طبقاتی و پیکار بین استثمار کننده و استثمار شونده و طبقات حاکم و محکوم بوده است و تاریخ این مبارزه ی طبقاتی، ضمن تکامل خود اکنون به مرحله ای رسیده است که در آن طبقه استثمار شونده و محکوم یعنی پرولتاریا نمی تواند از سلطه ی طبقه ی استثمار کننده و حاکم، یعنی بورژوازی، رهایی یابد مگر آن که در عین حال و برای همیشه تمام جامعه را از هر گونه استثمار و ستم و تقسیمات طبقاتی و مبارزه ی طبقاتی نجات بخشد.»(22)
آنچه که هسته ی اصلی تفکر مارکس میباشد و انگلس آنرا بازگو می نماید در روند تاریخی به اثبات رسیده است که عامل اساسی همه ی آنها، زیربنا یعنی ساختمان اقتصادی است. برعکس همه ی چپ های بورژوایی در لباس های رنگارنگ خود از ابتدا تا کنون، عمده گی و الویت را به روبنا می بخشند و پیروزی و یا شکست اجتماعی هر پدیده ای را از زاویه ی آن بررسی می نمایند، همانطور که کائوتسکی معتقد بود و در یخش “دیکتاتوری و تصرف قدرت سیاسی” و حتا پس از کسب قدرت می نویسد: «… سوسیالیسم هدف نهایی ما نیست بلکه هدف، از میان برداشتن “هر گونه استثمار و ستمی است که علیه یک طبقه، یک حزب، یک جنسیت، و یک نژاد اعمال میشود». زیرا وی از میان برداشتن تمام مفاهیم طرح شده در فوق را، بوسیله ی دموکراسی یعنی روبنای سیاسی میداند و نه زیربنا، که در واقع ابزاری بورژوایی است و دقیقن از چنین زاویه ای است که خود را “انقلابی” میداند ولی کسب قدرت را با همان ابزار بورژوایی، یعنی مسالمت آمیز می خواهد. مارکس و انگلس یادآوری می نمایند:
«… نخستین گام در انقلاب کارگری عبارت از ارتقاء پرولتاریا به منزله ی طبقه حاکمه و به دست آوردن دموکراسی (سوسیالیستی) است. پرولتاریا از سیادت سیاسی خود برای آن استفاده خواهد کرد که قدم به قدم تمام سرمایه را از چنگ بورژوازی بیرون بکشد. کلیه آلات تولید را در دست دولت، یعنی پرولتاریا که به صورت طبقه ی حاکمه متشکل شده است، متمرکز سازد و با سرعتی هر چه تمامتر بر حجم نیروهای مولده بیافزاید… قدرت حاکمه ی سیاسی به معنای خاص کلمه عبارت از اعمال قهر متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر است؛ هنگامی که پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد و از راه یک انقلاب، خویش را به طبقه ی حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه ی حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال قهر [انقلابی] ملغی سازد، آن گاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات به طور کلی و در عین حال سیادت خود را هم به عنوان یک طبقه از بین می برد.»(23)
دوری جستن از محتوای میارزه ی طبقاتی و روی آوری به اشکال و ابزار بورژوایی مبارزه به نام سوسیالیم و جنبش کارگری، ارتداد کامل را سبب می گردد. بنابراین در قرن کنونی دیگر نمیتوانیم فقط از کلمه “رویزیونیسم” استفاده نماییم، زیرا مفهومی که لنین در مورد این واژه ارائه داده و بعنوان “تعیین مواضع و سیاست خویش از واقعه ای تا واقعه ی دیگر” تشریح کرده است، در عین حال که کاملن صحیح می باشد و لازم و ضروری است که از این واژه نیز استفاده شود، ولی کافی نیست و اگر بخواهیم توصیف درست لنین را به صورت بینش و مواضعی مد نظر قرار دهیم، می تواند مقطعی و یا انحرافی موقتی در رشته ی تحلیل و تفسیر قرار گیرد. ولی کاربرد “چپ بورژوایی”، تعلق واقعی مواضع و بینش آنها را تدقیق می کند و فاصله ی طبقاتی را با جنبش کارگری برملا می سازد. بنابراین رویزیونیست هایی که به اشکال تئوریک متفاوت، از حکومت کارگری فاصله می گیرند و بنا به استدلال های واهی، به تبلیغ و ترویج آن نمی پردازند، از مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا فاصله گرفته و دقیقن از این دیدگاه است که در افکار بورژوایی غوطه ور می شوند.
کائوتسکی تا دهه ی اول قرن بیستم، مواضع مارکسیستی داشت و مارکس را به عنوان یک جهان بینی قلمداد می کرد زیرا در سال 1908 می نویسد: «ولی ما، سوسیالیستها تا جایی که به جهان بینی مارکسیستی خود وفادار بمانیم حفاظ مستحکمی در برابر خطرات خواهیم داشت. [این حفاظ] همان مفهوم مادی تاریخ می باشد که با نقطه نظرهای کارگری ما عجین است»(24). سال 1908 کتاب با ارزش “بنیادهای مسیحیت” را انتشار می دهد و سپس تدریجن مجذوب دموکراسی کشورهای امپریالیستی می گردد و از انقلاب کارگری و کسب قدرت از راه قوه ی قهر فاصله می گیرد و به ذهنی گرایی و تخیلات سیاسی در مورد دموکراسی بورژوایی زندگی سیاسی خود را سپری می سازد. به این دلیل و به نوعی به سوسیالیسم تخیلی روی می آورد که نتیجه ی آن گرویدن به بورژوازی است.
مارکس در “دست نوشته های اقتصادی و فلسفی 1844″، یعنی قبل از انتشار “مانیفست حزب کمونیست”، از سن سیمون، فوریه، پرودون، کابه و… به دلایلی که حتا بعضی از آنها همانند سن سیمون و فوریه در پی جامعه ای انسانی و اشتراکی ولی با حفظ مالکیت خصوصی بودند، سوسیالیست های تخیلی می نامید، که بعدها به اشکال دیگری بلانکیسم و وایتلینگ بدانها اضافه شدند. انگلس می نویسد زمانی که من و مارکس وظیفه داشتیم که مانیفست حزب کمونیست را نگارش دهیم، از واژه ی سوسیالیسم استفاده نکردیم و مستقیمن به کمونیسم پرداختیم، زیرا در آن دوران به دلیل موجودیت سوسیالیست های تخیلی، واژه مذکور بیش از بیش بورژوایی بود. یعنی باید همه ی شرایط آن دوران را در نظر می گرفتیم و مانیفست را به عنوان حزب کمونیست ارائه دادیم. به هر صورت منظور این است که این بزرگان درس های گرانبهایی را به ما داده اند. ما نیز باید همانند آنها مستحکم و با اراده افکار و عمل مبارزاتی خود را صیقل داده و به جلو سوق دهیم……. ادامه دارد.
پاریس، 6 آبان 1399 ـ 27 اکتبر 2020
منابع:
12ـ مانیفست حزب کمونیست ـ کارل مارکس ـ فردریش انگلس ـ اداره نشریات به زبانهای خارجی، مسکو ـ انتشارات الفابت ماکزیما
13ـ دیکتاتوری پرولتاریا ـ کارل کائوتسکی ـ ترجمه ی منوچهر صالحی
14ـ همانجا
15ـ تاثیرات دموکراسی ـ کارل کائوتسکی ـ ترجمه ی منوچهر صالحی
16ـ همانجا
17ـ دموکراسی و بلوغ پرولتاریا ـ کارل کائوتسکی ـ ترجمه ی منوچهر صالحی
18ـ دیکتاتوری ـ کارل کائوتسکی ـ ترجمه ی منوچهر صالحی
19ـ همانجا
20ـ پیشگفتار انگلس بر ترجمه انگلیسی “مانیفست حزب کمونیست” ـ ژانویه 1888
21ـ مانیفست حزب کمونیست ـ کارل مارکس و فردریش انگلس ـ اداره نشریات به زبانهای خارجی، مسکو ـ انتشارات الفابت ماکزیما
22ـ پیشگفتار انگلس بر ترجمه انگلیسی “مانیفست حزب کمونیست” ـ ژانویه 1888
23ـ مانیفست حزب کمونیست
24ـ بنیادهای مسیحیت ـ کارل کائوتسکی ـ ترجمه عباس میلانی
____________________________________
جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت پنجم
احمد بخردطبع
در تداوم مواضع ارائه شده از طرف صاحب نظران و یا آموزگارانی چون مارکس و انگلس در چارچوب حاکمیت سیاسی طبقاتی، باید اذعان داشت که رهایی از یوغ نظام استثماری و ضد انسانی سرمایه داری فقط از طرف طبقه کارگر تحقق پذیر است و تشکل کارگری محصول انسجام درونی طبقه ای است که از دل مبارزات عملی سر برون می آورد و با پیروی از اصول تدوین شده و غیرقابل تغییر آن در زمینه ی انقلاب اجتماعی ضد سرمایه داری آراسته می گردد و جهت تحقق بخشیدن به اهداف انقلابی و سرنگونی مراکز قدرت نظام سرمایه داری، رکن اساسی طبقاتی خود را بمثابه ی تشکل و یا حزب کارگری در عرصه ی اجتماعی می گستراند.
بازهم درباره کائوتسکی و دموکراسی بورژوایی!
بر خلاف نظرات بورژوایی کارل کائوتسکی، مبارزه ی طبقاتی کارگران و در نهایت تشکل کمونیستی آن، جهت تغییر بنیادی جامعه، نمیتواند از پلورالیسم پارلمان بورژوایی برای رسیدن به اهداف انقلابی خویش بهره گیرد و خود را به پای آن اسیر سازد، زیرا همانطور که در قبل اشاره نموده بودم، کائوتسکی معتقد است که جامعه ی سرمایه داری و دموکراسی آن هدفمند است و همه ی دگرگونی اجتماعی برای کسب قدرت سیاسی کارگری را آماده می سازد و دیگر نیازی نیست که از راه قوه ی قهری، سرمایه داری را سرنگون نمائیم. در واقع و در نهایت دموکراسی بورژوایی، گور کن نظام سرمایه داری است و بصورت تدریجی و مسالمت آمیز تغییر بنیادی در جامعه تحقق خواهد یافت و همین انقلاب کارگری است. بر چنین پایه ای است که کائوتسکی خود را انقلابی می داند. او معتقد است که نوع سرنگونی قهری که منجر به انقلاب می شود، فقط متعلق به بورژوازی است، زیرا آنها مجبور بودند در برابر فئودال ها از حربه ی سلاح یعنی قوه قهر استفاده کنند ولی بر عکس در شرایط کنونی و با موجود بودن دموکراسی، طبقه ی کارگر نیازی به قوه قهری ندارد. اندیشه های کائوتسکی به مسیری می رود که انقلاب قهری به بورژوازی تعلق داشت ولی کارگران علیه بورژوازی انقلاب مسالمت آمیز را به ثمر می رسانند، چرا که نیروی نظامی در سیستم فئودالی جدا از مردم عمل می نمود ولی در نظام سرمایه داری، ارتش از مردم است. کائوتسکی در این مورد می نویسد:
«انقلاب های بورژوایی در کشورهایی رخ دادند که در آنها استبدادی متکی بر ارتشی جدا از مردم حاکم بود و هر نوع جنبش آزادی طلبانه را سرکوب می کرد؛ در کشورهایی که آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی تشکیلات و حق رای و انتخابات و نمایندگی واقعی خلق وجود نداشتند. در این جوامع، مبارزه علیه حکومت ها به طور ضروری در هیبت جنگ داخلی نمایان شد. اما امروز پرولتاریا می تواند، لااقل در اروپای غربی، به قدرت سیاسی دست یابد، زیرا در این کشورها به هر حال دموکراسی، هر چند نه دموکراسی “ناب” توانسته تا حدی در عمق ریشه بدواند. در این کشورها ارتش نیز دیگر هم چون گذشته از توده مردم جدا نیست.»(25).
تخیلات فکری کائوتسکی، این چپ بورژوایی دوران گذشته ی ما، از منبع روشنی سرچشمه می گیرد، آن هم الگو قرار دادن ابزارهای سیاسی نظام سرمایه داری یعنی دموکراسی پارلمان بورژوایی است و آن چنان به تقدیس دموکراسی می پردازد که از چنین مسیری و با بهره گیری از آن، خواهان برقراری حکومت کارگری بصورت مسالمت آمیز می گردد، زیرا ماشین دولتی نظام سرمایه داری “از توده ی مردم جدا نیست” و معتقد است که جنگ داخلی با انقلاب کارگری منافات دارد و اگر از راه قوه ی قهر حکومت را بدست آورد، موجب برقراری استبداد و دیکتاتوری خواهد گشت. این چپ بورژوایی ایمان خود را به سیستم پارلمانی حتا پس از کسب قدرت سیاسی بوسیله ی پرولتاریا (البته از راه مسالمت)، از دست نمی دهد و قصد دارد حکومت کارگری را با کثرت احزاب سیاسی، عجین سازد زیرا معتقد است که در فقدان کثرت احزاب، استبداد حاکم خواهد گشت. او فراموش می کند که حکومت شوراهای کارگری، برقراری آزادی را در ارتباط با پیشبرد تولید سوسیالیستی و رایزنی همه جانبه در ارائه ی راه کارها با درک های متفاوت از آن ارزیابی می کند و هم زمان باید در برابر مالکیت خصوصی و الغای تدریجی آن از همان راه کارهای آزادی فکر و اندیشه و بیان، بهره گیری نماید و صد البته، زمانی که طبقه کارگر، حکومت را بدست می گیرد، دیکتاتوری طبیعی و منطقی طبقاتی خود را حاکم می سازد و اسیر جدال های احزاب سیاسی از هر رنگ و لعابی نمی شود. چپ بورژوایی در دوره ی ما نیز خواب تکثر احزاب سیاسی را پس از انقلاب کارگری می بیند و نسخه های مجالس و پارلمان را ارائه می دهد. چپ بورژوایی کنونی همانند درک سیاسی کائوتسکی، خواهان کثرت احزاب سیاسی است و اینگونه حکومت شوراهای کارگری را به جای باروری استعدادها در زمینه های علمی و تولیدی و رایزنی آزاد کارگری از بخش های مختلف آن، قصد دارد میدانی از چالش ها و پلمیک های احزاب سیاسی که اراده ی آنها گرفتن قدرت سیاسی است، در عرصه ی اجتماعی برقرار نماید. ما با همه ی تجربیاتی که از گذشته کسب کرده ایم، خواهان انکشاف هر چه بیشتر حکومت شوراهای کارگری هستیم و در تداوم چنین نظامی، نمی توان فعالیت نیروهای سیاسی را نادیده گرفت، آنها می توانند تمام ابزارهای تبلیغ و ترویج اندیشه های سیاسی را به خدمت گیرند و در سطح جامعه فعالیت خود را انعکاس دهند، ولی اشاعه ی اینگونه آزادی ها تا به سطح پلورالیسم و ارتقا و تمرکز آن در پارلمان سیاسی بعنوان قوه ی مقننه، به مفهوم مدفون ساختن حاکمیت کارگری است. احزاب آزادی اشاعه ی اندیشه خواهند داشت و لی نباید بمثابه ی رقیب و آلترناتیو در برابر “شوراهای کارگری” ظاهر شوند. در نتیجه؛ چپ های بورژوایی تمایل دارند اینبار نه حکومت یک حزب (همانند روسیه در گذشته)، بلکه حاکمیت چند حزبی را به جای “حاکمیت شوراهای کارگری” قرار دهند و این همان بینشی است که کائوتسکی “انقلابی” تئوریزه نمود و چپ های بورژوایی در دوران کنونی بنام جنبش کارگری ولی خارج از مبارزه و حاکمیت طبقاتی آن، گام های اولیه را بسوی پلورالیسم احزاب سیاسی هموار سازد و در تداوم آن، پایه های سالوسانه ی پارلمان بورژوایی هویدا گردد.
تشکل های کمونیستی عصر ما در تکامل از گذشته!
امروزه کارگران در مرکز ثقل فعالیت های اقتصادی در رابطه با مطالبات صنفی یعنی کانال اتحادیه ای و نیز آکسیون های اعتراض سیاسی قرار دارند. کیفیت یاد شده بطور مستقیم، پراتیک مبارزات صنفی و سیاسی کارگران را رقم می زند و از چنین زاویه ای ماهیت پیکار ضد سرمایه داری آنها در شکل و محتوا نسبت به گذشته تغییر قابل ملاحظه ای می یابد، زیرا به دلایل متعدد، آگاهی اجتماعی در درون طبقه نهفته است و بر خلاف قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم، دیگر نیازی نیست که تئوری و بطریق اولی آگاهی از خارج وارد طبقه شود. در یک کلام عناصر آگاهی در درون آن قرار گرفته اند و بر چنین مبنایی عصاره و محور اساسی تشکل کمونیستی و یا حزب کمونیست، کارگری است و فعالیت های آگاه گرانه و تبلیغ و ترویج آن از درون جنبش کارگری بر می خیزد و نه بمثابه ی گذشته های دور بوسیله ی روشنفکران غیر پرولتری به دلایل مسلح بودن به آگاهی های علمی و اجتماعی از خارج به درون آن انتقال می یافت، ولی وضعیت اجتماعی دیگر همانند گذشته نمی باشند و با رشد روزافزون دانش بشری، آگاهی انسان نیز سیر صعودی را طی نموده و یویژه در زمینه ی یاد شده، دیگر مجموعه ی عظیمی از کارگران فقط بمثابه ی فروش نیروهای صرف کارگری در نظر گرفته نمی شوند و با سیر صعودی تکنولوژی، باید از ارتقای نسبی و رشد آگاهی های مرتبط در واحدها و حوزه های کاری، برخوردار باشند. حتا کارگران امروزی را نمی توان با کارگران قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم مقایسه نمود، زیرا سطح سواد آموزی نیز با گذشته های دور قابل به مقایسه نیست. بنابراین بر عکس دوره های قبل، عناصر بیرونی یا بطریق اولی روشنفکرانی که پایگاه طبقاتی خرده بورژوایی و در نهایت بورژوایی دارند، بمثابه ی مبارزانی که خواهان حاکمیت سیاسی کارگری می باشند، در منافع طبقاتی کارگری، همبسته و ممزوج می شوند و در تشکل واحد کارگری قرار می گیرند. عناصر تشکیل دهنده ی یک طبقه ی اجتماعی از لایه ها و اقشار متفاوت کارگری می باشند که در بخش ها و یا لایه های تولیدی، توزیعی، خدماتی، آموزشی و بهداشت و تندرستی، خصلت واقعی طبقاتی می یابند و در درون خود روشنفکران پرولتری را در امر پیشبرد منافع طبقاتی مشترک خویش، بازسازی، تولید و بازتولید می نمایند ولی روشنفکران غیر پرولتری به عناصری اطلاق می شوند که تعلقی اقتصادی در بخش ها و لایه های متفاوت کارگری ندارند و در درون اقشار خرده بورژوایی و بورژوایی، امرار معاش می نمایند و به دلیل تحقیق و اندیشه ورزی، به منافع طبقاتی کارگری روی آورده و تشکل کارگری را پذیرا می شوند. از آنجا که روشنفکران غیر پرولتری از خاستگاه متفاوت بورژوایی بر می خیزند، از زاویه های متفاوتی، به درک زمینه های تاکتیکی و استراتژی کارگری روی می آورند و در نتیجه تفاوتی بین لایه های متفاوت کارگری و تشکل سیاسی آن محسوس می گردد، در چنین رابطه ای است که چالشی منطقی و محسوس در جنبش کارگری هویدا میشود و راه حل مشخصی را می طلبد که درچارچوب بحث مورد نظر ما با آلترناتیو های گذشته تفاوت خواهد داشت.
واقعیت این است که تشکل وسیع کارگری بعنوان حزب کمونیست و چگونگی وظایف ، راه کارها و پیچیدگی مباحث آن در عرصه های مختلف بیش از بیش از “انترناسیونال دوم” و بویژه از آغاز قرن بیستم بصورت پیگیرانه در رشته ی تحلیل و تفسیر اجتماعی قرار گرفته است. حتا کمون پاریس در سال 1871 فاقد تشکل گسترده ی کمونیستی بود و “ویان” Vaillant که سوسیالیسم علمی را نمایندگی می نمود، با نیرویی ضعیف سومین قدرت کمون را تشکیل می داد و قدرت های اولی و دومی در دستان دو نیروی بزرگ سیاسی متمرکز گشته بود که فاقد تئوری مبارزه ی طبقاتی مبتنی بر کمونیسم انقلابی بود که از بلانکیسم و پرودون تشکیل می یافت. حتا نام های آشنا و مبارزان خستگی ناپذیر ی که در دل جنبش کمونیسم جهانی برای همیشه جای گرفته اند، متعلق به دو نیروی آخری بودند. “لوئیز میشل”، این زن کمونارد، یک بلانکیست بود و با مبارزه ی شجاعانه اش، متاسفانه انحرافات بلانکی را حمل می نمود. کمون پاریس در دوران “بین الملل اول” قرار داشت. در این دوره ها مباحث تشکل و یا حزب کمونیست، هنوز شدت نگرفته بود که کمون بمثابه ی شاهدی بر این مدعا ست که فاقد تشکل و یا به طریق اولی حزب تاثیر گزار کمونیستی در پاریس بود. همه چیز بصورت تدریجی از سال 1889 ، سال تاسیس بین الملل دوم آغاز می شود و استخوان بندی آن در روند آنالیز اجتماعی و مبارزات کارگری قرار می گیرد و جای پای خود را بویژه در مبارزات طبقاتی کارگری و سوسیال دموکراسی روسیه باز می نماید و همانطور که می دانیم، در آن دوره ها، احزاب کمونیستی بنام احزاب سوسیال دموکرات معرفی می شدند و لنین یکی از انقلابیون کمونیست است که سهم بسزایی در پیشبرد مباحث آن داشته و خصوصن در کتاب “چه باید کرد” بطور همه جانبه پیگیری شده است زیرا از کنکاش تئوریک، حزب سوسیال دموکراتیک پایه ریزی می شود. حزبی که به دلایل عقب ماندگی نیروهای کار، غالبن بوسیله ی روشنفکران غیر پرولتری تئوریزه و پی ریزی می گردد، در قرن نوزده وضعیت مشابه ای در کشورهای پیشرفته اروپایی برقرار بود و همواره به دلیل ضعف تقریبن مطلق نیروهای کار، روشنفکران غیر کارگری آگاهی را به درون طبقه انتقال می دادند و نیز به آنها درس وحدت و اتحاد را در شعار “کارگران سراسر جهان متحد شوید” تبلیغ می نمودند. وضعیت کارگری روسیه بسی عقب مانده تر از شرایط سایر ممالک اروپایی بود. بنابراین و بطور اجتناب ناپذیر، لنین نیز از همان سیاست چگونگی ایجاد تشکل کمونیستی و یا حزب سوسیال دموکرات کارگری مطابعت می نماید و خشت و پایه ی اولیه آنرا بکار می گیرد. لنین؛ اهداف مبارزه در راه سوسیالیسم را از مبارزات کارگری تفکیک نموده و این دو را یک کاسه نمی کند. روشن است که بین دو پدیده ی طرح شده در فوق باید ارتباط منطقی حاکم باشد تا بتواند راه سوسیال دموکرات کمونیستی آن دوره را پاسخگو گردد ولی تفکیک آن نیز از طرف لنین، کاملن منطبق بر واقعیت های اجتماعی است، زیرا مفاهیم طبقاتی ریشه ی اقتصادی دارد و بر مبنای ریشه ی اقتصادی مشترک، انسان ها تعلق طبقاتی می یابند. بعنوان نمونه کارگران در لایه ها و بخش های مختلف، از آنجا که نیروی کار خود را می فروشند و در راستای ارزش مبادله و نیز ارزش مصرفی قرار می گیرند و در تعاقب آن، تولید ارزش اضافی در چارچوب نظام سرمایه داری منتج می گردد و در این مسیر دلیل بارز اقتصادی چنین زنجیره ای کاملن آشکار می شود. پس پایگاه طبقاتی انسان ها بر مبنای ریشه ی اقتصادی است. ولی ارزش مبادله و نیز ارزش مصرفی، دو ارزش متضادی هستند که موجبات تقابل کارگران با کارفرمایان را در هر شرایطی که مقتضی گردد، فراهم می سازند و بر مبنای آن مطالبات کارگری جهت رسیدن به حقوق مادی در روند اعتصابات کارگری تجلی می یابد. پس بار دیگر لنین حق دارد که مطالبات کارگری را “تردیونیونیستی” بداند. در اینجا باید به مسئله ای اساسی پاسخ دهیم که می تواند در سطحی مشخص با گفتمان لنین تفاوت داشته باشد، زیرا معتقدم با آنکه در روند غالب، مبارزات کارگری در چارچوب مطالبات آن اقتصادی است، و یا به طریق اولی با آنکه مبارزات کارگران برای اخذ مطالبات “تردیونیونی” است، ولی همواره نمی تواند درب بر این پایه چرخش نماید و به شکل مطلق ابراز وجود کند. زیرا در وضعیت های مشخصی، بعضی از اعتراضات رنگ سیاسی به خود گرفته و در پوسته ی صرفن اتحادیه ای و اقتصادی باقی نمی ماند. این روند کلی بوده و در تمام جوامع، چه به اصطلاح دموکراتیک و چه دیکتاتوری به وقوع می پیوندد، با این تفاوت در کشورهایی که نظام های سیاسی آن با ستم عریان به پیش می رود، غالبن مطالبات اقتصادی شکل سیاسی به خود می گیرند. لنین با آنکه روش ایجاد تشکل سوسیال دموکراتیک و یا کمونیستی آن دوره ی روسیه تزاری را با نوع جوامع پیشرفته سرمایه داری جدا می کند، ولی واقعیت این است که در آن دوره، تشکل کمونیستی و مبارزات کارگری در تمام کشورها چه با روبنای دیکتاتوری و چه بصورت دموکراتیک، به طریق مشابه تئوری واحدی متظاهر می گشت. یعنی احزاب سوسیال دموکرات؛ ایدئولوژی، فلسفه و اندیشه های برابرطلبانه را تبلیغ و ترویج می نمایند و در چنین راستایی اهداف و مقاصد خود را به خدمت می گیرند. یعنی عضویت در آن بر اساس مفاهیم یاد شده است ولی مبارزات کارگری جنبه ی اقتصادی دارد. لنین در چنین رابطه ای می نویسد:
«گفتیم که آگاهی سوسیال دموکراتیک در کارگران اصولا نمیتوانست وجود داشته باشد این آگاهی فقط از خارج محیط کارگری میتوانست بدان محیط برده شود. تاریخ تمام کشورها گواه برآنست که طبقه کارگر تنها با نیروی خودش به چیزی جز به آگاهی تریدیونیونیستی یعنی اعتقاد به ضرورت گرد آمدن در اتحادیه ها و مبارزه با کارفرمایان و واداشتن دولت ها به وضع این یا آن قانون مورد نیاز کارگران و غیره میتواند برسد. ولی آموزش سوسیالیسم زائیده آن تئوری های فلسفی، تاریخی و اقتصادی است که نمایندگان با سواد طبقات توانگر یعنی روشنفکران تدوین کرده اند. بنیان گزاران سوسیالیسم علمی عصر ما ـ مارکس و انگلس ـ خودشان هم، از نظر وضع اجتماعی به روشنفکران بورژوا تعلق داشتند. در روسیه نیز به همین گونه آموزش تئوریک سوسیال دموکراسی کاملا مستقل از رشد خود انگیخته جنبش کارگری و بصورت نتیجه طبیعی و ناگزیر سیر تکامل اندیشه در محیط روشنفکران انقلابی سوسیالیست پدید آمده است.»(26).
مضمون گفته های فوق همانطور که قبلن در همین سطور اشاره کرده بودم، علاوه بر اینکه در آن دوره ها به دلیل پائین بودن سطح آگاهی های علمی و اجتماعی کارگران، بناچار روشنفکران غیر پرولتری جهت ایجاد “حزب سوسیال دموکرات کارگری” بسیج میشدند و این واقعیتی انکار ناپذیر میباشد، از طرف دیگر انباشت این روشنفکران به نمایندگی از کارگران و تداوم آن بمثابه ی یک اصول، انقلاب و حکومت شوراهای کارگری را در بحران سیاسی ـ اقتصادی غوطه ور می نمود و گفتمان انگلس در رابطه با یادآوری آن از مارکس بعنوان ایده ی مشترک، در ژانویه 1888 در پیشگفتار ترجمه ی انگلیسی “مانیفست حزب کمونیست” مبنی بر اینکه: «نجات طبقه کارگر فقط می تواند به دست خود طبقه کارگر صورت گیرد» را در بن بستی سیاسی فرو می برد. در اینجا نمیتوان به لنین انتقاد نمود، زیرا تضاد مذکور نه فکری و ارادی بلکه عینی است و عینیت آن از واقعیت اجتماعی بر می خیزد، واقعیتی که کارگران فاقد پتانسیل آگاهی های اجتماعی بر مبنای سوسیالیسم انقلابی بودند و اگر کارگران پیشرویی به تشکل کمونیستی می پیوستند، در برابر روشنفکران غیر پرولتری، اقلیت ناچیزی را تشکیل می دادند. لنین و نه هیچ انقلابی دیگری قادر نبودند در چنین برهه ای از زمان توازن قوای اجتماعی را عوض نمایند و یا بعبارتی دست به معجزه زنند. بنابراین تشکل های کمونیستی در گذشته با چالش های جدی روبرو می شوند، زیرا از یک طرف به دلیل ضعف آگاهی های اجتماعی در بین نیروهای کار، مشکل بسیج و سازماندهی کارگری در احزاب کمونیستی غیر قابل حل مانده بود و از طرف دیگر آموزگاران آن دوران، چشم انداز اینگونه تشکل کمونیستی را پس از تحقق انقلاب کارگری که قادر باشد به بحران روشنفکری غلبه نماید و راه کارهای منطقی در مسیر برنامه های سوسیالیستی در خدمت به تحکیم و پیشبرد شوراهای حکومتی را آماده کند، به دلیل دور بودن از عینیت موجود و تحمیل آن به احزاب ایدئولوژیک کارگری، نمی توانستند بطور جدی و همه جانبه ارائه دهند. زمانی که تشکل کمونیستی مملو از روشنفکران غیر پرولتری است و به نمایندگی از آنان تا انقلاب اجتماعی یعنی کسب قدرت سیاسی کارگری، حضور همه جانبه دارند، غنودن در قدرت یکی از تمایلات اساسی روشنفکران غیر پرولتری را تشکیل خواهد داد و در چنین مسیری حزب سیاسی با مضمون و محتوای یاد شده در فوق، حاکمیت سیاسی را بنام کارگران قبضه می کند و فقط نامی از “حکومت شوراهای کارگری” باقی میماند. از چنین زاویه ای است که حاکمیتی از اقلیت بر اکثریت بر جای خواهد ماند. البته لنین خارج از واقعیت هایی که در ارتباط با احزاب سوسیال دموکرات کارگری آن دوره در سطور بالا برشمردیم، بحران یاد شده را درک نموده و فقط به راه حل کوتاه و مختصری بسنده می کند. او در مورد سازمان و یا تشکل کمونیستی که بیش از بیش از روشنفکران غیر پرولتری سازماندهی شده است می نویسد:
«سازمان انقلابیون باید بیش از هر چیز و بطور عمده کسانی را که فعالیت انقلابی حرفه آنهاست، در بر داشته باشد (و به همین جهت من از سازمان انقلابیون سخن میگویم و منظورم هم انقلابیون سوسیال دموکرات هستند). در برابر این وجه مشترک اعضای چنین سازمانی، باید هر گونه تمایزی میان کارگران و روشنفکران و بطریق اولی تمایز میان حرفه های مختلف هر یک از آنان، بکلی از بین برود.»(27).
سطور فوق ثابت می کند که لنین به درستی به تمایز ساختاری و پایگاه اقتصادی دو پدیده مورد بحث پی می برد، ولی چگونگی راه کارهای تمایز ساختاری در حزب سوسیال دموکرات، به دلایل تحمیل عینیت اجتماعی موجود در آن دوره ها، مسکوت گذاشته می شوند. لنین از ضعف های موجود در احزاب سوسیال دموکرات بخوبی آگاهی داشت و اگر تزهای آوریل وی ارائه نمی گردید، انقلاب کارگری در اکتبر 1917 صورت نمی پذیرفت. همانطور که امروزه در برابر تهاجم “چپ بورژوایی” بر جنبش کارگری، ما به حضور لنین ها برای تحقق بخشیدن به انقلاب اجتماعی نیاز وافر داریم، زیرا موجودیت لنین فقط بر درک و اندیشه بر معضلات نیست، بلکه ارائه ی آلترناتیو در چارچوب پیچیدگی مسائل اجتماعی و حرکت بسوی انقلاب کارگری، روی سکه ی دیگر آن است. روشن است که این آموزگار بزرگ عاری از اشتباه نبود و کسی که عمل می نماید، نمیتواند همانند پیامبران بدون خطا باشند ولی اندیشه وی راه را بر دشمنان و سازشکاران سد می نماید و مسیر انقلاب کارگری را آشکار می سازد. همانطور که در سطور فوق اشاره نموده بودم، تشکل های کمونیستی کنونی، پایه هایی از تکامل احزاب در گذشته می باشند و دیگر نیازی به طرح “کارگران سراسر جهان متحد شوید” نیست، زیرا چنین شعار و مضمونی از آنجا که روشنفکران غیر پرولتری بصورت وسیع در احزاب کمونیستی موجود بودند و وظیفه ی انتقال ایده و اندیشه ی کمونیستی و سازماندهی انقلابی آن بعهده ی روشنفکران برخاسته از طبقه ی بورژوازی و یا خرده بورژوا قرار داشت، چنین شعاری را طرح می کردند، ولی امروزه آگاهی اجتماعی و روشنگری برابرطلبانه در درون طبقه ی کارگر موجود است و باید شعار “کارگران سراسر جهان متحد شویم” در دستور برنامه های تبلیغی و ترویجی قرار گیرد و زمانی که یک تشکل کمونیستی، شعار اول را تبلیغ می نماید، موجودیت و هستی خود را از طیقه جدا می سازد و لی بر عکس طرح شعار “کارگران سراسر جهان متحد شویم” گویای یکی بودن طبقاتی را نشان خواهد داد و نیز انقلاب کارگری هم این نیست که ابتدا همه ی کارگران کمونیست می شوند و سپس قدرت سیاسی را کسب می نمایند. هر گاه اکثریت عظیمی از کارگران در مسیر ضد سرمایه داری بسیج می شوند، گام های موزونی بسوی تحولات اجتماعی و دگرگونی های انقلاب کارگری بر می دارند. اگر بخواهیم به اعتصابات کارگری در ایران بویژه اعتصابات شجاعانه و متحد هفت تپه نگاهی بیافکنیم، نیروی پیشرو و فعال ضد سرمایه داری را به وضوح مشاهده می نمائیم. نیرویی که خواهان اداره ی شورایی کارگران در محیط کارخانه است. نیرویی که عنوان میدارد، علاوه بر محیط کارخانه، قادریم جامعه را نیز اداره نمائیم. آیا اکثریت کارگران هفت تپه کمونیست شده اند. خیر آنها فقط ضد نظام استثماری و ضد انسانی سرمایه داری میباشند و اینگونه می توانند با پتانسیل بالایی در خدمت انقلاب کارگری قرار گیرند. ولی وظیفه ی تشکل کمونیستی فقط روشنگری و کار آگاهگرانه ی هر چه بیشتر است که کارگران مسلح به سوسیالیسم علمی در درون آن جای خواهند گرفت. تشکل کمونیستی و به طریق اولی حزب کمونیست وظیفه ی اساسی خود را در شرکت مستقیم در مبارزات کارگری در چارچوب ارتقای هر چه بیشتر اندیشه های اجتماعی پیش می برد، بدون آنکه از بالا به طبقه بنگرد و بدنبال قدرت باشد.
نگاهی به اندیشه ورزی وکار آگاهگرانه کمونیستی
ایده ی کمونیسم بر مبنای انترناسیونالیسم پرولتری است و یکی از وظایف آن ایجاد ارتباط باسایر احزاب و تشکل های کمونیستی در سراسر جهان است، آنچه را که امروزه در فقدان آن بسر می بریم ولی برعکس ارتباط بین اتحادیه ها و احزاب بروکراتیک و پارلمانتاریسم یعنی چپ بورژوایی آن هم بر روی کاغذ (بخوانید اتحاد و همکاری های کاغذی) فراوان به چشم می خورد زیرا این دسته به دلیل اینکه هر زمان مبارزات کارگری رو به اعتلا می نهد و حاکمیت سرمایه داری را در تنگنای سیاسی فرو می برد، با تعهدی که از قبل برای شرایط های حساس، که همان تند پیچ های اجتماعی داده اند، در خفا با بالایی ها دست به سازشکاری و مماشات می زنند و دقیقن به دلیل فوق از کمک های مادی و معنوی حاکمیت بورژوازی برخوردارند و از این نظر است که اینگونه همکاری ها بصورت بروکراتیک و در فقدان بسیج و سازماندهی کارگری قرار می گیرند و این متد بورژوایی را در گذشته های نه چندان دور در چارچوب فعالیت های کارگری در فرانسه، از طرف چپ بورژوایی تجربه نموده بودم. ولی احزاب کمونیسم انقلابی به دلایل مختلف، با عدم همکاری روبرو می باشند که بیش از بیش به موجودیت و بطریق اولی ضعف های درونی احزاب و سازمان های کمونیستی مربوط می گردد که در قسمت های بعدی بدین ضعف ها خواهم پرداخت. ولی کمونیست ها قبل از هر چیز اگر موفق شوند خود را در سطح داخلی یعنی “ملی” با روش صحیح و انقلابی، تشکل کمونیستی کارگری را سازماندهی نمایند، بی شک موفق تر و بهتر عمل خواهند کرد. احزاب و سازمان های کمونیستی در واقعیت های اجتماعی و در بطن عینیت آن قرار دارند و اگر نتوانند وضعیت موجود عینی را درک و آنالیز نمایند، بی شک قربانی حوادث گشته و در تلاطم اجتماعی آن قرار می گیرند و یا بعبارتی در فقدان چشم اندازی روشن مجبورند که مواضع خود را منطبق بر وقایع سیاسی قرار داده و از منطق انقلاب کارگری منحرف شوند.
بنابراین به این نتیجه می رسیم، که یک تشکل کمونیستی در صورتی می تواند بعنوان یک تشکل عرض اندام نماید، که در ارتباد عینی و منطقی با طبقه ی کارگر قرار گیرد. ارتباط یاد شده محتوا و واقعیت عینی یک تشکل کمونیستی انقلابی را نشان میدهد. در فوق اشاره نموده بودم که بر خلاف گذشته های دور، ایده و روشنگری در درون طبقه موجود است و حزب و یا سازمانی که در فقدان ارتباط با طبقه باشد، قادر نخواهد بود بطور عینی در مسیر انقلاب قرار گیرد. زیرا عقاید انقلابی بطور انتزاعی نمی تواند مفید واقع گردد، همانطور که میارزه ی طبقاتی کارگران در چارچوب مطالبات نیز قادر به آگاهی برابرطلبانه نخواهد شد و بقول لنین در چارچوب مبارزات “تردیونیونی” و اتحادیه ای باقی خواهد ماند. ولی زمانی که تشکل کمونیستی کارگری از درون طبقه سر برون می آورد، همه چیز را در ارتباط طبقاتی و اندیشه ورزی و کار آگاهگرانه ی سیاسی ـ اقتصادی قرار می دهد و در چنین راستایی احزاب و سازمان های کمونیستی که از قبل موجودیت داشتند، نیروی کارگری و کمونیستی خود را در ارتباط با همان اندیشه ورزی و روشنگری، در درون طبقه ی کارگر می یابند. امروزه حتا بصورت پراکنده و در سطح ضعیف، چنین اتصال هایی که از منطق مبارزه ی طبقاتی بر می خیزد، هم به چشم می خورد و هم نیز احساس می گردد و می توان در مسیر یاد شده، اینگونه نیروها را کمونیسم انقلابی دانست، زیرا منتزع از طبقه نمی باشند و با طرح بدیل حکومت کارگری، بعنوان عضوی از طبقه، در درون آن قرار می گیرند و در چنین مسیری است که قادر خواهند گشت در زنجیره ی اندیشه ورزی و روشنگری اجتماعی در بطن اهداف برابرطلبانه و انقلابی با هدف ضد سرمایه داری و کسب قدرت سیاسی کارگری نقش ایفا نمایند.
پالایش نیروهای کمونیستی در درون طبقه، باعث می شود که کارگران بطور تدریجی با کسب آگاهی هر چه بیشتر از طبقه ای در خود به سوی طبقه ای برای خود گام بردارند. مبارزات اعتصابی کارگران هفت تپه و ایستادگی و مقاومت آنان در برابر استثمارگران، اختلاسگران و دزدان نظام سرمایه داری ایران، تحقق تدریجی و ارتقا کار آگاه گرانه ی طبقاتی را به اثبات می رساند. ولی جنبش کارگری در کلیت خویش باید به چنین ارتقای طبقاتی نزدیک گردد و در چنین مسیری است که ترفندهای کارفرمایان نظام سرمایه داری و به همان نسبت دلبستگی های چپ بورژوایی به دموکراسی آن، نزد کارگران بی رنگ می شود. در وضعیت ذکر شده کارگران می توانند همانند هفت تپه ای ها ابتکار مبارزات اعتصابی خود را در چارچوب استقلال نیروی طبقاتی بدست گیرند و از شرایط اسفبار در خود بودن که بقول رزا لوکزامبورگ، عرصه ای از تجلی مصنوعی مبارزه است، واکنش نشان دهند. اندیشه ورزی و کار آگاه گرانه کمونیستی می تواند راه گشا باشد و در برابر ترفندهای چپ بورژوایی حایلی ایجاد نموده و به افشای آنها یاری رساند. ولی برعکس زمانی که نیروهای کمونیستی با چپ بورژوایی همکاری می کنند، همه ی اصول مبارزات کارگری را زیر پا می گذارند، زمانی که نیروهای کمونیستی در مسیر همکاری با سازمان های چپ بورژوایی از تبلیغ و ترویج حکومت کارگری دوری می ورزند، تمامی استقلال طبقاتی و نیز پالایش و آرایش اندیشه ورزی و نیز مواضع کارگری بر دیگر لایه های تحتانی جامعه را فروکش می سازند و دوره های عملکرد انقسام مصنوعی مبارزه ی سیاسی و اقتصادی را هم تسهیل و هم تداوم هر چه بیشتری می بخشند. رزا لوکزامبورگ به درستی اینگونه شرایط ها را تحلیل می نماید و هشت سال قبل یعنی در سال 2012 در سومین قسمت از مقاله ام بنام “معضلات جنبش کارگری در آئینه بحران سرمایه”، بدان پرداخته بودم. روشن است که احزاب کمونیستی به همکاری های وسیع نیاز وافر دارند و نمی توان آنرا کتمان نمود، ولی این همکاری باید با موازین و اصولی صورت گیرد که به مبرم ترین و اساسی ترین منافع مشترک مبارزه ی طبقاتی کارگری صدمه ای وارد نسازد و یکی از این اصول تبلیغ و ترویج آلترناتیو حکومت سیاسی در انقلاب آتی است و طرح شعار “زنده باد سوسیالیسم” در فقدان بدیل حکومت کارگری، تقویت هر چه بیشتر سنگر بورژوازی است. این شعار نیز یکی از ترفندهای چپ بورژوازی را در سراسر جهان تشکیل می دهد. همکاری ها می تواند با نیروهای چپ که فاقد بدیل حکومت کارگری میباشند، در آکسیون های مشترکی صورت گیرد، با این تفاوت که هر نیرویی با مواضع و اندیشه ورزی خود، به توزیع مستقلانه ی بیانیه و اطلاعیه عمل نماید تا افکار کارگری به تشخیص یاران واقعی خویش نائل گردد. زیرا کارگران دوره های متفاوت مبارزاتی را بر خلاف دو قرن گذشته می شناسند و میدانند دوره های در خود و برای خود کارگری چه مفاهیمی دارد. یکی دیگر از آسیب رسانی همکاری ها، بدون در نظر گرفتن اصول میارزات طبقاتی، مخدوش کردن دو دوره ی متفاوت فوق است. آنچه را که رزا لوکزامبورگ عنوان می دارد، به باور من تشریح همان دوره ها می باشد. دوره ای که رفرمیسم در لباس پارلمانتاریسم به نمایندگی از چپ بورژوایی و یا در شکل دیگر آن یعنی “تردیونیونی” و اتحادیه ای غلبه دارد و با اینگونه اندیشه ورزی، طبقه و نیز نهاد های کارگری را کنترل می نماید.
«رزا لوکزامبورگ در کتاب “اعتصاب توده ای، حزب سیاسی و اتحادیه های کارگری” رابطه ی نهادهای کارگری و حزب پرولتری را در جامعه ی سرمایه داری به دو موقعیت متفاوت منقسم می سازد. اول شرایطی که در آن مبارزه ی سیاسی بوسیله ی کارگران رهبری نمی شود، یعنی اعمال و باصطلاح منافع آنان مطابق با موازین دولت سرمایه داری، به وسیله ی نمایندگان قانونی صورت می گیرد و به پارلمان راه مییابند و رفرمیسم تفوق کامل دارد. دوم مرحله ای است که کارگران با عمل مستقیم خویش در صحنه ی مبارزه حضور دارند و جامعه دوره ی انقلابی را طی می نماید. رزا لوکزامبورگ مرحله ی اول را عمل غیر مستقیم و مرحله ی دوم را عمل مستقیم مینامد. در مرحله ی غیر مستقیم مبارزه ی اقتصادی و سیاسی بطور مصنوعی از یکدیگر منفک میشوند و از چنین زاویه ای است که اتحادیه ها و حزب سیاسی کارگری نیز منقسم میگردند. وی معتقد است از آنجا که دو نوع مبارزه ی طبقاتی، یکی در بخش اقتصاد و دیگری در چارچوب سیاسی موجود نیست و در واقعیت امر، مبارزه ی طبقاتی مجموعه ای از اعتراضات اقتصادی و سیاسی را در بر میگیرد، در نتیجه جدائی آنان مصنوعی و در دوره ی “غیر مستقیم” بوسیله ی جنبش کارگری، تکنیکی خواهد بود. وی می افزاید: “وقتی که این دو جنبه ی مبارزه ی طبقاتی در دوره ی پارلمانی بدلیل تکنیکی از یکدیگر جدا میشوند، ایندو دو عمل موازی را تشکیل نمیدهند، بلکه صرفا بعنوان دو فاز، دو مرحله ی مبارزه برای آزادی طبقه کارگر مطرح اند. مبارزه ی اتحادیه ای منافع آنی و مبارزه ی سوسیال دموکراتیک منافع آتی جنبش کارگری مد نظر دارد. مانیفست کمونیست، میگوید که کمونیست ها در مقابل منافع متنوع گروهی، ملی یا محلی پرولتاریا، منافع مشترک پرولتاریا را بعنوان یک کل ارائه میدهند، آنها منافع کل جنبش، یعنی، هدف نهایی را آزادی پرولتاریا ارائه میدهند.»(28).
درک از مطالب فوق موجب آن می گردد که کمونیست ها و بطریق اولی تشکل های کمونیستی منافع آتی جنبش کارگری را فدای منافع آنی ننمایند و “منافع مشترک پرولتاریا را بعنوان یک کل” در نظر گیرند. بویژه در دوره هایی که مبارزه ی اقتصادی بطور غیر واقعی و مصنوعی از مبارزه ی سیاسی جدا می گردد و مبارزه از اعتلای بالا و نیز وضعیت انقلابی به دور است، جامعه با کثرت تشکل های کمونیستی روبرو می شود که همکاری های آنها ضروری خواهد بود و از آنجا که اینگونه تشکل ها، در پیشبرد منافع طبقاتی پرولتری و بعنوان نمونه، “آزادی، برابری، حکومت شوراهای کارگری”، خطوط، آلترناتیو و مواضع مشترک و واحدی ارائه می دهند، باید پرچم همکاری ها را بر افراشته سازند. اینگونه همکاری ها در دوره هایی که مبارزه ی طبقاتی اوج می گیرد، تشکل واحد کمونیستی طبقه ی کارگر را طلب می نماید و نیز از چنین زاویه ای است که تکثر تشکل های کمونیستی، از ضرورت و واقعیت دوره های اجتماعی نتیجه می گردد و نه از افکار ولونتاریستی انسانی. زیرا این دوران ها می باشند که خطوط و مواضع سیاسی مشخص خود را بعنوان ضرورتی اجتناب ناپذیر در برابر کمونیستها و مبارزه ی طبقاتی قرار می دهند، آیا می توان در مراحلی که مبارزه برای کسب قدرت سیاسی کارگری اوج می گیرد، طبقه ی کارگر با تکثر تشکل های کمونیستی روبرو شود. امکان دارد یک تشکل خواهان اعتصاب و تشکل ثانوی شکل دیگری از مبارزه را برگزیند و یا یکی برله ی انقلاب قهری و دیگری آنرا در آن مرحله ضروری نداند و… در یک کلام، تبلیغ تکثر احزاب در دوره های انقلابی، علاوه بر صدمات ناشی از بروز اختلافات جدی مبارزاتی اشاره شده در فوق، هدف بورژوایی دیگری را نیز تعقیب خواهد نمود و آن بسیج و سازماندهی هر شکلی از پارلمان و پارلمانتاریسم و حتا برقراری مجلس بورژوایی موسسان است. بنابراین در دوره هایی که وضعیت انقلابی حاکم می گردد، ما با تشکل واحد کمونیستی بعنوان اندیشه ورزان اکثریت عظیمی از کارگران روبرو می شویم که بطور طبیعی گرایش ها، جناح ها و یا فراکسیون های جنبش کارگری انقلابی را در درون حزب واحد کارگری با مرکزیت منتخب واحد آن، بر قرار خواهند نمود. بنابراین تعدد تشکل ها و یا احزاب کمونیستی و نیز حزب واحد کمونیستی نیز محصول دوره های مشخصی میباشند و همانطور که لنین یاد آوری می نماید:
«آن چنانکه مارکس به انگلس می نویسد: “در جریان های سترگ رشد و تکامل تاریخی هر بیست سال یک روز است. اگر چه سپس ممکن است چنان روزهایی فرا رسد که هر روز آن در حکم بیست سال باشد.»(29).
مشخصات دوره های فوق را نمی توان اپریوری و یا از قبل بطور دقیق پیش بینی نمود ولی در مصاف نهایی که “هر بیست سال یک روز” می شود، منافع مشترک و واحد طبقاتی کارگران یصورت ضروری و اجتناب ناپذیر، حزب واحد کمونیستی را طلب خواهد کرد تا با انیشه ورزی یک تشکل کمونیستی بنام حزب کمونیست، قدرت سیاسی یک طبقه یعنی حکومت شوراهای کارگری بر قرار شود. زیرا با تکثر احزاب و نیز چند دستگی در وضعیت های حساس انقلابی، طبقه کارگر قادر به کسب قدرت سیاسی نخواهد شد. مشخص است که ساختار حزبی و عملکرد آن با گذشته تفاوت خواهد داشت….. ادامه دارد
17 آذر 1399 ـ 7 دسامبر 2020
منابع:
25ـ دیکتاتوری پرولتاریا ، کارل کائوتسکی ـ ترجمه: منوچهر صالحی (در تمام قسمت هایی که از نوشته های کارل کائوتسکی استفاده نمودم، همه در کتاب واحدی به آلمانی از طرف “پتر لوته” بنام “علیه لنینیسم” گردآوری شد که منوچهر صالحی با زحمات خویش آنرا به فارسی برگردانده اند. از آنجا که مطالب متعدد از طرف کائوتسکی تدوین نشده بود و من با مطالعات همه ی بخش های متفاوت این کتاب، رفرانس ها را از هر مطلب مشخص شده عنوان نمودم.
26 ـ چه باید کرد ، لنین ـ منتخب آثار. صفحه 48 تاکید از لنین
27 ـ همانجا ـ صفحه 73
28 ـ “معضلات جنبش کارگری در آئینه بحران سرمایه” (قسمت سوم) ـ احمد بخردطبع 1391
29 ـ تاکتیک مبارزه طبقاتی پرولتاریا ـ لنین ـ منتخب آثار صفحه 20
___________________________________
جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت ششم
احمد بخردطبع
نتایجی که از مجموعه ی سطور “نگاهی به اندیشه ورزی و کارآگاه گرانه کمونیستی” تبارز مییابد این است که امروزه بر خلاف گذشته، ایده روشنگری در درون طبقه موجود است و حزب و یا سازمانی که در فقدان ارتباط با طبقه باشد، قادر نخواهد بود بطور عینی در مسیر انقلاب گام بردارد. اگر در گذشته اساس و ریشه ی غالب روشنگری کمونیستی از خارج، یعنی بوسیله ی روشنفکران غیر پرولتری وارد طبقه می گردید، در عصر ما به دلیل رشد آگاهی های اجتماعی و ارتقای روزافزون تکنولوژی بویژه انفورماتیک، که به نوبه ی خود موجب تسهیل، تسریع و یاری هر چه بیشتر آگاهی هایی در زمینه علمی و جامعه شناختی می گردد و نیز افزایش بیکاری در تمام سطوح اجتماعی و از جمله سرازیری بخش هایی از فارغ تحصیلان دانشگاهی (به دلیل اینکه نظام سرمایه داری برخلاف گذشته، اشتغال فارغ تحصیلان را فشرده نموده)، و نیز تا حدودی ریزش لایه های میانی یا بینابینی به سوی طبقه کارگر، زمینه ی تغییرات پایه ای را فراهم ساخته اند و این همه سبب می شوند که بیش از پیش، اساس روشنگری در درون طبقه موجودیت یابد و در چنین رابطه ای روشنفکران غیر پرولتری نیز با پذیرش ایده ی حاکمیت سیاسی ـ اجتماعی کارگری، یاری رسان آن درون تشکل کمونیستی گردند و در خدمت روشنگری طبقاتی قرار گیرند. بنابراین دوران ما، عصر کمونیسم کارگری است. کمونیسم کارگری سال ها قبل از طرف رفیق حکمت طرح می گردد و کاری که من با اندیشه ی خود انجام می دهم؛ امتداد نظریه ی واقع بینانه رفیق حکمت تا به سطح برقراری آگاهی های اجتماعی و کمونیستی در درون طبقه ی کارگر است. نظریه ای که می تواند در ابتدا عمیقن چالش آفرین باشد. بنابراین کمونیسم کارگری یعنی مرزبندی با فرهنگ تمام خلقی “توده ای” که مطابق با آن در راس قرار دادن مبارزه با دیکتاتوری و استبداد سیاسی از نوع غیر طبقاتی، رئوس اصلی فعالیت آنها را برجسته می سازد که شناسنامه واقعی اینگونه مواضع در ادبیات سیاسی “حزب توده” و همه ی شرکایی که زیر مجموعه ی “اردوگاه سوسیالیسم” بودند و هنوز هم چنین فرهنگی را ادامه می دهند که یک نمونه آن تفکر سیاسی بیژن جزنی در درون “سازمان چریکهای فدایی خلق” بشمار می رود. چنین مواضعی خارج از ارائه ی مبارزه ی طبقاتی و جدا از کمونیسم از روحیه ی جدل های روبنایی یعنی رفرمیستی برخوردار است و تعجب آور نخواهد بود اگر بگوییم که در مقاطع و شرایط های ویژه ای، رفرمیسم نیز می تواند بطور استثنایی، خود را به مبارزه ی قهرآمیز پیوند دهد و به شورشگری خرده بورژوایی روی آورد که هدف غایی آن رسیدن و تحقق بخشیدن به آرمان های رفرمیستی و رهایی از وضعیت استبداد و یا دیکتاتوری سیاسی است که در پوشش دموکراسی و پارلمانتاریسم بورژوایی تحقق می یابد. مبارزه ی چریکی برای بیژن جزنی به مثابه ی حربه و تاکتیکی جهت شکستن فضای خفقان اجتماعی در نظر گرفته شده بود و برعکس برای رفیق مسعود احمد زاده، مبارزه ی مسلحانه چریکی هم شامل تاکتیک و هم در ارتباط با “موتور بزرگ”، شامل استراتژیک می گردید (اشتباه مشی چریکی در اینجا و در این سطور مورد بحث من نخواهد بود و اکثریت عظیمی بدان واقفیم. منظور، طرح نمونه ای در ارتباط با مبارزه علیه استبداد سیاسی در بطن مبارزه ی مسلحانه ی چریکی است که در بخشی از “سازمان چریک های فدایی خلق” موجودیت داشت). حتا امروزه تمام نیروهایی که فاقد آلترناتیو حکومتی می باشند ولی شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را تبلیغ میکنند، همان اهداف اساسی ضد استبداد و خفقان را پیش می برند و منظور واقعی از “براندازی” ، جامه ی عمل پوشاندن به وظایف سیاسی فوق است. بنابراین مبارزه ی کمونیسم کارگری یعنی مرزبندی با اشتباهات فاحش گذشته و نیز جدال تئوریک با نیروها و سازمان های سنتی غیر پرولتری است. کمونیسم کارگری یعنی مبارزه در تمام سطوح که از جمله استبداد، حقوق زنان و اقلیت های قومی و… در برخواهد گرفت که پایه های اساسی و اصلی آن از مسیر رزم طبقاتی طی می شود. کمونیسم کارگری، یعنی موجودیت در درون طبقه کارگر و افشای بی امان چپ بورژوایی که از انقلاب اجتماعی و تصرف قدرت سیاسی کارگری هراسان است و با تقدیس دموکراسی آویزه ی مجلس و پارلمان می گردد و بصورت انتزاعی با شعار “زنده باد سوسیالیسم”، به دنبال دگرگونی های سیاسی است. کمونیسم کارگری نفی سازشکاری و رفرمیسم با رویکرد به مبارزه ی طبقاتی و انقلاب اجتماعی است که در هر دوره و شرایطی تبلیغ مداوم “برقراری حاکمیت شوراهای کارگری” را از دیده دور نمی سازد و نادیده گرفتن آنرا عدول از اصول و پرنسیپ غیر قابل اغماض طبقاتی می داند. کمونیسم کارگری بویژه در دوره هایی که جامعه در فقدان اعتلا بسر می برد، فعالیت های اتحادیه ای و سندیکایی را اگر بخواهند با چهره ی سیاسی در درون طبقه ظاهر شوند، کنترل و کاهش می دهد و مماشات های احتمالی در بالا را (که در اغلب کشورها از طریق فعالیت سندیکایی به چشم می خورد)، خنثا می سازد. تفکر رزا لوکزامبورگ را همانطور که در “قسمت پنجم” نوشته ی مذکور اشاره نموده بودم، چنین مرحله ای را به دلیل اینکه مبارزه ی سیاسی بطور مستقیم بوسیله ی کارگران رهبری نمی شود و در چنین عرصه ای، رفرمیسم و پارلمانتاریسم حاکمیت دارد، بدرستی بعنوان فعالیت های غیر مستقیم کارگری ارزیابی می کند. صحت نظریه ی رفیق لوکزامبورگ را می توان با نمونه های مستند به اثبات رساند، زیرا همه ی سازش های سندیکایی در تند پیچ های اجتماعی از این نظر عملی می گردد، که اینگونه نهادهای سندیکایی از طرف احزاب چپ بورژوایی که بنام باصطلاح احزاب کمونیست فعالیت دارند، هدایت می شوند که رهبران اینگونه احزاب بیش از بیش و غالبن از روشنفکران غیر پرولتری می باشند که در چارچوب پذیرش نظم رفرمیسم و پارلمانتاریسم، خود را به بورژوازی فروخته اند. این احزاب فاقد حمایت آحاد اجتماعی اند ولی رهبری و هدایت اتحادیه های کارگری را با حمایت قدرت نظام سرمایه داری بعهده دارند. اینجاست که نظریه رزا لوکزامبورگ مصداق می یابد؛ هزاران هزار کارگر عضو سندیکاها هیچ رابطه ای با این احزاب ندارند و برای آنها فعالیت نمی کنند ولی سرنوشت شان از طریق رهبری سازشکار سندیکاها به رهبری احزاب مذکور رقم می خورد. از این نظر است که این قماش یعنی چپ های بورژوایی که بخش عمده ای از آنها؛ فرزندان خلف “اردوگاه سوسیالیستی” سابق می باشند، بخشی آشکارا و بخشی نیز زیرکانه نگاهی خصمانه به کمونیست ها و کمونیسم کارگری دارند.
بازتاب موجودیت آگاهی های سوسیالیستی در طبقه کارگر
در ارتباط با “اندیشه ورزی و کار آگاه گرانه کمونیستی” و نیز موجودیت زمینه های روشنگری آن در درون طبقه کارگر می تواند تصورات و ابهاماتی را در رابطه با شتاب و یا تسریع فعالیت های کارگری اعم از اعتصابات و مطالبات صنفی، شتاب در پشت سر نهادن دوران های اجتماعی و تسریع انقلابی این دوره ها را تولید نماید. در واقع آگاهی های درونی قادر نیست شتاب انقلابی را سبب گردد و در یک کلام روند رویدادهای اجتماعی را بنا به اصطلاح مارکس؛ “از بیست سال به یک روز” منتهی سازند. زیرا پیدایش شرایط های انقلابی و ظهور دوره های مبتنی بر آن، ارادی نیست بلکه از ضرورت های اجتماعی بر می خیزد. روشنگری سوسیالیسم انقلابی، همانند گذشته چه از بیرون فعالیت نماید و به سازماندهی کارگری همت گذارد و چه همانند عصر کنونی، در درون طبقه ی کارگر نهفته باشد، قادر نیستند امیال، آرزوها و سمت گیری انقلابی جهت فرا رویاندن دگرگونی اجتماعی و ایجاد حکومت کارگری را در صحنه ی اجتماعی تحقق بخشند. در اینجا ولونتاریسم سیاسی قادر به ایفای نقش نخواهد بود، زیرا شتاب و تسریع شرایط هایی که در فوق یادآوری شده است، به زمینه های اجتماعی مشخصی مربوط می شوند که شامل بحران های اقتصادی ـ سیاسی می باشند. همه ی دگرگونی های اجتماعی و انقلابات در سراسر جهان در نظام های متفاوت، در ابتدا از دل بحران های مذکور متحقق گشته اند و نه از ولونتاریسم سیاسی و در اینجا نیز فقط موجودیت آگاهی های سوسیالیستی در درون طبقه کارگر نمی تواند منشاء شرایط های انقلاب اجتماعی باشد. بدون تردید، افزایش آگاهی سوسیالیستی کارگران در تداوم سازماندهی و پیشبرد شرایط انقلابی می توانند موثرتر نقش آفرینی نمایند ولی در ایجاد بحران های اجتماعی ـ سیاسی با توسل به اراده، کارآیی نخواهد داشت. از طرف دیگر؛ وقتی از موجودیت آگاهی های سوسیالیستی در درون طبقه کارگر صحبت به میان می آید، منظور سازماندهی تشکل کمونیستی و بطریق اولی حزب کمونیست می باشد که باید در آینده ایجاد شود و اگر چنین وظیفه خطیر و پر اهمیتی آغاز به کار نماید، آیا به معنای آنست که حزب کمونیست یاد شده با اراده ی حزبی، شرایط ها، بحران ها و دوران های متفاوت اجتماعی را بوجود آورده و انقلاب را به جامعه عرضه خواهد داشت؟ مسلم است چنین نخواهد بود و در تاریخ ما با اینگونه فرمولبندی ها آشنایی نداریم. ولی نباید فراموش نماییم که آگاهی های سوسیالیستی و ایجاد حزب کمونیست، می تواند نقش بسزایی در صحن بحران های ایجاد شده، داشته باشد و تداوم و در نهایت تحقق انقلاب را فقط در چنین شرایط و ضوابطی ، تسریع نموده و شتاب بیشتری بخشد. همانطور که حزب بلشویک پس از انقلاب فوریه در سال 1917، از بحران اجتماعی حاکم بویژه از جنگ جهانی اول در آن دوره با تکیه بر مواضع کمونیستی استفاده نموده و با ترویج بینش سوسیالیسم انقلابی، شوراهای کارگری، دهقانی و سربازان را در جهت گیری با دگرگونی بنیادی جامعه، شتاب هر چه بیشتری داده و اینگونه انقلاب اکتبر 1917 به ثمر می رسد. نتیجه آنکه بحران ها از بطن روابط و مناسبات اقتصادی ـ سیاسی بر می خیزند و ریشه در تناقضات سیستم ستمگر و استثمارگر نظام سرمایه داری دارند ولی در این میان تشکل انقلابی و یا حزب کمونیست با روشنگری و کار آگاه گرانه، بسیج و سازماندهی کارگران و دیگر لایه های تحتانی جامعه را در بستر بحران های یاد شده شتاب بیشتری می دهد و از اشکال متفاوت مبارزاتی بهره می جوید تا از اعتلا به وضعیت و نیز به موقعیت انقلابی نزدیک گردد. زمانی که از موجودیت آگاهی اجتماعی بطور کل و آگاهی سوسیالیستی بطور خاص صحبت می شود، نباید پنداشت که همه مولفه ها برای تحقق دگرگونی اجتماعی در درون طبقه فراهم شده است. موجودیت آگاهی وزن نسبی دارد و نمی تواند شامل همه ی کارگران و یا اکثریتی از این طبقه باشد، بلکه موجودیت آگاهی یاد شده از معیار نسبی برخوردار است و وزن آن در تناسب قدرت سازماندهی در واحدهای تولیدی، خدماتی، آموزشی، بهداشتی، حفاظتی و بخش های حمل و نقل کارگری نهفته است. مجموعه ای از واحدهای یاد شده، تقریبن نیمی از جمعیت جامعه را تشکیل می دهند که با احتساب لایه های تحتانی خرده بورژوازی که در دوره های اعتلایی و بویژه وضعیت انقلابی پرولتریزه می شوند، اکثریت عظیمی از جمعیت انقلابی را بوجود خواهند آورد که این نیز بمعنای تقبل همه جانبه ی آگاهی های سوسیالیستی در آنها بشمار نمی رود. بنابراین زمانی که از موجودیت آگاهی در درون طیقه ی کارگر صحبت بمیان می آوریم، منظور به دست دادن دو عامل اساسی است؛ یکی اینکه نظام سرمایه داری را دشمن طبقاتی می دانند و فاکتور مذکور سطح بسیار گسترده تری از کارگران را شامل می شود و دوم اینکه در سطح پائین تر از عامل نخست، به آگاهی های سوسیالیستی در روند تقبل حاکمیت کارگری دست یازیده اند که در کلیت خویش، در وزن نسبی طبقاتی تعریف شده و بازتاب می یابند و گزینش تشریح شده در فوق بعنوان عامل روشنگری و آگاهی سوسیالیستی درون طبقاتی، نه فقط در رابطه با ایران، بلکه ابتدا از افق جهانی یا انترناسیونالیستی سرچشمه می گیرد. تشکل کمونیستی یا بطریق اولی حزب کمونیست از بستر درونی طبقه ی کارگر سر برون می آورد و به ویژه در دوره های انقلابی، همه ی نهادها و احزاب دیگر کمونیستی در یکدیگر ادغام شده و حزب کمونیست واحدی در جهت به ثمر رساندن تحولات انقلاب کارگری، هم به روشنگری سوسیالیستی می پردازد و هم بسیج و سازماندهی می نماید. تحقق انقلاب، به وسیله ی کارگران و با همراهی لایه های تحتانی جامعه صورت خواهد پذیرفت. تحولی که کارگران بطور نسبی به اهداف آن واقف اند و با عزمی راسخ مبارزه می کنند و در برابر ترفندهای بورژوازی می ایستند، همانطور که کارگران اعتصابی و مبارز مجتمع صنعتی هفت تپه، هپکو، مجتمع صنعتی فولاد اهواز و… هم در برابر کارفرمایان فاسد و هم مقابل فریب کاری های سه قوه ی اجرایی، قضایی و مجریه مقاومت نموده و از نمایندگان منتخب خویش دفاع قاطعانه می کنند. زیرا نحوه و اشکال مبارزات گذشته بطور کامل سپری شده است و این مسئله باعث می شود که شکاف بین مبارزه ی صنفی و نیز خواست های سیاسی کارگران با تشکل کمونیستی یعنی حزب کمونیست به اندازه ای نقصان یابد که حزب به دلیل عقب مانده گی اندیشه ی سیاسی و نا آگاهی تقریبن مطلق کارگران، مجبور به عقب نشینی بورژوایی نشود، عملی که در گذشته و در بعضی از پروسه های اجتماعی صورت می پذیرفت و علیرغم خواست و اراده ی تشکل کمونیستی، عقب نشینی های بورژوایی به وقوع می پیوست. همانند عقب نشینی بلشویک ها، فقط چند روز پس از تحقق انقلاب کارگری اکتبر، به پای برگزاری “مجلس موسسان” رهسپار گشت، مجلسی که بطور واقعی برگزار نمی شود و در همان روز نخست با آگاهی کارگران از هم می پاشد. مجلسی که لنین به همین دلیل ذکر شده در فوق، آگاهانه هم به میخ می کوبد و هم به نعل می زند و من در قسمت های دیگری از همین نوشته، مطرح نموده بودم که بلشویک ها از دیدگاه ایدئولوژیک، خواهان برقراری “مجلس موسسان” نمی باشند، که البته در آینده یعنی در “قسمت دیگری” بطور مشروح بدان خواهم پرداخت. ولی اشاره ی آن در این نوشته فقط به دلیل تفکیک آگاهی کارگران کنونی با گذشته می باشد که یک نمونه آنرا در چارچوب “مجلس موسسان” می آورم و از واقعیت های تاریخی آن دوران بهره می گیرم. روشن است که احزاب و سازمان های “چپ بورژوایی” هنوز به ابزار پارلمانتاریسم اعتقاد وافر دارند و دشمن طبقاتی حکومت کارگری می باشند. ولی به اصل مطلب مراجعه می نماییم و از عقب مانده گی فکری کارگران روسیه بوسیله ی تجربیات ارزنده ای که لنین در این مورد ارائه می دهد، باید استفاده نمود. لنین در چنین رابطه ای می نویسد:
«ثابت شده است که حتی چند هفته پیش از پیروزی جمهوری شوروی و حتی پس از این پیروزی، شرکت در پارلمان بورژوا دمکراتیک نه تنها به پرولتاریای انقلابی زیان نمی رساند، بلکه با آسانی بیشتری به آن امکان میدهد تا به توده های عقب مانده ثابت کند که چرا چنین پارلمان هایی سزاوار آنند که بساطشان برچیده شود، چرا چنین شرکتی حصول کامیابی در امر برچیدن بساط این پارلمان ها را آسانتر میسازد، چرا چنین شرکتی جریان “کهنگی سیاسی” پارلمانتاریسم بورژوایی را آسانتر میسازد.» (30).
مشاهده می شود که لنین با آنکه معتقد است کاربرد پارلمانتاریسم بسر رسیده و کهنه شده است، ولی به دلیل عقب ماندگی و عدم آگاهی خیل عظیمی از کارگران، مجبور است کهنه گی پارلمانی را بپذیرد. لنین صد سال قبل یعنی در ژوئن سال 1920 کتاب یاد شده را به نگارش آورده بود و امروزه جهان کارگری و مبتنی بر آن آگاهی های اجتماعی و سوسیالیستی در طبقه ی کارگر در سطح بین المللی، تغییر کرده است و دیگر درب بر آن پایه نمی چرخد و بازتاب “اندیشه ورزی و کار آگاهگرانه کمونیستی” و موجودیت نسبی آن درون طبقه کارگر راه کارهای جدیدی در درون طبقه و در ارتباط با جنبش اعتراضی ـ مطالباتی و نیز جنبش سیاسی کارگری بوجود می آورد که بویژه توازن قوا و مناسبات بین کارگران، سندیکاها، تشکل و نهاد کمونیستی نسبت به گذشته تا حدودی که ضرورت ایجاب می نماید، شامل خواهد گشت. اگر لنین در عصر ما می زیست، بدون تردید تفاوت انکارناپذیر سطح آگاهی های اجتماعی بین کارگران ابتدای قرن بیستم با کارگران قرن بیست و یکم را در اندیشه ورزی ژرف جامعه شناختی به آنالیز و تفسیر اجتماعی قرار می داد و دیگر علیرغم اراده ی انقلابی خویش، مجبور نمی گردید، عقب نشینی تاکتیکی نماید. البته نباید از دیده دور نمائیم که پس از انتشار کتاب “بیماری کودکی…” بخشی از بلشویک ها که دیگر در تشکیلاتی بنام حزب کمونیست فعالیت می کردند همراه کمونیست های دیگری از کشورهای مختلف، عقب نشینی تاکتیکی لنین را نمی پذیرفتند و بدان انتقاد داشتند. ولی ما در عصری قرار گرفته ایم که یک قرن از انتشار کتاب “بیماری کودکی…” سپری گشته است و در چنین مسیری “چپ بورژوایی” مذبوحانه می کوشد که همانند رهبران خائن به آرمان کارگری، نظیر کائوتسکی ها، کهنه گی را مرمت نماید و به تقدیس عقب مانده گی پردازد و اینگونه نظام سرمایه داری را “استحکام” بخشد.
حزب، طبقه و اتحادیه های کارگری
آنچه که به ساختمان حزب و سندیکاها مربوط می شود، لنین در بررسی، تحلیل و تشریح آنها مقالات و کتاب های پرباری ارائه داده است. چرا که وی در پروسه های رشد و نضج و فعالیت های عملی همه ی آنها شرکت داشته و از تجربیات ارزنده ای برخوردار بود. حزب و سندیکاها دو عامل در دو جایگاه متفاوت مبارزاتی برای طبقه کارگر می باشند. اولی مسئولیت خطیر روشنگری کمونیستی و نیز یاری رساندن به بسیج و سازماندهی کارگری و اجتماعی را به پیش می برد و به دلیل داشتن نقش سیاسی نمیتواند کاملن علنی باشد و مشخصات درونی خود را علنی کند، فشرده عمل می نماید و جنبش انقلابی جهانی در تمام ادوار تاریخی مجبور بود اینگونه عمل کند و تا زمانی که نظام سرمایه داری موجود است، متاسفانه بدیل دیگری موجود نیست و حتا پس از به ثمر رسیدن انقلاب کارگری، کم و بیش وضعیت بدین منوال خواهد بود. لنین نیز دلایل فشردگی “حزب” را اینگونه تشریح می نماید: «ما از گسترش بیش از حد حزب بیم داریم…»(31). و دومی در دوران حاکمیت نظام سرمایه داری از مطالبات اقتصادی دفاع می کند و نیز کاملن علنی و از گسترده گی قابل ملاحظه ای برخوردار است. ولی بین این دو پدیده ی کارگری باید مناسباتی ایجاد شود تا سندیکاها دچار لغزش مطالباتی و یا سازش با سیستم سرمایه داری نشوند. از این نظر است که در گذشته احزاب انقلابی معتقد بودند که در سندیکاها نفوذ نمایند. در عصر ما یعنی قرن بیست و یکم، دیگر اتحادیه ها نمی توانند بعنوان نمایندگان کارگری از منافع واقعی علیه کارفرمایان و نظام سرمایه داری نقش ایفا نمایند و این رسالت دیگر به انتها رسیده و کاملن کهنه شده است، چرا که حداقل تاریخ صدو پنجاه سال گذشته تا به امروز ثابت می کند که اتحادیه ها به دلیل اینکه گسترده و کاملن علنی می باشند، بند و بست هایی با حاکمیت سیاسی نظام سرمایه داری بوجود می آید و بویژه از طریق اینگونه مراودات، تعهدهایی فی مابین، معاوضه شده است و از همه مهمتر احزاب چپ بورژوایی نفوذ قابل توجه ای را بر سندیکاها دارند و در چنین مسیری رهبری سندیکاها از طرف چپ بورژوایی هماهنگ و هدایت می گردند که از دیدگاه سوسیالیسم انقلابی به سندیکاها و یا اتحادیه های زرد معروف اند. و این عمیقن بار مصیبت جنبش کارگری را افزایش می دهد و خیانت مطالباتی را در مسیر راه مبارزاتی شان به همراه می آورد. البته در اواخر قرن نوزده و بخصوص در ابتدای قرن بیستم، بخشی از کمونیست ها مخالف نفوذ در اتحادیه های زرد کارگری بودند و حزب بلشویک بر عکس معتقد بود که می توان در مقاطعی با اینگونه اتحادیه ها مراوده و همکاری داشت همانطور که می توان در مجلس “دوما”ی تزاری شرکت نمود و نیز از این نظر است که بلشویک هایی را که در سال 1908 مخالف شرکت در مجلس تزار بودند و نیز از اتحادیه های زرد کارگری هراس داشتند، با تصمیمی مستبدانه از حزب اخراج می گردند. این رفقا؛ زمان انقلاب کارگری به حزب فراخوانده میشوند و لنین درباره شان می نویسد: «چپ هایی که بسیاری از آنها انقلابیون خیلی خوبی بودند و بعدها بعنوان اعضای شایسته حزب کمونیست فعالیت میکردند (و اکنون نیز فعالیت می کنند) بخصوص روی تجریه موفقیت آمیزی که از تحریم انتخابات سال 1905 بدست آمده بود، تکیه می کردند.»(بیماری کودکی “چپگرایی” در کمونیسم). ملاحظات فوق نشان می دهد که در گذشته همگرایی و نیز چالش میان حزب و سندیکا موجود بود و هرکدام بنا به فعالیتی که از خصلت و طبیعت مبارزاتی آنها منتج می گردید، در عرصه ی مناسبات اجتماعی پیش می رفتند. یکی برای انقلاب اجتماعی می رزمید و دیگری به مطالبات اقتصادی کارگران می پرداخت. ولی سندیکاها نخستین طعمه بوسیله ی احزاب چپ بورژوایی می باشند و از این طریق با پیوستن به تعهدات با حاکمیت سیاسی و با میانجی گری چپ بورژوایی، به سندیکاهای زرد مبدل می گردند و هر دو در مجموعه ی خویش، دشمنان “دیکتاتوری پرولتاریا” در جنبش کارگری می باشند. مخالفت کمونیست های آلمانی و در راسشان رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت از هر گونه نزدیکی با اتحادیه و سندیکاهای زرد بود و بر عکس لنین در مقاطعی که ضرورت ایجاب می نمود، نزدیکی و نفوذ در این گونه اتحادیه ها را به باور من از روی اشتباه مجاز می دانست. زیرا نزدیکی و نفوذ در سندیکاهای زرد، اعتبار پرولتری را برای آنها آماده می ساخت. ولی برای رویزیونیست ها و رفرمیست ها که کلیت چپ بورژوایی را تشکیل می دادند، بدست گرفتن سکان و رهبری اتحادیه های کارگری جنبه ی حیاتی داشت و زندگی سیاسی شان در چنین هدفی نهفته بود، زیرا از این طریق می توانستند از قدرت سیاسی نظام سرمایه داری امتیاز بگیرند و در مناسیات بروکراتیک و نیز کازینوی پارلمانی غرق شوند و جنبش کارگیری را با شعارهای به ظاهر چپ، به کجراه کشانند و در موقعیت های حساس و نهایی مبارزه ی مطالباتی با سیستم ستمگر سرمایه، به مبارزات کارگری خیانت ورزند. اینگونه است که حاکمیت سرمایه داری با ترفند و تقسیم مقادیر هنگفتی پول مستمر و ابزار بروکراتیک، نمایندگان فاسد، فریبکار و زرد را در اختیار می گیرد و به اهداف غایی و پر اهمیت خود، جامه ی عمل می پوشاند. ولی بر عکس، برای لنین دموکراسی بورژوایی، شعار دروغینی بیش نبود و همواره به حاکمیت کارگری و به دیکتاتوری پرولتری اعتقاد راسخ داشت و بی محابا، رفرمیست ها و خائنین به جنبش کارگری را افشا می نمود. لنین “دیکتاتوری پرولتاریا” را این چنین تفسیر می کند:
«دیکتاتوری پرولتاریا قاطع ترین و امان ناپذیر ترین جنگ طبقه نوین علیه دشمن مقتدرتر یعنی بورژوازی است که مقاومتش بسی از سرنگونی (ولو در یک کشور هم باشد) ده برابر شده است و اقتدارش تنها ناشی از نیروی سرمایه بین المللی و نیرو و استواری پیوندهای بین المللی بورژوازی نیست، بلکه زاییده نیروی عادت و نیروی تولید کوچک نیز هست. زیرا تولید کوچک متاسفانه هنوز در جهان بمیزان زیاد و بسیار هم زیاد بر جای مانده و همین تولید کوچک است که پی در پی، هر روز و هر ساعت، بطور خود بخودی و در مقیاس وسیع، سرمایه داری و بورژوازی میزاید. مجموعه این عوامل، دیکتاتوری پرولتاریا را ضرور میسازد و پیروزی بر بورژوازی هم بدون یک جنگ طولانی و سرسخت، بی پروا و جانبازانه، جنگی که بردباری، انضباط، پایداری و تسلیم ناپذیری و وحدت اراده لازمه آنست، امکان پذیر نخواهد بود.
تکرار میکنم: تجربه ی دیکتاتوری پیروزمند پرولتاریا در روسیه به کسانی که قادر به تفکر نیستند یا به کسانی که به تعمق درباره ی این مسئله نپرداخته بودند، به عیان نشان داد که مرکزیت بی چون و چرا و انضباط بسیار اکید پرولتاریا، یکی از شرایط اساسی پیروزی بر بورژوازی است… آیا بهتر نخواهد بود که نداهای شادباش به حکومت شوروی و بلشویک ها کمی بیشتر با تحلیل بسیار جدی علل این امر که چرا بلشویک ها توانستند انضباط ضرور برای پرولتاریای انقلابی پدید آورند همراه باشد؟». (32).
افزودن سطور فوق را از این نظر ضروری دانستم، تا یادآوری نمایم که فرصت طلبان “چپ بورژوایی درسراسر جهان که امروزه به دلایلی روشن در انزوای حزبی قرار دارند، اشتباه بلشویک ها در رابطه با پدیده ی سندیکاهای زرد و نزدیکی مقطعی بدان ها را آویزه ی امیال و تمایلات ضد انقلابی خویش قرار ندهند، زیرا برای لنین این عمل، تاکتیکی بود و از عقب نشینی های تحمیلی همانند “مجلس موسسان” ناشی می گردید، ولی برای شما سندیکالیست ها، جنبه ی استراتزیک دارد. لنین دموکراسی بورژوازی و پارلمانتاریسم آن را فریبکارانه میدانست ولی بر عکس شما به تقدیس آن می پردازید و از همه مهمتر؛ لنین بعنوان یک انقلابی به حاکمیت کارگری و به دیکتاتوری پرولتاریا معتقد بود و بدان عمل نمود و شما در واقعیت امر از چنین حکومتی هراسناک می باشید و کسی که بدان اعتقادی نداشته باشد، با خصلت بورژوایی به جنبش کارگری خیانت می ورزد و دقیقن به این علت است که کارگران به ترفند و فرصت طلبی و منافع پرستی آنها به دلیل ارتقای آگاهی های اجتماعی پی برده و آنها را در انزوا ی سیاسی ـ اجتماعی غرق نموده اند ولی در این میان چون همیشه در مواقع حساس از پشت گرمی قدرت سیاسی بورژوازی برخوردارند. انزوای کامل سیاسی یعنی بطور متوسط در جامعه ای مفروض، یکی دو درصد رای مردمی داشتن که در عین حال قدرت سیاسی نظام سرمایه داری، پشتیبان این قماش در رهبری و هدایت نمودن سندیکاها می باشد. اکثریت فابل توجه ای از اعضای احزاب “چپ بورژوایی”، غیر پرولتری می باشند و اینگونه از طریق اتحادیه ها، قصد دارند که در نهایت اندیشه ی بورژوایی و ضد انقلابی خویش را در طبقه نفوذ دهند و این سیاست از گذشته موجود بوده و همواره روشنفکران غیر پرولتری را در مسند قدرت کارگری قرار داده است تا همه چیز را با نام “چپ کارگری” در دستان خود قبضه نمایند. ولی در عصری که ما زندگی می کنیم، با موجودیت آگاهی های نسبی اجتماعی ـ سوسیالیستی در درون طبقه، تغییرات عمده ای شکل گرفته است. دیگر و عمدتن همانند گذشته، این احزاب نیستند که خود را بمثابه ی سازمانده بسیاری از نهادهای کارگری از جمله شورا بدانند، زیرا شوراها بوسیله ی کارگران بوجود می آیند و نه احزاب. امروزه با تغییرات نوین ناشی از مولفه های متفاوت اجتماعی که باندازه ی توان، بدان پرداخته شده بود، دیگر احزاب نیستند که پس از به ثمر رسیدن انقلاب کارگری، دیکتاتوری حزبی را بنام “دیکتاتوری پرولتاریا” به جامعه تحمیل نمایند. در چنین راستایی “حزب کمونیست” روشنگری می نماید ولی قدرت بدست شوراهای کارگری است و در چنین مسیری وظایف شورا ها بسیج عمومی در رابطه با انسجام، اتحاد و متمرکز ساختن کارگران و همه ی لایه ها و آحاد دیگر اجتماعی که به کارکنان جامعه مبدل می شوند، حول مسائل حیاتی و کنکاش ها و مبارزات سیاسی ـ اقتصادی در سطح وسیع ملی آنست. وظیفه شورا ها ؛ هدایت، هماهنگی و رهبری مبارزات طبقاتی کارگران علیه پراکندگی است. شورا ها همه جا قد می کشند و ایجاد می گردند. شورا در تمام واحدهای کارگری از کوچک و بزرگ، چه قبل و چه بعد از انقلاب کارگری، برجستگی می یابند و بوسبله “کنگره ی سراسری شوراها” هماهنگ می گردند. در یک کلام این شوراهای کارگری می باشتد که “دیکتاتوری پرولتاریا” را در یک جامعه حاکم می کنند و نه یک حزب سیاسی (پس سوسیالیسم در فاز اول آن در یک کشور می تواند جریان یابد و بسوی پیروزی گام بردارد). در کنار قدرت شوراها، حزب کمونیست، چه از قبل انقلاب و چه بعد از آن، وظایف روشنگری را به پیش می برد و سندیکاها در دوره ی حاکمیت نظام سرمایه داری بمثابه ی سندیکاهای مستقل عمل می نمایند و در چنین رابطه ای است که با سندیکالیسم مرزبندی می شود. در حقیقت سندیکاهای مستقل، آموزش و هدایت مطالبات کارگری را بعهده می گیرند و از هماهنگی و رهبری “مبارزه ی طبقاتی” در چارچوب پیشروی سیاسی، دوری می جویند و این تفاوتی است که سندیکای مستقل با سندیکالیسم را منفک می سازد. ولی حزب کمونیست رهبری می نماید، رهبری در روشنگری اجتماعی. رهبری در ارتقا سوسیالیسم علمی در بین کارگران. حزب از خود طبقه و متعلق به کارگران است زیرا از مبارزه ی درونی آن برخاسته است.
در ایران هنوز مبارزه برای کسب قدرت سیاسی بصورت عملی آغاز نشده است و جامعه در دوران وضعیت انقلابی بسر نمی برد و ما با تکثر احزاب کمونیستی روبرو می باشیم و این احزاب هنوز به قدرت واقعی کارگری مبدل نشده اند ولی دارای بینش پرولتری اند و کسب قدرت سیاسی کارگری را در سرلوحه ی مبارزات خود قرار داده و بدان عمل می نمایند. این احزاب در دوره های نهایی مبارزات کارگری، متحد خواهند گردید و حزب واحد سراسری را بوجود می آورند زیرا قبلن به ضرورت حزب واحد کمونیستی پرداخته بودم و بزرگان سوسیالیسم جهت تحقق انقلاب کارگری در هیچ نوشته ای از ضرورت تکثر احزاب کمونیستی در یک جامعه قلم نزده اند. با چنین واقعیتی، کارگران در صحنه ی مطالبات اقتصادی خویش مبارزه می کنند و به دلیل رشد آگاهی های اجتماعی، رهبری و هدایت مبارزه را خود بدست گرفته اند و به دلیل دیکتاتوری لجام گسیخته ی رژیم سفاک و اختلاسگر جمهوری اسلامی، پاسخ های منطقی و کوبنده بدان ها می دهند. امروزه کارگران اعتصابی هفت تپه در مرکز ثقل چنین مبارزاتی قرار دارند و مبارزه ی طبقاتی شان، شکل سیاسی نیز به خود گرفته است و حتا پیکار و دیالوگ منطقی کارگری از مناطق مختلف بین شان جریان دارد که بخشی اینگونه دیالوگ ها را نپذیرفته و طرح آنرا از طرف مخالفان شعار “خلع ید یک کلام، والسلام” در رابطه با شرکت در تجمع مقابل وزارت دادگستری به تاریخ سوم دی در تهران را مضر ارزیابی نموده و برایشان چالش انگیز گردیده بود. ولی من اینگونه اختلافات را با نگاهی مثبت ارزیابی نموده و آنرا امری منطقی در روند مبارزات کارگری میدانم. واقعیت این است که جنبش کارگری ایران با ارائه ی اشکال متفاوت مبارزاتی، اندیشه و افکار خویش را در پیشبرد جدال علیه بورژوازی هر چه بیشتر صیقل می دهد و انتقال نظریات، پیشنهادات و شیوه های دیگری از بسیج و سازماندهی کارگری در برابر نظام سرمایه داری، نه از طرف روشنفکران غیر پرولتری که مدافع کارگران اند، بلکه بطور مستقیم از طرف کارگران به چالش و نیز دیالوگ پرولتری قرار گرفته است و این گویای همان واقعیتی است که در سطور فوق مطرح کرده بودم که آگاهی های اجتماعی بر عکس دوره های گذشته، درون طبقه ی کارگر موجودیت دارد و مبتنی بر آن؛ مبارزات کارگری در اشکال متفاوت، بوسیله ی آنان به بحث و تبادل، روشنگری و به چالش گرفته می شود و در نهایت از دل چنین مباحثی، بسیج و سازماندهی کارگری صورت می گیرد. بنابراین بدون هر گونه مخالفت با اینگونه تضادها و بدون حتا تخطئه نمودن آن با عباراتی که هیچ تناسبی با نحوه ی ارائه ی چالش های کارگری ندارند و بیشتر به پراکنده گی یاری می رسانند، سعی نمائیم از طرح “تضاد نظری” استقبال نمائیم و خود را شریک اینگونه چالش های مفید قرار دهیم. کارگران مبارز و متعهدی که مخالفت خود را در برابر بعضی از مطالبات و شعارهای کارگران رزمنده ی اعتصابی هفت تپه ارائه داده اند، به باور من بیش از بیش وارد جدال سیاسی ـ طبقاتی گشته اند. این درست است که در نهایت هر گونه اعتراض در راستای مطالبات صنفی ـ اقتصادی، رنگ سیاسی نیز خواهد گرفت و بخصوص زمانی که ما با رژیم خودکامه، سفاک، دزد و اختلاسگر و جنایت کاری چون جمهوری اسلامی روبرو می گردیم که هر اعتصاب در چارچوب اعتراضات در زمینه ی مطالباتی را امنیتی، یعنی سیاسی می نماید، روشن است که چالش در ارائه ی اشکال مبارزات کارگری، رنگ سیاسی به خود می گیرد و در یک کلام بر مبنای رشد نسبی آگاهی های اجتماعی و سوسیالیستی که در درون طبقه ی کارگر ایران نهادینه شده است، آلترناتیو های پالایش یافته تر مبارزاتی پیشنهاد و ارائه می گردند. ولی بهتر است که از مبارزه ی اعتصابی در ارتباط با خواست ها و مطالبات اقتصادی حمایت گردد و از دل پشتیبانی طبقاتی، تنوع فکری در جهت استحکام و پیشبرد آن در راس دیالوگ کارگری قرار گیرد. قدرت های سیاسی در تمام جهان به شبکه ها و احزاب متفاوتی منقسم گشته اند، آنها نیز زمانی که اعتصابات کارگری و یا هر بخش دیگر اجتماعی جریان می یابد، اپوزیسیون احزاب متفاوت بورژوایی و یا هر جناح متنوع آن در ارتباط با مبارزه ی اعتصابی، واکنش خاصی در برابر دولت مرکزی ارائه می دهد و حتا به دلیل اختلافات سیاسی با آن، می تواند از بخشی مطالبات اعتصابی، حمایت نماید. رژیم جمهوری اسلامی نیز از جناح های متفاوتی تشکیل می شود و طبیعی است به دلیل اختلافات سیاسی و با ترفند از بعضی مطالبات اقتصادی کارگران هفت تپه، به حمایت برخیزند و از آن بمثابه ی حربه ای در مقابل رقیب سیاسی خویش بهره گیرند، ولی این مسئله نمی تواند موجب خللی در رابطه با مطالبات اعتصابی کارگران گردد. بخشی از کارگران از مناطق دیگری از ایران در مورد یک شعار مطالباتی و یا شعارهای دیگری، ملاحظه ای داشتند و دلیل آنرا سوء استفاده های جناحی از رژیم جمهوری اسلامی ارزیابی نمودند و با طرح آن، حق طبیعی مبارزات کارگری خود را آشکار ساختند و از این بابت نمی توان به آنها انتقاد داشت، با این تفاوت کارگران با حمایت عملی و در پراتیک مبارزاتی اختلاف سلیقه را برملا می نمایند. بعنوان نمونه در سومین کنگره ی بین الملل “کمینترن” در سال 1921، چنین برنامه ای پیش بینی شده بود و همه ی پیش نویس متن آن با مشورت لنین صورت می گیرد و وظایف بین الملل کمونیستی در جهت پیشبرد مبارزات علیه نظام سرمایه داری را بررسی نموده و در بخش چهارم این کتاب وظایف کمونیست ها را در چارچوب اعتصابات کارگری، حتا هر اندازه خرد و جزیی باشد، عمومیت می بخشد.
«برای یک کمونیست اشتباه بزرگی خواهد بود که خواست های فعلی کارگران را که به خاطر بهبودهای جزیی در شرایط کارشان است با دیده تحقیر بنگرند، حتی یک برخورد پاسیو (غیر فعال) به این مبارزات به بهانه… خواست های کارگران که آن ها امروز به خاطر آن حاضرند با سرمایه داری بجنگند، هر چقدر هم که کوچک و محجوبانه باشد، کمونیست ها نباید کوچک بودن آن ها را بهانه ای برای عدم شرکت خود در مبارزه کنند. فعالیت های تبلیغی ما نباید طوری باشند که در مقابل اتهاماتی که در مورد تهییج و تحریک کارگران برای اعتصابات بی معنی و حرکت بی ملاحظه دیگر زده می شود مسکوت و بی دفاع بماند. کمونیست ها باید سعی کنند که در بین توده های مبارز شهرت شرکت کنندگان شجاع و موثر در مبارزات آن ها را پیدا نمایند.»(33)
بنابراین نخستین هدف کمونیست ها ـ حتا با داشتن ملاحظات ـ حمایت از مطالبات صنفی ـ افتصادی از کارگران اعتصابی است. مضافن؛ رشد نسبی آگاهی های اجتماعی و سوسیالیستی کارگران که از درون طبقه بر می خیزد، باعث تفکیک مبارزاتشان با گذشته می گردد. آنها حتا در چنین مسیری به یکدیگر یاری می رسانند و “جمعی از کارگران هفت تپه از بخش های مختلف” پیامی به کارگران “گروه ملی صنعتی فولاد اهواز” ارسال می دارند و با تکیه از تصمیمات مجمع عمومی و کار شورایی کارگران فولاد، مبنی بر اینکه “شورای اسلامی” را برسمیت نشناسید و آنها نیز بر پایه همان تصمیمات، “شورای اسلامی” را برسمیت نشناختند.
امروزه کارگران با آرایش و پالایش آگاهی های اجتماعی که بطور نسبی در درون طبقه موجودیت دارد، با روشنگری مبارزات خود را صیقل می دهند. احزاب کمونیستی در صورتی قادرند به وظایف کمونیستی ـ کارگری جامه ی عمل پوشانند، که در درون طبقه حضور عینی داشته باشند و با اندیشه ی سراسری در خدمت جنبش کارگری ایران قرار گیرند.
ولی متاسفانه بحران در”حزب کمونیست ایران” بیداد می کند و اختلاف بین سه اندیشه یکی پرولتری و دیگری “چپ ناسیونالیستی” که مترادف “چپ بورژوایی” است و نیز بینش سانتریستی، در درون خویش رقم زده است. این بحران منجر می شود که بسیاری از کادرهای آگاه، مومن و با تجربه ی مبارزاتی یا از از حزب کناره گیری نمایند و یا باسیاستی استالینی از حزب اخراج شوند و یا با سلب مسئولیت در شاخه های مختلف به حاشیه کشانده شوند. حزبی که در مجموعه ی خویش و در نگاه کلی با مواضع کمونیستی و با تقسیم کار سراسری، قادر است پیوند و وظایف پرولتری خود را با جنبش کارگری ایران به جلو سوق دهد. حزبی که قدرت آنرا دارد تا در چشم اندازی نوین و با تداوم بینش و اندیشه ورزی کمونیستی، طپش انقلابی کارگران و لایه های تحتانی پهنه ی کردستان را در جنبش و پهنه ی سراسری ایران، پیوند دهد. حزبی که با همان مواضع کمونیستی خویش، رفقای رزمنده و شجاعی را پای اهداف پرولتری و انترناسیونالیستی، در چارچوب اهداف جنبش کارگری ایران فدا نموده است. این حزب بویژه در شرایط کنونی به دلیل در اختیار داشتن بسیاری از ابزارهای کلیدی در چارچوب “پایگاه…”، رادیو و تلویزیون در دستان نیروی ناسیونالیست بورژوایی؛ وظایف، ابتکار و ایفای نقش پرولتری آن کم رنگ گشته است و اگر درب بر این پایه چرخش نماید با از دست دادن رفقای کمونیست دیگری، راه تضعیف مداوم را طی خواهد نمود. رفقای کمونیست در این حزب نباید به “پایگاه…” متکی گردند، و وظایف پرولتری حکم میکند که در فکر اسکان دیگری با شیوه ها ی متفاوت دیگری در همان خاورمیانه باشند. رفقایی که در مرکز قرار گرفته اند که همان سانتریسم داخل حزب را تشکیل می دهند، با ارائه ی مواضعی بر ضد ناسیونالیسم، ولی خواهان حفظ آن در آستین “حزب کمونیست ایران” می باشند و این گونه اندیشه می تواند ضرباتی بسی کوبنده تر از نیروی ناسیونالیسم، به حزب وارد نماید. جدائی برای قرار گرفتن در بینش راستین کمونیسم انقلابی، اجتناب نا پذیر می گردد و همانطور که لنین بدین امر مهم پاسخ داده و خود وی در دوره های بحران “حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه” قرار داشت، معتقد بود که بعضی جدایی و ایجاد خط فاصله، به حزب روحیه می دهد و فعالیت های پرولتری آنرا استحکام بخشیده و شکوفا می نماید. برای رفقای درون “حزب کمونیست ایران” عمیقن آرزوی موفقیت دارم. ادامه دارد…
5 بهمن 1399 ـ 24 ژانویه 2021
منابع:
30 ـ لنین ـ “بیماری کودکی “چپگرایی” در کمونیسم”. منخب آثار، صفحه 797. همه جا تاکید از لنین است.
31 ـ لنین ـ همانجا
32 ـ لنین ـ همانجا ، صفحه 786 . همه جا تاکید از لنین.
33 ـ “اصول سازمان حزب” ، تز سازمان و ساختمان احزاب کمونیستی مصوب سومین کنگره بین الملل (کمینترن در 1921) ـ بخش چهارم، صفحه 20.
___________________________________
جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری ـ قسمت هفتم
احمد بخردطبع
پارلمان و پارلمانتاریسم: از دیر باز، پارلمان یکی از معضلات و مباحثی است که همواره اذهان کمونیست ها را به خود مشغول داشته است، زیرا پارلمان یکی از ارکان مرکزی نظام سرمایه داری بشمار می رود، مکان و محفظه ای از قوه مقننه که موازین و قوانین آن بدون دخالت و همه پرسی مردم، ولی به نام مردم و صرفن به دلیل اینکه از طرف آنها انتخاب شده اند، به تثبیت می رسد و در چنین مسیری حاکمین آن توانسته اند بخش قابل توجه ای از نیروها و احزاب “چپ” کارگری را به خود جلب نموده و آنها را در چارچوب دموکراسی بورژوایی در رکن مرکزی نظام خویش مستقر سازند و متقابلن و نیز به همان میزان، نیروهای چپ سیاسی یاد شده، در ابتدا برای گریز از اتهام سازش با بورژوازی، به ترفندها و فریب کاری های آشکار روی می آورند و از این راه به توجیه آن پرداخته و گویا با هدف بهره گیری از چنین ابزاری، اراده بر این است که در درون پارلمان از یک طرف به افشاگری دست یازند و هم نیز موجبات سازماندهی هر چه گسترده تر برای انقلاب کارگری را فراهم نمایند، ولی تدریجن با نهادینه شدن در درون آن، حقایق برملا می گردد، زیرا مذبوحانه به تبلیغ دموکراسی بورژوایی روی می آورند و پارلمانتاریسم به کلیدی ترین و حیاتی ترین فعالیت های سیاسی شان مبدل می شود. از اواخر قرن نوزده آلترناتیو یاد شده سبب مبارزه ی وسیعی بین کمونیست ها و رویزیونیست ها می گردد و بویژه اردوگاه “سوسیالیستی”، بنا به خصلت و بینش واقعی خویش، چنین روشی از مبارزه را در بین “احزاب برادر”، بمثابه اصولی خدشه ناپذیر تثبیت می کند.
در چنین مسیری و قبل از وارد شدن به مباحث پارلمانی و نیز مجلس موسسان، لازم است بار دیگر یادآوری شود که کمونیست ها نباید رهبران پرولتاریای جهانی را عاری از خطا بدانند، زیرا در غیر این صورت سوسیالیسم انقلابی از حالت پویایی و نیز علمی خارج می شود و به مثابه ی اندیشه ای مذهبی تبارز می یابد، اندیشه ای که رهبران آن تقدیس می شوند و بمثابه پیامبران مذهبی قلمداد می گردند. برعکس برخورد کمونیستی حکم می کند، که خطاهای خود و رهبران را با استدلال و منطق و با روش علمی، پیگیری و آشکار نمائیم، چرا که رهبران واقعی پرولتری از اصول جهان بینی کمونیستی عدول نمی نمایند، زیرا در چنین عرصه ای به سهم خود قادر نخواهند بود جنبش کارگری را هدایت نموده و یاری رسان تئوری و پراتیک انقلابی آن باشند ولی آز آنجا که در پراتیک روزمره ی اجتماعی قرار دارند و در چنین زمینه ای اندیشه و کنکاش می کنند، می توانند دچار اشتباهاتی در اتخاذ بعضی از مواضع سیاسی گردند ولی به اصول جهان بینی کمونیستی و حاکمیت انقلاب پرولتری وفادار می باشند. تفاوت و پویایی کمونیست ها با نیروهای چپ سنتی موجود در رابطه با ابراز شجاعانه ی خطاها و گزینش تئوری و پراتیک اجتماعی آن است که با استالینیسم مرزبندی می کند، خطاهای خرده بورژوایی و تمام خلقی مائوئیستی را برملا می سازد و از دنیای تفکراتی که موجبات شکست انقلاب کارگری در روسیه را بطور تدریجی آماده نمودند، فاصله می گیرد و با استدلال و اندیشه ی پرولتری با هر خطایی به مبارزه بر می خیزد و به انقلاب کارگری و حاکمیت شورایی آن وفادار می ماند و در مسیر عمل اجتماعی، می آموزد، می آموزاند و قصد دارد پویا و مستحکم تر مسیر انقلابی را طی نماید. در چنین زمینه ای در مدت بسیار کوتاه حاکمیت پرولتری “کمون پاریس”، درس ها و تجربیات بسیار ارزنده ای در اختیار ما قرار گرفته است که بدان ارج می نهیم و بویژه حاکمیت کمون بیش از بیش مبتنی بر تصمیمات شورایی برجسته می گردید و نه پارلمان بورژوایی، ولی در عین حال بقول انگلس در پیشگفتار آلمانی “مانیفست حزب کمونیست” در سال 1872 در مورد کمون پاریس: «…طیقه کارگر نمی تواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف نماید و آنرا برای مقاصد خویش به کار اندازد». ولی برعکس به دلیل اینکه روسیه چه قبل و چه بعد از انقلاب کارگری، مباحث پارلمانی را از دیدگاه ها و نیروهای متفاوت اجتماعی برانگیخته و آنرا سرشار از آموزش ها نموده است، آغاز می کنم.
همانطور که می دانیم، روسیه تزاری یکی از عقب مانده ترین سیستم سرمایه داری در اروپا بشمار می رفت که هشتاد درصد تولیدات اقتصادی آنرا محصولات کشاورزی شامل می گردید. یعنی نظام سرمایه داری همراه روبنای سیاسی آن، آنطور که در سایر کشورهای اروپایی رشد و نضج یافته بود، روسیه را در بر نمی گرفت. ولی کمونیست های روسی بیش از بیش از طریق حزب سوسیال دموکرات کارگری خود با کمونیست های اروپایی متشکل در “انترناسیونال دوم” رابطه ی ارگانبک و نزدیک داشته و دیالوگ کارگری مستمری بین شان در جریان بود که بالندگی هر چه بیشتری را بر می انگیخت. در بین کشورهای مختلف اروپایی و احزاب چپ و کمونیست آن، بحث شرکت در پارلمان بورژوایی جریان داشت و طیف ها و عناصر متفاوت با ایده های متنوعی را در این زمینه شامل می گردید. در روسیه شرکت کمونیست ها در پارلمان تزار بنام “دوما” بحث انگیز گشته بود و “حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه”، خواهان بهره گیری از تریبون “دوما” برای پیشبرد اهداف سیاسی خود بود تا از این طریق هم افشاگری نماید و هم از مطالبات کارگری در پارلمان دفاع نموده و با انعکاس در مطبوعات آنزمان روسیه، ارتباط طبقاتی و در تداوم آن رشد سازمانیابی کارگری تسهیل گردد. ولی در بین بلشویک ها دو دیدگاه متفاوت موجود بود. اکثریت حزب بلشویک که لنین هم بدان ها تعلق داشت، شرکت در پارلمان را بصورت مشروط تایید می نمودند و در چنین مسیری اقلیتی از بلشویک ها، تبلیغات و شرکت در “دوما” ی تزاری را به دلیل اینکه نباید مطلقن در پارلمان بورژوایی شرکت کرد، نفی می کردند. بعنوان نمونه در سال 1908 تصمیم شرکت در “دوما”، مخالفت بخشی از کمونیست های بلشویکی را منجر می شود و این مسئله باعث اخراج آنها از حزب را فراهم می سازد. البته به باور من تصمیم اخراج رفقا از طرف حزب بلشویک عاری از خطا نبود. و لنین در این باره اظهار می دارد:
«در سال 1908 بلشویک های “چپ” به سبب امتناع لجوجانه از تصدیق ضرورت شرکت در ارتجاع ترین “پارلمان”، از حزب ما اخراج شدند. “چپ ها” ـ که بسیاری از آنها انقلابیون خیلی خوبی بودند و بعدها بعنوان اعضای شایسته حزب کمونیست فعالیت میکردند (و اکنون نیز فعالیت میکنند)، بخصوص روی تجربه موفقیت آمیزی که از تحریم انتخابات سال 1905 بدست آمده بود، تکیه میکردند.» (34).
تصمیم رهبران حزب بلشویک در اخراج کمونیست های انقلابی، خطای فاحشی محسوب می شود، زیرا مخالفت با پارلمان بورژوایی نمی تواند عدول از اصول کمونیسم را موجب گردد. این رفقا با حفظ موضع سیاسی خویش، بسهولت می توانستند در حزب ابقا یابند و به فعالیت انقلابی خویش تداوم بخشند. ولی نگرش لنین و اکثریت اعضای حزب بلشویک از شرکت در پارلمان بورژوایی آنهم در ابتدای قرن بیستم دلایلی داشت که در زیر بدان خواهم پرداخت.
بلشویک ها و پارلمان بورژوایی:
بین کمونیست ها و سوسیال دموکرات ها در مورد شرکت در پارلمان تفاوت اساسی و ماهوی موجود است. یک حزب، از موضع کمونیستی شرکت در پارلمان را مجاز می داند و دیگری با نهادینه شدن در درون آن، فعالیت مشروط پارلمانی را به موضع پارلمانتاریستی مبدل ساخته و بدان متعهد می گردد و در نتیجه باید به موازین و اصول بنیادی بورژوایی آن احترام بگذارد و در مقابل، از کمک های مادی و معنوی نظام سرمایه داری بهره مند می شود. یعنی احزاب پارلمانتاریست حق دارند از مطالبات کارگری دفاع نمایند و حتا جنبش اعتراضی و اعتصابی بوجود آورند، ولی حق ندارند، در مراحل حساس که منافع حکومت سرمایه به خطرات جدی نزدیک می شود، اعتراض و اعتصاب را تداوم دهند. در چنین شرایطی، زمانی که بصورت حزب سیاسی در درون آن نهادینه می شوند و شرکت انقلابی در پارلمان بصورت پارلمانتاریسم دگردیسی می یابد، موجبات استحکام نظام سرمایه داری از طرف نیروهای سازشکار فراهم می گردد و با چنین استحکاهی از ریزش و بحران تعمیق یافته حکومتی و از سرنگونی آن جلوگیری می کنند. ولی برعکس، بلشویک ها شرکت در پارلمان بورژوایی را در بستر موازین اساسی انقلاب مورد تحلیل و بررسی قرار می دادند. برای آنها شرکت در پارلمان فقط در دوره هایی مجاز بود که جامعه در بستر اعتلا و نیز وضعیت انقلابی قرار نداشت. یعنی جنبش اعتراضی وسیع با اعتصابات کارگری موجود نبود. در غیر این صورت هرگونه شرکت در پارلمان بورژوایی به مفهوم پشت کردن به منافع انقلابی و تحکیم هر چه بیشتر قدرت سیاسی نظام سرمایه داری را در اهداف سیاسی خواهد داشت. زمانی که در سال 1905، جنبش انقلابی و اعتراضی همراه با اعتصابات در شهرهای مختلف روسیه ی تزاری در جریان بود، بلشویک ها شرکت در “دومای دولتی” را تحریم نمودند ولی برعکس منشویک ها بعنوان نمایندگان بورژوایی ولی در لباس دفاع از جنبش کارگری، در “دوما” شرکت می ورزند و به پیشنهاد دولت تزاری سر تعظیم فرود می آورند. لنین می نویسد:
«وقتی تزار در اوت سال 1905 دعوت یک “پارلمان” مشورتی را اعلام کرد، بلشویک ها، برخلاف تمام احزاب اپوزیسیون و منشویک ها، تحریم آنرا اعلام داشتند و انقلاب اکتبر سال 1905 هم عملا طومار آنرا درهم پیچید. این تحریم در آن زمان صحیح از کار درآمد، ولی نه بعلت آنکه امتناع از شرکت در پارلمان های ارتجاعی عموما صحیح است، بلکه بدان علت که وضع عینی آن زمان که در جهت تغییر سریع اعتصابات عمومی به اعتصاب سیاسی و سپس به اعتصاب انقلابی و سرانجام به قیام سیر میکرد، درست ارزیابی شده بود…. تحریم بلشویکی “پارلمان” در سال 1905 پرولتاریای انقلابی را از تجربه سیاسی بسیار گرانبهایی بهره مند ساخت و نشان داد که هنگام درآمیزی اشکال علنی و غیر علنی، پارلمانی و غیر پارلمانی مبارزه، که سودمند و حتی واجب است که ما بتوانیم از اشکال پارلمانی مبارزه صرفنظر کنیم. ولی کاربرد کورکورانه، تقلیدی و غیر نقاد این تجربه در اوضاع و احوال دیگر و در محیط دیگر اشتباه بسیار فاحشی است.»(35).
مشاهده می کنیم که لنین شرکت کمونیست ها در پارلمان بورژوایی را نتیجه ی شرایط متفاوت اجتماعی می داند. یعنی در دوره هایی که مبارزه علیه قدرت سیاسی در جامعه جریان دارد و اعتصابات سراسری در سطح اقتصادی و سیاسی به پیش می رود، شرکت در پارلمان بورژوایی به مفهوم حمایت و گرویدن به حاکمیت سیاسی و پشت نمودن به اهداف انقلابی است. کاری که اپوزیسیون های دیگر از جمله منشویک ها بدان عمل می نمودند و دوره های متفاوت اجتماعی را یک کاسه نموده و ضربات خرد کننده ای به جنبش انقلابی وارد می ساختند. بنابراین شرکت در پارلمان بورژوایی فقط محصول دورانی است که جنبش در شرایط افت اجتماعی قرار دارد و یا در بهترین حالت بخصوص مبارزه ی کارگران و تهی دستان در چارچوب اعتراضات پراکنده ی “تردیونیونیستی” یعنی مطالبات اقتصادی پراکنده، برجسته گشته است. در چنین شرایطی که هر گونه ارتباط با توده های زحمتکش به دلیل تفوق ضد انقلاب، مخدوش و راه های حصول بدان در سطح گسترده ای به بن بست رسیده و کار آگاه گرانه نمی تواند سیر ابتدایی خود را طی نماید، و فقط در چنین شرایطی برای آنکه یک حزب سیاسی ـ انقلابی قادر گردد به اهداف یاد شده در فوق جامه عمل پوشاند، شرکت در پارلمان بورژوایی ضرورت می یابد. این مسئله بویژه در دوره های حاکمیت تزاری و عقب مانده گی فاحش اجتماعی آن نسبت به اروپای غربی نظیر انگلستان، آلمان، هلند و فرانسه اجتناب ناپذیر گشته بود. در عین حال در همان دوران بویژه در کشورهای اروپای غربی، بسیاری از کمونیست های آن، هر گونه شرکت در پارلمان بورژوایی را حتا در دوران “افت اجتماعی” نفی می نمودند که چنین بینش سیاسی در درون حزب بلشویک نیز موجودیت داشت. ولی امروزه، یعنی قرن بیست و یکم با صد سال قبل یکسان نیست و شرایط در تمام عرصه های اجتماعی بصورت فاحشی تفاوت دارد. زیرا علم و به دنبال آن تکنولوژی به چنان رشدی دست یافته که راه حل های بسیار روشنی در برابر کلاف های سر درگم و پیچیده گی های اجتماعی قرار داده است. که یکی از آنها می تواند پیشرفت در زمینه ی “اینترنت” باشد که ارتباطات در سرتاسر جهان را فقط با یک انگشت “کلیک”، به یکدیگر متصل نموده و سریعن پیام ها، مقاصد و اهداف را در اختیار ما قرار داده و زندگی موجود زنده را در اجرای بسیاری از فعالیت ها و مسائل اجتماعی، تسهیل و تسریع می بخشد. اگر در سابق احزاب کمونیست برای تحقق ارتباط های کارگری احتیاج مبرمی به ابزارهای متفاوت از جمله پارلمان بورژوایی داشتند و از این طریق قادر می گشتند وظایف تبلیغی و ترویجی را جامه عمل پوشانده و با افشاگری در تریبون پارلمانی و انعکاس نسبی آن در رسانه های اجتماعی، به بسیج و سازماندهی نائل شوند، امروزه بطور کامل چنین اهداف و وظایفی از طریق شبکه های مجازی یعنی اینترنت با سرعتی اعجاب انگیز محقق می گردد و دیگر نیازی به ابزارهای بورژوایی نظیر پارلمان نخواهیم داشت تا در زمانی که جامعه فاقد اعتلا و موقعیت های اجتماعی است، جهت حصول به اهداف انقلابی در آن شرکت ورزیم. در سده ی حاضر که ما در آن زندگی می کنیم، به دلیل رشد و بسط تکنولوژی فوق، اطلاعات و دانستنی های اجتماعی نیز پیشرفت صعودی یافته که یکی از نتایج بارز آن موجودیت آگاهی های نسبی طبقاتی ـ اجتماعی در درون طبقه ی کارگر در سطح جهانی و به طبع آن در طبقه ی کارگر ایران است که بر چنین مبنایی دیگر نیازی نیست که این گونه آگاهی ها، فقط از بیرون طبقه به داخل آن وارد شود که می تواند در مواقعی نتایج تاسف باری نیز بر جای گذارد، مسائلی را که در قسمت های پیشین مقالات ام بدان پرداخته بودم. زمانی که لنین در آوریل 1920 کتاب “بیماری کودکی “چپگرایی” در کمونیسم” را انتشار می دهد که حاوی نکات مهم و برجسته ی اجتماعی در زمینه ی جنبش کمونیستی است، اختلافات و تضادی در زمینه ی شرکت در پارلمان بورژوایی را موجب می گردد، زیرا بویژه بخشی از کمونیست های اروپایی حتا در آن دوره ی تاریخی، از شرکت در هر گونه پارلمان بورژوایی و نیز اتحادیه های زرد کارگری را به نفع جنبش پرولتری ندانسته و معتقد بودند که دیگر بهره برداری از این گونه ابزارهای ارتجاعی بسر رسیده و به نظرات لنین، هم در رابطه با پارلمان و هم شرکت در اتحادیه های زرد، انتقاد داشته و چالش یاد شده متاسفانه نتایج منقی بر جای می گذارد و بسیاری از انشعابات در جنبش کمونیستی اروپا را فراهم می آورد و این مسئله باعث آن می گردد که امواج انقلابات کارگری که در چنین سال هایی بخصوص پس از بثمر رسیدن انقلاب کارگری روسیه در اکتیر 1917، سیر صعودی را طی می نمود، فروکش یابد و قدرت شوراهای کارگری در روسیه تنها ماند. از چنین ماجرای تاسف باری یک قرن سپری می شود که بدنبال آن ما به تجربیات و نتایج گرانبهایی دست یافته ایم که مطابق با آن دیگر وظایف انقلابی در چارچوب شرکت در پارلمان بورژوایی نمی تواند همانگونه باشد که در سابق عملی می گشت. شاید رویزیونیست ها یا “چپ بورژوایی” که شرکت در پارلمان ارتجاعی را بعنوان اصولی برگشت ناپذیر ارزیابی می کنند و هر جا که قدرت سیاسی نظام سرمایه داری چنین شرایطی را در اختیارشان قرار دهند، در آن شرکت می ورزند، یکی از دلایل آنرا برای تثبیت کردن قوانین به نفع طبقه ی کارگر و سایر لایه های تحتانی اجتماعی ارزیابی کنند، باید پاسخ داد که اتخاذ چنین موضعی به پراکنده گی و عدم سازماندهی انقلابی کارگران می انجامد و انگیزه های بغایت منفی در اذهان آنها ایجاد می کند. بویژه تجربه در سال های اخیر نشان داده است که حاکمیت نظام سرمایه داری قوانین را بر مبنای منافع طبقاتی خویش به پیش می برند و هر جا اراده کنند باز بر پایه ی مصالح کارفرمایان بورژوایی عمل نموده و برضد منافع کارگران اقدام می نمایند. آنها حتا تا آنجا که توانسته اند، بسیاری از دستاوردهای معیشتی کارگران را که در سال های گذشته مستقیمن با آکسیون های مبارزاتی طبقه کارگر کسب شده بود، بازپس گیرند و در تداوم اهداف یاد شده با اهدای امتیازاتی به همین احزاب رویزیونیست، آنها را در نهایت خاموش و رام نمایند. روش مذکور برای جلب نیروهای سوسیال دموکرات و یا احزاب زرد کارگری که همان چپ های بورژوایی می باشند از طرف نظام سرمایه داری صورت می گرفته و متاسفانه تا کنون نیز تداوم دارد. بسیاری از رهبران انترناسیونال دوم که در چارچوب سوسیال دموکراسی به پارلمانتاریسم روی می آورند، از کمک های معنوی و نیز مادی بویژه در رابطه با صندوق حزبی برخوردار می باشند و لنین به درستی در مورد یاد شده می نویسد: «انترناسیونال سوم در همین مهلت کوتاه یکساله ای که از تاسیس اش میگذرد، به پیروزی قطعی دست یافته و انترناسیونال دوم زرد و سوسیال شوینیست را که تا همین چند ماه پیش بمراتب نیرومندتر از انترناسیونال سوم بود و استوار و پرتوان مینمود و از کمک های همه جانبه ـ مستقیم و غیر مستقیم، مادی (مقامات وزارتی، گذرنامه، جرائد) و معنوی بورژوازی جهانی برخوردار بود، درهم کوبیده است.»(36).
امروزه جنبش جهانی کمونیستی از ضربات مستمر احزاب چپ بورژوایی به جنبش کارگری رنج می برد و در بحران گسترده ای دست و پا میزند. ولی کمونیست ها به تدریج با افشاگری و کار آگاه گرانه سد ها را از پیش پای خود فرو خواهند ریخت. چنین مبارزه ای هنوز زمان می خواهد ولی هر بحران سرمایه داری این فاصله ها را کوتاه تر ساخته و بعنوان جنبشی مستقل از سمومات بورژوایی، شناسنامه ی طبقاتی بدان خواهد بخشید و سوسیالیسم را با کسب قدرت کارگری بر فراز اهداف خود قرار خواهد داد. فقط در چنین مسیری است که می توان بر خیانت سال ها نسبت به جنبش کارگری فائق آمد و احزاب رفرمیستی در چارچوب چپ بورژوایی را در زمینه ی پارلمان و پارلمانتاریسم افشا و طرد نمود.
مجلس موسسان!
در فوریه 1917 انقلاب بورژوایی روسیه متحقق می گردد و پس از آن مرحله ی جدیدی از تحولات اجتماعی و بر پایه آن دگرگونی دیگری آغازیدن می گیرد. ولی از فوریه “کادت ها” با پشتیبانی بیدریغ “سوسیال رولوسیونرها” و نیز منشویک ها، قدرت دولتی را به دست می آورند. در چنین روندی باید حقایق انکار ناپذیری را برملا نمود که مسئولان بالای حزب بلشویک، مواضع و خط مشی واحدی نداشتند و مسیر پیشبرد مبارزات سیاسی پس از تحقق انقلاب فوریه را در شمای کلی آن از مواضع متفاوتی بررسی می نمودند. واقعیت این است که خطر، حیات انقلابی بلشویک ها را تهدید می نمود. چرا که بعضی از مسئولان آن هنوز وابسته و معتقد به بینشی بودند که انقلاب بورژوازی را در ژوئن و ژوئیه سال 1905 تئوریزه کرده و از دل آن ایجاد جمهوری بر مبنای “دیکتاتوری کارگران و دهقانان” نتیجه می گردید. آلترناتیو بورژوایی فوق بوسیله لنین در کتاب “دو تاکتیک سوسیال دمکراسی برای انقلاب دموکراتیک” طرح می شود و سرلوحه ی مواضع سیاسی بلشویک ها قرار می گیرد. قدرت سیاسی فوق نه کارگری بلکه بورژوایی است زیرا لنین در این مورد می افزاید: «واضح است که منظور از تصرف حکومت (ولو بطور جزئی، گاهگاهی و هکذا) منحصر به شرکت سوسیال دمکراسی فقط و پرولتاریا فقط نیست. زیرا فقط پرولتاریا نیست که در انقلاب دمکراتیک ذینفع است و بطرز موثری در آن شرکت مینماید. زیرا قیام، همانطور که در آغاز قطعنامه مورد بحث گفته میشود، مربوط به تمام مردم است و”گروه های غیر پرولتری (اصطلاح قطعنامه کنفرانس چپ ها در مورد قیام) یعنی گروه های بورژوائی هم در آن شرکت مینمایند.»(37). مطابق با آلترناتیو حکومتی فوق بعضی از رهبران بلشویک معتقد بودند که دولت برآمده از انقلاب فوریه 1917 کامل نبوده و ناقص است، زیرا انعکاسی از “جمهوری دمکراتیک کارگران و دهقانان” نبوده، بنابراین انقلاب کنونی به اهداف ما منطبق نیست و در نتیجه مبارزه ما تا برقراری حکومت دمکراتیک کارگری و دهقانان تداوم خواهد داشت. یعنی در یک کلام آنها هنوز هم در بستر تحقق و انکشاف هر چه بیشتر اهداف مبارزه ی بورژوایی بودند. در چنین دوره ی حساسی روزنامه “پراودا” ارگان رسمی حزب بلشویک بدست کامنف، زینویف و استالین اداره می گشت که هر سه نفر دارای دیدگاه کهنه بلشویکی بودند و در چنین راستایی است که خطر انشقاق و تصادمات فکری حزب بلشویک را تهدید می نمود. لنین از آنجا که در تبعید بسر میبرد، حضور عینی در انقلاب فوریه نداشت و دقیقن پس از دگرگونی سیاسی و قدرت گیری “کادت ها” همراه با حمایت همه جانبه ی “اس آرها” و “منشویک ها” از دولت بورژوایی کرنسکی، برای لنین مرحله انقلاب آتی تعویض می شود و کسب قدرت سیاسی به وسیله پرولتاریا در دستور کار قرار می گیرد. این مسئله برای بخشی از رهبران بلشویکی خوش آیند نبود. از طرف دیگر دولت جدید روسیه همراه با شرکای “چپ بورژوایی” به دلیل مواضع پرولتری لنین، هیچ تمایلی نداشتند که وی وارد روسیه شود و جامعه را به سوی انقلاب دیگری سوق دهد. نظریه لنین در مورد “وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر” عمدتن در آلمان تئوریزه می شود و آنرا برای چاپ در ارگان “پراودا” برای هیئت تحریریه وقت هی فرستد ولی با کمال تعجب در پراودا به چاپ نمی رسد. برای آنکه زمان هدر نرود، بلشویک ها دوم آوریل 1917 بطور مخفیانه لنین را با قطار به روسیه می رسانند و شب سوم آوریل وارد پتروگراد می شود و در 4 آوریل در دو جلسه پی در پی نظرات شخصی خود را در 10 تز قرائت می نماید و متعاقبن در روزنامه “پراودا” به چاپ می رسد که به تزهای آوریل معروفیت دارند. لنین در دومین تز انقلاب پرولتری را در دستور کار قرار می دهد و عنوان می دارد:
«خود ویژگی لحظه فعلی در روسیه عبارت است از انتقال انقلاب از نخستین مرحله ی خود که در آن قدرت حاکمه بعلت کافی نبودن آگاهی و تشکل پرولتاریا، بدست بورژوازی افتاده است، به دومین مرحله که در آن باید قدرت حاکمه بدست پرولتاریا و قشرهای تهیدست دهقانان بیفتد.»(38).
بنابراین پس از 12 سال از تاریخ نگارش “دو تاکتیک سوسیال دمکراسی…” که مرحله انقلاب، بورژوایی ارزیابی شده بود، روسیه باید به سوی کسب قدرت سیاسی به وسیله ی پرولتاریا گام برمیداشت. ولی تسخیر قدرت سیاسی به وسیله کارگران به مفهوم جدایی کامل با هر گونه ابزارهای بورژوایی است و از آنجا که پارلمان یکی از ابزارهای اساسی نظام سرمایه داری است، بطور کامل با آن مرزبندی می شود که در نتیجه با قطع رابطه با هر گونه پارلمان و پارلمانتاریسم، شامل مجلس موسسان نیز خواهد شد. از این نظر است که لنین تز پنجم را اینگونه توضیح می دهد:
«جمهوری پارلمانی نه، ـ زیرا رجعت از شوراهای نمایندگان کارگران به جمهوری پارلمانی گامی است به عقب، ـ بلکه استقرار جمهوری شوراهای نمایندگان کارگران و برزگران و دهقانان در سراسر کشور، از پائین تا بالا.»(39).
زمانی که انقلاب بورژوایی روسیه به ثمر می رسد، دولت جدید مجلس موسسان را برای تدوین موازین و قوانین اساسنامه ای وعده می دهد. در چنین دوره ای اکثریت شوراهای کارگران، دهقانان و سربازان بدست “منشویک ها” و “سوسیال رولوسیونرها” بود که با حاکمیت بورژوایی خزیده در قدرت، همکاری داشتند و بلشویک ها اقلیت ناچیزی را در این شوراها تشکیل می دادند. بنابراین مواضع اکثریت شوراها منطبق با بینش دو نیروی یاد شده با سازشکاری مواجه می گشت. دولت بورژوایی نیز به دلیل هراس از شوراها، در برابر آنها محتا طانه عمل می نمودند و اعتمادی نداشتند و در اینجا است که لنین “قدرت دوگانه” را طرح می نماید. یعنی در کنار قدرت دولتی، قدرت شوراها موجودیت داشت، قدرتی که به وسیله ی منشویک ها و “اس آرها” رهبری می گشت و در سازشکاری با حاکمیت بود. لنین این دوره را این گونه توضیح می دهد:
«… شورای نمایندگان سربازان و کارگران پتروگراد که چنانچه از اوضاع برمی آید، از اعتماد اکثریت شوراهای محلی برخوردار است، قدرت دولتی را داوطلبانه بدست بورژوازی و دولت موقت آن میدهد، داوطلبانه حق اولویت را به آن واگذار می کند و درباره پشتیبانی از آن قرارداد سازش با آن منعقد میکند و نقش خود را به نظارت و کنترل در امر فراخواندن مجلس موسسان (که حکومت موقت تاکنون حتی موعد آنرا هم اعلام ننموده است) محدود مینماید… جای کوچکترین شکی نیست که این “درآمیختگی” نمیتواند مدت مدیدی دوام یابد. وجود دو قدرت در یک کشور امکان پذیر نیست. یکی از آنان باید نابود شود، و تمام بورژوازی روسیه اکنون با تمام قوا و با تمام وسایل در همه جا فعالیت میکند تا شوراهای نمایندگان سربازان و کارگران را برکنار سازد، ضعیف کند، به صفر برساند و قدرت یگانه از بورژوازی بوجود آورد.»(40).
تزهای آوریل اواخر مارس در آلمان پی ریزی می شود و در 4 آوریل تحت عنوان “درباره ی وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر” در پتروگراد قرائت می گردد و از آنجا که بلشویک ها هیچ قدرت قابل توجه ای در شوراهای کارگران، دهقانان و سربازان ندارند، شوراها دولت بورژوایی موقت را برسمیت می شناسد و بصورت مشروط با آن سازش کرده است. ولی سطور فوق از لنین در 28 مه نوشته شده، یعنی دو ماه پس از تدوین تزهای آوریل، ولی اینبار نه بعنوان “درباره ی وظایف پرولتاریا…”، بلکه تحت عنوان “وظایف پرولتاریا…”، شکل عینی و قاطع تری به خود می گیرد. بویژه در ابتدای ماه ژوئن قرار داریم، زیرا از ماه ژوئن نشانه ها و ثمره ی فعالیت مستمر و پیگیر بلشویک ها در شوراها به چشم می خورد و تغییرات کیفی آغازیدن می گیرد. یعنی هر گونه سازش با دولت موقت نفی و در تعاقب آن کسب قدرت سیاسی در درون شوراها تبلیغ و ترویج می گردد. ولی در بستر چنین سیاستی، باید فراخوان مجلس موسسان از طرف شوراها و تحمیل آن به دولت موقت، مورد حمایت قرار گیرد زیرا مجلس یاد شده نه در دوره ی دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه در پروسه ای مورد استفاده شوراها می باشد، که بورژوازی حاکمیت سیاسی ـ اقتصادی جامعه را در دستان خود دارد. در چنین شرایطی، حزب پرولتری مشی و مواضعی را بر می گزیند که مطابق با آن دولت سرمایه داری را هر چه بیشتر در انزوای سیاسی بنشاند و طبقه کارگر را برای کسب قدرت سیاسی آماده تر نماید. البته در ماه مه نیروهای سیاسی موجود، بویژه “سوسیال ـ رولوسیونرها” و “منشویک ها” که اکثریت در شوراها را در اختیار خود داشتند، نمایندگان خود را از طرف مردم برای مجلس موسسان معرفی می کنند، بدون اینکه تاریخ یرقراری آن از طرف نظام حاکم مشخص و تدقیق شود. لنین نیز پیش بینی خود را در رابطه با رویدادهای جاری در آن زمان و بطور مشخص در چارچوب فراخوان مجلس موسسان اینگونه تشریح می نماید: «… هر قدر با پشتکار بیشتری به مردم کمک کنیم تا فورا و در همه جا به تشکیل شوراهای نمایندگان کارگران و دهقانان بپردازند و تمام امور زندگی را بدست این شوراها بسپارند، هر قدر اقایان لووف و شرکا فرا خواندن مجلس موسسان را بیشتر به تعویق اندازند، همانقدر نیز برای مردم آسانتر خواهد بود (از طریق مجلس موسسان و یا بدون آن، در صورتیکه لووف برای مدت مدید از فرا خواندن آن خودداری ورزد)، جمهوری شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان را برای خود انتخاب نمایند(41).
روند حوادث صحت نظرات لنین را به اثبات می رساند. همان طور که در سطور فوق نیز اشاره نموده بودم، از ماه ژوئن بلشویک ها نفوذ هر چه بیشتری را در شوراهای کارگران، سربازان و دهقانان بدست می آورند. مجلس موسسان از طرف دولت موقت در سطح وعده و وعید باقی می ماند. برنامه و سیاست بلشویک ها در همه جا تبلیغ و ترویج می شود و جناح چپ “سوسیال ـ رولوسیونرها” از حزب خود انشعاب نموده و به بلشویک ها ملحق می گردند و در 25 اکتبر انقلاب کارگری تحقق یافته و شوراها قدرت سیاسی را بدست می گیرند. ولی لنین در تز پنجم آوریل توضیح داده بود که جمهوری پارلمانی که مجلس موسسان نیز بصورت موقت، نوع عالی تر آن است، نمی تواند در زمان حاکمیت شوراها برقرار شود زیرا “رجعت از شوراهای نمایندگان کارگران به جمهوری پارلمانی گامی است به عقب”، ولی بر عکس، فشارها برای فراخواندن آن مشاهده می گردید.
آیا مجلس موسسان بطور واقعی برگزار گردید!
لنین در مورد مجلس موسسان در کتاب ها و جزوات متعددی به بحث نشسته و در همه جا فراخواندن مجلس موسسان در زمان قدرت گیری طبقاتی پرولتری را هم گامی به عقب و هم نیز خیانت به انقلاب کارگری ارزیابی نموده است. زیرا زمانی که حاکمیت سیاسی بدست شوراها مسقر می شود:
«… دوران پارلمانتاریسم کهنه ی بورژوایی سپری شده و با وظایف عملی ساختن سوسیالیسم به هیچ وجه همساز نیست و آنچه قادر به غلبه بر مقاومت طبقات توانگر و قادر به بنیاد گذاری جامعه ی سوسیالیستی است، موسسات عمومی ملی نبوده بلکه فقط موسسات طبقاتی (نظیر شوراها) است، اکنون هرگونه انصراف از تمامیت حکومت شوراها و جمهوری شوروی که مردم بدست آورده اند به نفع پارلمانتاریسم بورژوایی و مجلس موسسان در حکم قدمی به عقب و ورشکستگی کامل انقلاب کارگری و دهقانی اکتبر خواهد بود.»(42).
ولی علیرغم مواضع پرولتری لنین و اکثریت بلشویک ها، پیشنهادات برای برگزاری چنین ارگان بورژوایی در جریان بود که بجای شعار همه ی “قدرت بدست شوراها”، همه ی قدرت از طریق مجلس موسسان را طلب می نمود. ما وظیفه داریم که واقعیت ها را مطرح نمائیم که حتا بخشی از رهبران بلشویسم، یعنی همان کسانی که پس از تحقق انقلاب فوریه 1917 هنوز هم به تئوری مندرج شده در “دو تاکتیک سوسیال دموکراسی…” که در سال 1905 طرح گشته بود، باور داشتند و کسب قدرت سیاسی بوسیله کارگران را نفی می نمودند، که در سطور فوق بدان اشاره نموده بودم، خواهان برقراری مجلس موسسان بودند. مضافن “سوسیال ـ رولوسیونرها” ی چپ منشعب از حزب خود که به بلشویک ها پیوسته بودند نیز خواهان برقراری مجلس موسسان بودند. بقول لنین نمی توان مسئله ی قضایی مجلس موسسان را در چارچوب پارلمانتاریسم، به مبارزه ی طبقاتی ارجحیت بخشید. وی در این مورد اضافه می نماید: «هر گونه تلاش مستقیم یا غیر مستقیم بمنظور اینکه به مسئله مجلس موسسان از جنبه صوری ـ قضایی، در قالب دمکراسی عادی بورژوازی و بدون در نظر گرفتن مبارزه طبقاتی و جنگ داخلی نگریسته شود، خیانت به آرمان پرولتاریا و پیوستن به نقطه نظر بورژوازی است. بر حذر داشتن همه و هر کس از این اشتباهی که معدودی از سران بلشویسم، بعلت عدم توانائی در ارزیابی قیام اکتبر و وظایف دیکتاتوری پرولتاریا به آن دچار می شوند وظیفه مسلم سوسیال دمکراسی انقلابی است.»(43).
بنابراین پارلمانتاریسم بورژوایی و یا حتا طرح دموکراسی مستقیم و مشارکتی که فقط در سطح شعار باقی خواهد ماند و در هیچ مکان جغرافیایی تجربه نشده و باید آنرا در حوزه ی اوتوپی و تخیلات سیاسی دانست که شامل همان عقب گرد و در نهایت حتا خیانت به انقلاب پرولتری می گردد، ارزیابی نمود. بویژه زمانی که کارگران حکومت شورایی را برقرار می سازند، دیگر صحبت از مجلس موسسان گرویدن مستقیم به نیازهای اساسی بورژوازی است. از این نظر است که بلشویک ها به رهبری لنین فراخوان مجلس موسسان را جدی نگرفته و در حقیقت جهت فراخواندن و برگزاری آن همت نشان نمی دادند، زیرا حاکمیت بمفهوم سلطه طبقاتی است که در آن یا بورژوازی قدرت را بدست می گیرد و یا پرولتاریا. شق ثالث دیگری موجود نیست. در رابطه با مجلس موسسان تمام نهادهای بورژوایی در آن شرکت داشتند، از حزب بورژوایی “کادت” که قدرت را تا قبل از انقلاب کارگری اکتبر در اختیار داشت تا چپ های بورژوایی منشویسم و “اس ـ آرها”. نباید فراموش نمائیم که در اینجا ترفندی جریان داشت که لنین در نوشته های متعدد بدان اشاره نموده است. در واقع تمام نیروهای یاد شده نمایندگان خود را بر مبنای انتخاباتی که در ماه مه 1917 در مورد مجلس موسسان صورت داده بودند (که هیچگاه عملن برگزار نشد)، پس از انقلاب کارگری اکتبر نیز به همان تعداد نمایندگان منتخب تاکید می ورزیدند. در صورتی که لنین مطرح می نمود که نمایندگان شما نه از نظر کمی و نه از دیدگاه کیفی، دیگر اعتباری ندارند. زیرا آنها در دوره ای نمایندگان خود را انتخاب کرده بودند که اکثریت شوراهای کارگری، دهقانی و سربازان بدست آنها رهبری میگشت و به همان نسبت شوراها نیز از سیاست آنها دنباله روی می کردند و مضافن هنوز بین “سوسیال ـ رولوسیونرها” (اس ـ آرها)، انشعابی بوقوع نپیوسته بود و دارای حزب واحدی بودند. از همه بالاتر در ماه مه همان سال، هنوز بلشویک ها به اکثریت تبدیل نشده و اقلیت ناچیزی را در شوراها تشکیل می دادند و اگر عدم توافق اکثریت بلشویک ها را در نفی مجلس موسسان به حساب آوریم، سست بودن تشکیل آن به خوبی مشهود می شود ولی زمانی که مجلس موسسان در 28 نوامبر سال 1917 تشکیل می گردد، هیچگاه جلسات آن کاملن برگزار نمی شود و بلشویک ها تا ماه ژانویه 1918 همایش و جلسات آنرا آگاهانه به تعویق می انداختند ولی بالاخره در 5 ژانویه 1918 مجلس موسسان با اعلام آراء نمایندگان آغاز می شود. بلشویک ها و “اس ـ ارها” ی چپ (که از قبل انقلاب به حزب بلشویک پیوسته بودند)؛ پیشنهاد می دهند که مجلس موسسان در ابتدا و قبل از هر چیز باید قدرت شوراهای کارگران و دهقانان را که قدرت سیاسی را در دست دارند، به رسمیت بشناسند. ولی همه ی نیروهای درگیر در درون مجلس موسسان از حزب کادت تا منشویک ها و اس ـ ارهای راست، از برسمیت شناختن انقلاب اکتبر و حاکمیت شوراهای کارگران و دهقانان امتناع ورزیدند، در نتیجه در همان روز بدون اینکه مجلس موسسان به کار ادامه دهد و وارد مرحله ی “قضایی” شود بوسیله ی حکومت شوراها منحل اعلام میگردد: «مجلس موسسان با این اقدام هرگونه رابطه ی خود را با جمهوری شوروی روسیه قطع نمود. خروج فراکسیون های بلشویک ها و اس آرهای چپ که اکنون مسلما اکثریت عظیم شورا ها را تشکیل می دهند و از اعتماد کارگران و اکثریت دهقانان برخوردارند، از چنین مجلس موسسانی امری ناگزیر بود.»(44).
در قسمت های پیشین “جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی…”، مطرح کرده بودم که مجلس موسسان برگزار نمی شود، زیرا 28 نوامبر 1917 بصورت “اسمی” و در 5 ژانویه 1918 در همان روز، از طرف “کنگره ی شوراها” عقیم مانده و “هیئت قانون گذاری” آن منحل می شود و به ابتدایی ترین مطالبات خود نمی پردازد، بنابراین باید ساده اندیشانه به مسائل نگریست و فراخوان ـ فقط فراخوان ـ به این همایش را “برگزاری مجلس موسسان” نامید!. لنین و اکثریت بلشویک های معتقد به انقلاب کارگری، در زمان حاکمیت سیاسی بورژوایی کادت ها و شرکا، از برقراری مجلس موسسان دفاع ولی پس از تحقق انقلاب اکتبر، همانطور که در تز پنجم آوریل پیش بینی و طرح شده بود؛ هر گونه برقراری سیستم پارلمانی و ارجحیت دادن به حاکمیت شوراهای کارگران و دهقانان، جایز نیست. بنابراین لنین و بلشویک های انقلابی به نظرات پرولتری خویش وفادار ماندند و فشارهای نیروهای متفاوت از بورژوایی و “چپ بورژوایی” را با تدبیری منطقی به عقب راندند و از برقراری و تحقق موازین قضایی آن جلوگیری به عمل آوردند.
لنین و حزب بلشویک با سیاستی مقتدرانه از حکومت شورا ها دفاع نمودند و صد سال قبل با شرایط اقتصادی ـ سیاسی و اجتماعی آن دوره با نفی کامل پارلمان و پارلمانتاریسم در زمان حاکمیت سیاسی کارگری، ولی در دوره ی سلطه ی نظام سرمایه داری بصورت مشروط ، یعنی در زمانی که افت انقلابی حاکم است، می توان در پارلمان شرکت نمود که در سطور فوق بدان پرداخته بودم. ولی امروزه پس از سپری شدن یک قرن، دیگر نمیتوان در شرایط های مشابه ای از ابزار پارلمانی استفاده نمود، زیرا در هیچ شرایط نباید با شرکت خود موجب مشروعیت به اصطلاح دموکراسی بورژوایی را فراهم سازیم و اینگونه دیوار توهم طبقه کارگر و لایه های تحتانی جامعه را افزایش دهیم….
ادامه دارد.
5 اردیبهشت 1400 ـ 25 آوریل 2021
منابع:
(34). لنین: “بیماری کودکی “چپ گرایی” در کمونیسم” ـ منتخب آثار صفحه.789
(35) ـ لنین ، همانجا.
(36) ـ لنین ـ همانجا، صفحه 807
(37) ـ لنین، “دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک” ـ منتخب آثار صفحه 225
(38)ـ لنین ـ “درباره ی وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر. منتخب آثار صفحه 375.
(39)ـ لنین ـ همانجا.
(40)ـ لنین ـ “وظایف پرولتاریا در انقلاب ما” ـ منتخب آثار، صفحه 379.
(41)ـ لنین ـ همانجا، صفحه 381.
(42)ـ لنین ـ “طرح فرمان انحلال مجلس موسسان” ـ منتخب آثار. صفحه 559
(43)ـ لنین ـ “تزهای مربوط به مجلس موسسان” ـ منتخب آثار. صفحه 550. ـ تاکید از من است.
(44)ـ لنین ـ “طرح فرمان انحلال مجلس موسسان” ـ منتخب آثار. صفحه 559.
___________________________________
به یاد رفیق پیکارگر، حمید رضا آرست!
احمد بخردطبع
پس از قیام مردمی علیه استبداد نظام پادشاهی، بسیاری از جلسات در اطراف شهرها صورت می گرفت که در آن بیش از بیش نیروهای چپ شرکت می نمودند. در یکی از این همایشات در روستایی نزدیک به رشت (آنطور که حافظه ام پس از 43 سال اجازه می دهد، پس از تقریبن 45 دقیقه پیاده روی و عبور از سبزه زارها و یا شالیزارها در مجاور “پسیخان” بود). من نیز بوسیله رفقایی از برگزاری جلسه در این مکان آگاهی یافته بودم و در یکی از شب های ماه اسفند سال 1357 بود که در آن شرکت نمودم. جمعیت قابل توجه ای از مناطق مختلف در داخل یک اطاق روستایی گرد آمده بودند و بحث ها با نظم صورت می پذیرفت. من نیز در این جلسه بحث ارائه دادم. فکرم بر این است که حدود ساعت 10 شب جلسه به پایان می رسد و زمانی که قصد داشتم از مکان یاد شده خارج شوم با کسی روبرو میشوم که با چهره ای باز و خندان راه را بر من سد میکند و می گوید؛ اگر موافقید، خواستم با یکدیگر گفتمانی داشته باشیم. به وی پاسخ دادم؛ با کمال، ولی مسیرم بطرف رشت است و ساعت 24 قراری دارم که باید حاضر باشم. گفت که من نیز بطرف رشت میروم و در بین راه میتوانیم صحبت کنیم که مشتاقانه من نیز پذیرفتم. او این گونه آغاز کرد: حمید هستم و عضو “گروه بابک” هوادار “سازمان چریکهای فدایی خلق”. او این گونه با صداقت جملات خود را آغاز و از همان ابتدا به من اعتماد نمود و ادامه داد که بحث شما را در جلسه شنیدم و گروه ما بسیار خود را نزدیک به نظرات شما میداند زیرا از مدتی قبل بحث هایی در درون ما جریان دارد که با نظرات “سازمان چریکهای فدایی…” متفاوت است. او در تداوم گفته های خود، از من سئوال نمود که آیا با تشکیلات مشخصی فعالیت دارم؟. پاسخ من در آن لحظه غیر شفاف بود، هر چند در آن دوره ها فعالیت ما نیمه مخفی و نیمه علنی انجام می گرفت و من با آنکه با نام مستعار “رضا” در “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” سازماندهی شده بودم و ارتباط و فعالیت ام مشخص بود، گفتم با تشکیلات مشخصی کار نمی کنم ولی خود را نزدیک به سازمان پیکار میدانم. قرار گذاشتیم که با رفقای “گروه بابک” آشنا شوم و بحث و گفتمان هر چه بیشتر در بین ما صورت گیرد. پس از چند روز با شور همگانی رفقای گروه، همایش سیاسی ما در کوهنوردی تدقیق می گردد و بالاخره در روز موعود بین کوه های امامزاده هاشم و رودبار، همراه رفقا که بین 15 تا 20 نفر بودند، عزم سفر می نمائیم.
رفیق حمید رضا آرست با فعالیتی خستگی ناپذیر یکی از سازمان دهندگان گروه مذکور بود. در بالای کوه بحث های ما آغاز می گردد. گروه از آگاهی های سیاسی قابل توجه ای برخوردار بود، اعتماد متقابل ما صد افزون گشت. در آنجا بود که به رفقا اعلام نمودم که با تشکیلات سازمان پیکار فعالیت دارم. برگزاری جلسات ما در کوه چندین بار صورت گرفت و بالاخره بیانیه ای صادر نمودند و با تغییر مواضع “گروه بایک” را بعنوان هوادار “سازمان پیکار…” اعلام کردند. بیانیه را به سازمان دادم که بخشی از آن در یکی از شماره های نشریه “پیکار” درج گردید.
رفیق حمید، کارگر جوشکار پر شور و مملو از انرژی مبارزاتی بود که در منطقه ای در رشت بنام “راسته ی مسگرها” و در مغازه ای (اگر اشتباه نکنم همراه پدر کارگری می نمود). متاسفانه وضعیت سیاسی ام به ترتیبی بود که قادر نبودم زیاد در رشت ماندگار شوم و این مسئله به وسیله ی مادرم که یکی از مسئولین “فاطمیه” رشت و نیز استان گیلان بود و با امام جمعه آنزمان یعنی “احسان بخش” رابطه داشت به من اعلام شده بود. از این نظر بیش از بیش در تهران بودم و گروه بابک نیز فعالیت خود را در رشت انجام می داد و رفیق حمید رضا آرست با آن شخصیت آرام و صداقت انسانی به سهم خود، فعالیت های گروه را سازماندهی می نمود. در ایتالیا بودم که شنیدم رفیق حمید در جهنم زندان رشت در هنگام اسارت و محکومیت سیاسی به دلیل دارا بودن به اندیشه های برابرطلبانه، یعنی کمونیستی، در شرایطی که شجاعانه قصد نجات انسان های هم بند خویش در آتش سوزی زندان را داشت، جان خود را از دست داد و در آتش مبارزه ی سیاسی جان باخت. در واقع جمهوری اسلامی با ددمنشی و وحشی گری، رفیق کارگر ما را سوزاند. جا دارد در این سطور از کارگر جوشکار دیگری تجدید خاطره نمایم. این رفیق با حمید رضا آرست ارتباطی نداشت، زیرا در یک مجتمع صنعتی در رشت کارگر جوشکار بود که مستقیمن تحت مسئولیت سازمان پیکار فعالیت کارگری داشت. او یکی از قهرمانان ورزش کارگری بود. زمانیکه تهاجمات وحشیانه به اصطلاح فرهنگی به دانشگاه های ایران آغاز میشود، همراه دانشجویان پیکار در دانشگاه رشت دستگیر و زندانی می گردد. او هنوز در حیات است و اسم واقعی اش را برملا نخواهم ساخت. قصدم هم تجدید خاطره است و هم نیز در “سایت سیاسی” خوانده ام که رفیق “ادنا تابت” (طاهره) پس از تجزیه در “بخش منشعب از سازمان مجاهدین” به سه بخش متفاوت، در تابستان 1358 به صفوف سازمان پیکار پیوسته است که چنین نظریه ای از روی اشتباه بیان گردیده و مبتنی بر واقعیت نیست و من از اسفند 1357 در چارچوب سازمان پیکار و تحت مسئولیت این رفیق در بخش کارگری فعالیت داشتم، و او بود که کارگر جوشکار و سایر کارگران را در سفر های تشکیلاتی به تهران اسکان داده و آموزش میداد و این فعالیت ها بویژه با “رفیق رشید” (اسم مستعار سازمانی کارگر جوشکار) در نیمه ی بهار 1358 بود. من و “رشید” شب ها در نگهبانی مسلحانه ی “بلوار تقی اشکیل” شرکت داشتیم و سازمان پیکار با شرکت من توافق نداشت. ولی دلیل شرکت خود را به سازمان ارائه داده بودم و بالاخره سازمان آنرا انتخابی شخصی و نه سازمانی دانست و بصورت مشروط پذیرفت. ارتباط کارگر شجاعی چون رشید با سازمان و سپس…، ثمره ی شرکت ام در آن نیمه شب ها بود. ولی رفیق ادنا ثابت یکی از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود. که به دلیل اختلافات نظری و پس از یک دوره طولانی بحث و دیالوگ درون سازمانی، از مسئولین سازمان چریک های فدایی خلق تقاضای پیوستن به “بخش منشعب از سازمان مجاهدین” می نماید و این عمل بالاخره در ابتدای سال 1357 عملی می گردد. از طرف دیگر در همان سایت نوشته شده است که دلیل جدایی رفیق از “سازمان چریک های فدایی خلق” مرزبندی وی با بینش مبارزه مسلحانه چریکی بوده است که این نیز بخش کوچکی از واقعیت ها را نشان می دهد، زیرا بخش بزرگی از این جدایی مواضع سیاسی ـ اجتماعی چه در عرصه داخلی و چه در افق بین المللی بویژه در ارتباط با “اردوگاه سوسیالیسم” و برسمیت نشناختن روسیه بمثابه یک کشور سوسیالیستی بود که تضاد گسترده تری را با سازمان چریک های فدایی ایجاد می نمود. رفیق ادنا این مسائل را بمن نیز مطرح کرده بود. او با دو چشمان آبی خویش، به آرامی تکلم می نمود ولی وظایف را با احساس مسئولیتی بی نظیر به انجام می رساند. رفیق ادنا در رابطه با تدوین اساسنامه “شورای کارگران و کارکنان مجتمع صنعتی توشیبا” در رشت کار و فعالیت چشمگیری نموده بود.
یاد از رفیق حمید رضا آرست موجب آن گردید که برای تصحیح اشتباه، گذری به رفیق کارگر جوشکار دیگری از رشت نمایم که در ارتباط با رفیق ادنا ثابت قرار داشت. جمهوری اسلامی چه انسان های شریف و صدیقی را قربانی ساخت. متاسفانه نمیتوانم یاد تمامی رفقایی را که در آن دوره ها با یکدیگر فعالیت داشتیم و در راه مبارزه ی برای کسب عدالت اجتماعی و حقوق برابر طلبانه جان باخته اند، یکی پس از دیگری یطور مشروح یادی نمایم. رفقایی که در روند پیکار ها با شرافت مبارزاتی و شجاعت کمونیستی، مجبور بودند که در رابطه با سیاست وحشیانه جمهوری اسلامی، مخاطرات را پی در پی تجربه نموده و هزینه های سنگینی را متحمل شوند. فعلن به همین سطور اکتفا نموده و یاد عزیز شان را گرامی میدارم.
29 تیر 1399 ـ 18 ژوئیه 2020
___________________________________
شلیک بمب های شیمیایی فسفر سفید بر قامت استوار روژآوا

رفیق عباس منصوران عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران که در روژآوای سوریه علیه فاشیسم
و متحدان امپریالیستی آن می رزمد و در بیمارستان های مختلف در قامشلو، حسکه و سره کانی بین کانتون های جزیره و فرات، تل تمر و… که مملو از زخمی های جنایتکارانه جنگی است به مداوای شان همت می گمارد. در یکی از این بیمارستان ها مصاحبه ای با رسانه های مختلف بین المللی از جمله با روزنامه Politika متعلق به کردهای ترکیه که به زبان ترکی انتشار می یابد، به تارخ 23 اکتبر انجام داد و با نشان دادن زخمی های قربانی در بمباران نیروهای فاشیستی، استفاده از فسفر سفید را متذکر می شود. در ضمن روزنامه ی مذکور همه روزه در اقصا نقاط جهان (از جمله در تمام مکان ها و مراکز مطبوعاتی در فرانسه) توزیع می گردد.
برای رفیق عباس منصوران و در مورد شجاعت و فداکاری های بی شائبه اش، آرزوی پایداری و موفقیت نماییم.
احمد بخردطبع 25 اکتبر 2019
___________________________________
من و اپوزیسیون های اشرافی و کلاه مخملی پاریس!
فروردین 1398 ـ آوریل 2019
نوشته ای را که ملاحظه می نمایید، نکاتی حساس از پروسه های طولانی و تجربیات شخصی ام تا به امروز بمثابه ی یک اپوزیسیون در رابطه با فعالیت های سیاسی ـ کارگری در پاریس میباشد و به دلیل اینکه در این راستا مسائلی را تجربه می نمایم که با سنت و اصول مبارزاتی کاملن بیگانه اند و ارکان و حیثیت ابتدایی فعالیت های سیاسی ـ اجتماعی علیه نظام سرمایه داری با تیره گی و انحراف آمیخته می شوند، از چند سال قبل برآن شدم که بر ضد مظاهر عمیقن مخرب آن در فرانسه به مبارزه برخیزم که متاسفانه هزینه ی گزافی بابت آن پرداخته و نیز می پردازم که نتایج آن خشونت و مضمحل نمودن وجهه ی سیاسی همراه با تحقیر مکارانه ای است که بصورت نهان و آشکار از زمان های مدید علیه من در پاریس بال گسترانده است. ولی از این بابت کوچکترین نگرانی به دل راه نخواهم داد و از آنجا که پیشبرد مبارزه ی سیاسی ـ انقلابی هزینه می طلبد، سکوت چند ساله را شکسته و به حقایق انکارناپذیری می پردازم که علنی نمودن آن، فقط بمثابه ی وظیفه در ارتباط با شرافت مبارزاتی است و تجربه ی دیگری است که چگونه بخشی از اپوزیسیون های اشرافی به دلیل اختلافات ایدئولوژیک، با بهره گیری از ابزارهای کثیف پلیسی، مذبوحانه و فریبکارانه سلامتی اصول مبارزاتی را با فساد سیاسی مواجه می سازند و بر پایه چنین بینشی حرمت فعالیت های سیاسی ـ اجتماعی را نادیده گرفته و به تخریب شخصیت روی میآورند. آنها از هر گونه ابزار کثیفی برای خدشه دار کردن شرافت و حیثیت مبارزاتی بهره می گیرند تا بدین وسیله پرده ای بر حقایق موجود کشیده شود و از افکار عمومی مخفی گردد! در اینجا هدف نوعی دفاع فردی نخواهد بود، بلکه قصدم اینست که بصورت مستند و واقعی نشان داده شود که در پس پرده های “مبارزاتی و عدالت جویانه” چه حقایقی نهفته است که مطابق آن اعمال شان زیاد تفاوتی با سبک کار حاکمین دیکتاتوری ندارد. در این نوشته مختصری هم از وضعیت آغازین خود در پاریس اشاره ای خواهم نمود. مبارزه ام علیه فساد و برای سلامتی جنبش پیکارگرانه ی کارگری، موجب آن گردید که با باند وسیع مخربی روبرو شوم که از گذشته های دور، حاکمیتی برای ترکتازی و انحصارطلبی خویش در پاریس دست و پا نموده بودند و حکومت جمهوری اسلامی کوچکی (منهای اسلامی آن) ایجاد نموده و مطابق با چنین سیاستی مخالف واقعی در پیشبرد سیاست های بغایت سازشکارانه آنها، باید “تنبیه” شود و از عمل مبارزاتی حذف گردد! رویزیونیست ها، سوسیال دموکرات ها، ناسیونالیست های کرد و نیروهای اردوگاهی سابق با فرهنگ و ادبیات سیاسی “حزب توده” ای، همه و همه در عملی نمودن چنین سیاستی در پاریس اراده ای واحد دارند و این می تواند تجربه ای باشد که چگونه بخشی از اپوزیسیون در مخالفت با رژیم استثمارگر جمهوری اسلامی و بر ضد نظام آن، خود را با بندهای مرئی و نامرئی به سیستم پلیسی نزدیک می کند! حقیقتی را که بمثابه ی وظیفه ی مبارزاتی خویش می نویسم بیش از بیش جهت آگاهی فعالین سیاسی و کارگری داخل کشور است و تا آنجا که می توانم از ارسال به سایت ها (به استثنای یک سایت کارگری) امتنا می ورزم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زمانی که در سال 1988 به صورت غیر قانونی از مسیر کوه های شمالی ایتالیا وارد فرانسه شدم، آگاهی دقیقی از وضعیت تعویض شده ی اپوزیسیون های ایرانی مستقر در آن را نداشتم و از آنجا که در سابق متعلق به بینشی بودم که در ایران در مرزبندی با دنیای “اردوگاه سوسیالیسم موجود” و به تدریج با بازنگری های بعدی با هرگونه از نمادهای “بورژوازی ملی” و استالینیسم قرار داشت، موجب گردید که با جمع قابل توجه از تفکر مذکور در پاریس آشنا شوم که بیش از بیش در سابق یا در مبارزه ی مشترک تشکیلاتی قرار داشتیم و یا با نام یکدیگر آشنا بودیم . بویژه رفقای سابقی که از بخش جنبش دانشجویی و به خصوص با دو نفر از فرانسه که با یکدیگر مسئولیت هایی در “اتحادیه جهانی دانشجویان…” داشتیم، به دلیل تغییر مواضع سیاسی و رویکرد به بینش سوسیال دموکراسی، متاسفانه راه ها و مسیر مبارزاتی ما جدا می گردد. ولی به قول یکی از رفقای سابقم که در فرانسه اقامت داشت: “پس از سال های 1983 و 84، وضعیت اپوزیسیون در پاریس عوض میشود و با آمدن پناهندگان جدید، نیروهای طرفدار سیاست اردوگاهی بطور همه جانبه افزایش می یابد!” و بر عکس بسیاری دیگر از پایتخت های اروپایی، بیش از پیش سیاست مذکور در صحنه ی سیاسی پاریس هویدا می گردد و این واقعیتی بود که در همان روزهای اولیه ای که در این شهر وارد گشته بودم به روشنی به چشم می خورد و با تمام وجود احساس می گردید. طیف “اردوگاهی” از مجموعه ی متفاوتی موجودیت داشت؛ نظیر “سازمان فدائیان خلق ایران” که بعدها به “سازمان اتحاد فدائیان خلق” تغییر نام داد. “حزب دموکرات کردستان”، “سازمان فدائیان اکثریت”، “جمهوریخواهان ملی ایران”، “حزب دموکراتیک مردم ایران”، “سازمان راه کارگر” وغیره که ابراز وجود می نمود. در برابر چنین نیروهایی، ما (مجموعه ای از رفقای سابق سازمان پیکار بصورت منفردین سیاسی) در کنار “حزب کمونیست ایران” (مربوط به دوره ی قبل از انشعابات “حکا” است)، همکاری داشته و جلسات و آکسیون های سیاسی واحدی برگزار می کردیم. (جا دارد در اینجا از زنده یاد رفیق نادر بکتاش تجدید خاطر نمایم زیرا در همین دوره های مشخص در بسیاری از سازماندهی ها نقش بارزی ایفا می نمود)، ما علاوه بر آنکه فعالیت مشترکی داشتیم، بمثابه ی رفقای سیاسی، دوستان خوبی در بسیاری از مسائل اجتماعی بودیم و سنت ارزنده ی مبارزاتی در چارچوب احترام متقابل و دفاع از شرافت سیاسی و اجتماعی را ارج نهاده و این شیوه را چون فرهنگی فراگیر، از گذشته به ارث برده بودیم. متاسفانه این مناسبات دو سه سالی بیشتر دوام نمی آورد و به تدریج بعضی از رفقایی که قابلیت سازماندهی داشتند به دلیل نا مناسب بودن وضعیت امدادی فرانسه به پناهندگان سیاسی (با آنکه بعنوان پناهنده در فرانسه پذیرفته شده بودند)، به کشورهای دیگر اروپایی مهاجرت می نمایند و تعدادی نیز به اشکال مختلف از صحنه ی عملی مبارزه کناره گیری کرده و به دور از فعالیت های سیاسی به زندگی شخصی و خانوادگی می پردازند و حلقه سیاسی ما فشرده و فشرده تر می شود و میدان عمل از دست می رود و بخشی را که نه فقط در برابر فرهنگ “توده ای اردوگاهی” و بینش غیر پرولتری “انقلابات دموکراتیک نوین به رهبری طبقه کارگر” و “بورژوازی ملی”، بلکه علیه رویزیونیست ها و خائنین جهانی طبقه کارگر مرزبندی روشن داشت، در برابر طیف “اردوگاهی” موجود در پاریس عمیقن تضعیف می گردد. دوره هایی از پس هم می گذرند و من به تحقیقات فلسفی ام روی می آورم و از آنجا که فوق لیسانس جامعه شناسی دارم، در دانشگاه سوربون sorbonne شماره 1 و با موفقیت در آزمایش فلسفی، برای گذراندن “د. او. آ” و دکترای فلسفه (با رساله ای که در مورد امانوئل کانت ارائه میدهم) پذیرفته میشوم و در این دانشگاه ثبت نام می نمایم. ولی به دلیل اینکه ساعات کار روزانه ام برای امرار معاش به 12 ساعت در روز می رسید و نمی توانستم پاسخ گوی کلاس ها، سمینارها و نیازهای فلسفی شوم، دانشگاه را رها میسازم (که هنوز هم از چنین رویکردی نه به دلیل مدرک بالای تحصیلی، که بدان نیازی ندارم، بلکه به خاطر کنکاش و اندیشه ورزی به فلسفه، با ارزش هایی که سوربون فراهم می ساخت عمیقن پشیمانم). در نتیجه به تحقیقات شخصی ام تداوم می بخشم که ثمره ی آن پس از سه یا چهار سال تحقیقات فلسفی، کتاب “فلسفه ستیزی دینی” را منتشر می سازم که تا به حال دو بار در خارج کشور تجدید چاپ گردید و بلافاصله پس از مدتی کتاب دوم بنام “غروب آفتاب” نیز که دنباله “فلسفه ستیزی دینی” بود، منتشر میشود و در حال حاضر هر دو کتاب در یک جلد واحد ویرایش جدید یافته و در آینده بنام “فلسفه ستیزی دینی و غروب آفتاب” انتشار خواهد یافت.
در کنار تحقیقات فکری به فعالیت سیاسی ـ اجتماعی نیز روی می آوردم و در چنین راستایی از سال 2007 در “همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران ـ فرانسه” فعالیت ام را آغاز نمودم و از همان ابتدا در “هیئت اجرائی” این نهاد، انتخاب شدم. از آنجا که در پروسه ی طولانی فعالیت در جنبش دانشجویی در ایتالیا (از سال 1354) و پس از آن چه در مدتی که در داخل کشور در خدمت سازمان سیاسی ام انجام وظیفه می نمودم، سازماندهی در چارچوب یک تشکل و حفظ و کاربردهای عملی، یکی از ارکان کار و فعالیت ام را تشکیل می داد، در خدمت “همبستگی سوسیالیستی… ـ فرانسه” قرار گرفتم و مطابق با پیشنهادم، جنبه ی فعالیت های عملی با بخش “اتحاد بین المللی…پاریس” در راس برنامه های ما قرار گرفته و برقراری آکسیون های مشترک بین دو نهاد کارگری در پاریس آغاز می گردد. در این دوره “همبستگی سوسیالیستی…” بیش از پیش جنبه ی طبقاتی به خود می گیرد و در آکسیون های پوپولیستی و غیر کارگری به عنوان همکاری امضای مشترک نمی دهد و در چنین مسیری فعالیت های ارزنده ای در پشتیبانی از جنبش کارگری ایران چه در فرانسه و چه در سطح بین الملل ارائه می دهیم که مهمترین شان سازماندهی اعتصاب غذا برای آزادی کارگران در بند و زندانیان سیاسی و حمایت از جنبش عظیم اعتراضی آن دوره (و نه جنبش سبز) در سال 2009 و نیز یک سال بعد از آن شرکت سه نماینده از “همبستگی سوسیالیستی… فرانسه” (هوشنگ سپهر، بهروز فراهانی و من) در کنفرانس بین المللی سندیکای ث ژ ت فرانسه در 10 اکتبر 2010 و ایجاد “کلکتیو سندیکایی” و سپس با افزایش چهار سندیکای دیگر مرکب از سندیکاهای: س اف د ت cfdt، سولیدر سود sud ، معلمین؛ اف اس اوfsu و اونسا unsa، و اعلام موجودیت رسمی آن از آغاز سال 2011 میلادی که در همایش گسترده فعالین کارگری و نیز تشکل های سیاسی مقابل اجلاس سازمان جهانی کار در ابتدای ماه ژوئن سال 2011 در ژنو بود.
ولی در اواخر سال 2011 با مسائلی روبرو می شوم که متضاد با اصول و شرف مبارزاتی ام بود. زیرا یکی از عناصر (هیئت اجرائیه “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه”) در شب نشینی خصوصی که به دعوت خانم “کلوتیلد رایس” عضو سرویس مخفی سازمان اطلاعاتی امپریالیسم فرانسه صورت گرفته بود شرکت داشت. زیرا زمانی که این خانم با دو قاتل شاپور بختیار عوض می شود و به فرانسه میآید و روزی که به کاخ ریاست جمهوری از طرف نیکلا سارکوزی به الیزه دعوت شده بود، عده ای از ایرانیان به آنجا رفته و دسته گل هایی به خانم کلوتیلد رایس هدیه می دهند که آقای “هانری له وی” صهیونیست معروف فرانسه که در تهاجم ناتو به لیبی بعنوان یکی از کارگردانان آن فعالیت میکرد، با ایرانی ها برای خیر مقدم گویی به خانم کلوتیلد رایس، حضور داشت و این خانم مدتی بعد برای سپاسگزاری از هدایایی که این دسته از ایرانیان آورده بودند، شبی را در محیطی به آنها اختصاص میدهد. مسئله ی دیگری که بدین موضوع امنیتی اضافه می شود و فاجعه را پیچیده تر میسازد، ثبت “همبستگی سوسیالیستی… فرانسه” به مثابه ی باصطلاح نهاد کارگری در شهربانی پاریس (préfecture) یعنی مرکز پلیس است زیرا مساتل طرح شده در فوق، موجب کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…” می شود که بصورت مشروح در زیر نگارش خواهد یافت(1) زیرا به دلیل بحث هایی که در این مورد در داخل “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری در ایران ـ خارج کشور” صورت گرفته بود، بخشی از رفقا از من خواسته بودند که دلایل این جدایی برای نهاد مذکور مکتوب شود و من نیز آنرا در یک نوشته ارائه دادم. زمانیکه من در “همبستگی سوسیالیستی…” به موضوع مذکور اعتراض کرده بودم، بمن پاسخ می دهند که این ثبت فقط برای اجازه گرفتن از برگزاری آکسیون می باشد. در صورتیکه این مسئله بطور روشن کتمان واقعیت است. زیرا پس از کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…” بطور مستقیم در سازماندهی سه تشکل در پاریس فعالیت داشتم و از سه نهاد یاد شده، دو نهاد بیشترین تظاهرات خیابانی را برگزار می نمود و از پلیس مرکزی این شهر اجازه می گرفت، بدون آنکه خود را در این بخش نظامی ثبت نماید. البته کسی نمی خواهد علیه شهربانی ((préfecture پاریس اعلام جنگ کند، ولی منظور بازی و سازشکاری خطرناک در زمین آنان است که در مواقع لزوم با دخالت های مستقیم پلیسی، نتایج فاجعه باری خواهد داشت.
واقعیت این است که در تعاقب ثبت پلیسی، امتیازاتی نیز نهفته است و متقابلن، نهاد ثبت شده مجبور است نماینده ای از خود بعنوان “پرزیدنت” در پلیس معرفی کند که رابط آنها با تشکل است و اینگونه پلیس امپریالیستی و جنایت کار فرانسه در مورد لزوم، بدانها کنترل خواهند داشت. رابط آنزمان پلیس با ما یعنی “همبستگی سوسیالیستی… فرانسه” آقای بهروز عارفی بود که همراه سه نفر دیگر؛ یعنی من و هوشنگ سپهر و بهروز فراهانی در “هیئت اجرائیه” عضویت داشت و ایشان همان فردی می باشند که در شب نشینی خصوصی عنصر اطلاعاتی فرانسه یعنی خانم کلوتیلد رایس حضور داشتند. بنابراین ثبت یک نهاد کارگری در مرکز پلیس پاریس و شرکت در میهمانی عنصر اطلاعاتی دو روی یک سکه اند که فساد سیاسی گردانندگان آنرا در پوشش به اصطلاح دفاع طبقاتی از کارگران، به نمایش می گذارد. پلیس فرانسه یکی از جنایت کارترین پلیس اروپا محسوب میشود و کارنامه ی سیاه کشتار را در پرونده دارد و بعنوان یک نمونه ی قدیمی، تظاهرات الجزایری ها در رابطه با استقلال الجزایر را به خون می کشاند و جوانان آن آکسیون برای استقلال سال های شصت میلادی را در رود سن پاریس پرتاپ می کند و در برابر تظاهر کنندگانی که صلح آمیز آکسیون خیابانی انجام میدهند، نظیر “جلیقه زردها” از دو سلاح یکی “نارنجک گ ال ای ـ اف 4” grenade gli-f4 که از نقطه ی اثابت تا به شعاع 5 متر را هدف قرار می دهد و دومی “تفنگ ال ب د 40” LBD 40 استفاده می نماید که از 17 نوامبر تا به امروز بیشتر از 13000 تیر از نوع ال ب د شلیک نموده و بیش از 2200 زخمی بر جای گذاشته است که از این میان 4 نفر دست هایشان قطع شده و بیش از 20 نفر یک چشم خود را از دست داده اند. البته نوع دیگری از نارنجک یاد شده در فوق بنام “او اف ـ اف 1” of-f1 در سال 2014 باعث مرگ کارگر جوانی بنام “رمی فرس” Rémi Fraisse در منطقه ی “سی ون” Sivens گشته است. اینگونه سلاح ها در هیچ کشور اروپایی علیه تظاهر کنندگان استفاده نمی شود. فرانسه تنها کشوری است که پلیس آن از اینگونه سلاح های بغایت خطرناک که باعث مرگ و نیز نقص عضو می گردد، بهره گیری می نماید (که حتا اعتراض رسمی حقوق بشر سازمان ملل متحد را موجب می گردد). حال چگونه می توان یک نهاد کارگری را در سلاخ خانه ای که به درستی نام پلیس به خود گرفته است، ثبت نمود، روشن است که این روش با سنت مبارزه ی انقلابی علیه بی عدالتی و ظلم و بر ضد نظام سرمایه داری نمی تواند انطباق و خوانایی داشته باشد! بنابراین کسی که از طرف عنصر جاسوسی و اطلاعاتی فرانسه به جشن خصوصی برای سپاسگزاری دعوت می شود، باید خود نیز روش، کردار و مقبولیت از سیستم جاسوسی و پلیسی را پذیرا باشد. بعنوان نمونه چند ماه قبل یعنی در اواخر ماه مه 2018، من از طرف “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” روز در اجلاس سازمان جهانی کار در ژنو شرکت نمودم و تعداد ما مجموعن از کشورهای سوئیس، فرانسه و آلمان کمی بیشتر از 40 نفر می گردید. همین آقای بهروز عارفی که از طرف “همبستگی سوسیالیستی…” در آنجا حضور داشت پس از پایان برنامه در گوشه ای با عصبیت و با صدای بلند می گفت که: “اینها فاشیست اند و برنامه ما را به هم زدند” من نیز در آن نزدیکی قرار داشتم و این صدا به گوشم رسیده بود ولی رفیق وارتان با آن صندلی چرخدار که از آلمان آمده بود به این گفتار وقیح اعتراض میکند که من وی را به آرامش دعوت میکنم. پس از مدتی در مکان دیگری عنوان می دارد که میبایست علیه آنها به پلیس متوسل می شدیم و عنوان میساختیم که از ما نیستند. من در اینجا از اتهامی که به نیروی مشخصی به دلیل اینکه شعارها و پرچم های خود را در میدان مقابل سازمان ملل بسیج نموده بود (البته در درون صفوف ما و نه بصورت جداگانه ـ که از نظرم هیچگونه مشکلی نیز ایجاد نمی کند و هر ساله به همین وضع خود را در برابر سازمان جهانی کار سازماندهی می کنند)، اشاره ای نمی نمایم. (از آنجا که دروغگو آگاهانه کم حافظه می شود، پس از چندی همه را انکار می نماید)، ولی فقط منظورم اینست که فرهنگ پلیسی و استفاده از کلمات خطرناک و ناشایست سیاسی در رابطه با نیرویی که با تمام اختلافات، مترقی و مبارز است، از ایشان بعنوان نمونه ای است که خود را در فعالیت هایی آنهم بصورت بروکراتیک با منشی بورژوایی مخفی می سازد تا چهره ی پلیسی و وظایفی که در این رابطه دارد، مخفی کند که از طرف دوستانش مشکلی ایجاد نمی نماید و دلیل روشنی دارد زیرا دوستانش نیز از ثبت نهاد کارگری شان در پلیس توافق دارند و در راس این جریان فاسد و مخرب آقایان ابراهیم آوخ، حسن حسام و بهروز فراهانی و یکی دو نفر از ناسیونالیست های کرد قرار دارند.
در سال 2007 سندی بدستم می رسد که رابطه ی یک فعال سیاسی در پاریس با بخشی از وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بود. این سند پس از بررسی همه جانبه به آقایان ابراهیم آوخ و حسن حسام ارائه می گردد (زیرا در نهاد دیگری با وی همکاری داشتند). منظور این بود که سند مذکور که منبع روشن و دقیقی داشت برای سلامتی مبارزه در پاریس در نظر گرفته شود و برای برون رفت از اینگونه بحران ها به جمعبندی واحدی برسیم. ولی متاسفانه آنها با برداشت های واهی و خیلی هم راحت، بحران را برای ما در اپوزیسیون سیاسی نادیده گرفته و بدان مسئولانه عمل نمی نمایند! ولی با رفقایی که در پاریس همکاری داشتم، شاهد هستند که همواره خواهان جلسه ای عمومی با حضور شخص مورد اتهام بودم که متاسفانه هیچگاه برگزار نگردید! (این سند هنوز به قوت خود باقی است تا در صورت لزوم با ارائه سند و شواهد ثابت شود که عناصر بازدارنده ی آن تا چه اندازه فریب کاراند)، ولی برعکس هرگونه اتهام و تحقیر کاسبکارانه و حتا روانی علیه من از طرف این قماش صورت می گرفت. برای اینکه از واقعیت انکار ناپذیر خلاصی یابند در فضای لیبرالی حاکم در پاریس به اعمال خشونت فکری بر ضد من پرداختند و تا میتوانستند از تحقیر شخصیتی و از ابزارهای روانی… که بیش از بیش به وسیله ی سرویس های مخفی و اطلاعاتی در مورد لزوم علیه بعضی از مبارزین و روانی نامیدن آنان صورت می گیرد (که اگر هم حادثه ای ایجاد شود به حساب اغتشاش فکری و عدم تعادل روانی در نظر گرفته می شود)، بهره برداری کردند. مرا دیوانه خطاب نموده و به تبلیغ آن در پاریس کمر همت بستند! به هر صورت از هر مقاصد کثیف و فریب کارانه ای برای ترور شخصی گام برداشتند. اینگونه اتهامات در فعالیت های سیاسی ام می تواند زائیده ی سرویس های مخفی و اطلاعاتی باشد، آنهم زمانیکه تشکیلات نداشته باشی و یا تشکیلات سابق برباد رفته باشد. فقط یک مغز علیل و روانی و نیز پلیسی قادر است که اینگونه تحقیر شخصیت نماید! با دیوانه خواندن و… اراده کرده اند مبارز را از صحنه ی فعالیت خارج سازند و برای حصول به مقاصد شان، انواع خشونت بوسیله فاسدان سیاسی علیه من عملی می گشت. آنها تمامی اصول سیاسی ـ طبقاتی را بصورت آشکار زیر پا نهادند. خطای فاحشی خواهد بود که بهروز عارفی را با چهره ی پلیسی ـ امنیتی از آنها جدا نمائیم زیرا زمانی که اصول ابتدایی مبارزه نادیده گرفته می شود و تشکل کارگری که باید خود را از ارگان های خبیث سرمایه داری منفک نموده و در مسیر عدالت گام بردارد، با تثبیت خویش در نهاد ظالمانه ی اجتماعی، بطور منطقی می تواند عناصری همانند بهروز عارفی را در درون خویش پذیرفته و همواره مدافع آن باشد و وی را کارشناس خاورمیانه معرفی کنند! و تا آنجا که من میدانم ایشان کاملن فاقد آگاهی های جامعه شناختی و طبقاتی می باشند و در این مورد نمونه ها بسیارند. آنها فعالیت کارگری را در رابطه با منافع شخصی و گروهی عجین ساخته اند. آنها در حقیقت امر با سبک کاری که در پاریس ارائه می دهند، به صورت عملی سیاست شان در همسویی با نهادهای بورژوایی غرب است. ولی تنها هنر آنان؛ حرافی است. حرف هایی که عاری از صداقت و فاقد پشتوانه می باشند و اینگونه فقط به “کلکتیو سندیکایی” لم داده اند و از زحمات دیگران در ایجاد چنین اتحادی بهره برداری می نمایند و هر از گاهی با آن بمثابه ی فعالین کارگری عرض اندام می کنند! آنها همانطور که در گذشته نیز ثابت کرده اند، در برخورد به حقایق به سندی نیاز ندارند و قادرند به ساده گی همه را کتمان کنند. آنان تا می توانستند به آقای بهروز عارفی میدان می دهند که از طریق “همبستگی سوسیالیستی…” بدون شرم و کوچکترین احترام علیه یک فعال کارگری از هر حربه ی کثیفی استفاده نماید. واقعیت اینست که منبعد به دلیل حفظ شرافت و پرنسیپ مبارزاتی، با این قماش کاری نخواهم داشت و در برابر هرکنش به سبک فریبکارانه، برای روشنگری هر چه بیشتر واکنش نشان خواهم داد و در فرانسه بطور مستقل فعالیت کارگری را چون همیشه به پیش خواهم برد.
من همواره مدافع “کلکتیو سندیکایی” بوده و هستم و پایه ی کارگری این سندیکاها باید مورد حمایت قرار گیرد و فعالبن کارگری داخل کشور بصورت مستقل و بدور از بهره برداری های عناصر ی در خارج از کشور، با “کلکتیو سندیکایی” ارتباط برقرار سازند و اینگونه خود را هم از نگاه های اپورتونیستی دیگران و هم از فاجعه های فساد آمیز برحذر دارند.
پس از اینکه به دلایل مشخصی از “همبستگی سوسیالیستی… پاریس”، کناره گیری نمودم، در سازماندهی و ایجاد نهادهای کارگری همراه رفقایی در پاریس شرکت داشتم که آخرین آن “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” بود. در تمام این دوران، تظاهرات خیابانی زیادی از طرف ما صورت گرفت و دو سمینار کارگری با شرکت فعالینی از داخل به انجام رسید. ما در تمام این دوران همواره سعی نمودیم بر بستر مبارزه ی طبقاتی وظایف خود را در رابطه با جنبش کارگری به پیش رانیم. ولی در این میان همواره زیر ضربات اپوزیسیون اشرافی به شیوه ی کلاه مخملی ها مواجه می شدیم و نمونه هایی را در این زمینه تجربه نمودیم که فقط تعجب ما را موجب می گردید. زمانیکه حسن روحانی قصد داشت به فرانسه سفر نماید، طبق روال گذشته همه ی نیروهای بورژوایی و سوسیال ـ دموکرات همراه نیروهای دیگری که خود را مدافع جنبش کارگری می دانند همکاری را آغاز نموده و در این رابطه بیانیه ای غیر طبقاتی با امضای مشترک ارائه دادند. نهاد کارگری تازه پا گرفته ی ما در همین دوره بنام “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” بر مبنای مبارزه ی طبقاتی و ضد نظام سرمایه داری، در آکسیون بصورت مستقل شرکت داشت. من نیز مطابق با ایده ه ی سیاسی ام در رابطه با چگونگی انکشاف مبارزه ی طبقاتی پرداخته و از جمله به ریشه ی اساسی ائتلاف بورژوایی یاد شده که نمی تواند در خدمت جنبش کارگری ایران قرار گیرد و بطور کامل نماد و نشان سرمایه دارانه در پیشانی خود حک نموده است، مقاله ای ارائه دادم بنام: ” دسیسه سوسیال دموکرات ها در جنبش انقلابی کارگری”(4) که در آن از ائتلاف و همکاری بورژوایی اپوزیسیون ها نگاشتم. این نوشته با واکنش و حمله به حریم شخصی آغاز می گردد و به دلیل اینکه تهاجمات شخصی به انگیزه ارائه ی عقیده و تفکر کاملن متفاوت بر ضد من در اشکال مختلفی صورت می گیرد، به طرح آنها مبادرت می ورزم.
ده روزی از نوشتن و انتشار مطلب مورد اشاره در فوق نگذشته بود که نامه ای سفارشی از صاحب خانه ام (که یکی از همکاران “انجمن کردهای مقیم فرانسه” است و خود را فعال کارگری نیز میداند) دریافت می دارم که در آن مجبورم محل مسکونی را حداکثر با مهلت 5 ماهه ترک نمایم در غیر اینصورت مطابق با “ماده 22 قانون وضع شده در ششم ژوئیه 1989” مواجه خواهم گشت! (قانون مذکور اگر به ماده و تبصره های آن مراجعه شود، حکم می کند که پس از مهلت مشخص شده چنانچه محل مسکونی ترک نگردد، مامور اجرایی اثاتیه های خانه را به بیرون می ریزد!) (2) (در این سند، آدرس صاحب خانه و نیز امضای آن و اسم دیگری را حذف نمودم). تعجب اینجاست که تقریبن دو هفته قبل از انتشار مقاله با صاحب خانه ام (آقای نسان) تلفنی در مورد آمدن روحانی به پاریس صحبت داشتیم که در این مکالمه از تخلیه ی محل مسکونی صحبتی نشده بود. از همه مهمتر در سال 2012 وی بمن پیشنهاد نمود که با خبر شده ام که دنبال مسکن میباشی و من خانه ای دارم و اگر خواستی می توانی سکونت نمایی و بدین ترتیب کنترات خانه را امضا نمودیم و تا آنزمان هیچگونه مشکلی پیش نیامده بود ولی پس از نگارش و انتشار مقاله، با یک نامه سفارشی تخلیه خانه با در نظر گرفتن ماده 22 که تهدید مامور اجرایی را به همراه دارد، مواجه می شوم! در صورتی اگر هم نیازی به خانه خود داشت، از روی دوستی پیشنهاد آنرا بمن میداد، بطور حتم می پذیرفتم و نیازی با تهدید مامور اجرایی نبود! اجاره نشین خانه های زیادی در ایتالیا و فرانسه بودم و هیچگاه نامه ای تهدید آمیز از صاحب خانه ای دریافت ننمودم و این سناریوی نخستینی بود که با آن مواجه می شدم! ولی زمانیکه نظر مخالف قابل تحمل نباشد، به تهاجمات شخصی می انجامد و به نوع دیگر و حتا فریب کارانه تر، اعمالی بود که دیگران و در راسشان آقای بهروز عارفی علیه من انجام میداد. اینست که در پاریس برای شخص من؛ “خانه از پایه بست ویران است” و هر اتهام دروغین و ناروایی در رابطه با تحقیر و تخریب شخصیت و لگدمال کردن حیثیت و حرمت مبارزاتی، علیه من بکار برده می شود.در واقع هم باید بر ضد سیستم استثماری نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی و تمامی مظاهر سیاه اجتماعی آن مبارزه نمود که او نیز فریب کاری و حملات شخصی را تا جایی پیش برده است که با همکاری وزارت اطلاعات و با جعل تاریخ و نام مادر و خواهرم آنهم پس از مرگ این دو عزیز که از آخرین بازماندگان خانوادگی ام بودند، به دلیل سرقت دو خانه ام، مرا در تاریخ 15 اسفند 1390 در پاریس فوت شده اعلام کرده است (3)، و هم نیز با نیروی دیگری که از درون تهاجم می آورد و از اصول مبارزاتی و سلامتی آن خارج میشود. در نتیجه، آنان فریب کار و فاسدند.
احمد بخردطبع فروردین 1398 ـ آوریل 2019
منابع:
(1)
نامه به رفقای متشکل در: “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری در ایران ـ خارج کشور”
این نامه به پیشنهاد تنی چند از رفقای “نهادهای همبستگی…” برای شفافیت بخشیدن به دلایل اساسی حذف امضا “شورای همبستگی…پاریس” مکتوب می گردد.
26 مرداد 1396 ـ 17 اوت (آگوست) 2017
در آستانه اجلاس جهانی کار در ژنو، از آنجا که “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” بعنوان نهاد کارگری وظیفه خود می دانست در چنین مسیری مداخله گر باشد و در مدت یکسال و نیم که از اعلام موجودیت آن می گذرد، همواره در خدمت به جنبش کارگری در حد توان خود فعال بوده است، بطور طبیعی فعالیت در صدوششمین اجلاس جهانی کار در ژنو را جزو وظایف خود محسوب نمود و چون سال گذشته، امسال نیز با نهاد کارگری: “شورای دفاع از جنبش کارگری ایران، گوتنبرگ ـ سوئد” جهت بیانیه مشترک به توافق رسید که پس از چندی با پیشنهاد رفقا و تعدادی از تشکل هایی که در نهادهای همبستگی شما متشکل اند، برای طرح یک بیانیه مشترک وسیع تر روبرو می شویم و سپس در یک جلسه و شور درونی، همکاری مشترک یاد شده، مورد موافقت رفقای ما در پاریس قرار می گیرد. ما چنین پیشنهادی را در اختیار “شورای دفاع از جنبش کارگری…سوئد” قرار میدهیم و آنها با همکاری مشترک به دلیل موجودیت دو “نهاد کارگری” که به “سازمان راه کارگری ها” نزدیک اند، مخالفت می نمایند و عنوان میدارند که آنها را مدافع جنبش کارگری ارزیابی نمی کنند و از همکاری مشترک وسیعتر خود را جدا می سازند. از آنجا که ما همکاری در رابطه با صدوششمین اجلاس جهانی کار را پذیرفته بودیم، اطلاعیه مشترک قبل از انتشار به همه ی رفقای ما منتقل می شود تا ملاحظات ما منظور گردد. برچنین مبنایی اطلاعیه تایید می شود و انتشار می یابد و امضا نهاد کارگری ما در کنار تشکل های دیگر بچشم میخورد ولی متاسفانه پس از یک روز در چهار سایت (دو سایت راه کارگری ها + سایت “اخبار روز” و “عصرنو”)، امضاء “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” حذف میگردد و در سایت “گزارشگران”، نسخه اولی را تعویض می نمایند! و این عمل تعجب همه ی رفقای ما را بر می انگیزد! زیرا حذف و سانسور غالبن و در اساس از طرف قدرت ها و حکومت ها صورت می گیرد و تشکل هایی که باورمند به دموکراسی کارگری اند، از چنین عملی مبرا می باشند. نتیجه آنکه در بخشی از سایت ها اطلاعیه با امضا ما و در بخش دیگری با حذف امضا ما انتشار می یابد. بر چنین مبنایی “شورای همبستگی…پاریس” نامه ای رفیقانه و محترمانه به: “هیات هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” می نویسد و دلایل چنین عملی را جویا می شود و پس از مدتی نامه ای از رفقای “نهادهای همبستگی دریافت می نماید که در اساس بی جوابی در “پاسخ به نامه ما” بطور کامل مشهود است! زیرا ما خواستار دلایل حذف امضا ما بودیم که نتیجه ای نداد. ولی بعدها در کمال حیرت و ناباوری از طرف رفقایی در “نهادهای همبستگی…” با خبر شدیم که دلایل حذف و سانسور در رابطه با یک تشکل کارگری، پایه و جنبه ی “شخصی” داشته و با اینگونه داوری ها، روند مبارزاتی “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” که از کمیت رفقایی برخوردار است که بدور از سازشکاری با قدرت ها و حکومت های بورژوایی و با صداقت و ایمان به جنبش کارگری خدمت می نمایند، بخاطر یک نفر که عضوی از اعضاست، آنهم به دلایل واهی و غیر واقعی و در بستر کتمان حقایق موجود به تخریب کشانده شده و سیاست حذف و سانسور به تشکل کارگری شان تحمیل گشته است.
در چنین مسیری از آنجا که پاسخ قانع کننده ای در رابطه با نامه ی ما نگرفته بودیم و تعدادی از رفقای شما علل “مشکل شخصی” را عنوان ساخته بودند و نیز از آنجا که “شخص من” مورد اتهامات بی اساس قرار گرفته بودم و بویژه که اینگونه داوری ها در غیاب من در جلسات درونی شما جریان داشت که به حقایق کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” در سال 2011 مربوط می گردد و این کناره گیری بسی تلخ نه اینکه امری “شخصی” نیست، بلکه عمیقن اجتماعی است و معدود افرادی برای گریز و مخفی نمودن حقایق موجود، تصمیم به وارونه جلوه دادن جوهره و یا موضوع اساسی نموده اند! با پیشنهاد چند تن از رفقای “نهادهای همبستگی…” به دلیل آگاهی از کناره گیری ام و روشن گشتن ماجرای آن و بخاطر آنکه بحث جاری از یکجانبه گری خارج شود، خواهان مکتوب نمودن آن برای “نهادهای همبستگی…” شدند و من نیز که حملات و بی حرمتی شخصی مداوم اینگونه افراد را در چند سال اخیر پس از جدایی از “همبستگی سوسیالیستی…” در وجود خود احساس می نمایم، پذیرفتم تا بهتر بتوانیم دلایل اساسی سیاست حذف و سانسور را درک نمائیم. البته لازم به یادآوری است که علل کناره گیری ام را در همانزمان میخواستم برای آگاهی افکار عمومی مکتوم نمایم و این جریان را بطور مختصر به یکی از فعالین سرشناس کارگری داخل کشور عنوان ساختم، وی از من خواست که به دلیل سلامتی جنبش کارگری ایران و نیز به دلیل موجودیت “کلکتیو سندیکایی”(1) که بدان نیاز میرود، فعلن از مکتوب نمودن آن صرفنظر نما و آنرا حتمن به آینده ی دیگری محول کن. بر این اساس چنین پیشنهادی را پذیرفتم و تا حال که برای شما رفقا برای اولین بار می نویسم، در جایی مکتوب نشده است.
در این نوشته هیچگونه دفاع شخصی از خود ندارم، زیرا آنچه که به وقوع پیوسته و در زیر به تشریح آن می پردازم، امری به غایت اجتماعی است. از طرف دیگر، این درست است که من عضوی از “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” میباشم، ولی نوشته ی حاضر کاملن با مسئولیت مستقیم خودم نوشته می شود و “شورای همبستگی…پاریس” و رفقای متشکل در آن، کاملن از آن مبرا می باشند. زیرا دلایل کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…” سال 2011 صورت گرفته بود و “شورای همبستگی…پاریس” در دسامبر سال 2015 اعلام موجودیت می نماید. باید عنوان دارم که رفقای متشکل در “شورای همبستگی…” که به حقیقت غیر شخصی بودن این ماجرا پی برده اند، انرژی خود و به طریق اولی “شورای همبستگی…” را در چنین راستایی قرار نمی دهند و معتقدند که در خدمت به جنبش کارگری و نیز سوسیالیسم انقلابی، همکاری ها با نهادهای کارگری که طبقاتی می اندیشند، معطوف خواهد گشت و در کنار نیروهایی که از اصول یاد شده در فوق جدا می باشند، پروژه ای برای همکاری نداریم.
علل کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه”
زمانیکه در سال 2007 در اجلاس جهانی کار در ژنو شرکت نمودم، در همانجا از طرف رفقایی برای همکاری و عضویت در “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” دعوت شدم. علیرغم تمایلم به دلیل مواضع سیاسی ـ اجتماعی، پس از مدتی اندیشه، دعوت را می پذیرم و در اولین جلسه بعنوان عضو “هیئت اجرایی” انتخاب میشوم و در کنار هوشنگ سپهر، بهروز فراهانی و بهروز عارفی در چارچوب مسئولیت مشترک قرار می گیرم. در آوریل 2008 در اولین مجمع عمومی نهادهای همبستگی در فرانکفورت شرکت نموده و از این تاریخ به بعد در خدمت اهداف و فعالیت های کارگری “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری در ایران ـ خارج کشور” انجام وظیفه می نمایم. در سال 2009 همراه چند رفیق از خارج فرانسه (سوئد و آلمان)، پیشبرد اعتصاب غذا در پاریس را سازماندهی نموده و علیرغم مخالفت اولیه رفقای “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه”، موفق به اغنای آنها میشوم و اعتصاب غذای موفقیت آمیزی عملی می گردد که بازتاب مبارزاتی مثبتی نه فقط در سطح پاریس، بلکه همه جا از جمله در داخل بین فعالین کارگری بجای میگذارد. در همین اعتصاب غذا علیرغم آنکه یکی از سازماندهندگان بودم، برای اولین بار چنان ضربه ای از درون به من وارد میشود که باید عنوان دارم تا بامروز در تاریخ چهل و سه سال فعالیت سیاسی ـ اجتماعی ام بیسابقه بود(که در سطور زیر بدان خواهم پرداخت). در همین دوره ها تمام انرژی ام را بر دو پایه قرار داده بودم، یکی پیشبرد همکاری با اتحاد بین المللی پاریس و دیگری عدم برقراری آکسیون های مشترک با نیروهایی که مستقیم و غیر مستقیم مدافع بورژوازی اند و باید اعتراف نمایم که در هر دو وظیفه ام موفق بودم، زیرا علیرغم مخالفت همه جانبه ی همه ی رفقای “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” آنها را بالاخره متقاعد نمودم که باید با “اتحاد بین المللی…پاریس” همکاری نمائیم و این مسئله نیز عملی گردید.
باپیشبرد اهداف طبقاتی ـ انقلابی، فعالیت ام را هم در سطح “همبستگی سوسیالیستی…” و هم در چارچوب “نهادهای همبستگی…” به پیش میبردم و در تمام دوران های فعالیت ام در نهادهای همبستگی، علاوه بر اینکه سه بار از طرف “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” در “کمیته هماهنگ کننده نهادها…” انتخاب شدم، مسئولیت های دیگری بطور مستمر در کمیسیون های مختلف با شوق مبارزاتی هر چه تمامتر بعهده می گرفتم. هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” که مرکب از چهار نفر بود، جلساتی را جهت برنامه ریزی و گزارشات از فعالیت های ما تشکیل می داد. جلسات چهار نفری ما طبق قرار در یکی از کافه ها در پاریس برگزار میگردید. در یکی از این نوع جلسات مشابه اطلاع یافتم که در خانه ی آقای بهروز عارفی برگزار میشود و با آنکه پس از تجربه ی اعتصاب غذا ی پاریس تمایلی به وارد شدن در منزل وی نداشتم، ولی به دلیل اهمیت موضوعات، پذیرفتم. طبق قرار قبلی به منزل وارد شدیم و جلسه ی خود را در چارچوب برنامه های آن به اتمام رساندیم. در این زمان بود که آقای عارفی شروع به صحبت نمود و هر چه مسیر بحث خود را تداوم می بخشید، مرا در وضعیتی قرار می داد که فکر می کردم در عالم تصورات و تخیلات فردی بسر می برم و خواب های رویایی می بینم. ولی این مسئله نه صحنه ای خیالی بلکه واقعیتی بود که من نیز مات و مبهوت به گفتارش گوش فرا میدادم. وی تشریح می نمود که چندی قبل در یک میهمانی بودم که خانم “کلوتیلد رایس” حضور داشت. او خانمی ساده، با فرهنگ و با صداقت است ! آقای عارفی از صفات مثبت “کلوتیلد رایس” داد سخن میداد. همانطور که در بالا اشاره نمودم ما سه نفر اعضای هیئت اجرائی در خانه ی آقای بهروز عارفی که خود نیز عضو هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” است و مجموعن چهار نفر می شویم، در آنجا پای بحث آقای عارفی حضور داشتیم. من آگاهانه در ابتدا نخواستم در تخالف بحث وی قرار گیرم لذا سئوال نمودم، غیر از تو چه کسان دیگری در آنجا حضور داشتند؟ او چند تن از اسامی را برشمرد. در جواب گفتم این افرادی که معرفی نمودی، آنطور که من می شناسم، بیش از بیش یا سلطنت طلب اند و یا وابسته به جریان سازمان فدائیان (اکثریت) و در کل جنبش سبز و در رادیو انترنتی (ار. اف. ای) گوینده و خبرنگاری می نمایند و خانم “کلوتیلد رایس” جاسوس سرویس مخفی یعنی وزارت اطلاعات فرانسه است که به انجام همین امر یعنی حرفه جاسوسی برای تدریس زبان فرانسه به ایران می رود و زمانیکه قصد خروج از ایران داشت، بوسیله وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در فرودگاه دستگیر میشود و دادگاه های علنی در مورد این خانم برگزار می گردد و پس از سپری ساختن بیش از یکسال با دو قاتل شاپور بختیار که آنها نیز متعلق به سرویس مخفی جمهوری اسلامی بودند و در زندان فرانسه بسر می بردند، تعویض میشود. پس از صحبت من دو اعضای دیگر هیئت اجرائی در سکوت مطلق بودند و نقش شنونده را داشته و واکنشی در این مورد مشخص از خود نشان نمیدادند. بر عکس آقای عارفی در کمال حیرت من، همه ی حرف هایم را اتهاماتی از طرف جمهوری اسلامی عنوان نمود و تاکید کرد که خانم “کلوتیلد رایس” باصطلاح پاک و بی گناه است. در جواب ایشان گفتم که: کلوتیلد رایس، این چهره ی کثیف امنیتی فرانسه، هم در میان مردم ایران و هم در اپوزیسیون مترقی و غیر مترقی ایرانی عمیقن آشناست و فردای همان روزی که آزاد گردید و وارد فرانسه شد، همه ی مطبوعات فرانسه با اطلاعاتی که بدست می آورند (زیرا زمانی که در ایران بود نا آگاهانه از وی دفاع میکردند) او را عنصر وزارت اطلاعات معرفی می کنند و یکی از مقامات سرویس مخفی فرانسه با اظهارات خود که در آنزمان از طریق “یوتوب” در اختیار عموم قرار گرفته بود، وظیفه ی ایشان را در سرویس مخفی فرانسه و اعزام آگاهانه وی را در ایران علنی میسازد. عجیب اینجاست که شما همه چیز را کتمان مینمائید!!! هم سرویس مخفی جمهوری اسلامی و هم وزارت اطلاعات فرانسه هر دو جنایت کار و منفورند. ولی سئوال دیگری دارم: شما از چه طریقی و بوسیله چه نیرو و یا افرادی بدین میهمانی خصوصی با حضور فرد کثیفی چون “کلوتیلد رایس” دعوت شده و شرکت داشتید و چرا من و یا هوشنگ سپهر و یا بهروز فراهانی دعوت نشده بودیم!؟ که من جوابی روشن در این زمینه نشنیدم.
میخواستم به هر ترتیبی شده بحث کلوتیلد رایس پایان یابد و من از خانه ی ایشان خارج شوم، بویژه اینکه نه آقای بهروز فراهانی و نه هوشنگ سپهر آنشب در این زمینه لب نگشودند و مرا بیش از بیش در بحران اندیشه هایم غوطه ور ساختند. بالاخره از خانه خارج شدم و به منزل رسیدم و تا صبح نتوانستم چشم در چشم نهم و همواره از زوایای مختلفی بدین حادثه غم انگیز سیاسی فکر می نمودم. فکر میکردم که در اعتصاب غذای موفقیت آمیز پاریس در ماه ژوئن سال 2009 ما 7 نفر اعتصاب کننده بودیم که 5 رفیق از خارج فرانسه آمده بودند و فقط دو نفر از پاریس (حسن حسام و من) اعتصاب غذا نموده بودیم. در مواقعی که میهمان سیاسی از طرف احزاب سیاسی فرانسه برای همبستگی حضور داشتند، 7 نفر اعتصابیون یک به یک میکروفون گرفته و خود را معرفی میکردند. جلسات طبق معمول بوسیله آقای بهروز عارفی اداره میگردید (زیرا همواره آنها وی را اداره کننده برمیگزیدند)، و در این موارد (حداقل سه بار) وقتی نوبت به معرفی من می رسید و میکروفون را میگرفتم، آقای بهروز عارفی با عجله میکروفون را از دست من می قاپید (و من به دلیل اینکه در حضور بازدید کنندگان سیاسی فرانسه، اعتصاب غذای ما داخل سالن متشنج نشود، واکنشی از خود نشان نمیدادم) ولی در هر سه مورد از طرف رفقایی که از آلمان و سوئد آمده بودند و در اعتصاب غذا شرکت داشتند، در این مورد مشخص در جلسه ی خصوصی، اعتراض و انتقاد صورت می گیرد که با کمال تعجب آقای عارفی قاپیدن میکروفون را سوء تفاهم ارزیابی می کند و آنرا از زاویه ی هرگونه غرض ورزی، رد و انکار می نماید!!! در چنین زمانی؛ هم اعتصاب غذا کننده بودم، هم عضو هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” و هم نیز عضو “کمیته هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” بشمار میرفتم. قاپیدن میکروفون آنهم با عجله می تواند بیانگر مفاهیم روشنی باشد که میخواهم آنرا برملا سازم. واقعیت اینست که یکی از فعالیت های تمامی سرویس های مخفی و اطلاعاتی ممانعت از “مطرح شدن و پا گرفتن” یک مبارز مفروض است و این وجه مشترک تمامی سرویس های مخفی در سراسر جهان است. در این رابطه یکی از جاسوسان وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی که پس از اعتراضات وسیع مردمی در سال 2009 به خارج آمده بود، مصاحبه ای با “خبرگزاری ایرانشهر” انجام می دهد و در چنبن رابطه ای می گوید:
«این مامور که از افشای نام او به دلایل امنیتی خودداری شده… توضیح می دهد: “مثلا آنکه بر علیه فلان جریان اپوزیسیون یا یک تشکیلات و یا یک شخص وارد عمل شوند و اجازه ندهند که این جریان یا شخصیت مطرح شود و پا بگیرد…”».
از این دوره، انگیزه ی کناره گیری از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” را در ضمیرم می پروراندم و قصد داشتم بمثابه ی فعال منفرد در خدمت “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری…” باقی بمانم و در کمیسیون ها فعال باشم (و چنین توانی را به دلیل سال ها تجربه ی سیاسی در خود احساس می نمودم).
بالاخره در ژوئیه 2010 از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” کناره گیری می نمایم (علل کناره گیری ام عدم پیشبرد فعالیت در زوایای مختلف بویژه در زمینه ی فعالین کارگری داخل کشور بود و آگاهانه از آوردن مسئله ی آقای عارفی امتناع می ورزم. زیرا مشکل را در فردیت و شخصیت وی ارزیابی نمیکردم، مشکل جای دیگری نهفته بود و آن تشکلی است به نام “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” که در فعالیت های اساسی و حساس که پای احترام و حیثیت مبارزاتی در عرصه ی طبقاتی آن عمیقن دخالت دارد، سلب مسئولیت می نماید و بجای تعمیق به محتوای مبارزاتی به شکل و ظواهر آن روی می آورد. ولی رفقا در جهت فعالیت هر چه بیشتر در زمینه هایی که طرح نموده بودم، مرا به ابقا راضی می سازند.
روزها پس از جلسه ی هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…” در خانه آقای بهروز عارفی و شرکت وی در میهمانی خصوصی با حضور عنصر کثیف سرویس مخفی فرانسه بنام خانم “کلوتیلد رایس” سپری میشوند و اندیشه ام برای رسیدن به راه حل منطقی همه ی پروسه های گذشته و نزدیک را به رشته ی تحلیل و تفسیر می کشاند. اینکه چرا و به چه دلیل در نهادی فعالیت می نمایم که بعنوان نماینده، همواره در “نهادهای همبستگی…” حضور فعالانه ای دارم و این امر بی عملی آنانرا در درون “نهادهای همبستگی…” مشروعیت می بخشد و به نوعی حضور همیشه غائب شان را پوشش میدهد! آنها در هیچ کمیسیون کارگری در نهادهای همبستگی بصورت فعال شرکت ندارند. آیا میتوان آنها را فعال کارگری به حساب آورد!؟ اگر درب بر این پایه می چرخد، بهتر نیست که خود بعنوان منفرد در خدمت “نهادهای همبستگی…” قرار گیرم و فعالیت کارگر ام را تداوم بخشم؟ موجودیت من در پاریس به دلیل اینکه در سابق بصورت فعال و سازماندهی شده چه در پروسه طولانی ام در جنبش دانشجویی خارج کشور و چه مدتی تا اواخر سال 1358 در داخل و در خدمت مستقیم سازمان پیکار فعالیت داشتم، از بخش عناصر و نیروهای توده ای ـ اکثریتی و شرکای آنها، میهمانی ناخوانده بشمار میروم. دلیل آنهم روشن است که همواره مداخله گر می باشم و بویژه علیه توده ای ها و سازمان جنایتکار اکثریت، آنجا که ضرورت دارد، سکوت نمی کنم (فراموش نکنیم که همه ی سوسیال دموکرات های ما در پاریس با بندهای مرئی و نامرئی به آنها بویژه شرکای شان متصل اند. و در گذشته با آنها همکاری نزدیک داشته و در پای بیانیه ها امضای مشترک آنها به چشم می خورد). بنابراین یا باید حذف میشدم و یا به حاشیه پرتاب میگشتم! آنها در جهت پیشبرد این هدف به ابزارها و حملات فریبکارانه شخصی و باصطلاح تخریب شخصیت (آنطور که بعضی رفقای باورمند به مبارزه ی طبقاتی بمن اطلاع میدادند)، از دروغ های گوبلزی که نتیجه ی کار باند بازی های سیاسی است بهره گیری می شود و مرا به یاد کتاب “گزارش لوگانو” که بوسیله ی نظریه پردازان نظام سرمایه داری نئولیبرالیسم نوشته شده غوطه ور می سازد، زیرا در آنجا آمده است که باید علیه همه ی کسانی که : “استراتژی جهانی و اتحاد را علیه نظم سرمایه داری ، سرلوحه ی اعمال خود قرار میدهند…..میباید با تمام قوا (واقعی و یا غیر واقعی)از نظر شخصی بی اعتبار شوند تا اعتمادشان در رابطه با نزدیکان ، دانشجویان ، همکاران ، کارگران و هر آنچه شامل فعالیت های سیاسی… ، سلب گشته و ابتکار آنها از بین برود.” (2).
این را از این نظر یادآوری مینمایم تا پاسخی به دروغ پردازی های مهندسی شده در مورد من داده باشم که چگونه در تخریب شخصیت و با دروغ پردازی ها علیه من عمل می شود . بنابراین پاریس غیر از رفقایی که به جنبه ی مبارزه ی طبقاتی تکیه می کنند، در مقابل افراد و نیروهای دیگری قرار دارد که همراه جریان توده ای ـ اکثریتی و شرکا، کاسب کار سیاسی اند و از صداقت مبارزاتی کاملن بی بهره میباشند. در تفکرات و اندیشه های خود غرق گشته بودم و مسیری جهت رهایی از بن بست بوجود آمده جستجو می کردم و با خود شبانه روز کلنجار می نمودم و به این نتیجه رسیدم که فعالیت من در نهادی تداوم دارد که اکثریت اعضای آن در سابق با سازمان جنایت کار اکثریت و شرکا، همکاری مشترک داشتند، غیر ممکن می شود و تمام مصائب بوجود آمده دلیل ایدئولوژیک و نگرش در مواضع سیاسی ـ اجتماعی دارد. به جنبه دیگر مسئله در مورد “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” اندیشه نمودم که این نهاد کارگری که باید طبقاتی وانقلابی بیاندیشد و در سلامتی کامل امنیتی قرار گیرد، در شهربانی پلیس سرکوبگر فرانسه، تشکل کارگری را به ثبت رسانده و آنرا از این طریق جنبه ی رسمیت بخشیده است. در فرانسه هر نیروی سیاسی و غیر سیاسی خارجی بخواهد خود را ثبت نماید باید این عمل در شهربانی مرکزی پاریس صورت پذیرد و سپس هر تشکل ثبت شده مجبور است نماینده ای از خود به پلیس معرفی کند که بصورت رابط رسمی باقی می ماند و از این طریق شهربانی و یا ماشین دولتی امپریالیسم فرانسه در صورت لزوم کنترل را عملی سازد. نگرش یاد شده با روح مبارزات انقلابی عمیقن منافات دارد و تحت هیچ شرایطی و با هیچ دلیلی، قابل توجیح نمی باشد. زمانیکه در سال 2007 وارد فعالیت کارگری در “همبستگی سوسیالیستی…” شدم، از ثبت آن در اداره پلیس مرکزی پاریس اطلاعی نداشتم، ولی به تدریج متوجه ی این عمل گردیدم و مخالفت ام را خصوصی به دو نفر از هیئت اجرائی مطرح نمودم که آنها آنرا بی اهمیت جلوه می دادند بویژه که نماینده ما در اداره پلیس آقای بهروز عارفی بود و آنطور که بطور موثق آگاهی دارم پس از کناره گیر ی ام عوض میشود و اکنون نماینده گی به عهده ی فرد دیگری است که ترجیح میدهم او را معرفی نکنم. در این زمینه بیش از بیش نهادهای هنری و فرهنگی مجبور به ثبت میباشند و ما از این طریق میتوانیم از پلیس اجازه آکسیون دریافت نمائیم عملی که در گذشته بویژه با کمیته ای که در پاریس ایجاد کرده بودیم، مجوز آکسیون ها را بدست می آوردیم. بعنوان مثال انجمنی فرهنگی و ملی ایرانی خود را به همین روش ثبت می نماید و یک نفر بعنوان نماینده ی انجمن به پلیس معرفی میشود، روزی پلیس وی را احضار میکند و مسائلی را در رابطه با چگونگی فعالیت های انجمن مطرح می سازد، او پاسخ میدهد که اینگونه مسائل با روح فعالیت های فرهنگی ما منافات دارد و برایم قابل پذیرش نمیباشد. نتیجه آنکه بعد از دخالت بی پروا و نابجای پلیس فاشیستی فرانسه، هم از نمایندگی انجمن در پلیس استعفا میدهد و هم از انجمن فرهنگی ـ ملی کناره گیری می نماید. البته علل ثبت انجمن های هنری، فرهنگی و ملی ـ سیاسی می تواند امتیازات و کمک هایی را در بر داشته باشد که من وارد اینگونه مباحث نمی گردم. بعنوان مثال، ثبت انجمن ها و غیره در سوئد در مرکز پلیس یعنی شهربانی عملی نمی شود بلکه در اداره ی غیر نظامی ـ پلیسی، بنام “اسکات ورکت” ثبت می شود و سپس امتیازات خود را از سازمانی بنام “آ ب اف” (3) دریافت میدارد. مجموعه ی شرایط موجود علل کناره گیری ام را در سال 2011 فراهم میسازند و از آنجا که در همان زمان عضو کمیته هماهنگ کننده نهادهای همبستگی بودم و بویژه که از طرف “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” در آنجا فعالیت داشتم، کناره گیری ام را به اطلاع نهادهای همبستگی رساندم و بهتر دانستم که “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” از این طریق آگاهی یابد. زیرا “نهادهای همبستگی…” باید مرا تعویض می نمود چون دیگر بعنوان عضو منفرد نمی توانستم در “کمیته هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” حضور یابم. کمیته هماهنگ کننده نامه ای به “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” مینویسد که در زیر ملاحظه می نمائید:
به رفقای همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران – فرانسه
از طرف هیئت هماهنگ کننده
سلا م رفقا ی گرا می،
همانگونه که درجریا ن هستید متاسفا نه رفیق احمد بخرد طبع از نهاد شما کناره گیری کرد ه است .ما بنوبه ی خود امید واریم که این رفیق عزیز هرچه زود تر مجددا به نها د شما بپیوندد .از آ نجا ئیکه فرد رابط نهاد فرانسه با کمیته ی هما هنگ کنند ه رفیق احمد بود، ا کنون در غیاب ایشان، اگر نهاد فرانسه لازم مید اند ، توصیه د اریم رفیق د یگری را به عنوا ن رابط مشخص نمائید.
بادرود
کمیته هماهنگ کنند ه
30 اکتبر 2011
از آنجا که با کمال تعجب از طرف “همبستگی سوسیالیستی…” هیچ فردی برای “هیئت هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” معرفی نمی شود، رفقای “هیئت هماهنگ کننده” بمن پیشنهاد می کنند که استثنائن چنین مسئولیتی را تا برگزاری مجمع عمومی آینده به عهده گیرم که می پذیرم. جهت کوتاه کردن از چگونگی فعالیت ام در نهاد کارگری کوچکی که در پاریس ایجاد کرده بودیم صرفنظر نموده و فقط به همین بسنده می نمایم که تا سال 2013 در نهادهای همبستگی باقی می مانم و به دلیل فشارهای جانبی از طرف بخشی از نهادهای همبستگی و تحمیل نوعی از فعالیت در درون نهادها که آنرا “آپارتاید سیاسی” نام گذاری نموده بودم و از طرف نهاد کارگری یوتوبوری پیشنهاد و متاسفانه تثبیت گشته بود، مجبور به استعفا می گردم.
خانم کلوتیلد رایس کیست؟
مطابق با نوشته همه ی مطبوعات فرانسه (البته پس از ورود وی به فرانسه)، و حتا روزنامه های خارجی و نیز تحقیقات مستقلانه ی روزنامه آلمانی “زود دویچه سایتونگ” خانم رایس همانند پدرش متعلق به وزارت اطلاعات یعنی سرویس جاسوسی فرانسه بود. آقای رایس، در زمینه ی اتمی سازمان جاسوسی فرانسه فعالیت دارد و دخترش خانم کلوتیلد رایس، آموزش جاسوسی خود را در وزارت اطلاعات فرانسه در چارچوب مراکز هسته ای به پایان رسانده و اطلاعات بالایی در این زمینه دارد. ایشان جهت جاسوسی از مراکز هسته ای، از قبل زبان فارسی را بخوبی آموزش می بیند و برای اجازه ورود به ایران جهت جاسوسی، مطرح می کند که به فرهنگ و زبان فارسی ایران توجه ی خاصی دارد و در دانشگاه اصفهان نزدیک تاسیسات هسته ای “نطنز” کارش را آغاز می نماید و در گزارشی که به سازمان جاسوسی فرانسه با تیتر “سیاست ایران را در بحران هسته ای چگونه باید دید” می نویسد که تصمیمات سازمان ملل و آمریکا جهت فشار به آنها و تضعیف شان موثر خواهد بود. وی بطور حتم با منبع مالی عظیم که در اختیارش قرار داشت و یا بعبارت دیگر از اعتبار مالی وسیعی برخوردار بود، اثراتی در جامعه ی فقر زده باقی می گذارد. مطابق با گزارش یکی از روسای بالای سازمان جاسوسی فرانسه (که گفتارش در یوتوب پخش گردید و من نیز آنرا در اختیار داشتم و در خانه آقای بهروز عارفی در حضور هوشنگ سپهر و بهروز فراهانی، به آقای عارفی متذکر شده بودم) بسیاری از مسائل مطرح می گردد (زیرا سازمان جاسوسی ایران به خیلی از مدارک دست یافته بود) و به دلیلی که از قبل کتابی نیز در رابطه با خاطرات خود در وزارت اطلاعات فرانسه نوشته بود، مطابق با نوشته ی همه ی روزنامه ها، گفتارش خوش آیند سرویس مخفی فرانسه قرار نمی گیرد. او عنوان ساخته بود که ما از ابتدای کارش در ایران میدانستیم که سرویس مخفی ایران جزو زبده ترین و با تجربه ترین سازمان های جاسوسی در سطح جهان است و به کلوتیلد رایس توضیحات حفاظتی کامل را میدادیم. او فقط در زمینه هسته ای فعالیت نداشت، بلکه میبایست اوضاع داخلی کشور را برای روسای ما ارسال می نمود.
اساس بحث من در اینست که آقای بهروز عارفی چگونه و بوسیله چه عامل و نیرویی پس از بازگشت این عنصر کثیف که متعلق به سازمان جاسوسی حکومت امپریالیستی فرانسه است، در میهمانی خصوصی شرکت می کند. چه عامل و نیرویی وی را در مجموعه ای عمیقن خطرناک متصل می سازد! که در عین حال “هیئت اجرائی همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران ـ فرانسه” است و در کنار من که 43 سال سابقه مبارزاتی دارم و زندگی ام را همانند هزاران پناهنده دیگر پای مبارزه گذاشته ام، قرار می گیرد. من از خودم صحبت می نمایم زیرا آنشب در خانه آقای بهروز عارفی نه رفیق سپهر و نه آقای بهروز فراهانی در این مورد مشخص در سکوت کامل، واکنشی از خود نشان ندادند. طبق اطلاعاتی که بعدها بدستم می رسد، زمانیکه جاسوس فرانسه یعنی خانم کلوتیلد رایس نزد رئیس جمهور وقت فرانسه یعنی آقای نیکلا سارکوزی میروند، عده ای ایرانی تحت نام “کمیته مستقل ضد سرکوب شهروندان ایرانی ـ پاریس” همراه چندتن از ایرانیان متعلق به جنبش سبز مرکب از سلطنت طلبان و شرکای دیگر با دسته گل ها مقابل کاخ الیزه صف می بندند و به این خانم عضو سازمان جاسوسی وزارت اطلاعات، گل اعطا مینمایند و از استاد زبان فرانسه در دانشگاه اصفهان که دوستدار فرهنگ و تمدن ایرانی است متنی را در مقابل شان می خوانند. این قماش وابستگی خود را به حکومت های امپریالیستی به اثبات می رسانند. در مقابل کاخ الیزه به گفته شواهد، متن بوسیله آقای مخملباف خوانده می شود و طبق اطلاع گویا میهمانی خصوصی با حضور جاسوس سرویس مخفی فرانسه یعنی خانم رایس جهت سپاس و قدردانی از افرادی که در مقابل کاخ الیزه به استقبال اش رفتند و مقدمش را گلباران ساختند!، صورت گرفته بود. حال با مسئله ی دیگری نیز روبرو میشویم که چرا و به چه دلیل آقای بهروز عارفی به شرکت خود در میهمانی خصوصی با حضور خانم رایس که در نزد ایشان؛ خانمی محترم و با فرهنگ بود، اعتراف می نماید و آنرا در پایان جلسه ی هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی با کار گران ایران…” مطرح می سازد! آیا عکس هایی گرفته شده بود و او از احتمال انتشار آن واهمه داشت؟ در رابطه با انتشار عکس ها چیزی نمیدانم تا از حضور تصویری همه ی افراد شرکت کننده و از جمله آقای بهروز عارفی مقابل کاخ الیزه بصورت مستند داوری نمایم، بقیه میماند اعتراف ایشان که عمیقن تعجب آور بود و بطور حتم می باید دلیل خاصی داشته باشد. در این جا وجدان انسانی ـ سیاسی باید حکم کند.
……………………………………………………………
زمانیکه در “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” دارای مسئولیت و فعالیت بودم، هرگز این نهاد با نیروهای غیر پرولتری همکاری نداشت و هرگز در هیچ آکسیونی شعارهای غیر پرولتری در آن منعکس نگردید. متاسفانه پس از کناره گیری ام، فعالیت “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” با نیروهایی که دیدگاه بورژوایی دارند و به دموکراسی آن دل بسته اند، آغاز می گردد و در فعالیت های اجتماعی “رنگین کمانی” تبارز می یابد تا جائیکه زمان آمدن روحانی رئیس جمهور، کارزاری تشکیل یافت که بجای برخورد طبقاتی از موضع و منافع جنبش کارگری علیه نظام سرمایه داری، کارزار با شعار کامل بورژوایی آذین می گردد و علاوه بر نیروهای رنگین کمان، شرکای اکثریتی و نیز متاسفانه “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری…” از آن حمایت می نماید و روحانی را نه از زاویه ی دشمن طبقاتی و نماینده نظام سرمایه داری، بلکه از دیدگاه بورژوایی مبارزه علیه دیکتاتوری صرف به چالش می کشد و خوشبختانه در همین دوره در دسامبر 2015 نهاد کارگری ما بنام “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” اعلام موجودیت و مستقلانه با شعار و بیانیه طبقاتی علیه سفر روحانی اعلام موضع می نماید و در آکسیون شرکت میکند (البته از سه یا دو ماه قبل از آن، ما در تدارک تدوین مبانی مشترک نهاد کارگری ما بودیم و در چارچوب آن شور همگانی صورت می گرفت). من نیز مجبور میگردم که واقعیت “کارزار علیه سفر روحانی” را در مقاله ای بنام “دسیسه سوسیال دموکرات ها در جنبش انقلابی کارگری” برملا سازم و پس از نوشتن مقاله ی یاد شده، دشمنی سیاسی علیه من تشدید هر چه بیشتری می یابد و بنا به گفته ی یکی از اعضای سازمان راه کارگر پاریس به یکی از رفقای ما در “شورای همبستگی…” حاکی از اینکه: “ما تصمیم گرفته ایم احمد را تنبیه نمائیم”.
نتیجه آنکه در دوره مبارزه علیه نظام پادشاهی و سپس جمهوری اسلامی، مورد تنبیه هر دو نظام قرار گرفته ام و امروز فقط به دلیل ارائه نظرات و برملا نمودن واقعیت های انکار ناپذیر… علیه من “حراست سیاسی” در پاریس ایجاد شده که تنبیه ام را در دستور کار قرار داده است و فردا اگر “قدرتی” کسب نمایند این گونه تنبیهات به دلیل ارائه ی مواضع سیاسی به مفهوم زندان و شکنجه تبارز خواهد یافت. آنها راست می گویند، زیرا در شهری که طرفداران سینه چاک سیستم “اردوگاهی” سابق یعنی نیروهای توده ای ـ اکثریتی و شرکا به همراه احزاب برادر خود یعنی حزب “کمونیست” فرانسه موجودیت دارند، به نوعی با پشتوانه صحبت می نمایند. ولی مبارزه ی طبقاتی نیز منطق خود را خواهد داشت و پاشنه ی آشیل در اینجا ظاهر میشود، زیرا “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” که منطق مبارزه را بر مبنای طبقاتی آن پیش می برد و بر همین پایه مواضع و وظایف خود را با نیروهای “رنگین کمانی” در اشکال و ابعاد وسیع آن متمایز میسازد و در نتیجه تفاوت قابل توجه ای در بین ما ایجاد می گردد و در چنین مسیری ما نه بعنوان یک وزنه ی سیاسی ـ طبقاتی بلکه برعکس و بیش از بیش بمثابه رقیب سیاسی برای آنها ظاهر میشویم و با مراجعه به ابزار نامشروع و غیر واقعی، مسئله ی شخصی را اختراع می نمایند و تا قدرت در چنته دارند به این ابزار شخصی تهاجم می آورند تا حقایق موجود مخفی بماند. بنابراین حذف امضا ما در رابطه با صدوششمین آکسیون “اجلاس جهانی کار” در ژنو، دلیل روشن سیاسی دارد.
رفقا؛ در فوق واقعیت و دلایل اساسی کناره گیری ام را از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” برای اولین بار فقط به شما “نهادهای همبستگی…” مکتوب کرده ام. در سابق هیچگاه مطلبی در این مورد از طرف من نوشته نشده بود و هر ادعایی در این زمینه را عمیقن رد می نمایم و آنرا بمثابه ی وارونه جلوه دادن حقایق ارزیابی می کنم. در ضمن از طریق رفقایی با خبر شدم که مطرح شده است در صورت انتقاد از خود، روابط عادی خواهد گشت! مجبورم در پاسخ اذعان دارم که چه نابکارم تا بر واقعیت ها سرپوش گذارم و در برابر مسائل غیر واقعی، انتقاد از خود نمایم!!! آن چه که مینویسم حقیقتی است انکارناپذیر و مسئول مستقیم آنرا نه آقای بهروز عارفی، بلکه “همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران ـ فرانسه” میدانم که روند پیشبرد مبارزات کارگری را جدی نمی گیرد و باعث نشو کامل لیبرالیسم در درون آن می شود که دلیل بارزی نیز دارد و آن نگاه غیر طبقاتی به مبارزه ی کارگران و توجه ی آن از زاویه ی سوسیال دموکراسی موجود است. ولی لیبرالیسم لجام گسیخته در پاریس فقط بدینجا ختم نمی گردد و فعلن به بحث ما نیز مربوط نمی شود و در حیطه دیگری باید در مورد آن کنکاش مسئولانه انجام گیرد. فقط میتوانم بگویم وقتی مبارزه ای را چه در داخل و چه در خارج آغاز می کنیم در درجه اول میبایست به سلامتی مبارزه توجه شود. اگر از این مسئله بگذریم باید عنوان دارم که به بعضی از رفقای نزدیک که تعدادشان هم زیاد نیست، دلایل جدایی را گفته ام. بعنوان مثال زمانیکه علی نجاتی به دعوت “کلکتیو سندیکایی” به پاریس می آید، تعدادی از رفقا از نهادهای همبستگی نیز به پاریس آمده بودند که یکی از این رفقا زمان برگشت نزد من در “کیوسک روزنامه فروشی” آمده بود (که بدون اجازه وی، فعلن معرفی نمیکنم) مسئله ی “کلوتیلد رایس” را عنوان میسازم و صحبتی از اینکه وی عامل صهیونیسم اسرائیل است، از طرف من صورت نمی گیرد. واقعیت اینست که کارگردانان تهاجم شخصی، علاوه بر اینکه میخواهند حقیقت موجود را مخفی نمایند با طرح آن هدف دیگری را نیز دنبال می کنند و قصدشان این است نشان دهند که آقای بهروز عارفی بعضی مواقع ترجمه های ضد صهیونیستی انجام میدهد و بنابراین گفته ام را تقبیح نموده و مرا شخصیتی باصطلاح نا صادق جلوه دهند. من این گونه ادعاها را که اراده در وارونه کردن حقیقت و مخفی ساختن “سازمان جاسوسی و سرویس مخفی فرانسه” را دارد، از ریشه بی اساس و فریبکارانه ارزیابی می نمایم. از طرف دیگر ضد صهیونیسم بودن فقط از طرف جنبش کارگری مطرح نمی شود، زیرا بسیاری از نیروهای بورژوایی، ضد صهیونیست نیز میباشند با این تفاوت که مدافعین واقعی طبقه کارگر سیاست ضد صهیونیستی خود را از زاویه طبقاتی آن توضیح میدهند. نظیر بیانیه “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” در رابطه با “اعلام همبستگی با اعتصاب غذای اسرای فلسطینی” که در تاریخ 8 مه 2017 انتشار یافت.
بنابراین طرح اینگونه مسائل آنهم بر مبنای تهاجم شخصی هیچگونه ارتباطی با “شورای همبستگی…پاریس” نخواهد داشت و کسانی که از این طریق قصد دارند با ابزارهای ناصادقانه به مبارزات آن لطمه وارد نمایند، کاملن در اشتباه بسر می برند زیرا رفقای متشکل در آن، خود را از اتهامات یاد شده کاملن مبرا می دارند و نیز انرژی خود را به کناره گیری من در سال 2011 از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” معطوف نمی سازند. تهاجم شخصی بر مبنای سوژه های غیر واقعی بر روی من که عضوی از اعضای این تشکل هستم، چه ربطی می تواند به “شورای همبستگی…پاریس” و مبارزات آن داشته باشد و موجب حذف و سانسور امضای آن در چارچوب “اجلاس جهانی کار” در ژنو گردد. کسانیکه از طریق ابزارهای نامشروع، مبارزه ی طبقاتی یک تشکل را سد میکنند نمیتوانند فعال کارگری محسوب گردند و مدافع واقعی جنبش طبقه کارگر در ایران و جهان باشند. بویژه که خود را در پشت “کلکتیو سندیکایی” مخفی میسازند و سالی یکبار با شرکت در آکسیون آن، همه ی بی عملی و فعالیت های سیاسی غیر کارگری را توجیه می نمایند. آنها فعال کارگری نیستند، بلکه برعکس و بیش از بیش بدنبال بهره برداری های سیاسی می باشند. ما میتوانیم آکسیون های آنان را در سال های گذشته تا به امروز که با چه نیروها و نیز شعارهایی صورت می گیرد، بعنوان شاهدی مورد داوری قرار دهیم و من معتقدم که فعالین کارگری داخل کشور به واسطه های غیر کارگری نیازی ندارند و میتوانند مستقلانه بطور مستقیم با “کلکتیو سندیکایی” تماس و ارتباط ارگانیک برقرار نمایند و خواسته ها، مطالبات، مشکلات، تهاجمات پلیسی ـ امنیتی و حراستی را مطرح کنند و دیالوگ مستقیمی با “کلکتیو سندیکایی” برقرار نموده و اینگونه بشکل منطقی سریع تر به جمعبندی نائل آیند.
در پایان امید است که همکاری ها در بین نیروهای کارگری باورمند به انقلاب اجتماعی افزایش هر چه بیشتری یابد تا با خدمت به جنبش طبقاتی کارگری، از سیاست های کاسبکارانه و نیز کودکانه جلوگیری بعمل آید.
احمد بخردطبع ـ پاریس 26 مرداد 1396 ـ 17 اوت (آگوست) 2017
ضمیمه ها:
(1) ـ “کلکتیو سندیکایی” از آغاز سال 2011 پا به عرصه می گذارد و در ژوئن همین سال آکسیون وسیعی در ژنو با سازماندهی “کلکتیو…” صورت می گیرد که بسیاری از رفقای “نهادهای همبستگی…” در اروپا در آن شرکت داشتند و شاهد عظمت ان آکسیون بودند. در واقع “کلکتیو…” در کنفرانسی که “ث ژ ت” در مورد ایران در تاریخ 9 سپتامبر 2010 برگزار می کند و من نیز از طرف “همبستگی سوسیالیستی…” به همراه هوشنگ سپهر و بهروز فراهانی در آن شرکت داشتم، در بحث خود پیشنهاد آنرا ارائه میدهم و پس از صحبت من نوبت رفیق فرید از کانادا عضو “اتحاد بین المللی…” که در کنفرانس حضور داشت، از پیشنهادم استقبال نموده و آنرا تایید می نماید (حتمن باید نوار کنفرانس موجود باشد)، و “ژان فرانسوآ کوربه” که کنفرانس را اداره میکرد در وقت استراحت بمن می گوید که پیشنهاد تو بعنوان یک ضرورت یادداشت شده است. به هر صورت “کلکتیو سندیکایی” از آغاز سال 2011 پا بعرصه می نهد و من همواره در جلسات “کلکتیو…” شرکت داشتم. زمانیکه از “همبستگی سوسیالیستی…” کناره گیری می نمایم، بجای من آقای بهروز عارفی وارد میشود و من با نهاد کوچک دیگری بنام “همبستگی طبقاتی با جنبش کارگری ـ پاریس” در جلسه “کلکتیو سندیکایی” شرکت میکردم که هیچ مخالفتی از طرف 5 نماینده سندیکا های فرانسه صورت نگرفت زیرا همه با من آشنایی داشتند ولی برعکس با اعتراض آقای بهروز عارفی روبرو میشدم و تنها کسی که از اعتراض ایشان به دفاع از من برخاست، رفیق علیرضا نوائی از “اتحاد بین المللی…” بود. بدین ترتیب مرا از “کلکتیو سندیکایی” اخراج نمودند!
(2) – “Le rapport Lugano” – Assurer la pérennité de capitalisme au 21E siécle.
Editions de l’aube.
برگردان به فارسی از من است.
(3) skattverket – A.B.F.
(2)

(3)

(4)
احمد بخردطبع فروردین 1398 ـ آوریل 2019
___________________________________

نامه به رفقای متشکل در: “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری در ایران ـ خارج کشور”
این نامه به پیشنهاد تنی چند از رفقای “نهادهای همبستگی…” برای شفافیت بخشیدن به دلایل اساسی حذف امضا “شورای همبستگی…پاریس” مکتوب می گردد.
در آستانه اجلاس جهانی کار در ژنو، از آنجا که “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” بعنوان نهاد کارگری وظیفه خود می دانست در چنین مسیری مداخله گر باشد و در مدت یکسال و نیم که از اعلام موجودیت آن می گذرد، همواره در خدمت به جنبش کارگری در حد توان خود فعال بوده است، بطور طبیعی فعالیت در صدوششمین اجلاس جهانی کار در ژنو را جزو وظایف خود محسوب نمود و چون سال گذشته، امسال نیز با نهاد کارگری: “شورای دفاع از جنبش کارگری ایران، گوتنبرگ ـ سوئد” جهت بیانیه مشترک به توافق رسید که پس از چندی با پیشنهاد رفقا و تعدادی از تشکل هایی که در نهادهای همبستگی شما متشکل اند، برای طرح یک بیانیه مشترک وسیع تر روبرو می شویم و سپس در یک جلسه و شور درونی، همکاری مشترک یاد شده، مورد موافقت رفقای ما در پاریس قرار می گیرد. ما چنین پیشنهادی را در اختیار “شورای دفاع از جنبش کارگری…سوئد” قرار میدهیم و آنها با همکاری مشترک به دلیل موجودیت دو “نهاد کارگری” که به “سازمان راه کارگری ها” نزدیک اند، مخالفت می نمایند و عنوان میدارند که آنها را مدافع جنبش کارگری ارزیابی نمی کنند و از همکاری مشترک وسیعتر خود را جدا می سازند. از آنجا که ما همکاری در رابطه با صدوششمین اجلاس جهانی کار را پذیرفته بودیم، اطلاعیه مشترک قبل از انتشار به همه ی رفقای ما منتقل می شود تا ملاحظات ما منظور گردد. برچنین مبنایی اطلاعیه تایید می شود و انتشار می یابد و امضا نهاد کارگری ما در کنار تشکل های دیگر بچشم میخورد ولی متاسفانه پس از یک روز در چهار سایت (دو سایت راه کارگری ها + سایت “اخبار روز” و “عصرنو”)، امضاء “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” حذف میگردد و در سایت “گزارشگران”، نسخه اولی را تعویض می نمایند! و این عمل تعجب همه ی رفقای ما را بر می انگیزد! زیرا حذف و سانسور غالبن و در اساس از طرف قدرت ها و حکومت ها صورت می گیرد و تشکل هایی که باورمند به دموکراسی کارگری اند، از چنین عملی مبرا می باشند. نتیجه آنکه در بخشی از سایت ها اطلاعیه با امضا ما و در بخش دیگری با حذف امضا ما انتشار می یابد. بر چنین مبنایی “شورای همبستگی…پاریس” نامه ای رفیقانه و محترمانه به: “هیات هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” می نویسد و دلایل چنین عملی را جویا می شود و پس از مدتی نامه ای از رفقای “نهادهای همبستگی دریافت می نماید که در اساس بی جوابی در “پاسخ به نامه ما” بطور کامل مشهود است! زیرا ما خواستار دلایل حذف امضا ما بودیم که نتیجه ای نداد. ولی بعدها در کمال حیرت و ناباوری از طرف رفقایی در “نهادهای همبستگی…” با خبر شدیم که دلایل حذف و سانسور در رابطه با یک تشکل کارگری، پایه و جنبه ی “شخصی” داشته و با اینگونه داوری ها، روند مبارزاتی “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” که از کمیت رفقایی برخوردار است که بدور از سازشکاری با قدرت ها و حکومت های بورژوایی و با صداقت و ایمان به جنبش کارگری خدمت می نمایند، بخاطر یک نفر که عضوی از اعضاست، آنهم به دلایل واهی و غیر واقعی و در بستر کتمان حقایق موجود به تخریب کشانده شده و سیاست حذف و سانسور به تشکل کارگری شان تحمیل گشته است.
در چنین مسیری از آنجا که پاسخ قانع کننده ای در رابطه با نامه ی ما نگرفته بودیم و تعدادی از رفقای شما علل “مشکل شخصی” را عنوان ساخته بودند و نیز از آنجا که “شخص من” مورد اتهامات بی اساس قرار گرفته بودم و بویژه که اینگونه داوری ها در غیاب من در جلسات درونی شما جریان داشت که به حقایق کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” در سال 2011 مربوط می گردد و این کناره گیری بسی تلخ نه اینکه امری “شخصی” نیست، بلکه عمیقن اجتماعی است و معدود افرادی برای گریز و مخفی نمودن حقایق موجود، تصمیم به وارونه جلوه دادن جوهره و یا موضوع اساسی نموده اند! با پیشنهاد چند تن از رفقای “نهادهای همبستگی…” به دلیل آگاهی از کناره گیری ام و روشن گشتن ماجرای آن و بخاطر آنکه بحث جاری از یکجانبه گری خارج شود، خواهان مکتوب نمودن آن برای “نهادهای همبستگی…” شدند و من نیز که حملات و بی حرمتی شخصی مداوم اینگونه افراد را در چند سال اخیر پس از جدایی از “همبستگی سوسیالیستی…” در وجود خود احساس می نمایم، پذیرفتم تا بهتر بتوانیم دلایل اساسی سیاست حذف و سانسور را درک نمائیم. البته لازم به یادآوری است که علل کناره گیری ام را در همانزمان میخواستم برای آگاهی افکار عمومی مکتوم نمایم و این جریان را بطور مختصر به یکی از فعالین سرشناس کارگری داخل کشور عنوان ساختم، وی از من خواست که به دلیل سلامتی جنبش کارگری ایران و نیز به دلیل موجودیت “کلکتیو سندیکایی”(1) که بدان نیاز میرود، فعلن از مکتوب نمودن آن صرفنظر نما و آنرا حتمن به آینده ی دیگری محول کن. بر این اساس چنین پیشنهادی را پذیرفتم و تا حال که برای شما رفقا برای اولین بار می نویسم، در جایی مکتوب نشده است.
در این نوشته هیچگونه دفاع شخصی از خود ندارم، زیرا آنچه که به وقوع پیوسته و در زیر به تشریح آن می پردازم، امری به غایت اجتماعی است. از طرف دیگر، این درست است که من عضوی از “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” میباشم، ولی نوشته ی حاضر کاملن با مسئولیت مستقیم خودم نوشته می شود و “شورای همبستگی…پاریس” و رفقای متشکل در آن، کاملن از آن مبرا می باشند. زیرا دلایل کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…” سال 2011 صورت گرفته بود و “شورای همبستگی…پاریس” در دسامبر سال 2015 اعلام موجودیت می نماید. باید عنوان دارم که رفقای متشکل در “شورای همبستگی…” که به حقیقت غیر شخصی بودن این ماجرا پی برده اند، انرژی خود و به طریق اولی “شورای همبستگی…” را در چنین راستایی قرار نمی دهند و معتقدند که در خدمت به جنبش کارگری و نیز سوسیالیسم انقلابی، همکاری ها با نهادهای کارگری که طبقاتی می اندیشند، معطوف خواهد گشت و در کنار نیروهایی که از اصول یاد شده در فوق جدا می باشند، پروژه ای برای همکاری نداریم.
علل کناره گیری ام از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه”
زمانیکه در سال 2007 در اجلاس جهانی کار در ژنو شرکت نمودم، در همانجا از طرف رفقایی برای همکاری و عضویت در “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” دعوت شدم. علیرغم تمایلم به دلیل مواضع سیاسی ـ اجتماعی، پس از مدتی اندیشه، دعوت را می پذیرم و در اولین جلسه بعنوان عضو “هیئت اجرایی” انتخاب میشوم و در کنار هوشنگ سپهر، بهروز فراهانی و بهروز عارفی در چارچوب مسئولیت مشترک قرار می گیرم. در آوریل 2008 در اولین مجمع عمومی نهادهای همبستگی در فرانکفورت شرکت نموده و از این تاریخ به بعد در خدمت اهداف و فعالیت های کارگری “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری در ایران ـ خارج کشور” انجام وظیفه می نمایم. در سال 2009 همراه چند رفیق از خارج فرانسه (سوئد و آلمان)، پیشبرد اعتصاب غذا در پاریس را سازماندهی نموده و علیرغم مخالفت اولیه رفقای “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه”، موفق به اغنای آنها میشوم و اعتصاب غذای موفقیت آمیزی عملی می گردد که بازتاب مبارزاتی مثبتی نه فقط در سطح پاریس، بلکه همه جا از جمله در داخل بین فعالین کارگری بجای میگذارد. در همین اعتصاب غذا علیرغم آنکه یکی از سازماندهندگان بودم، برای اولین بار چنان ضربه ای از درون به من وارد میشود که باید عنوان دارم تا بامروز در تاریخ چهل و سه سال فعالیت سیاسی ـ اجتماعی ام بیسابقه بود(که در سطور زیر بدان خواهم پرداخت). در همین دوره ها تمام انرژی ام را بر دو پایه قرار داده بودم، یکی پیشبرد همکاری با اتحاد بین المللی پاریس و دیگری عدم برقراری آکسیون های مشترک با نیروهایی که مستقیم و غیر مستقیم مدافع بورژوازی اند و باید اعتراف نمایم که در هر دو وظیفه ام موفق بودم، زیرا علیرغم مخالفت همه جانبه ی همه ی رفقای “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” آنها را بالاخره متقاعد نمودم که باید با “اتحاد بین المللی…پاریس” همکاری نمائیم و این مسئله نیز عملی گردید.
باپیشبرد اهداف طبقاتی ـ انقلابی، فعالیت ام را هم در سطح “همبستگی سوسیالیستی…” و هم در چارچوب “نهادهای همبستگی…” به پیش میبردم و در تمام دوران های فعالیت ام در نهادهای همبستگی، علاوه بر اینکه سه بار از طرف “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” در “کمیته هماهنگ کننده نهادها…” انتخاب شدم، مسئولیت های دیگری بطور مستمر در کمیسیون های مختلف با شوق مبارزاتی هر چه تمامتر بعهده می گرفتم. هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” که مرکب از چهار نفر بود، جلساتی را جهت برنامه ریزی و گزارشات از فعالیت های ما تشکیل می داد. جلسات چهار نفری ما طبق قرار در یکی از کافه ها در پاریس برگزار میگردید. در یکی از این نوع جلسات مشابه اطلاع یافتم که در خانه ی آقای بهروز عارفی برگزار میشود و با آنکه پس از تجربه ی اعتصاب غذا ی پاریس تمایلی به وارد شدن در منزل وی نداشتم، ولی به دلیل اهمیت موضوعات، پذیرفتم. طبق قرار قبلی به منزل وارد شدیم و جلسه ی خود را در چارچوب برنامه های آن به اتمام رساندیم. در این زمان بود که آقای عارفی شروع به صحبت نمود و هر چه مسیر بحث خود را تداوم می بخشید، مرا در وضعیتی قرار می داد که فکر می کردم در عالم تصورات و تخیلات فردی بسر می برم و خواب های رویایی می بینم. ولی این مسئله نه صحنه ای خیالی بلکه واقعیتی بود که من نیز مات و مبهوت به گفتارش گوش فرا میدادم. وی تشریح می نمود که چندی قبل در یک میهمانی بودم که خانم “کلوتیلد رایس” حضور داشت. او خانمی ساده، با فرهنگ و با صداقت است ! آقای عارفی از صفات مثبت “کلوتیلد رایس” داد سخن میداد. همانطور که در بالا اشاره نمودم ما سه نفر اعضای هیئت اجرائی در خانه ی آقای بهروز عارفی که خود نیز عضو هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” است و مجموعن چهار نفر می شویم، در آنجا پای بحث آقای عارفی حضور داشتیم. من آگاهانه در ابتدا نخواستم در تخالف بحث وی قرار گیرم لذا سئوال نمودم، غیر از تو چه کسان دیگری در آنجا حضور داشتند؟ او چند تن از اسامی را برشمرد. در جواب گفتم این افرادی که معرفی نمودی، آنطور که من می شناسم، بیش از بیش یا سلطنت طلب اند و یا وابسته به جریان سازمان فدائیان (اکثریت) و در کل جنبش سبز و در رادیو انترنتی (ار. اف. ای) گوینده و خبرنگاری می نمایند و خانم “کلوتیلد رایس” جاسوس سرویس مخفی یعنی وزارت اطلاعات فرانسه است که به انجام همین امر یعنی حرفه جاسوسی برای تدریس زبان فرانسه به ایران می رود و زمانیکه قصد خروج از ایران داشت، بوسیله وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در فرودگاه دستگیر میشود و دادگاه های علنی در مورد این خانم برگزار می گردد و پس از سپری ساختن بیش از یکسال با دو قاتل شاپور بختیار که آنها نیز متعلق به سرویس مخفی جمهوری اسلامی بودند و در زندان فرانسه بسر می بردند، تعویض میشود. پس از صحبت من دو اعضای دیگر هیئت اجرائی در سکوت مطلق بودند و نقش شنونده را داشته و واکنشی در این مورد مشخص از خود نشان نمیدادند. بر عکس آقای عارفی در کمال حیرت من، همه ی حرف هایم را اتهاماتی از طرف جمهوری اسلامی عنوان نمود و تاکید کرد که خانم “کلوتیلد رایس” باصطلاح پاک و بی گناه است. در جواب ایشان گفتم که: کلوتیلد رایس، این چهره ی کثیف امنیتی فرانسه، هم در میان مردم ایران و هم در اپوزیسیون مترقی و غیر مترقی ایرانی عمیقن آشناست و فردای همان روزی که آزاد گردید و وارد فرانسه شد، همه ی مطبوعات فرانسه با اطلاعاتی که بدست می آورند (زیرا زمانی که در ایران بود نا آگاهانه از وی دفاع میکردند) او را عنصر وزارت اطلاعات معرفی می کنند و یکی از مقامات سرویس مخفی فرانسه با اظهارات خود که در آنزمان از طریق “یوتوب” در اختیار عموم قرار گرفته بود، وظیفه ی ایشان را در سرویس مخفی فرانسه و اعزام آگاهانه وی را در ایران علنی میسازد. عجیب اینجاست که شما همه چیز را کتمان مینمائید!!! هم سرویس مخفی جمهوری اسلامی و هم وزارت اطلاعات فرانسه هر دو جنایت کار و منفورند. ولی سئوال دیگری دارم: شما از چه طریقی و بوسیله چه نیرو و یا افرادی بدین میهمانی خصوصی با حضور فرد کثیفی چون “کلوتیلد رایس” دعوت شده و شرکت داشتید و چرا من و یا هوشنگ سپهر و یا بهروز فراهانی دعوت نشده بودیم!؟ که من جوابی روشن در این زمینه نشنیدم.
میخواستم به هر ترتیبی شده بحث کلوتیلد رایس پایان یابد و من از خانه ی ایشان خارج شوم، بویژه اینکه نه آقای بهروز فراهانی و نه هوشنگ سپهر آنشب در این زمینه لب نگشودند و مرا بیش از بیش در بحران اندیشه هایم غوطه ور ساختند. بالاخره از خانه خارج شدم و به منزل رسیدم و تا صبح نتوانستم چشم در چشم نهم و همواره از زوایای مختلفی بدین حادثه غم انگیز سیاسی فکر می نمودم. فکر میکردم که در اعتصاب غذای موفقیت آمیز پاریس در ماه ژوئن سال 2009 ما 7 نفر اعتصاب کننده بودیم که 5 رفیق از خارج فرانسه آمده بودند و فقط دو نفر از پاریس (حسن حسام و من) اعتصاب غذا نموده بودیم. در مواقعی که میهمان سیاسی از طرف احزاب سیاسی فرانسه برای همبستگی حضور داشتند، 7 نفر اعتصابیون یک به یک میکروفون گرفته و خود را معرفی میکردند. جلسات طبق معمول بوسیله آقای بهروز عارفی اداره میگردید (زیرا همواره آنها وی را اداره کننده برمیگزیدند)، و در این موارد (حداقل سه بار) وقتی نوبت به معرفی من می رسید و میکروفون را میگرفتم، آقای بهروز عارفی با عجله میکروفون را از دست من می قاپید (و من به دلیل اینکه در حضور بازدید کنندگان سیاسی فرانسه، اعتصاب غذای ما داخل سالن متشنج نشود، واکنشی از خود نشان نمیدادم) ولی در هر سه مورد از طرف رفقایی که از آلمان و سوئد آمده بودند و در اعتصاب غذا شرکت داشتند، در این مورد مشخص در جلسه ی خصوصی، اعتراض و انتقاد صورت می گیرد که با کمال تعجب آقای عارفی قاپیدن میکروفون را سوء تفاهم ارزیابی می کند و آنرا از زاویه ی هرگونه غرض ورزی، رد و انکار می نماید!!! در چنین زمانی؛ هم اعتصاب غذا کننده بودم، هم عضو هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” و هم نیز عضو “کمیته هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” بشمار میرفتم. از این دوره، انگیزه ی کناره گیری از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” را در ضمیرم می پروراندم و قصد داشتم بمثابه ی فعال منفرد در خدمت “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری…” باقی بمانم و در کمیسیون ها فعال باشم (و چنین توانی را به دلیل سال ها تجربه ی سیاسی در خود احساس می نمودم).
بالاخره در ژوئیه 2010 از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” کناره گیری می نمایم (علل کناره گیری ام عدم پیشبرد فعالیت در زوایای مختلف بویژه در زمینه ی فعالین کارگری داخل کشور بود و آگاهانه از آوردن مسئله ی آقای عارفی امتناع می ورزم. زیرا مشکل را در فردیت و شخصیت وی ارزیابی نمیکردم، مشکل جای دیگری نهفته بود و آن تشکلی است به نام “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” که در فعالیت های اساسی و حساس که پای احترام و حیثیت مبارزاتی در عرصه ی طبقاتی آن عمیقن دخالت دارد، سلب مسئولیت می نماید و بجای تعمیق به محتوای مبارزاتی به شکل و ظواهر آن روی می آورد. ولی رفقا در جهت فعالیت هر چه بیشتر در زمینه هایی که طرح نموده بودم، مرا به ابقا راضی می سازند.
روزها پس از جلسه ی هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی…” در خانه آقای بهروز عارفی و شرکت وی در میهمانی خصوصی با حضور عنصر کثیف سرویس مخفی فرانسه بنام خانم “کلوتیلد رایس” سپری میشوند و اندیشه ام برای رسیدن به راه حل منطقی همه ی پروسه های گذشته و نزدیک را به رشته ی تحلیل و تفسیر می کشاند. اینکه چرا و به چه دلیل در نهادی فعالیت می نمایم که بعنوان نماینده، همواره در “نهادهای همبستگی…” حضور فعالانه ای دارم و این امر بی عملی آنانرا در درون “نهادهای همبستگی…” مشروعیت می بخشد و به نوعی حضور همیشه غائب شان را پوشش میدهد! آنها در هیچ کمیسیون کارگری در نهادهای همبستگی بصورت فعال شرکت ندارند. آیا میتوان آنها را فعال کارگری به حساب آورد!؟ اگر درب بر این پایه می چرخد، بهتر نیست که خود بعنوان منفرد در خدمت “نهادهای همبستگی…” قرار گیرم و فعالیت کارگر ام را تداوم بخشم؟ موجودیت من در پاریس به دلیل اینکه در سابق بصورت فعال و سازماندهی شده چه در پروسه طولانی ام در جنبش دانشجویی خارج کشور و چه مدتی تا اواخر سال 1358 در داخل و در خدمت مستقیم سازمان پیکار فعالیت داشتم، از بخش عناصر و نیروهای توده ای ـ اکثریتی و شرکای آنها، میهمانی ناخوانده بشمار میروم. دلیل آنهم روشن است که همواره مداخله گر می باشم و بویژه علیه توده ای ها و سازمان جنایتکار اکثریت، آنجا که ضرورت دارد، سکوت نمی کنم (فراموش نکنیم که همه ی سوسیال دموکرات های ما در پاریس با بندهای مرئی و نامرئی به آنها بویژه شرکای شان متصل اند. و در گذشته با آنها همکاری نزدیک داشته و در پای بیانیه ها امضای مشترک آنها به چشم می خورد). بنابراین یا باید حذف میشدم و یا به حاشیه پرتاب میگشتم! آنها در جهت پیشبرد این هدف به ابزارها و حملات فریبکارانه شخصی و باصطلاح تخریب شخصیت (آنطور که بعضی رفقای باورمند به مبارزه ی طبقاتی بمن اطلاع میدادند)، از دروغ های گوبلزی که نتیجه ی کار باند بازی های سیاسی است بهره گیری می شود و مرا به یاد کتاب “گزارش لوگانو” که بوسیله ی نظریه پردازان نظام سرمایه داری نئولیبرالیسم نوشته شده غوطه ور می سازد، زیرا در آنجا آمده است که باید علیه همه ی کسانی که : “استراتژی جهانی و اتحاد را علیه نظم سرمایه داری ، سرلوحه ی اعمال خود قرار میدهند…..میباید با تمام قوا (واقعی و یا غیر واقعی)از نظر شخصی بی اعتبار شوند تا اعتمادشان در رابطه با نزدیکان ، دانشجویان ، همکاران ، کارگران و هر آنچه شامل فعالیت های سیاسی… ، سلب گشته و ابتکار آنها از بین برود.” (2).
این را از این نظر یادآوری مینمایم تا پاسخی به دروغ پردازی های مهندسی شده در مورد من داده باشم که چگونه در تخریب شخصیت و با دروغ پردازی ها علیه من عمل می شود . بنابراین پاریس غیر از رفقایی که به جنبه ی مبارزه ی طبقاتی تکیه می کنند، در مقابل افراد و نیروهای دیگری قرار دارد که همراه جریان توده ای ـ اکثریتی و شرکا، کاسب کار سیاسی اند و از صداقت مبارزاتی کاملن بی بهره میباشند. در تفکرات و اندیشه های خود غرق گشته بودم و مسیری جهت رهایی از بن بست بوجود آمده جستجو می کردم و با خود شبانه روز کلنجار می نمودم و به این نتیجه رسیدم که فعالیت من در نهادی تداوم دارد که اکثریت اعضای آن در سابق با سازمان جنایت کار اکثریت و شرکا، همکاری مشترک داشتند، غیر ممکن می شود و تمام مصائب بوجود آمده دلیل ایدئولوژیک و نگرش در مواضع سیاسی ـ اجتماعی دارد. به جنبه دیگر مسئله در مورد “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” اندیشه نمودم که این نهاد کارگری که باید طبقاتی وانقلابی بیاندیشد و در سلامتی کامل امنیتی قرار گیرد، در شهربانی پلیس سرکوبگر فرانسه، تشکل کارگری را به ثبت رسانده و آنرا از این طریق جنبه ی رسمیت بخشیده است. در فرانسه هر نیروی سیاسی و غیر سیاسی خارجی بخواهد خود را ثبت نماید باید این عمل در شهربانی مرکزی پاریس صورت پذیرد و سپس هر تشکل ثبت شده مجبور است نماینده ای از خود به پلیس معرفی کند که بصورت رابط رسمی باقی می ماند و از این طریق شهربانی و یا ماشین دولتی امپریالیسم فرانسه در صورت لزوم کنترل را عملی سازد. نگرش یاد شده با روح مبارزات انقلابی عمیقن منافات دارد و تحت هیچ شرایطی و با هیچ دلیلی، قابل توجیح نمی باشد. زمانیکه در سال 2007 وارد فعالیت کارگری در “همبستگی سوسیالیستی…” شدم، از ثبت آن در اداره پلیس مرکزی پاریس اطلاعی نداشتم، ولی به تدریج متوجه ی این عمل گردیدم و مخالفت ام را خصوصی به دو نفر از هیئت اجرائی مطرح نمودم که آنها آنرا بی اهمیت جلوه می دادند بویژه که نماینده ما در اداره پلیس آقای بهروز عارفی بود و آنطور که بطور موثق آگاهی دارم پس از کناره گیر ی ام عوض میشود و اکنون نماینده گی به عهده ی فرد دیگری است که ترجیح میدهم او را معرفی نکنم. در این زمینه بیش از بیش نهادهای هنری و فرهنگی مجبور به ثبت میباشند و ما از این طریق میتوانیم از پلیس اجازه آکسیون دریافت نمائیم عملی که در گذشته بویژه با کمیته ای که در پاریس ایجاد کرده بودیم، مجوز آکسیون ها را بدست می آوردیم. بعنوان مثال انجمنی فرهنگی و ملی ایرانی خود را به همین روش ثبت می نماید و یک نفر بعنوان نماینده ی انجمن به پلیس معرفی میشود، روزی پلیس وی را احضار میکند و مسائلی را در رابطه با چگونگی فعالیت های انجمن مطرح می سازد، او پاسخ میدهد که اینگونه مسائل با روح فعالیت های فرهنگی ما منافات دارد و برایم قابل پذیرش نمیباشد. نتیجه آنکه بعد از دخالت بی پروا و نابجای پلیس فاشیستی فرانسه، هم از نمایندگی انجمن در پلیس استعفا میدهد و هم از انجمن فرهنگی ـ ملی کناره گیری می نماید. البته علل ثبت انجمن های هنری، فرهنگی و ملی ـ سیاسی می تواند امتیازات و کمک هایی را در بر داشته باشد که من وارد اینگونه مباحث نمی گردم. بعنوان مثال، ثبت انجمن ها و غیره در سوئد در مرکز پلیس یعنی شهربانی عملی نمی شود بلکه در اداره ی غیر نظامی ـ پلیسی، بنام “اسکات ورکت” ثبت می شود و سپس امتیازات خود را از سازمانی بنام “آ ب اف” (3) دریافت میدارد. مجموعه ی شرایط موجود علل کناره گیری ام را در سال 2011 فراهم میسازند و از آنجا که در همان زمان عضو کمیته هماهنگ کننده نهادهای همبستگی بودم و بویژه که از طرف “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” در آنجا فعالیت داشتم، کناره گیری ام را به اطلاع نهادهای همبستگی رساندم و بهتر دانستم که “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” از این طریق آگاهی یابد. زیرا “نهادهای همبستگی…” باید مرا تعویض می نمود چون دیگر بعنوان عضو منفرد نمی توانستم در “کمیته هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” حضور یابم. کمیته هماهنگ کننده نامه ای به “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” مینویسد که در زیر ملاحظه می نمائید:
به رفقای همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران – فرانسه
از طرف هیئت هماهنگ کننده
سلا م رفقا ی گرا می،
همانگونه که درجریا ن هستید متاسفا نه رفیق احمد بخرد طبع از نهاد شما کناره گیری کرد ه است .ما بنوبه ی خود امید واریم که این رفیق عزیز هرچه زود تر مجددا به نها د شما بپیوندد .از آ نجا ئیکه فرد رابط نهاد فرانسه با کمیته ی هما هنگ کنند ه رفیق احمد بود، ا کنون در غیاب ایشان، اگر نهاد فرانسه لازم مید اند ، توصیه د اریم رفیق د یگری را به عنوا ن رابط مشخص نمائید.
بادرود
کمیته هماهنگ کنند ه
30 اکتبر 2011
از آنجا که با کمال تعجب از طرف “همبستگی سوسیالیستی…” هیچ فردی برای “هیئت هماهنگ کننده نهادهای همبستگی…” معرفی نمی شود، رفقای “هیئت هماهنگ کننده” بمن پیشنهاد می کنند که استثنائن چنین مسئولیتی را تا برگزاری مجمع عمومی آینده به عهده گیرم که می پذیرم. جهت کوتاه کردن از چگونگی فعالیت ام در نهاد کارگری کوچکی که در پاریس ایجاد کرده بودیم صرفنظر نموده و فقط به همین بسنده می نمایم که تا سال 2013 در نهادهای همبستگی باقی می مانم و به دلیل فشارهای جانبی از طرف بخشی از نهادهای همبستگی و تحمیل نوعی از فعالیت در درون نهادها که آنرا “آپارتاید سیاسی” نام گذاری نموده بودم و از طرف نهاد کارگری یوتوبوری پیشنهاد و متاسفانه تثبیت گشته بود، مجبور به استعفا می گردم.
خانم کلوتیلد رایس کیست؟
مطابق با نوشته همه ی مطبوعات فرانسه (البته پس از ورود وی به فرانسه)، و حتا روزنامه های خارجی و نیز تحقیقات مستقلانه ی روزنامه آلمانی “زود دویچه سایتونگ” خانم رایس همانند پدرش متعلق به وزارت اطلاعات یعنی سرویس جاسوسی فرانسه بود. آقای رایس، در زمینه ی اتمی سازمان جاسوسی فرانسه فعالیت دارد و دخترش خانم کلوتیلد رایس، آموزش جاسوسی خود را در وزارت اطلاعات فرانسه در چارچوب مراکز هسته ای به پایان رسانده و اطلاعات بالایی در این زمینه دارد. ایشان جهت جاسوسی از مراکز هسته ای، از قبل زبان فارسی را بخوبی آموزش می بیند و برای اجازه ورود به ایران جهت جاسوسی، مطرح می کند که به فرهنگ و زبان فارسی ایران توجه ی خاصی دارد و در دانشگاه اصفهان نزدیک تاسیسات هسته ای “نطنز” کارش را آغاز می نماید و در گزارشی که به سازمان جاسوسی فرانسه با تیتر “سیاست ایران را در بحران هسته ای چگونه باید دید” می نویسد که تصمیمات سازمان ملل و آمریکا جهت فشار به آنها و تضعیف شان موثر خواهد بود. وی بطور حتم با منبع مالی عظیم که در اختیارش قرار داشت و یا بعبارت دیگر از اعتبار مالی وسیعی برخوردار بود، اثراتی در جامعه ی فقر زده باقی می گذارد. مطابق با گزارش یکی از روسای بالای سازمان جاسوسی فرانسه (که گفتارش در یوتوب پخش گردید و من نیز آنرا در اختیار داشتم و در خانه آقای بهروز عارفی در حضور هوشنگ سپهر و بهروز فراهانی، به آقای عارفی متذکر شده بودم) بسیاری از مسائل مطرح می گردد (زیرا سازمان جاسوسی ایران به خیلی از مدارک دست یافته بود) و به دلیلی که از قبل کتابی نیز در رابطه با خاطرات خود در وزارت اطلاعات فرانسه نوشته بود، مطابق با نوشته ی همه ی روزنامه ها، گفتارش خوش آیند سرویس مخفی فرانسه قرار نمی گیرد. او عنوان ساخته بود که ما از ابتدای کارش در ایران میدانستیم که سرویس مخفی ایران جزو زبده ترین و با تجربه ترین سازمان های جاسوسی در سطح جهان است و به کلوتیلد رایس توضیحات حفاظتی کامل را میدادیم. او فقط در زمینه هسته ای فعالیت نداشت، بلکه میبایست اوضاع داخلی کشور را برای روسای ما ارسال می نمود.
اساس بحث من در اینست که آقای بهروز عارفی چگونه و بوسیله چه عامل و نیرویی پس از بازگشت این عنصر کثیف که متعلق به سازمان جاسوسی حکومت امپریالیستی فرانسه است، در میهمانی خصوصی شرکت می کند. چه عامل و نیرویی وی را در مجموعه ای عمیقن خطرناک متصل می سازد! که در عین حال “هیئت اجرائی همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران ـ فرانسه” است و در کنار من که 43 سال سابقه مبارزاتی دارم و زندگی ام را همانند هزاران پناهنده دیگر پای مبارزه گذاشته ام، قرار می گیرد. من از خودم صحبت می نمایم زیرا آنشب در خانه آقای بهروز عارفی نه رفیق سپهر و نه آقای بهروز فراهانی در این مورد مشخص در سکوت کامل، واکنشی از خود نشان ندادند. طبق اطلاعاتی که بعدها بدستم می رسد، زمانیکه جاسوس فرانسه یعنی خانم کلوتیلد رایس نزد رئیس جمهور وقت فرانسه یعنی آقای نیکلا سارکوزی میروند، عده ای ایرانی تحت نام “کمیته مستقل ضد سرکوب شهروندان ایرانی ـ پاریس” همراه چندتن از ایرانیان متعلق به جنبش سبز مرکب از سلطنت طلبان و شرکای دیگر با دسته گل ها مقابل کاخ الیزه صف می بندند و به این خانم عضو سازمان جاسوسی وزارت اطلاعات، گل اعطا مینمایند و از استاد زبان فرانسه در دانشگاه اصفهان که دوستدار فرهنگ و تمدن ایرانی است متنی را در مقابل شان می خوانند. این قماش وابستگی خود را به حکومت های امپریالیستی به اثبات می رسانند. در مقابل کاخ الیزه به گفته شواهد، متن بوسیله آقای مخملباف خوانده می شود و طبق اطلاع گویا میهمانی خصوصی با حضور جاسوس سرویس مخفی فرانسه یعنی خانم رایس جهت سپاس و قدردانی از افرادی که در مقابل کاخ الیزه به استقبال اش رفتند و مقدمش را گلباران ساختند!، صورت گرفته بود. حال با مسئله ی دیگری نیز روبرو میشویم که چرا و به چه دلیل آقای بهروز عارفی به شرکت خود در میهمانی خصوصی با حضور خانم رایس که در نزد ایشان؛ خانمی محترم و با فرهنگ بود، اعتراف می نماید و آنرا در پایان جلسه ی هیئت اجرائی “همبستگی سوسیالیستی با کار گران ایران…” مطرح می سازد! آیا عکس هایی گرفته شده بود و او از احتمال انتشار آن واهمه داشت؟ در رابطه با انتشار عکس ها چیزی نمیدانم تا از حضور تصویری همه ی افراد شرکت کننده و از جمله آقای بهروز عارفی مقابل کاخ الیزه بصورت مستند داوری نمایم، بقیه میماند اعتراف ایشان که عمیقن تعجب آور بود و بطور حتم می باید دلیل خاصی داشته باشد. در این جا وجدان انسانی ـ سیاسی باید حکم کند.
……………………………………………………………
زمانیکه در “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” دارای مسئولیت و فعالیت بودم، هرگز این نهاد با نیروهای غیر پرولتری همکاری نداشت و هرگز در هیچ آکسیونی شعارهای غیر پرولتری در آن منعکس نگردید. متاسفانه پس از کناره گیری ام، فعالیت “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” با نیروهایی که دیدگاه بورژوایی دارند و به دموکراسی آن دل بسته اند، آغاز می گردد و در فعالیت های اجتماعی “رنگین کمانی” تبارز می یابد تا جائیکه زمان آمدن روحانی رئیس جمهور، کارزاری تشکیل یافت که بجای برخورد طبقاتی از موضع و منافع جنبش کارگری علیه نظام سرمایه داری، کارزار با شعار کامل بورژوایی آذین می گردد و علاوه بر نیروهای رنگین کمان، شرکای اکثریتی و نیز متاسفانه “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری…” از آن حمایت می نماید و روحانی را نه از زاویه ی دشمن طبقاتی و نماینده نظام سرمایه داری، بلکه از دیدگاه بورژوایی مبارزه علیه دیکتاتوری صرف به چالش می کشد و خوشبختانه در همین دوره در دسامبر 2015 نهاد کارگری ما بنام “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” اعلام موجودیت و مستقلانه با شعار و بیانیه طبقاتی علیه سفر روحانی اعلام موضع می نماید و در آکسیون شرکت میکند (البته از سه یا دو ماه قبل از آن، ما در تدارک تدوین مبانی مشترک نهاد کارگری ما بودیم و در چارچوب آن شور همگانی صورت می گرفت). من نیز مجبور میگردم که واقعیت “کارزار علیه سفر روحانی” را در مقاله ای بنام “دسیسه سوسیال دموکرات ها در جنبش انقلابی کارگری” برملا سازم و پس از نوشتن مقاله ی یاد شده، دشمنی سیاسی علیه من تشدید هر چه بیشتری می یابد و بنا به گفته ی یکی از اعضای سازمان راه کارگر پاریس به یکی از رفقای ما در “شورای همبستگی…” حاکی از اینکه: “ما تصمیم گرفته ایم احمد را تنبیه نمائیم”.
نتیجه آنکه در دوره مبارزه علیه نظام پادشاهی و سپس جمهوری اسلامی، مورد تنبیه هر دو نظام قرار گرفته ام و امروز فقط به دلیل ارائه نظرات و برملا نمودن واقعیت های انکار ناپذیر… علیه من “حراست سیاسی” در پاریس ایجاد شده که تنبیه ام را در دستور کار قرار داده است و فردا اگر “قدرتی” کسب نمایند این گونه تنبیهات به دلیل ارائه ی مواضع سیاسی به مفهوم زندان و شکنجه تبارز خواهد یافت. آنها راست می گویند، زیرا در شهری که طرفداران سینه چاک سیستم “اردوگاهی” سابق یعنی نیروهای توده ای ـ اکثریتی و شرکا به همراه احزاب برادر خود یعنی حزب “کمونیست” فرانسه موجودیت دارند، به نوعی با پشتوانه صحبت می نمایند. ولی مبارزه ی طبقاتی نیز منطق خود را خواهد داشت و پاشنه ی آشیل در اینجا ظاهر میشود، زیرا “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” که منطق مبارزه را بر مبنای طبقاتی آن پیش می برد و بر همین پایه مواضع و وظایف خود را با نیروهای “رنگین کمانی” در اشکال و ابعاد وسیع آن متمایز میسازد و در نتیجه تفاوت قابل توجه ای در بین ما ایجاد می گردد و در چنین مسیری ما نه بعنوان یک وزنه ی سیاسی ـ طبقاتی بلکه برعکس و بیش از بیش بمثابه رقیب سیاسی برای آنها ظاهر میشویم و با مراجعه به ابزار نامشروع و غیر واقعی، مسئله ی شخصی را اختراع می نمایند و تا قدرت در چنته دارند به این ابزار شخصی تهاجم می آورند تا حقایق موجود مخفی بماند. بنابراین حذف امضا ما در رابطه با صدوششمین آکسیون “اجلاس جهانی کار” در ژنو، دلیل روشن سیاسی دارد.
رفقا؛ در فوق واقعیت و دلایل اساسی کناره گیری ام را از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” برای اولین بار فقط به شما “نهادهای همبستگی…” مکتوب کرده ام. در سابق هیچگاه مطلبی در این مورد از طرف من نوشته نشده بود و هر ادعایی در این زمینه را عمیقن رد می نمایم و آنرا بمثابه ی وارونه جلوه دادن حقایق ارزیابی می کنم. در ضمن از طریق رفقایی با خبر شدم که مطرح شده است در صورت انتقاد از خود، روابط عادی خواهد گشت! مجبورم در پاسخ اذعان دارم که چه نابکارم تا بر واقعیت ها سرپوش گذارم و در برابر مسائل غیر واقعی، انتقاد از خود نمایم!!! آن چه که مینویسم حقیقتی است انکارناپذیر و مسئول مستقیم آنرا نه آقای بهروز عارفی، بلکه “همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران ـ فرانسه” میدانم که روند پیشبرد مبارزات کارگری را جدی نمی گیرد و باعث نشو کامل لیبرالیسم در درون آن می شود که دلیل بارزی نیز دارد و آن نگاه غیر طبقاتی به مبارزه ی کارگران و توجه ی آن از زاویه ی سوسیال دموکراسی موجود است. ولی لیبرالیسم لجام گسیخته در پاریس فقط بدینجا ختم نمی گردد و فعلن به بحث ما نیز مربوط نمی شود و در حیطه دیگری باید در مورد آن کنکاش مسئولانه انجام گیرد. فقط میتوانم بگویم وقتی مبارزه ای را چه در داخل و چه در خارج آغاز می کنیم در درجه اول میبایست به سلامتی مبارزه توجه شود. اگر از این مسئله بگذریم باید عنوان دارم که به بعضی از رفقای نزدیک که تعدادشان هم زیاد نیست، دلایل جدایی را گفته ام. بعنوان مثال زمانیکه علی نجاتی به دعوت “کلکتیو سندیکایی” به پاریس می آید، تعدادی از رفقا از نهادهای همبستگی نیز به پاریس آمده بودند که یکی از این رفقا زمان برگشت نزد من در “کیوسک روزنامه فروشی” آمده بود (که بدون اجازه وی، فعلن معرفی نمیکنم) مسئله ی “کلوتیلد رایس” را عنوان میسازم و صحبتی از اینکه وی عامل صهیونیسم اسرائیل است، از طرف من صورت نمی گیرد. واقعیت اینست که کارگردانان تهاجم شخصی، علاوه بر اینکه میخواهند حقیقت موجود را مخفی نمایند با طرح آن هدف دیگری را نیز دنبال می کنند و قصدشان این است نشان دهند که آقای بهروز عارفی بعضی مواقع ترجمه های ضد صهیونیستی انجام میدهد و بنابراین گفته ام را تقبیح نموده و مرا شخصیتی باصطلاح نا صادق جلوه دهند. من این گونه ادعاها را که اراده در وارونه کردن حقیقت و مخفی ساختن “سازمان جاسوسی و سرویس مخفی فرانسه” را دارد، از ریشه بی اساس و فریبکارانه ارزیابی می نمایم. از طرف دیگر ضد صهیونیسم بودن فقط از طرف جنبش کارگری مطرح نمی شود، زیرا بسیاری از نیروهای بورژوایی، ضد صهیونیست نیز میباشند با این تفاوت که مدافعین واقعی طبقه کارگر سیاست ضد صهیونیستی خود را از زاویه طبقاتی آن توضیح میدهند. نظیر بیانیه “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” در رابطه با “اعلام همبستگی با اعتصاب غذای اسرای فلسطینی” که در تاریخ 8 مه 2017 انتشار یافت.
بنابراین طرح اینگونه مسائل آنهم بر مبنای تهاجم شخصی هیچگونه ارتباطی با “شورای همبستگی…پاریس” نخواهد داشت و کسانی که از این طریق قصد دارند با ابزارهای ناصادقانه به مبارزات آن لطمه وارد نمایند، کاملن در اشتباه بسر می برند زیرا رفقای متشکل در آن، خود را از اتهامات یاد شده کاملن مبرا می دارند و نیز انرژی خود را به کناره گیری من در سال 2011 از “همبستگی سوسیالیستی…فرانسه” معطوف نمی سازند. تهاجم شخصی بر مبنای سوژه های غیر واقعی بر روی من که عضوی از اعضای این تشکل هستم، چه ربطی می تواند به “شورای همبستگی…پاریس” و مبارزات آن داشته باشد و موجب حذف و سانسور امضای آن در چارچوب “اجلاس جهانی کار” در ژنو گردد. کسانیکه از طریق ابزارهای نامشروع، مبارزه ی طبقاتی یک تشکل را سد میکنند نمیتوانند فعال کارگری محسوب گردند و مدافع واقعی جنبش طبقه کارگر در ایران و جهان باشند. بویژه که خود را در پشت “کلکتیو سندیکایی” مخفی میسازند و سالی یکبار با شرکت در آکسیون آن، همه ی بی عملی و فعالیت های سیاسی غیر کارگری را توجیه می نمایند. آنها فعال کارگری نیستند، بلکه برعکس و بیش از بیش بدنبال بهره برداری های سیاسی می باشند. ما میتوانیم آکسیون های آنان را در سال های گذشته تا به امروز که با چه نیروها و نیز شعارهایی صورت می گیرد، بعنوان شاهدی مورد داوری قرار دهیم و من معتقدم که فعالین کارگری داخل کشور به واسطه های غیر کارگری نیازی ندارند و میتوانند مستقلانه بطور مستقیم با “کلکتیو سندیکایی” تماس و ارتباط ارگانیک برقرار نمایند و خواسته ها، مطالبات، مشکلات، تهاجمات پلیسی ـ امنیتی و حراستی را مطرح کنند و دیالوگ مستقیمی با “کلکتیو سندیکایی” برقرار نموده و اینگونه بشکل منطقی سریع تر به جمعبندی نائل آیند.
در پایان امید است که همکاری ها در بین نیروهای کارگری باورمند به انقلاب اجتماعی افزایش هر چه بیشتری یابد تا با خدمت به جنبش طبقاتی کارگری، از سیاست های کاسبکارانه و نیز کودکانه جلوگیری بعمل آید.
احمد بخردطبع ـ پاریس 26 مرداد 1396 ـ 17 اوت (آگوست) 2017
ضمیمه ها:
(1) ـ “کلکتیو سندیکایی” از آغاز سال 2011 پا به عرصه می گذارد و در ژوئن همین سال آکسیون وسیعی در ژنو با سازماندهی “کلکتیو…” صورت می گیرد که بسیاری از رفقای “نهادهای همبستگی…” در اروپا در آن شرکت داشتند و شاهد عظمت ان آکسیون بودند. در واقع “کلکتیو…” در کنفرانسی که “ث ژ ت” در مورد ایران در تاریخ 9 سپتامبر 2010 برگزار می کند و من نیز از طرف “همبستگی سوسیالیستی…” به همراه هوشنگ سپهر و بهروز فراهانی در آن شرکت داشتم، در بحث خود پیشنهاد آنرا ارائه میدهم و پس از صحبت من نوبت رفیق فرید از کانادا عضو “اتحاد بین المللی…” که در کنفرانس حضور داشت، از پیشنهادم استقبال نموده و آنرا تایید می نماید (حتمن باید نوار کنفرانس موجود باشد)، و “ژان فرانسوآ کوربه” که کنفرانس را اداره میکرد در وقت استراحت بمن می گوید که پیشنهاد تو بعنوان یک ضرورت یادداشت شده است. به هر صورت “کلکتیو سندیکایی” از آغاز سال 2011 پا بعرصه می نهد و من همواره در جلسات “کلکتیو…” شرکت داشتم. زمانیکه از “همبستگی سوسیالیستی…” کناره گیری می نمایم، بجای من آقای بهروز عارفی وارد میشود و من با نهاد کوچک دیگری بنام “همبستگی طبقاتی با جنبش کارگری ـ پاریس” در جلسه “کلکتیو سندیکایی” شرکت میکردم که هیچ مخالفتی از طرف 5 نماینده سندیکا های فرانسه صورت نگرفت زیرا همه با من آشنایی داشتند ولی برعکس با اعتراض آقای بهروز عارفی روبرو میشدم و تنها کسی که از اعتراض ایشان به دفاع از من برخاست، رفیق علیرضا نوائی از “اتحاد بین المللی…” بود. بدین ترتیب مرا از “کلکتیو سندیکایی” اخراج نمودند!
(2) – “Le rapport Lugano” – Assurer la pérennité de capitalisme au 21E siécle.
Editions de l’aube.
برگردان به فارسی از من است.
(3) skattverket – A.B.F.
___________________________________
مبارزه ی طبقاتی در اعتصاب کارگران و کارکنان “ایر فرانس”
(Air France)

دهه ی سال های 90 ـ 1980، شرکت های هوایی جهان با نفوذ و تکان های عمیق نئولیبرالی روبرو می شوند. زیرا سهامداران، مدیران و برنامه ریزان کمپانی های هوایی می خواهند در بخش های متفاوت دیگری که برایشان سودآور است سرمایه گذاری نمایند و خود را فقط در پوسته ی مسافربری محدود نسازند. آنها به اعتبار و سرمایه ی شرکت های هوایی در حوزه های خدماتی، تولیدی و انرژی وارد می شوند و علیرغم این عمل، بخش کوچکی از سود حاصله را وارد شرکت های هوایی می نمایند. آنها در شرکت های بزرگ نفتی چنگ می اندازند و به سرمایه گذاری می پردازند و این مسئله باعث می شود که هر بار قیمت نفت نه بطور موقت، بلکه در دوره هایی که بصورت طولانی پائین و بالا می آید، اثرات خود را در نوسانات قیمت بلیط های مسافربری هوایی برجای می گذارد. رشد سرمایه گذاری در بخش های دیگر موجب آن می شود که از هزینه های هوایی در زمینه ی مسافربری کاسته شود تا موجبات هر چه بیشتری از سرمایه گذاری ها فراهم گردد. در نتیجه اولین قربانی درچارچوب کاستن هزینه ها، کارگران و کارکنان شرکت هوایی “ایر فرانس” می باشند. این مسیری است که همچنین به وسیله ی کمپانی های ترانسپورت هوایی ایالات متحد آمریکا، لوفت هانز (Lufthansa) در آلمان و بریتیش ایر وایز (British Airways) در بریتانیا طی می گردد که با خصوصی سازی تشدید بیشتری می یابد.
اولین زمزمه ها و طرح شرم آور مدیران و سهامداران شرکت “ایر فرانس” (Air France) در سال 2011 آغازیدن می گیرد که مطابق با آن هزاران کارگر و کارکنان این شرکت عظیم به صورت ارادی و در اصل با تمایل خود باید از کار اخراج شوند و اگر هر کارگری بخواهد پروژه ی یاد شده را رد نموده و به کار خود باقی بماند، با افزایش قابل توجه ی مالیات بر دستمزد روبرو خواهد شد و برای جوانترها از آن تاریخ به بعد سابقه ی کاری حذف می گردد و به مدت 4 سال پرداخت کامل حقوق متوقف خواهد گشت و روزهای تعطیلی بطور کامل حذف می شوند و بر عکس 10 روز در سال نیز باید نسبت به سابق، بیشتر کار کنند. آنها دلایل اینگونه تصمیم گیری را قرار گرفتن “ایر فرانس” در ورطه ی ورشکستگی ارزیابی کردند. در نتیجه برای نجات “ایر فرانس” و حفظ هزاران مستمر بگیران باید هزاران کارگر با اراده ی خود شرکت را ترک نمایند!
تعجب اینجاست که چهار سندیکای سازشکار نظیر؛ “س اف د ت” (Cfdt)، “اف او” (FO)، “اونسا” (Unsa) و “ث ج ث” (Cgc) چنین طرحی را امضا می کنند و اخراج ارادی هزاران کارگر به بهانه ی حفظ “ایر فرانس” و به اصطلاح نجات آن از ورشکستگی و نیز حفظ هزاران حقوق بگیر دیگر را تایید می نمایند.
§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§
از ژانویه 2012 نقشه ی اخراج کارگران و کارکنان شرکت “ایر فرانس” (Air France) که از سال قبل عنوان گشته بود اوج یافته و شکل عملی بیشتری به خود می گیرد. البته سال 2011، تعداد قابل توجه ای از کارکنان در تیم هوایی کاسته شده و در تداوم آن 11 روز به کار اضافی در سال افزوده می گردد. ولی نقشه بیکاری کارگران و کارکنان “ایر فرانس” از 2012 باید به گونه ای پیاده شود که به مدت 4 سال یعنی تا 2015 در تمام زمینه ها به اهداف شوم خود نائل گردد و در این مسیر هشت هزار از کارگران و کارکنان اخراج شوند که این عمل بطور متناوب صورت خواهد گرفت. این مسائل را “لئون کرمیو” Léon Crémieux))، یکی از کارگران شرکت هوایی “ایر فرانس” و فعال سندیکای “سولیدر سود” (Solidaires Sud)، گزارش کرده است. از چنین سالی کمپانی “ایر فرانس” برای رسیدن به مقاصد ضد کارگری، صرفه جویی بزرگ مالی را پیشه می سازد، یعنی با هزینه سرمایه گذاری در رابطه با نیروی کار و کارمندی ممانعت به عمل می آورد، برنامه ی بیکاری سازی و نیز ریاضتی کارگری مطابق با طرح نئولیبرالی، جنبه بین المللی دارد. این شکاف در ایالات متحد آمریکا برای شرکت های هوایی آن، بین 19 تا 21 درصد، در آلمان و انگلستان بین 22 تا 24 درصد و در فرانسه که از بقیه آنان ضعیف تر است به 29 درصد می رسد و سود حاصله از آنرا هم به جیب سهامداران واریز می کند و هم سرمایه گذاری ها در بخش های داخلی و خارجی را تشدید می نماید.
چشم انداز “ایر فرانس” برای افزایش شکاف، یعنی پائین آوردن هزینه های حقوقی و دستمزدی مستمر بگیران به اشکال مختلف (بیکاری و پذیرش حداقا پرسنل جدید) و افزایش آن به درآمد و نیز اندوخته مالی “ایر فرانس”، تا یک میلیارد یورو پیش بینی می گردد. باید گفت که “ایر فرانس” یک کمپانی خصوصی است که دولت فقط 17 درصد از سهام آنرا در اختیار دارد.
در این سال ها فشار کاری بر کارگران و کارکنان “ایر فرانس” تا حدی بالا می رود که نرخ زمان اضافی کار به 17 درصد می رسد که معادل یک ماه و نیم کار بیشتر در سال خواهد بود. اینها در شرایطی صورت می گیرد که به استثنای سال های 2008 و 2009 که در آمد “ایر فرانس” رضایت بخش نبود، در بقیه سال ها طبق آماری که “یاتا” (L’IATA)، یعنی (شرکت بین المللی ترانسپورت هوایی)، اعلام می دارد، فریبکاری شرکت بزرگ “ایر فرانس” (Air France) آشکار می گردد؛ که از سال 2010 در همه جا درآمد سالانه سیر صعودی یافته و رشد متوسط بیست سال گذشته، نشان از صعود 5،5 درصد را دارد. در سال 2015 درآمد سالانه رشد قابل توجه ای دارد و به میزان 6،7 درصد ارتقا می یابد.
“ایر فرانس” (Air France) و (KLM)، که با یکدیگر پنجمین قدرت هوایی جهان می باشند، سود و منافع خود را بصورت قابل ملاحظه ای افزایش می دهند و نه آنکه از بدهی آنها کاسته می گردد، بلکه به اعتبار و سود 2 میلیارد یورو نیز نائل میگردند و بدین ترتیب بیش از 2 میلیارد یورو به سرمایه گذاری چه در داخل و چه در نقاط مختلف جهان می پردازند و قصد بر آن دارند که به سومین قدرت هوایی جهان مبدل گردند! با این همه سود و سرمایه گذاری، نقشه های شوم بیکار سازی، حذف هزینه های نیروهای کار و ریاضت همه جانبه ی کاری در تمام ابعاد آن را دنبال می نمایند و در پی بیکاری و اخراج تدریجی 8000 هزار کارگر میباشند.
§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§
در اینجا نقش سندیکاهای مبارز با تمام خفقان و تهدیدهای مداوم که از طرف مدیران و سهامداران صورت می گیرد، باید برجسته شود. این مسئله بویژه در رابطه با دفاع حقوقی کارگران اهمیت دارد. زمانیکه “سندیکای سولیدر سود” که بنام “سود هوایی” (Sud Aérien) در “ایر فرانس” فعالیت دارد و در آوریل سال 2010 توانست در انتخابات “شورای اداری” به تنهایی 42 درصد رای کارگران و کارکنان را از آن خود سازد، مدیریت “ایر فرانس”، نمایندگان این سندیکا را با تهدیدات مبنی به برکناری و اخراج از شرکت مربوطه، روبرو می سازند. و در تعلقب آن در همین سال 5 نفر از اعضای این سندیکا اخراج می شوند و 8 نماینده سندیکا در “شورای اداری” به دلیل فعالیت سندیکایی در شرکت “ایر فرانس” به تنبیه انظباطی محکوم می گردند. مدیریت “ایر فرانس” (Air France)، حتا سیاست کثیف رشوه خواری را علیه سندیکاهای مبارز عملی ساخته و سعی می کنند بعضی از نمایندگان را با پول بویژه در دو فرودگاه “روآسی” یا شارل دوگل (Roissy) و “اورلی” (Orly) در پاریس، خریداری نمایند.
ولی از سال 2012 سندیکاهای مبارز علیه سیاست های بیشرمانه نمایندگان سرمایه داری امپریالیستی فرانسه در شرکت “ایر فرانس” بصورت متحد وارد عمل می شوند و “کمیته مرکزی شرکت ایر فرانس” را بوجود می آورند و در برابر موازین ضد کارگری ایستاده گی می کنند و تا حدودی از مانوور مدیریت “ایر فرانس” جلوگیری به عمل می آورند. در 5 اکتبر 2015 ، سه هزار نفر از کارگران “ایر فرانس” علیه اخراج 2900 نفر به تظاهرات اعتراضی می پردازند. در این روز تظاهرات به خشونت می انجامد و نیروهای ضد شورش پلیس فرانسه چون همیشه با بیرحمی به تهاجم روی می آورند. در زمان ریاست جمهوری “نیکلا سارکوزی”، قانونی برای کارگران و کارکنان “ایر فرانس” و شرکت های هوایی بنام “قانون دیارد” (La Loi Diard) وضع میشود که طبق این قانون تمام اعتصابات باید از 48 ساعت قبل به مسئولین بخش ها و به مدیریت اعلام گردند. این قانون زمان مناسبی در اختیار مدیریت قرار می دهد تا بتوانند کارگران و پرسنل های دیگری را به جای اعتصابیون بگمارند. قانون “دیارد” هنوز هم به قوت خود باقی است و یکی از سیاست های ضد اعتصاب موسسات هوایی محسوب می گردد.
در اعتصاب 5 اکتبر 2015 فقط کارکنان جوان شرکت نداشتند، بلکه کسانی نیز که سال ها سابقه ی کار داشتند از ترس اینکه حرفه ی خود را از دست دهند و به ورطه ی بیکاری دچار شوند، فعالانه در تظاهرات اعتراضی شرکت ورزیدند. در این روز کارگران از خروج دو مسئول “ایر فرانس” جلوگیری بعمل آوردند که در این درگیری پیراهن یکی از مدیران بصورت غیر ارادی پاره میشود. تمام رسانه ها و رادیو و تلویزیون این عمل را جنایت کارانه قلمداد می کنند و حتا از طرف دفتر مسئول “ث ژ ت” (Cgt) در همان روز، این عمل بعنوان خشونت فیزیکی محکوم می گردد. فقط سندیکای “سولیدر سود” (Solidaires Sud) و یا (Sud Aérien) به حمایت از این عمل می پردازد. در فردای تظاهرات یعنی 6 اکتبر “فیلیپ مارتینز” (Filipe Martinez) دبیر کل سندیکای “ث ژ ت” عنوان میدارد که “ما با آنکه چنین اعمالی را نمی پذیریم”، ولی پاره کردن پیراهن را که بصورت غیر ارادی و در زمانی که یک مسئول قصد فرار از مذاکره را داشت، محکوم نمی نمائیم و خطای فاحش سندیکای خود را که در روز قبل صورت گرفته بود، تصحیح می کند.
قابل به به ذکر است که “پی یر لوران” (Pierre Laurent) دبیر کل “حزب کمونیست فرانسه” که همواره در چارچوب وظایف حزب خود، در تند پیچ ها از کارفرمایان محافظت می کند، این عمل را شدیدا محکوم می نماید. چند روز بعد در یک همه پرسی (نظر سنجی) که از طرف چند رسانه ی رسمی صورت گرفت، اکثریت کارگران فرانسه به حمایت از این عمل برخاستند. در این رابطه 5 کارگر “ایر فرانس” بازداشت می شوند. دوشنبه 12 اکتبر 2015، سیصد کارگر از سندیکاهای “ث ژ ت”، “سولیدر سود” و “اف او” بسیج می گردند و از 5 همکار خود دفاع نموده و خواهان آزادی شان می شوند.
§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§
شرکت “ایر فرانس” فرانسه مستقیمن به قدرت سیاسی فرانسه متصل است زیرا مدیر کل و مسئولین بالای آن نه از بخش اداری شرکت، بلکه از طرف شخصیت های سیاسی یعنی نخست وزیر، وزیر یا دبیر کل حزب سیاسی برگزیده می شوند و زمانی که در مسئولیت قرار می گیرند، توجه ای به کارگران و کارکنان ندارند و بیش از بیش به کارمندان مرفه می اندیشند، به عنوان مثال “الکساندر ژونیاک” زمانیکه به مدیریت می رسد، مشاور “آلن ژوپه” بود. “ژوپه” علاوه بر نخست وزیری، چند بار وزیر نیز بود و هم اکنون شهردار شهر “بوردو” فرانسه می باشد. “ژونیاک” در زمان مدیریت خود حقوق 10 کارمند عالیرتبه را بین سال های 2012 و 2014 به مقدار 19 درصد افزایش داد و خودش نیز همزمان با شرکت Vivendi و کمپانی تلفن همراه SFR همکاری داشت و نیز با میلیاردرهای قطری رابطه ی اقتصادی برقرار نموده بود.
یکی از مسئولین دیگر “ایر فرانس” به نام “زاویه بروستا” (Xavier Broseta) از مشاورین خانم “لاگارد” (Lagarde)، وزیر سابق دارایی و اقتصاد در زمان ریاست جمهوری “نیکلا سارکوزی” و رئیس کنونی “صندوق بین المللی پول” (FMI) است. و زمانیکه “گاتو” به جایش به کار گمارده می شود، او نیز رئیس کابینه “والس” نخست وزیر در زمان ریاست جمهوری “فرانسوآ اولاند” بود.
§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§
در سال 2018 کارگران “ایر فرانس” بصورت متناوب اعتصاب و اعتراض می نمایند و در تاریخ 4 مه امسال مدیران شرکت “ایر فرانس” برای جلو گیری از اعتصاب کارگران و کارکنان به رای گیری و همه پرسی در مورد اعتصاب متوسل شدند. زیرا آنها فکر میکردند که با اخذ رای اکثریت می توان جلو اعتصابات را سد نمود. زیرا در این کارزار دو سندیکای بزرگ یکی بنام CFDT و دیگری باسم CGC موافقت خود را با مدیران اعلام می دارند. و نیز بار دیگر همین روزهای گذشته به عناوین گوناگون، مدیران، کارگران را مورد تهدید قرار می دادند و عنوان می کردند اگر رای منفی به خواست شرکت در صندوق واریز نمائید و در تداوم آن اعتصاب را پذیرا باشید، از اخراج و بیکاری استقبال میکنید و در صورت وقوع اعتصاب از کارگران جوان که در حال آموزش و یادگیری می باشند، استفاده خواهد شد. برای پیش برد اهداف خود و گرفتن رای مثبت از کارگران؛ پیشنهاد می دهند که 2 درصد به حقوق ها اضافه خواهند کرد و بدنبال آن از سال 2019 تا 2021، هر ساله 1،6 درصد دستمزدها بالا خواهد رفت. ولی به این تصمیم گیری 55 در صد از کارگران در 4 مه رای منفی دادند و پیشنهادهای مدیران و کارفرمایان را قاطعانه رد نمودند. در اینجا فقط دو سندیکای CFDT و CGC رای مثبت به صندوق کارفرمایان ریختند. در کل 80 در صد کارگران در رای گیری شرکت داشتند که 55 در صد با رای منفی، خواسته های “ایر فرانس” را که عمیقن فقیرانه و فریبکارانه است، رد نموده و تداوم اعتصابات را مطابق با تصمیمات خود و سندیکاهای مبارز اعلام داشتند.
احمد بخردطبع
11 مه 2018

___________________________________
مبارزه اعتصابی و اعتراضی کارگران مستقل مطبوعاتی در پاریس
چرا هشت نوامبر، پاریس و حومه آن فاقد مطبوعات گردید
احمد بخردطبع
کار و معیشت برای کیوسک داران که کارگران مستقل مطبوعاتی فرانسه محسوب می شوند، بسی دشوار و طاقت فرسا می باشد زیرا از یک طرف بین 70 تا 100 ساعت در هفته به کار مشغول اند و از طرف دیگر بوسیله صاحبان مطبوعات تحت فشار همه جانبه ی مادی و معنوی قرار دارند. زمانی که حقوق کیوسک داران مطبوعاتی مطابق با ساعات کارشان محاسبه می شود، حداکثر 3 یورو در ساعت به آنان تعلق می گیرد. آنها ساعات طولانی کار روزانه را در کیوسکی که اندازه آن 2 متر در 1.5 متر است می گذرانند که فاقد دستشویی و توآلت است. بنابراین از نظر بهداشتی توجه ای بدان نمی گردد. توزیع کننده ی مطبوعات فرانسه “پرستالیس” نام دارد و مرکز بسیار وسیعی است که مسئولان بعضی از بخش های آن، درآمد بادآورده ای از جیب کیوسک داران کسب می کنند و در یک کلام به تقلب های مالی و کلاهبرداری مشغول اند. مجلات و روزنامه هایی که از این مرکز فرستاده می شود تا تاریخ معینی مورد فروش قرار می گیرد، سپس باید به مرکز مذکور برگشت شود و اغلب در اینجاست که کمیت واقعی تقلیل می یابد و در اصل مقدار کاهش یافته بصورت پول و بمثابه درصد فروش که به کیوسک داران تعلق دارد با سرقت مالی به جیب آنان سرازیر میشود و زمانی که مقدار کاسته شده مطالبه می گردد، پرستالیس غالبا ترتیب اثر نمی دهد و به انواع مختلف مناسبات نا مشروع مطبوعاتی دامن می زند.
شهرداری پاریس، مالک همه ی کیوسک ها می باشد که مدت چند سالی است، مسئولیت اداره ی کیوسک ها را بعهده ی یک شرکت انحصاری که جزو بازار تبلیغات جهانی است و Jc Decaux نام دارد سپرده است. شرکت یاد شده ی انحصاری بخش مطبوعاتی خود را “مدیا کیوسک” نامگذاری کرده است. “مدیا کیوسک” نیز سازنده ی کیوسک های جدیدی است که قرار است از ژانویه 2018 بصورت تدریجی جای کیوسک های قدیمی را بگیرد و ماکت آنرا ارائه داده و در یک منطقه ی پاریس بنام “آلیزیا” به کار گرفته شده است. مدیا کیوسک از یکسال قبل به تبلیغ کیوسک مدرن میپردازد در صورتیکه کیوسک های جدید نیز فاقد آب و نیازهای بهداشتی است و در یک کلام از مدرنیت بی بهره است. شهرداری پاریس هر ساله مبلغ 10 میلیون یورو بابت تبلیغات در ویترین های کیوسک مطبوعاتی سود باد آورده ای را به صندوق خود واریز می نماید و برای برقراری المپیک پاریس و فقط رفتن به “لیما” یک میلیون و پانصد هزار یورو هزینه پرداخت می کند ولی برای بهبودی کیوسک ها، کوچکترین گامی برنمی دارد.
، مدیا کیوسک، فرزند مطبوعاتی Jc Decaux، در سال 2016 در رابطه با کیوسک ها 4 میلیون و 900 هزار یورو سود خالص کسب کسب کرده است. در چنین شرایطی کارگران مستقل مطبوعاتی پاریس travailleurs indépendants (و نیز تمام فرانسه)، بمثابه “برده گان مدرن” در خدمت صاحبان و اربابان مطبوعاتی قرار دارند و از این نظر است برای بهبودی وضعیت معیشتی خویش به اعتراض روی آورده اند.
در پاریس و حومه ی آن 732 کیوسک مطبوعاتی فعالیت دارند و برای سازماندهی اعتصاب و اعتراض در مجموعه ی یاد شده، کار بسیار دشواری پیش رو قرار میگیرد، زیرا سه سندیکا برای کیوسک داران موجود است که به دلایلی همکاری ها را با مشکلات روبرو می سازد. سندیکای “اس. ان. ال. پ” یکی از قدیمی ترین سندیکاهای مطبوعاتی است و بیشترین همکاران ما بدان تعلق دارند. ولی این سندیکا اغلب در سازش با اربابان مطبوعاتی عمل می نماید. سندیکای دوم نیز همانند اولی، حتا بیشتر از آن فاقد ابتکار می باشد. سندیکای سوم بنام “اس. د. ک” کمتر از پنج سال است که تاسیس شده و دلیل ایجاد آن بخاطر سازشکاری های دو سندیکا ی دیگر بود و اعضایش کمتر از سندیکای “اس. ان. ال. پ.” می باشد.
برای سازماندهی اعتصاب و اعتراض، سندیکای “اس. د. ک” با دو سندیکای دیگر ارتباط برقرار نمود ولی آنها به بهانه های واهی و برمبنای سیاست سازشکارانه از مبارزه سرباز زدند. بنابراین سندیکای “اس. د. ک” به تنهایی سازماندهی و بسیج کیوسک داران را بعهده گرفت و یک هفته از تاریخ ششم تا 12 نوامبر را، هفته اعتصاب و اعتراض اعلام نمود. مطالبات اساسی ما عبارتند از:
1ـ افزایش 7 در صد در رابطه با کسب کمیسیون ها که سطح آنرا در مجموع به 30 درصد میرساند.
2ـ توقف کامل بر مبنای تقلیل اعتبار نامشروع از حساب کیوسک داران
3ـ توقف از ارسال مطبوعات اضافی به کیوسک ها. زیرا هفتاد درصد از آنها، خارج از هماهنگی ضروری کیوسک ها می باشند.
4ـ ایجاد وسایل بهداشتی در داخل کیوسک ها (روشویی و توآلت).
5ـ انصراف از سازندگی کیوسک های جدید و طراحی دوباره مطابق با نیاز های اولیه ی مطبوعاتی ـ بهداشتی.
در اولین روز یعنی دوشنبه ششم نوامبر در منطقه ی “سن ژرمن دوپره” تظاهرات خود را برگزار نمودیم و حدود 100 نفر در آن شرکت نمودند. رسانه ها، رادیوها و نیز تلویزیون های معتبر در تظاهرات ما حضور داشتند و مصاحبه و گفتگوهای وسیعی صورت گرفت. در مصاف بعدی، حرکت اعتراضی ویژه ای پیش روی ما قرار داشت و آن جلوگیری از توزیع و پخش مطبوعات و همه ی روزنامه های مختلف فرانسه و نیز خارجی در روز چهارشنبه هشتم نوامبر در پاریس و حومه و حتا شهرهای اطراف آن بود (بعد از اشغال دانستیم که در این روز همه ی فرانسه از داشتن مصبوعات 8 نوامبر محروم گشته بودند). روشن است که این سازماندهی میباید با رعایت کامل مسائل حفاظتی صورت گیرد و بشکل عام و علنی طرح نگردد، زیرا می تواند احتمالن جنبه ی امنیتی مبارزه را مخدوش و تخریب کند. پیشنهاد تقریبن با 30 نفر از همکاران مطبوعاتی در میان گذاشته می شود که 14 نفر می پذیرند و بقیه با اعلام حمایت ولی به عملی ساختن آکسیون خوشبین نمی شوند، زیرا مطرح می ساختند به دلیل تروریسم اسلام داعشی، نوعی حکومت نظامی خاصی در فرانسه حاکم است و عملیات یاد شده از آنجا که مخفیانه و بدون مجوز قانونی برگزار می گردد، به احتمال زیاد به نتیجه مطلوب نخواهد رسید و به دستگیری ما منجر خواهد شد که روحیه مبارزاتی در چارچوب کسب مطالبات را در سطح وسیعی از همکاران پائین خواهد آورد. ولی برای ما طرح این گونه مسائل از اساس بی پایه بود، چرا که مبارزه در رابطه با مطالبات نیز در اشکال مختلفی تبارز می یابد و اگر شکلی از مبارزه در چارچوب قانون بورژوازی نباشد، نباید سد و حایلی در پیشبرد اهداف ایجاد کند و نیز در مواقع ضروری باید خود را برای پرداخت هزینه آن، آماده نمود و در برابر هر کنشی، واکنشی خواهد بود. بویژه قبل از آغاز هفته اعتصاب و اعتراض، در بسیاری از کیوسک های مطبوعاتی در رابطه با طرح مطالبات ما از مردم پاریس امضای حمایتی در خواست میکردیم که با استقبال بی نظیر آنها روبرو شدیم.
با نقشه قبلی 14 همکار مطبوعاتی در آغاز چهارشنبه هشتم نوامبر، راس ساعت 24 ساختمان عظیم توزیع مطبوعات فرانسه را که “پرستالیس” نام دارد، از صحن بیرونی آن به کنترل گرفته شد (در این منطقه خانه های مسکونی موجود نیست). باید اضافه نمایم که 5 نفر دیگر در جمع ما حضور داشتند که جزو همکار مطبوعاتی محسوب نمیشدند، بلکه در چارچوب همبستگی، از قبل و آگاهانه ما را مورد حمایت قرار داده بودند. بنابراین 19 نفر در آکسیون حضور داشتند. پرستالیس 5 دروازه ورودی و خروجی دارد که تمام آنها را در کنترل گرفتیم. در این میان کارگران شیفت نیمه شب پرستالیس از سندیکای “ث ژ ت” از ما حمایت کردند و با اعزام نمایندگان خود مستقیمن به ما اعلام نمودند. آنها حتا توصیه های لازم را در چارچوب کنترل هر چه بیشتر و دقیق تر آن، به ما می دادند و در این زمینه با ما همکاری داشتند. کارگران بخش کتاب پرستالیس (که با بخش مجلات و روزنامه ها تفاوت دارد)، نیز پشتیبان ما بودند فقط از ما خواستند که اتومبیل های حامل کتاب را اجازه دهیم تا خارج شوند و ما با کنترل درونی اینگونه اتومبیل ها (که فقط حامل کتاب باشند و نه بسته های مجلات و روزنامه ها) به آنها اجازه خروج میدادیم. سرمای شدیدی در محیط باز ساختمان بیرونی پرستالیس جریان داشت و ما با روشن نمودن آتش های هیزمی هم خود را گرم نموده و هم غذا برای خود آماده می ساختیم (در این زمینه همه ی پیش بینی های لازم از قبل انجام شده بود). کارگران پرستالیس نیز ما را با قهوه و نوشابه پذیرایی میکردند. وقتی اخبار بلوک و مسدود نمودن مجلات و روزنامه ها بوسیله ی گروهی از کیوسک داران مطبوعاتی از طریق رادیو ها اعلام می شود، از ساعت شش صبح خبرنگاران رسانه ها به محل می آیند و اخبار را بصورت زنده از رادیو و تلویزیون منعکس می سازند و عملیات ما پوشش وسیع رسانه ای بخود می گیرد.
ساعت 10 صبح مدیریت پرستالیس سه نماینده از طرف ما را می پذیرد و به مدت بیش از یکساعت گفتگو و مذاکره صورت می گیرد. ما در ساعت 12.30 محل پرستالیس را ترک نمودیم و در این روز تمام کیوسک ها و محل های مطبوعاتی فاقد مجلات و روزنامه ها می گردند و مردم پاریس و حومه و شهرهای نزدیک نیز بدون مطبوعات صبحگاهی بودند.
روز پنجشنبه 9 نوامبر از ساعت 14 تظاهراتی در یک منطقه ی پاریس از طرف ما صورت می گیرد که نزدیک به 100 همکار مطبوعاتی در آن شرکت می نمایند. روز بعد نماینده شهرداری پاریس در مورد کیوسک های جدید با ما به مذاکره می نشیند و گفتمان با “مدیا کیوسک” را در برنامه ی شهرداری قرار می دهد (لازم به تذکر است که ما هیچ گونه بحث های شفاهی را معتبر نمی شماریم، بلکه برعکس باید مکتوب شده و با مهر و امضا صورت گیرند).
پس از پایان عملیات تمام رسانه ها اعم از روزنامه و مجلات اخبار وسیعی در مورد آکسیون جلوگیری از توزیع مطبوعات (بلوکاژ مطبوعات) انتشار دادند و بسیاری از این رسانه ها در دفاع و حمایت از ما قلم زدند. به عنوان نمونه مجله ی هفتگی “ماریان” در شماره 1078 (از 10 تا 16 نوامبر)، پس از توزیع از شرایط دشوار کار ما، اضافه نمود که مجله ماریان هر گز بدون کیوسک داران مطبوعاتی قادر نبود جشن بیستمین سالگرد فعالیت خود را برگزار نماید.
ملاحظه ای از یک تجربه:
برجستگی قاطعانه عملیات ما، بار دیگر ثابت نمود که اگر آکسیونی هدفمند سازماندهی شود می تواند عملی گردد و نقاط عطف مذاکرات در چارچوب مطالبات را آماده سازد. احتمال دارد که موفقیت و دسترسی به خواسته هایمان سریع نباشد و در چنین حالتی مبارزه تداوم خواهد داشت. ما در جامعه ای زندگی میکنیم که تبعیض بصورت عریان و آشکار بیداد می کند و قوانین نظام سرمایه داری نه میخواهد و نه می تواند در برابر فاصله طبقاتی، تبعیض و بی عدالتی ایستاده گی نماید، بنابراین زمانی که مسیر مبارزاتی را مشخص می سازیم و آنرا با پروژه ای هدفمند به جلو سوق میدهیم، اشکال مبارزاتی نه از زاویه ی تصورات و تفسیرات ذهنی، بلکه بر اساس ضرورت و بر پایه پاسخگویی به اصول و هدف غایی مبارزه قرار گرفته و مستقیمن در خدمت بدان برجسته می شود و اگر مبارزه ی اقتصادی و مطالباتی را به سطح سیاسی آن تشبیه نمائیم، باید اذعان داشت که فقط سازشکاران و کسانیکه از دشواری مبارزه ی قاطعانه شانه خالی می نمایند، اشکال باصطلاح مبارزاتی خود را همواره برمبنای قوانین استثماری نظام سرمایه داری انتخاب می کنند و در یک کلام در برابر آن زانو می زنند. بنابراین مبارزه در جامعه ی استثماری نظام سرمایه داری اشکال متفاوتی به خود می گیرد، می تواند قانونی باشد و یا بصورت غیر قانونی تجلی یابد. در اینجا شیوه و راهکارها در مسیر تحلیل مشخص از شرایط مشخص تدقیق و به خدمت گرفته می شوند. در نتیجه تعدادی از همکاران مطبوعاتی، در رابطه با آکسیون “بلوکاژ” با همه ی صداقت شان، اشتباه میکردند. آنان پس از برگزاری عملیات به اشتباه خود اعتراف نمودند.
مبارزه ما در صورت تعلل در مطالبات ادامه خواهد داشت. اولین واکنش، استعفای اجباری مدیر کل “پرستالیس” است که طبق پیش بینی در تاریخ 21 نوامبر از مقام خود مستعفی خواهد شد و این موفقیت یسیار کوچکی برای ما محسوب می شود.
°°°°°°°°°°°°°°°°°
ممانعت از توزیع روزنامه ها در ساختمان مرکزی آن در پاریس
کار کردن در کیوسک مطبوعاتی بسیار دشوار و پرزحمت است، حرفه ای که ساعات کاری آن زیاد و طاقت فرساست بطوریکه بین 12 تا 15 ساعت کار در روز انجام می شود و بطور متوسط بیش از 70 ساعت تا 100 ساعت کار در هفته صورت می گیرد. صاحب همه ی کیوسک ها در پاریس و حومه آن، شهرداری مرکزی پاریس است که سودهای کلان و نجومی برای وی مهیا می گردد. مثلن مقدار سود شهرداری فقط در رابطه با تبلیغات در ویترین های کیوسک ها در پاریس و حومه ی آن در سال 2016، به مقدار 10 میلیون یورو می رسد و از چند سال قبل اداره کیوسک ها را به شرکت بزرگ انحصاری در زمینه ی تبلیغات جهانی داده است بنام (ژ س دکو) و این شرکت نام بخش مطبوعاتی خود را “مدیا کیوسک” نام گزاری کرده است و او نیز فقط در سال 2016 مبلغ 4 میلیون و 900 هزار سود خالص از طریق کیوسک ها داشت. کیوسک های ما کوچک و عاری از وسائل بهداشتی است یعنی فاقد دستشویی و توالت است. مرکز پخش مطبوعات فرانسه “پرستالیس” نام دارد و او نیز از سودهای نجومی برخوردار است. یعنی توزیع روزنامه ها و مجلات بوسیله ی او صورت می گیرد و حساب ها و نیز اعتبار به مطبوعات فروخته نشده در کیوسک بوسیله او انجام می شود.
متاسفانه “پرستالیس” اغلب در هنگام بررسی پرداخت مطبوعات فروخته نشده، دچار لغزش میشود و تفاوت اساسی بین حجم مطبوعات فروخته نشده با اعتبار آن بچشم میخورد. یعنی اگر کیوسک داری بعنوان مثال 10 قلم مجله ی مشخصی را که فروخته نشده، پس دهد، با اعتبار هشت قلم روبرو می گردد و نه 10 قلم. زیرا فروشندگان مطبوعات هزینه های مجلات و روزنامه های دریافتی را از قبل پرداخت می نمایند. این مسئله تا کنون ورشکستگی بعضی از کیوسک داران را موجب گشته است. ما بارها شرایط سخت و بحرانی کار خود را به همه ی مسئولین در بخش های مختلف مطرح نموده بودیم و متاسفانه این عمل بدون نتیجه مانده بود.
بر چنین مبنایی بخشی از کیوسک داران مطبوعاتی، هفته دوم ماه نوامبر را هفته اعتصاب و اعتراض برگزیدیم و از ساعت 24 به تاریخ 8 نوامبر، 14 نفر از همکاران کیوسک مطبوعاتی از توزیع مطبوعات در تمام پاریس و حومه ی آن جلوگیری به عمل آوردیم. بنابراین دیروز یعنی چهارشنبه همه ی روزنامه ها مسدود گشته و به کیوسک ها و نیز مغازه های مطبوعاتی در پاریس و حومه ی آن ارسال نمی گردد. فقط روزنامه لوموند از آنجا که بعدازظهر ها انتشار مییابد از این موازین ما مستثنا می گردد. ما 14 نفر از ساعت 24 تا ساعت 12.30 در مرکز پخش مطبوعات فرانسه حاضر بودیم. دنباله اعتراضات ما امروز پنجشنبه از ساعت 14 در خیابان “شاتله” پاریس خواهد بود و از آنجا مقابل وزارت فرهنگ تظاهرات اعتراضی خواهیم داشت. ممانعت از توزیع روزنامه ها در ساختمان مرکزی پرستالیس بوسیله ی ما بطور وسیع در رسانه های فرانسه بازتاب داشته است.
___________________________________
تداوم مبارزه طبقاتی علیه قانون کار در فرانسه
بحران ساختاری نظام سرمایه داری که از سال 2007 با بحران باصطلاح “سوب پریم” (subprimes) بانک ها از ایالات متحد آمریکا آغاز گشت(1)، پس از یک سال یعنی 2008 در سطح بین المللی سر باز میکند و همچنان سیر صعودی دارد، این بحران خود را در جنگ ها و کشتار دستجمعی در اقصا نقاط زمین نشان می دهد. این بحران نظم اقتصادی و شرایط اجتماعی کشورهای پیشرفته و نیز جوامع فقیرتر را هدف قرار می دهد و در همه ی این جوامع طبقه کارگر را با اتخاذ سیاست تعدیل و یا ریاضت اقتصادی قربانی می سازد تا هزینه ی سنگین و سرسام آور بحران ساختاری از دوش کارفرمایان سرمایه بر گرده ی کارگران سرازیر شود. از این نظر است که کشورهای اروپایی در تلاطم بحران اقتصاد سرمایه داری غوطه ورند و فرانسه ریاضت را در “قانون کار” مریم الخمری ارائه میدهد و انگیزه ی مبارزه ی طبقاتی در فرانسه را فراهم می آورد. از آنجا که دوره ی تعطیلات تابستانی پایان یافته است و از روز پنجشنبه 15 سپتامبر تظاهرات علیه “قانون کار” در فرانسه همراه کارگران، معلمان، دانشجویان، دانش آموزان و بیکاران آغازیدن می گیرد، بهتر است که به دلایل اساسی اعتراضات پرداخته شود تا زوایای کلیدی ضد کارگری آن مورد ارزیابی قرار گیرد. در واقع “قانون کار” الخمری برای برای اولین بار در تاریخ 24 مارس 2016 در جلسه ی وزیران دولت والس معرفی گردید و در ابتدای ماه آوریل همین سال، در “کمیسیون امورات اجتماعی” (commission des affaires sociales) مورد بررسی قرار گرفت. از این تاریخ است که اعتراضات تدریجن آغاز می گردد و “فرانسوآ اولاند” آنرا یکی از بزرگترین اصلاحات مهم پنج ساله ریاست جمهوری خود اعلام می کند. حزب باصطلاح سوسیالیست فرانسه که حاکمیت و دولت را از ماه مه 2012 در دست دارد، با برنامه های بغایت لیبرالی از همان ابتدای حکومت، موجب سازماندهی بخشی از نقادان و مخالفان درون حزبی میشود که تحت نام “منتقدان سوسیالیست” (Les Frondeurs Socialistes) اعلام موجودیت می نمایند که در برابر هر رفرم ضد شهروندی و ضد کارگری در درون حزب واکنش نشان می دهند و بوسیله نمایندگان پارلمانی که در جبهه ی منتقدان حزب سوسیالیست عضویت دارند، انعکاس می یابد. در چنین شرایطی “دولت والس” موظف است که قانون مذکور را به تصویب پارلمان رساند که در دو مرحله و یا دو تاریخ جداگانه عملی می شود.
در اولین رای پارلمان که بعنوان مطالعه و خوانش اولیه است، باید به تصویب رسد و در مرحله ی دوم که نهایی است، تمام ماده ها، تبصره ها و ضمائم آن صورت قانونی بخود می گیرد. دولت والس از آنجا که اعتمادی به رای اکثریت نمایندگان پارلمان نداشت از لایحه 3ـ49 که در قانون اساسی ذکر گردیده است بهره می گیرد و بدون رای وکلای مجلس آنرا در تاریخ 3 مه 2016 به تصویب می رساند. از آنجا که نمایندگان احزاب راست و سانتریست در سانسور رای پارلمانی قرار گرفته بودند، اعتراض خود را به مجلس می دهند ولی اعتراضشان حد نصاب بدست نمی آورد. قانون کار فرانسه در تاریخ 28 ژوئن در سنا به تصویب می رسد و بار دوم در تاریخ 18 ژوئیه نهایی می شود. دولت والس در تاریخ 21 ژوئیه برای بار سوم از لایحه ی دیکتاتوری 3ـ49 استفاده می نماید و در پارلمان آنرا با تمامی پروژه هایش به تصویب می رساند. منتقدان درونی حزب سوسیالیست برای بی پایه کردن “قانون کار” و نیز سقوط دولت والس به جمع آوری امضا در بین نمایندگان پارلمان روی می آورند و در این کار زار علاوه بر اینکه راست ها و سانتریست ها به تقاضای آنها رای نمی دهند، حتا تعدادی از منتقدان درونی نیز از دادن امضا خود داری می ورزند و فقط با اختلاف دو رای به حد نصاب نمی رسند. “قانون کار” فرانسه در تاریخ 4 اوت (آگوست) بوسیله ی “شورای قانون اساسی” مورد پذیرش قرار می گیرد و در تاریخ 9 اوت بوسیله ی “روزنامه رسمی” فرانسه، اعلام میشود. در طول این مدت حکومت باصطلاح سوسیالیستی فرانسه به تمام فراخوان های اتحادیه ها و تشکل های کارگری جهت پیشبرد تبادل و گفتمان در رابطه با حذف بند و تبصره های ضد کارگری توجه ای نداشت و مزورانه با قبول ظاهری و تشریفاتی جلسات، ذره ای از تصمیم خویش عقب نشینی نمی نمود. ولی تظاهرات کوبنده کارگری علیه “قانون کار” الخمری تداوم داشت و پلیس سرکوبگر، تهاجم گسترده و وحشیانه ای به تظاهر کنندگان روا می داشت و بدستور حاکمیت اولاند ـ والس، ضرب و شتم، دستگیری، بازداشت و زندانی هزاران هزار کارگر و مخالفین قانون کار در فرانسه را موجب می گردید. حال که “قانون کار” الخمری در فرانسه به تصویب رسیده چه لزومی دارد که تظاهرات از 15 سپتامبر تداوم یابد و علل از سر گیری آکسیون ها کدامند؟ در زیر سعی میکنم به محتوای تناقض بارترین ماده ی “قانون کار” در چارچوب دفاع از کارفرمایان علیه حقوق کارگری بپردازم و زوایای اساسی چالش بار آنرا آشکار نمایم و دلیل پیشبرد آکسیون های کارگری و سایر لایه های اجتماعی را در روند مبارزه و نیز چگونگی پروسه ی مبارزه ی طبقاتی همراه با نیروهای شرکت کننده در آنرا به رشته تحریر درآورم.
قانون کار و ماده 2
قانون کار در فرانسه مجموعن از 123 ماده تشکیل یافته است و قانون جدید آن بنام الخمری در حوزه های کد و مناسبات کار، مدت زمان اشتغال و بویژه در رابطه با ساعات اضافه کاری، اخراج و پوشش و یا بیمه بیکاری و نیز در چارچوب مدارک پزشکی استخدام، تغییرات قابل توجه ای مییابد و ماده 2 طبقه بندی و سلسله مراتب موازین کار را به هم میزند و در واقع با وارونه جلوه دادن حق و حقوق کارگری، بطور کامل به منافع کارفرمایان لگام زده می شود و سودآوری آنان را مد نظر قرار می دهد. ماده ای که ضمائم و تبصره های آن باید با توافق سهامداران سرمایه صورت گیرد. ماده دوم قانون کار یکی از طولانی ترین ماده هاست که در رابطه با سازماندهی و زمان کار و پیشبرد مذاکرات و چانه زنی در حوزه های کار، قدرت اتحادیه های کارگری را تقلیل می دهد و حتا بیماری و نیز بیکاری که در اشکال مختلف تبارز مییابد و نیز تعیین دستمزد کارگران و غیره، تفوق و تصمیم نهایی را به کارفرمایان سرمایه میدهد و کارگران و نمایندگان حقوقی آنانرا به عناوین و اشکال مختلف از قلم می اندازد. در تقابل با ماده دوم “قانون کار” الخمری، اتحادیه های کارگری مواضع متفاوتی در مورد آن ارائه می دهند. سندیکای ث ژ ت، سولیدر سود، سندیکای معلمان همراه با “اتحادیه ملی دانشجویان در فرانسه”، “اتحادیه ملی دبیرستان ها” (دانش آموزان)، “فدراسیون مستقل و دموکرات دبیرستان ها” خواهان حذف کامل بند 2 می باشند. “سندیکای نیروی کارگری” در پی تغییرات پایه ای در این بند است و “سندیکای س اف د ت” فقط تمایل به تغییر ات در بعضی جنبه ها دارد ولی بطور کلی از قانون کار الخمری حمایت می کند و همراه “سندیکای اونسا” در زمره ی سازماندهندگان اعتراضی به “قانون کار” نمی باشند. در اینجا به نکات تلاقی و چالش آفرین علیه طبقه کارگر در بند دو اشاره مینماییم.
الف ـ مذاکرات و کاهش قدرت اتحادیه های کارگری
از سال 1982 مطابق با قانون کار “ژان ارو”(Jean Auroux) وزیر کار در زمان ریاست جمهوری فرانسوآ میتراند، ابتکارپیشبرد مذاکرات در واحدهای کار را به کارگران و نمایندگان آنها می سپارد. این برنامه بویژه در رابطه با سازماندهی کار، دستمزد و یا اخراج کارگران نقش اساسی پیدا می نماید. کارگران در شاخه های متفاوت مذاکراتی، منقسم می شوند: نظیر “کنوانسیون کلکتیو” که پیمان مشترک جمعی را در برابر کارفرمایان بوجود می آورد تا (Comités d’entreprise) “کمیته واحدهای کاری” که در آن تشریک مساعی و شرکت فعالانه ای از کارگران برجسته می شود. ولی “قانون کار” الخمری خط بطلان به آزادی مذاکرات کارگری با شرکت مستقیم اتحادیه ها می کشد و پیشبرد آنرا بوسیله کارگران و یا نمایندگان سندیکایی را مستلزم داشتن حداقل 50 در صد نیروی کارگری میداند. و نیز قانون جدید در این زمینه در ظاهر، امکانی به اتحادیه ها در چارچوب مذاکرات و چانه زنی ها می دهد که در آن حتا سندیکایی که کمتر از 30 در صد از کارگران را در یک واحد کاری مشخصی نمایندگی میکنند، میتوانند پیشنهاد به مذاکره دهند و این در صورتی است که نیمی از کارگران در آن شرکت و یا واحد کاری، پیشنهاد سندیکا و یا سندیکاها را در پیشبرد هدف بپذیرند. در غیر اینصورت همه جا تصمیم گیری مذاکرات بوسیله کارفرمایان صورت خواهد گرفت و این نشان می دهد تا چه اندازه نمایندگان سیاسی نظام سرمایه داری امپریالیستی فرانسه منافع کارفرمایان را در صدر برنامه ها قرار میدهند و حداکثر سود سرمایه شان را تضمین میکنند تا بدینوسیله هزینه بحران ساختاری سیستم سرمایه داری به دوش کارگران سرا زیر شود.
ب ـ تعیین مدت و یا ساعات کار و اضافه کاری
قانون کار در فرانسه تا قبل از قانون الخمری کاملن شرایط دیگری داشت. آنچه که امروز به تثبیت رسیده، موقعیت کار و زمان اشتغال را به حدی مشکل می سازد که کارگران بمثابه برده در نظر گرفته می شوند، بویژه سیر و نزول نهایی آن برخلاف قانون کار “ژان ارو”، بدست کارفرمایان سپرده می شود. مطابق با قانون کار سابق، ساعات کار هفتگی به 35 ساعت می رسد ــ (در زمانی که خانم مارتین اوبری (Martine Aubry) از حزب سوسیالیست در دوره ریاست جمهوری ژاک شیراک وزیر کار بود قانونی می گردد ـ دولت ائتلافی با شیراک) ــ ، ولی هر واحد کارگری قادر است بنا به تصمیم و توافق مبتنی بر قوانین “ژان ارو” که از پیمان و توافق در شاخه های متفاوت سرچشمه می گیرد، ساعات کار را اضافه و یا در صورت لزوم حتا کاهش دهد. بنابراین میانگین ساعات کار 35 ساعت در هفته است و هر اضافه کاری که از 35 ساعت آغاز شود مشمول اضافه کاری خواهد گشت. مثلن اگر کارگری بجای 35 ساعت در هفته، 39 ساعت کار نماید، مشمول 4 ساعت اضافه کاری است و میزان دستمزد اینگونه اضافه کاری مطابق با شرایطی است که اگر در هشت ساعت اول صورت گیرد، 25 در صد و در مرحله ی بعدی هشت ساعته، 50 در صد بر دستمزد اضافه خواهد شد. باید اضافه نمود که حداکثر ساعات کار برای یک روز 10 ساعت و برای یک هفته 48 ساعت مشخص شده است. ولی “قانون کار” الخمری همه را به نفع نظام سرمایه داری تغییر میدهد و منافع حاصل از آنرا به جیب کارفرمایان سرازیر می نماید. زیرا در ابتدا حداکثر روز کار را از 10 ساعت به 12 ساعت می رساند و مقدار هفتگی را تا 60 ساعت اضافه می کند و تعیین دستمزد برای کار اضافی را از معادلات 25 در صدی و مرحله ی بعدی یعنی 50 در صدی را فقط با روشی واحد به 10 در صد تنزل می دهد.
پ ـ مالیات بر دستمزد کارگران
از زمان به قدرت رسیدن حزب باصطلاح سوسیالیست فرانسه در سال 2012 و از زمان نخست وزیری “آیرو” (Ayrault)، مالیات بر دستمزد های کارگران نسبت به سابق افزایش یافته بود و یکی از کارهای ضد کارگری اولاند ـ آیرو، بستن مالیات به اضافه کاری کارگران و نیز پرداخت مالیات دیگر بعنوان هزینه های اجتماعی به بیش از 4 مرجع مالیاتی دیگر است. حتا در زمان ریاست جمهوری نیکلا سارکوزی، دستمزدهایی که از اضافه کاری به کارگران می رسید، مشمول مالیات نمی گردید و از این نظر ساعات اضافی (هر زمان و مقداری که عاید کارگران میشد) از پرداخت هر شکلی از مالیات معاف بود. همه ی ما نیکلا سارکوزی را در چارچوب ارائه سیستم استثماری و نیز پولشویی و ایجاد ارگان های مافیایی، می شناسیم و میدانیم که او نیز از سال 2008 در دل بحران ساختاری نظام سرمایه داری، ریاست جمهوری فرانسه را تا ماه آوریل 2012 بعهده داشت، موازین مالیات بر دستمزد اضافه کاری کارگران را عملی نساخت!
ت ـ حداقل دستمزد
حداقل دستمزد در فرانسه از زاویه ی 35 ساعت کار در هفته بررسی میشود. در سال 2015 حداقل دستمزد که “اسمیک” (Smic) نام دارد، بصورت ناخالص 1457،52 یورو در ماه می باشد. در سال 2016، مقدار 9 یورو بدان افزوده شده و به مبلغ ناخالص 1466،62 یورو رسیده است. حداقل دستمزد به مبلغ خالص آن، 1144 یورو در ماه می شود که ساعتی 8،15 یورو حساب می گردد.
ث ـ دلایل تصمیمات کارفرمایان در قانون کار
“قانون کار” الخمری با حذف کامل قانون کار سابق یعنی “ژان ارو”، دو گزینش بغایت ضد کارگری را در فرمان کار می گنجاند که اولی “توافق دفاعی” (Accords Défensif) و دومی “توافق تعرضی” و یا “ریاضتی” (Accords Offensifs) در واحد های کاری نام می گیرند.
1ـ هر کارفرمایی در شرایط نامطلوب و بحرانی، جهت حفظ کارگاه، کارخانه و یا هر شکل دیگری از واحد کاری، قادر است به تنهایی تصمیم گیرد و ساعات و یا مدت کار کارگران را بنا به مصلحت “حفظ کار و تولید” تغییر دهد و یا بخشی از کارگران را بیکار نماید. از آنجا که تصمیم فوق از طرف کارفرمایان برای “نجات محیط کاری” است، بنام “توافق دفاعی” برجسته می شود.
2ـ تصمیمات کارفرمایان مطابق با “قانون کار” الخمری که از زرادخانه اولاند ـ والس به جامعه کارگری فرانسه تحمیل شده است، حد و مرزی ندارد و کاملن منافع آنها را در راس هر مسائلی قرار میدهد و کارگران را به برده ی سر به زیر و گوش به فرمان کارفرمایان مبدل می سازد. “قانون کار” نظام سرمایه داری در فقدان موجودیت حزب و اتحادیه های انقلابی و مستقل، سوار بر اسب تازی شده و بی محابا به هر طرف می تازد و از کارگران قربانی می گیرد. از این نظر است که دومین گزینش “قانون کار” الخمری بنام “توسعه و گسترش” فعالیت های کاری است و قانون ضد کارگری یاد شده به کارفرمایان سرمایه اجازه می دهد که در چارچوب توسعه ی کار و رشد هر چه بیشتر سرمایه های ثابت و یا کسب بازارهای جدید در خارج از مرزهای داخلی و غیر متمرکز نمودن بخش تولیدی بویژه در چارچوب بازارهای اتحادیه اروپا و زیر نظر “بانک مرکزی اروپا”، همه ی تصمیمات را بنام همه در انحصار خود قرار دهد و از “کنوانسیون کلکتیوی” و نیز از “کمیته واحد های کاری” (که دیگر در “قانون کار” الخمری وجود خارجی ندارد)، عبور کند و حرف و تصمیم نهایی را اتخاذ نماید. در چنین مرحله ای کارگر باید مطابق با اراده ی کارفرما عمل کند و در چارچوب اهدافی که در فوق بدان اشاره نمودیم، توافق نماید. “قانون کار” فرانسه این مرحله را نیز “توافق برای توسعه و گسترش” مینامد که در حقیقت همان “توافق تعرضی” و یا “ریاضتی” است. توافقی که حتا کارفرما قادر است کارگر را به نقاط دیگر تولیدی و یا خارج از فرانسه در حد و مرز “اتحادیه اروپا” گسیل دارد. چنین توافقی با وظایف “تعرضی و ریاضتی” می تواند حتا به مدت دو سال تداوم داشته باشد.
نظام سرمایه داری، سراسر در ترفند های مافیایی و غیر انسانی قرار دارد، بنابراین کارفرما هر زمان که اراده نماید، می تواند اینگونه ترفندهای “توافقی” را از آخور سرمایه بیرون کشد و بنا به منافع سیری ناپذیر خویش عمل نماید. ولی در مقابل اینگونه تصمیمات کارفرمایان در “قانون کار” فرانسه مطابق با حاکمیت سوسیال ـ امپریالیستی اولاند ـ والس، کارگر نباید اعتراض کند و یا بعبارت دیگر به نفی آنها بپردازد. بنابراین در صورت مردود شمردن توافقات، “قانون کار” الخمری به کارفرمایان اجازه میدهد که کارگران معترض را اخراج نمایند و بنام (Licenciement économique) “بیکاری مالی و یا اقتصادی” قلمداد می کنند. در چنین مرحله ای، کارگر می تواند از حقوق یا بیمه ناچیز بیکاری در سازمان اجتماعی کار “بهره مند” شود. بیکاری مالی و یا اقتصادی از طرف کارگران ایجاد نمی شود و به دلیل مشکلات و شرایط بحرانی و یا بهتر نمودن شرایط اقتصادی واحد کار است و فقط از طرف کارفرمایان عملی میگردد.
ج ـ بیکاری سازی در “قانون کار” الخمری
بیکاری می تواند به اشکال متفاوت بوجود آید که مهم ترین آنها؛ بیکاری بعلت “خطای فاحش”، بیکاری مالی و یا اقتصادی، بیکاری به دلیل مسائل شخصی که خود شامل اشکال مختلفی می گردد که از رفتار، ترک محل کار، عدم توافق با برنامه هایی از واحد کار، نادیده گرفتن نظم و دیسیپلین کاری، استعفا و… شامل می گردد. در “قانون کار” الخمری همه ی این مسائل، صفحاتی را سیاه کرده اند ولی آنچه بیش از همه برجستگی دارد، بیکاری مالی و یا اقتصادی است که سایر اشکال بیکاری را بر خلاف قوانین وضع شده در سابق، تحت شعاع قرار می دهد. زیرا این بند از بیکاری با تمام ضمائم آن به شکلی سازماندهی گشته اند که تمام اختیارات و تصمیمات بیکاری را در دستان کارفرمایان متمرکز می سازد و از قدرت دادگاه های کارگری برای داوری بین کارگران و کارفرمایان بمیزان قابل توجه ای می کاهد. زیرا بیکاری هایی که جنبه شخصی دارند، در نگاه اول از طرف کارگران ایجاد میشوند و در گام بعدی بخشی را می توان در چارچوب محیط کار جستجو نمود و بخش دیگری مشکلاتی هستند که از خارج فضای کاری به درون وصل می گردند و تازه بخشی از بیکاری بر مبنای مشکلات شخصی از بیمه بیکاری بهره ای نمی گیرد (که در قانون کار سابق نیز به همین منوال بود). دولت سوسیال ـ امپریالیستی اولاند ـ والس، کارفرمایان سرمایه را در بیکاری مالی و اقتصادی مستقیمن دخالت می دهد و بر چنین مبنایی هم از وزن سازمان های مدافع حقوق کارگری میکاهد و هم قضاوت دادگاه ها را در چنین رابطه خلع سلاح می سازد. کارفرما می تواند به هر بهانه و ترفندی، دو گزینش تصمیم گیری خود را که در سطور فوق تشریح نموده بودم، جهت بیکار سازی ها دخالت دهد و قانون باصطلاح اجتماعی کار نیز از آن حمایت می نماید. زمانی که قدرت خرید مواد اولیه یک واحد تولیدی “پایین می آید” و از وزن سرمایه های ثابت میکاهد، همراه با گزینش های فوق، کارفرما بیکاری سازی را به دلایل مالی و اقتصادی رواج می دهد و “قانون کار” الخمری شرایط های زیر را در تصمیم گیری کارفرمایان مشروعیت می بخشد:
1ـ پائین آمدن درآمد در یک واحد کاری به مدت شش ماه که از 11 تا 49 کارگر دارد
2ـ به کاهش گرویدن درآمد در یک واحد کاری به مدت 9 ماه که از 50 تا 299 کارگر دارد
3ـ تنزل درآمد به مدت یکسال برای واحد کاری که بیش از 300 کارگر در آن به کار مشغول می باشند. این یک نمونه ای است که بیکاری مالی و اقتصادی بنا به تصمیم کارفرمایان عملی میگردد و در چنین بستری، نمایندگان، اتحادیه ها و سازمان های کارگری و حتا دادگاه هایی که برای قضاوت در این زمینه فعالیت دارند، می تواند زیر پای شان خالی شود و نتوانند از حقوق کارگری دفاع نمایند. بنابراین مطابق با “قانون کار” در فرانسه، کارفرمایان هر زمان اراده کنند، قادر می باشند با استفاده از حربه ی ترفند، بیکاری سازی ها را عملی سازند. آنها می توانند حسابرسی ها و بیلان اقتصادی را دست کاری نمایند. حاکمیت سیاسی که “قانون کار” را وضع می کنند به تمام این ترفند ها آگاه هستند، با این حال همه ی تصمیمات اساسی و کلیدی واحدهای کار را بدست کارفرمایان می سپارند تا به هر شکلی از منافع آنها حفاظت و حراست شود. این را میگویند “امنیت سرمایه” که با فریب کاری و ترفند جنبه ی قانونی می یابد.
چ ـ بیمه بیکاری و جبران ضرر کارگران اخراجی
کارگری تحت هر عنوان زمانیکه از واحد کاری، بیکار می شود باید دو زمینه را پشت سر گذارد. یکی جبران ضرر و یا ریاضت در مدت استغال به کار و دیگری بیمه بیکاری است که باید تا زمان بیکاری از طرف اداره کار و امورات اجتماعی ماهانه به وی پرداخت شود. لازم به تذکر است که جبران خسارت و یا ریاضت که در زمینه ی اول از آن یاد نمودیم، از طرف نهاد قضایی کارگری “پرودوم” (Prud’hommes) مشخص می شود، بوسیله کارفرمایان پرداخت می گردد که با زمینه دوم یعنی پرداخت ماهانه بیمه بیکاری تفاوت دارد. در چنین شرایطی اگر کارگری استعفا دهد و ترک از محیط کار را با نامه ی سفارشی به کارفرما ابلاغ کند، از زمینه اول یعنی جبران ضرر کارگری محروم خواهد شد ولی کارگر مستعفی می تواند در مرحله ی بعدی از بیمه بیکاری برخوردار شود (که در قانون کار سابق فرانسه نیز مصداق بود). آنچه شامل زمینه اول می شود و در رابطه با پرداخت جبران خسارت به کارفرما مربوط می گردد، پروسه ی قضایی کارگری نه فقط بر مبنای کمیت، بلکه بیش از بیش گزینش کیفی جبران ضرر را مد نظر قرار می دهد و این وظیفه با حمایت نهادهای کارگری و سازمان قضایی آن یعنی “پرودوم” تعیین خواهد گشت. ولی “قانون کار” الخمری همه ی این مناسبات را تغییر می دهد و در راستای منافع کامل کارفرمایان علیه حقوق کارگری عمل می نماید و نتایج کمی را در راس مشاجرات قضایی می گنجاند و از روی سابقه و مدت کار به جبران خسارت کارگری می پردازد. یعنی کارگری که از 2 تا 5 سال سابقه ی کار در “واحد کاری” مشخصی دارد، جبران ضرر زمانی و یا کمی در نظر گرفته می شود و مطابق آن، حداکثر شش ماه از حقوق بوسیله ی کارفرما به وی تعلق می گیرد و موازنه ی کیفی تحمل ضرر به کارگر کاملن نادیده گرفته می گردد. مشاهده می کنیم که “قانون کار” جدید در فرانسه چگونه تهاجمات گسترده ای را علیه حقوق کارگران روا می دارد و به نفع کارفرمایان سرمایه، تجاوزی آشکار به طبقه ی کارگر فرانسه می نماید. فقط به عنوان یک نمونه می توان از “پ. اس. آ” (PSA) نام برد. “پ. اس. آ”، مجموعه ای از سه کارخانه اتومبیل سازی “پژو”، “سیتروئن” و “د. اس” (D S) است. مطابق با گفته ی (Pierre Mercier) “پی یر مرسیه” نماینده سندیکای “ث ژ ت” در “پ. اس. آ” از امضای سندیکایی (بخوانید سازش سندیکایی)، عنوان می دارد که این توافق همانند شلاقی بود که بر پیکر کارگران وارد گردید، زیرا با کاهش “زمان کار” کارگران بین 350 تا 400 یورو حقوق ماهانه خود را از دست می دهند(2).
باید اضافه نمود که گروه اتومبیل سازی “پ. اس. آ” از قبل و نیز به موازات “قانون کار” فرانسه، نقشه های بیکار سازی را در دستور کار قرار داده است و آن را به دو طریق پیش می برد. اولی مطابق با “قانون کار” الخمری و بهره گیری از سابقه ی کار سالانه کارگران در بیکار سازی استفاده میکند و دومین طریق آنست که بخشی را به بازنشستگی زودرس تشویق می نماید، بدون آنکه نیروی جدیدی را بجای آنها به کار گمارد. گروه اتومبیل سازی “پ. اس. آ”، دومین سازنده اتومبیل در اروپا بحساب می آید. درآمد سرانه جهانی آن در سال 2015، به 54 میلیارد و هفتصد میلیون یورو برآورد شده است و دقیقن در سال قبل 2973000 اتومبیل را بفروش رسانده است که از این مقدار 62،7 در صد در اروپا و 37،3 در صد در خارج از اروپا عاید وی شده است و در سراسر جهان 184107 نفر کارگر همراه با بخش اداری برای این گروه عظیم اتومبیل سازی کار می کنند. با چنین آمار و بیلانی که در فوق ارائه داده ایم، باید انعکاس کامل “قانون کار” الخمری را در وضعیتی بسی اسف بار نه فقط برای کارگران فرانسه، بلکه هزاران کارگر دیگری که خارج از مرزهای فرانسه برای “پ. اس. آ” کار می کنند، مشاهده نماییم.
در اینجا مختصری به مسائل دانشجویی و فشار ممتدی که حاکمیت اولاند ـ والس بر دانشجویان وارد می سازد، اشاره می شود. دولت امپریالیستی فرانسه به موازات تهاجم حقوقی علیه کارگران، در حال کاهش میزان و موازنه ی تحصیلی دانشجویان است و به متقاضیان تحصیلی اجازه نمی دهد که آزادانه از روی میل و علاقه، رشته تحصیلی خود را انتخاب نمایند. مطابق با تصمیم دولت باصطلاح سوسیالیستی فرانسه، به دلیل محدودیت جا و مکان، دانشجویان اضافی را نخواهند پذیرفت و برعکس از آنها قرعه کشی بعمل می آید و مطابق قرعه ای که بنام هر دانشجو اصابت کند به دیگر دانشکده ها منتقل می شوند. این مسئله بیش از بیش دانشکده های علوم و تکنیک و نیز ورزش را شامل می گردد. بنابراین وزارت خانه ی مربوطه که در بحران اقتصادی ساختاری سرمایه داری غوطه ور است، در اینجا نیز منافع کارفرمایان سرمایه را در راس مسائل اجتماعی قرار می دهد و بجای افزایش درصد ناچیزی از هزینه ها به دانشگاه ها، با کاهش و محدود نمودن تحصیلات دانشجویی، فشار مضاعفی را بدانها وارد می سازد. مطابق با اظهارات سندیکای دانشجویی (UNEF)، در سال جاری مطابق با قوانین وضع شده، حداقل هفت هزار دانشجو از تحصیل محروم خواهند گردید(3). بویژه اینکه طبق آخرین آمار : “از هر دو دانشجوی فرانسوی، یک نفر به کارگری استغال دارد(4).
دلایل تداوم اعتراضات علیه “قانون کار”
مبارزه علیه “قانون کار” در فرانسه بوسیله ی کارگران از ماه مه 2016 آغاز گردید و در 4 اوت (آگوست) با پشت سر گذاشتن تمام سیر قانونی، بالاخره بصورت رسمی تصویب می شود، ولی با این حال اعتراضات پس از یک تنفس دو ماهه تعطیلات تابستانی، از 15 سپتامبر آغاز خواهد شد. در چنین مسیری باید به انگیزه ی اساسی این اعتراضات بپردازیم و ادامه آنرا جستجو کنیم.
واقعیت اینست که طبقه ی کارگر فرانسه همانند سایر کشورها بعلت تفوق بلامنازع نیروها و اتحادیه های زرد کارگری، به رفرمیسم و پارلمانتاریسم گرایش دارد و این خیانتی است که احزاب و سندیکاهای زرد بویژه از اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم نسبت به طبقه کارگر انقلابی نمودند. یکی از نمونه های آن سوسیال دموکراسی است که در آن سال ها نقش فعالیت کمونیستی را بخود گرفته بود که از آغاز 1914 رنگ می بازد و در لباس جنبش کارگری در خدمت و آستان بوسی بورژوازی قرار می گیرد و دقیقن پس از این سالهاست که کمونیست ها بجای استفاده از عبارت سوسیال دموکراسی و مرزبندی با رفرمیسم، احزاب خود را بنام کمونیست معرفی می نمایند و این احزاب نیز به تدریج بوسیله ی اردوگاه “سوسیالیسم” به کجراه کشیده می شود و به همان مسیری می رود که سوسیال دموکراسی از قبل سفر نموده بود و متاسفانه تا به امروز ادامه دارد. جایی که حزب کمونیست فرانسه این کاسب کار سیاسی و خائن به طبقه کارگر هنوز نام کمونیسم را مصادره نموده است. طبق آمار رسمی سال قبل، 47 در صد از کارگران فرانسه به حزب “مارین لوپن” بنام “جبهه ملی” (Front National) رای می دهند که البته تا کنون افزایش یافته است. به این دلیل است که “جبهه ملی” مارین لوپن در رده بندی احزاب، اولین نیروی سیاسی فرانسه است ولی زمانیکه احزاب سیاسی با یکدیگر ائتلاف می کنند و “جبهه ملی” از آنجا که متحد قابل توجه ای ندارد، قادر نیست زمام امور کشور را بدست گیرد و بصورت فاشیسم عریان حکومت کند. ولی گرویدن نیمی از طبقه کارگر فرانسه به حزب “مارین لوپن” به دلیل پذیرش فاشیسم عریان نیست، بلکه ریشه در خیانت احزاب “چپ” و اتحادیه های زرد کارگری دارد. ولی همین کارگران زمانیکه تصادمات و چالش های طبقاتی بصورت آشکار سر برون می آورد، با شعارهای کارگری و انقلابی به خیابان ها می آیند. باز بیهوده نیست که در انتخابات شهرداری های کشور به گفته “برژه” مسئول اول سندیکای “س اف د ت” که یکی از یزرگترین سندیکای کارگری در فرانسه بحساب می آید؛ اکثریت کارگران این سندیکا به “جبهه ملی” مارین لوپن رای داده اند. سندیکای “ث ژ ت” نیز به همین بیماری گرفتار است و بجز رهبری که همگی از خانواده ی حزب کمونیست (بخوان سوسیال دموکرات) هستند، اکثر پایه های کارگری آن هیچ ربطی نه به این حزب و نه به احزاب دیگری که خود را “چپ” می نامند، ندارد. زیرا اعمال سازشکارانه و ضد پرولتری نیروها و سندیکاهای باصطلاح کارگری را تجربه نموده اند و باقی ماندن آنها در سندیکاها فقط به دلیل دفاع از مطالبات ابتدایی در حوزه های کاری می باشد. آخرین عمل سازشکارانه رهبران “ث ژ ت” به طبقه کارگر فرانسه، در رابطه با قانون کار بازنشستگی خود را نشان می دهد و حتا زمانیکه محمود صالحی به دعوت همین سندیکاها به پاریس آمده بود، این مسئله را به درستی در همایش مشترک و همگانی، بدانها اشاره می کند و “ژان میشل ژوبیه” که بعنوان مسئول خارجی “ث ژ ت” در آن جلسه حضور داشت و در ضمن یکی از مسئولین “حزب کمونیست” فرانسه در آن زمان بود، برآشفته می شود و شروع به توجیح می نماید و واقعیت ها را وارونه جلوه می دهد. در ضمن عرق بر جبین سوسیال دموکرات های ایرانی باصطلاح مدافع جنبش کارگری می نشیند و در زمان استراحت به بعضی افراد از جمله به من، اظهار میداشتند که اینگونه برخورد ها متاسفانه ارتباط و مناسبات ما را با آنها تیره خواهد کرد. سوسیال دموکرات ها از آنجا که سیاست کاسبکارانه پیشه می سازند از طرح واقعیت ها اجتناب نموده و ارتباط منطقی با نیروها در چارچوب گفتمان و دیالوگ را به نوعی اطاعت کورکورانه مبدل می سازند.
سندیکای “ث ژ ت” با آگاهی از چالش های اجتماعی، زمانیکه از 18 تا 22 آوریل امسال (2016)، 51 مین کنگره خود را در شهر مارسی برگزار می نمود، سعی می کند که سیاست خود را تغییر دهد و از آنجا که در همین کنگره در ماه آوریل از محتوای “قانون کار” الخمری آگاهی داشت و میدانست علاوه بر ماده های ضد کارگری، فعالیت های سندیکایی نیز با محدودیت روبرو می شوند (زیرا والس در تاریخ 24 مارس 2016 این قانون را در جلسه وزیران معرفی کرده بود و در ابتدای همین مقاله بدان اشاره نموده بودیم)، بیکباره تجاوز پلیس فرانسه در همایشات خیابانی را به تصویر می آورد و در یک پوستر با امضای سندیکای “ث ژ ت” از همان کنگره در مارسی، خون از چکمه های پلیس فرانسه را بر زمین نقاشی می کند تا بدین وسیله آب از جوی رفته را دوباره به جوی بازگرداند و زمانی که تظاهرات علیه “قانون کار” الخمری آغاز می شود و کارگران مواضع رادیکال و حتا ضد سرمایه داری را عنوان میدارند، “ث ژ ت” سعی می کند که فقط در رابطه با “قانون کار” الخمری موضعی رادیکال ارائه دهد و حذف کامل بند 2 را متذکر شود. اتخاذ مواضعی علیه قانون کار نه از طبیعت وی، بلکه بر مبنای مصلحت و تحمیل شرایط ویژه اجتماعی است. یک دلیل آن اینست که “ث ژ ت” در ماه های مه و ژوئن به اعتصابات همزمانی و سراسری تمام واحد های کار جهت فلج کردن کامل اقتصاد فرانسه تا حذف “قانون کار” الخمری روی نیاورد و فقط به اعتصابات موضعی، مقطعی و متناوب سراسری بویژه در بخش تراسپورت و انرژی معطوف گشت و همین مسئله باعث آن گردید که “قانون کار” الخمری بالاخره به تصویب رسد، آنهم در شرایطی که 71 در صد مردم فرانسه علیه “قانون کار” الخمری بودند.
ولی مبارزه علیه این قانون ضد کارگری از روز پنجشنبه 15 سپتامبر (اگر تغییر نیابد) آغاز می شود که تداوم مبارزه ی طبقاتی از ماه های مه و ژوئن خواهد بود. مبارزه ی طبقاتی در عرصه های متفاوت خود را نشان می دهد و در کلیت خویش، چالش دو طبقه اجتماعی را آشکار می کند. این چالش نکته آغازی دارد و می تواند از تصادمات اقتصادی، فرهنگی، هنری، آموزشی و مجموعه ای از پیچیدگی های اجتماعی باشد. اینها نقاط عطف مبارزه ی طبقاتی بشمار میروند. در چنین مسیری عناصر چالش آفرین از پوسته ی سیاسی برخوردار میباشند ولی نه بشکلی که آلترناتیو سیاسی غالب گردد، زیرا زمانی که سیاست در عرصه ی مبارزه ی طبقاتی تفوق یابد و آنرا به جولانگاه همه جانبه کشاند، جامعه در عرصه ی دیگری سیر خواهد کرد و یا به گونه ای شرایط انقلابی نمودار خواهد شد. آنچه در فرانسه از ماه مه و ژوئن آغاز گشت، نقطه عطفی از مبارزه طبقاتی در عرصه اقتصادی ـ اجتماعی بود که در آینده نیز تداوم خواهد داشت. ما در تظاهرات بطور عمده با چالش های اقتصادی ـ اجتمای در رابطه با “قانون کار” با بدیل ضد سرمایه داری روبرو می شویم و نیز در مقابل با برخوردهای خصمانه و خونین با ماشین دولتی امپریالیستی یعنی پلیس فرانسه مواجه می گردیم و مطابق آمار بیش از دویست هزار تظاهر کننده در سراسر فرانسه بوسیله ی پلیس سرکوبگر بازداشت شده بودند و هنوز هم صدها نفر در زندان بسر میبرند. در این گونه تظاهرات به درستی ارگان های سرمایه نظیر بانک ها و یا تابلوهای تبلیغاتی سرمایه که در خیابان ها نصب شده اند و دیگر نهادهای استثماری مورد حمله تظاهر کنندگان قرار می گیرند( علیرغم اینکه سندیکاها مخالف چنین اعمالی میباشند). شرکت عظیم دانشجویان و دانش آموزان در این تظاهرات چشم گیر است، زیرا آنها دقیقن در چنین عرصه ای از مبارزه ی طبقاتی قرار دارند. یعنی علاوه بر چالش وضعیت دانشجویی و دانش آموزی، همان طور که در سطور بالا طرح شده بود، از هر دو دانشجوی فرانسوی، یک نفر به کارگری اشتغال دارد.
بنابراین تداوم پیشبرد تظاهرات علیه “قانون کار” در فرانسه از یک طرف مبارزه ی ضد سرمایه داری را تقویت می کند و از طرف دیگر در پی آنست که با تشدید مبارزه، “قانون کار” تصویب شده را بی اعتبار سازد. مسائل جامعه شناختی با علوم دقیقه متفاوتند و قادر نیستند از قبل، پیش بینی کاملن درستی از وقایع اجتماعی داشته باشند. بنابراین، جنبش ضد قانون کار می تواند تصمیمات قانونی مجلس را بی اعتبار کند و خط بطلانی بر قانون ضد کارگری بکشد و نیز می تواند به شکست انجامد و یا سندیکا ها از روی سازش طبقاتی با قدرت سیاسی امپریالیستی، به تضعیف جنبش روی آورند. تمام گزینه های یاد شده در فوق قابل پیش بینی است. اگر چنانچه سندیکا ها در سازش قرار گیرند، باز جنبش تجربه ی دیگری کسب می نماید و به سازماندهی خویش روی می آورد. این درست است که تظاهرات بوسیله ی هفت سندیکا سازماندهی میشوند، ولی نیروهای دیگری در تظاهرات موجودیت دارند که بعنوان نمونه میتوان از “مستقل ها” (Autonomes) نام برد که تعدادشان در هر تظاهرات بسیار زیاد است و به مبارزه ی سندیکایی باوری ندارند. این نیرو در تمام عرصه های اجتماعی فعالیت دارد و در جنبش “شب ایستاده” برتری و تفوق با آنهاست. این نیرو را مقامات دولتی و پلیس یرسمیت نمی شناسد و حتا نمی توانند مکان مشخصی در اختیار داشته باشند. مستقل ها را نباید با “آنارکو مستقل ها” اشتباه نمود. این نیرو در درون طبقه کارگر، معلمان، دانشجویان، دانش آموزان و نیز بیکاران و پناهجویان فعال است و هر سازش سندیکایی در چارچوب مبارزه علیه “قانون کار” در فرانسه، این نیروی “مستقل ها” را قوی تر خواهد ساخت.
منابع:
(1) ـ در همان سال مقاله ای تحت عنوان: “زیر آسمان تیره نئولیبرالیسم” که در چهار قسمت ارائه دادم، در قسمت دوم مقاله، بحران “سوب پریم” (Subprimes) در آمریکا را از سطح کشوری به نقد کشاندم و آنرا نشانه ای از بحران هر چه وسیع تر ارزیابی نمودم. زیرا در این مقاله عنوان ساختم:
«یکی از بحران هایی که در قلب آمریکا جریان دارد و تا حدود زیادی به اروپا نیز انتقال یافته، ریشه ظاهری آن در “سوب پریم” (Subprimes) نهفته است که مطابق با آن میلیون ها خانواده آمریکائی به دلیل افزایش درصد اعتبارات در راستای وام مسکن، سرپناه خود را از دست میدهند و به خیابان ها میریزند. ولی ما در چنین رابطه ای به جنبه ی بحران مالی که در واقع زائیده نئولیبرالیسم امروزی است نظر می افکنیم. زیرا قبلن نیز در مقاله ای عنوان نموده بودم که نقش بانک ها نه در گردش پول، بلکه در چارچوب سرمایه مالی قابل ارزیابی است و لنین در کتاب پر ارزش خود بنام “امپریالیسم بمثابه بالاترین مرحله سرمایه داری” بدان پرداخته است. از این نظر است که بحران ناشی از “سوب پریم” جای پای خود را در غالب بخش های کلیدی خواهد یافت….»
(2): L’humanité Jeudi 21 Juillet 2016
(3): Le Monde mercredi 20 Juillet 2016
(4): Le Monde Jeudi 8 septembre 2016 (Universités et grandes Ecoles)
احمد بخردطبع
21 شهریور 1395 ـ 11 سپتامبر 2016
___________________________________
به یاد نادر بکتاش و سخنی پیرامون آن در پاریس
احمد بخردطبع
زمانی که خبر از دست رفتن نادر را شنیدم، هم تاسف عمیق و هم خشم دیرپای درونی، سرا پایم را فرا گرفت. ولی قبل از همه فقدان او را به خانواده و یاران و دوستانش تسلیت می گویم. او را از سالها قبل که وارد فرانسه شده بودم می شناختم و در فضایی که همواره لیبرالیسم در پاریس حاکمیت داشت، فعالیت می کردیم و مکانی در پاریس در اختیار ما قرار داشت. آنزمان هنوز انشعابی در حزب کمونیست صورت نپذیرفته بود و آنها متشکل از چند رفیق بودند که فعالیت شان چشم گیر بود و ما نیز با آنها صفوف خود را از لیبرالیسم و نیروهای توده ای ـ اکثریتی و شرکا که سازمان راه کارگر نیز جزو آنان بود، جدا نموده بودیم. تا این زمان فعالیت های عملی قابل توجه ای داشتند و ما تعدادی فعالین سیاسی منفرد با نظرات متفاوت به دلیل موضع گیری علیه رفرمیسم و رویزیونیسم در جنبش کمونیستی، همراه آنها بودیم. مدت زیادی نگذشت که در حزب شان انشعاب صورت می گیرد و جمع چهار پنج نفری شان دچار اختلال می شود و از این میان دو رفیق به اروپای شمالی مهاجرت می کنند و نادر بسوی “حزب کمونیست کارگری” روی می آورد. در چنین برهه ای فعالیت های عملی رنگ میبازند و تاثیرات خود را در جمع غیر حزبی ما نیز برجای می نهد. در یک کلام ما هم دچار اختلال می گردیم. البته در فعالیت های عملی، اختلافات نظری هم موجود بود ولی آنها به دلیل داشتن تشکیلات دارای برنامه ی منسجمی بودند.
پراکنده گی و تشتت در بین نیروهای انقلاب، وضعیت رفرمیسم و سوسیال دموکرات ها را در پاریس تقویت تر نمود و ما را منزوی تر ساخت. از میان فعالین سیاسی منفرد که به دور یکدیگر حلقه زده بودیم، به دلیل تفوق بلامنازع لیبرالیسم در پاریس، اکثریت آنها در انزوا فرو رفته و سپس از فعالیت های سیاسی دست کشیدند. نادر بکتاش با حفظ مواضع پرولتری، لیکن کمتر در تظاهرات ظاهر می گردید. در نیمه ی دهه ی 90 دیداری جهت پیشبرد گفتمان در خانه اش داشتیم. در این دوره ها، من نیز وضعیت بهتری از نادر نداشتم ولی همواره دنبال راهی بودم که فعالیت سیاسی ـ اجتماعی بدور از رفرمیسم و رویزیونیسم از سر گرفته شود زیرا سوسیال دموکرات های پاریس با یکدیگر متحد بودند و امضای مسترک می دادند. نظیر “سازمان فدائیان اکثریت” ، “حزب دموکرات کردستان” ، “سازمان راه کارگر” ، “سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران”. همکاری آنها به دلیل داشتن مواضع و ادبیات سیاسی مشابه بود. ولی ما برعکس، در برابر سوسیال دموکرات ها، روز به روز ضعیف تر میشدیم و در نتیجه رخوت سرا پا را فرا می گرفت و در چنین مسیری صفوف سوسیال دموکرات ها یعنی لایه ی “چپ” طبقه بورژوازی، سلطه ی خود را با آکسیون ها و نوشته ها همراه با امضا مشترک نیروهای سیاسی در فوق به پیش میراند. “سازمان فدائیان (اقلیت)” هیچگاه در بلوک رفرمیست ها و طرفداران “دموکراسی بورژوازی” وارد نگردید و با آن مجموعه همکاری ننمود و در عین حال رغبتی برای ایجاد آلترناتیوی دیگر در برابر رفرمیست ها از خود نشان نمی داد. نادر بکتاش با حزب کمونیست کارگری رابطه داشت ولی این ارتباط بازتابی عملی در پاریس را دنبال نمی نمود و حتا نادر ابتکاری جهت از سرگیری فعالیت ها نداشت و برعکس هر چه بیشتر در خود خویشتن فرو می رفت. دیگر یکدیگر را نمی یافتیم و به ویژه از ابتدای سال 2000، نادر عمدتن در همایشات و آکسیون های سیاسی شرکت نداشت و از همه مهمتر حتا سالی یکبار نیز در تظاهرات و پیاده روی اول مه یعنی روز کارگر خود را نشان نمی داد.
در پاریس دو آکسیون متفاوت در اول مه برگزار می شود و بعضی از سوسیال دموکرات ها، هر ساله سعی دارند زیرکانه و بطور مستقیم و غیر مستقیم نیروهای اکثریتی و شرکا را به ما نزدیک سازند تا شعارهای پرولتری “کمیته موقت برای برگزاری اول ماه مه در پاریس”، دستخوش سازش گردد، ولی ما در برابر آن مقاومت کرده و با رد هرگونه نزدیکی و سازشی، از دستاوردهای انقلابی طبقه کارگر ایران و جهان حراست می نمائیم. در چنین مسیری همواره از نادر انتظار میرفت که با شرکت خود صفوف انقلابی جنبش کارگری را تقویت نماید و ما را در برابر سوسیال دموکرات ها که حتا در صفوف ما نیز ظاهر می شوند، یاری دهد ولی همانطور که در فوق اشاره نمودم، نادر سالها بود که در خود خویشتن قرار گرفته و با نفی مبارزه ی عملی همه ما را تنها می گذاشت و به نوبه ی خود، بصورت غیر مستقیم با حذف خویش، تقویت سوسیال دموکرات ها را موجب می گردید. خشمی را که در ابتدا بدان اشاره نمودم، از چنین اندیشه ای بر می خیزد. در این سال ها تا به امروز بسیاری از مبارزات در ارتباط با جنبش کارگری و در چارچوب همیاری، همبستگی و تقویت آن در راستای “جنبش مستقل کارگری” و نیز شرکت و سهیم بودن در مبارزه ی طبقاتی، به پیش رفته و هم اکنون نیز تداوم دارد که فعالین جنبش کارگری در پاریس از دیدگاه های مختلف در آن نقش ارزنده ایفا می نمایند، ولی نادر مطلقن با عدم شرکت و سهیم نبودن در آن، از اندیشه ها و باورهای پرولتری که در سابق بدان مسلح شده بود، عمیقن کاست. در صورتیکه حضور او بعنوان کسی که به مواضع پرولتری پای می فشرد (آنطور که در سال ها قبل از وی سراغ داشتم)، نیروهای انقلابی کارگری را در مبارزه با اپورتونیسم، فریبکاری و… تقویت می نمود. در پاریس حضور فعالین معتقد به انقلاب اجتماعی کارگری، حیاتی است و به مثابه دمیدن خون به شریان ها و تپیدن قلب مبارزه است و کسی که حضور نداشته باشد، نمیتواند خود را بصورت عملی کمونیست بنامد. مبارزه ی عملی در داخل و نیز در خارج از کشور با تمام تفاوت هایی که در شکل ایجاد می نماید ولی در محتوا دو روی یک سکه اند، فقدان عملی در خارج، به همان اندازه فقدان عملی در داخل را به همراه خواهد داشت. بخاطر عدم حضور او در همایشات مبارزاتی، سال ها بود که وی را ندیده بودم و اخبار های دقیق را پس از خاموشی وی، بوسیله ی یکی از دوستانش که با من نیز آشناست دریافت داشتم. در این سال های آخر و در دوره های واپسین زندگی، سطوری کوتاه می نوشت که آنها را در “سایت مبارزان کمونیست” مشاهده و مطالعه می کردم.
همانطور که در قبل اشاره نمودم، نادر عزیز؛ توانایی های قابل توجه ای داشت ولی متاسفانه او نخواست این توانایی ها را بصورت عملی در اختیار جنبش کارگری و کمونیستی قرار دهد. او تحلیل گر مسائل سیاسی ـ اجتماعی نبود ولی در تفسیر آن و به ویژه در چارچوب مسائل ادبی و هنری آگاهی داشت و مثمر ثمر واقع میگردید. به هر صورت او نویسنده ی خوبی بود.
ولی “حزب کمونیست کارگری” و “حزب کمونیست کارگری ـ حکمتیست (خط رسمی)”، در رابطه با نادر بکتاش قلم فرسایی کردند و حتا در مواردی وارد مبالغه شدند و از واقعیت های این عزیز از دست رفته فاصله گرفته و توجه ای بدان نداشتند. باید از این رفقا سئوال نمود که در زمان حیات نادر که با وی در تماس نزدیک بودید، مسئولانه چه وظیفه ی سیاسی را در برابر وی انجام داده اید، آیا وی را به مبارزه ی عملی تشویق نموده اید که حتا با پشتیبانی شما بصورت مستقل وارد کارزار دشوار و پیچیده ی مبارزات گردد. آیا از مشکلات وی خبر داشته اید که می تواند انگیزه ای در جهت ماندن در خود خویشتن باشد! تجربه ی من حکم می کند که عنوان دارم، مشارکت رفقای حزبی و یا سازمانی، حتا موثرتر از مداخله ی خانواده گی است.
در روز خاکسپاری نادر عزیز با تاسفی عمیق و نیز همراه خشم درونی ام شرکت نمودم و در شامگاه همان روز در مراسم یادمان او در خارج از پاریس حضور داشتم. اجازه سخن گرفتم و قصد داشتم بصورت کوتاه واقعیت های سیاسی این عزیز را عنوان سازم. در ابتدا خاطر نشان کردم که بحث های من در مورد نادر عزیز می تواند برای بسیاری خوش آیند نباشد، زیرا قصد دارم در مورد نادر و توانایی های وی در امر مبارزات، سنت شکنی نمایم و خلاف جریان را در پیش گیرم. اشتباه میکردم، زیرا دختر نوجوانش گفتمان ام را قطع نمود و من پذیرفتم. او حق داشت، شاید خشم من باعث شده بود که از منطق خارج شوم و به طرح مسائلی پردازم که جایش حداقل آنجا و در نزد خانواده اش نبود. ولی در سنت شکنی پایبندم، زیرا نباید واقعیت های بسیار مهم مبارزاتی را مخفی داریم و با درس آموزی رفیقانه از آن بهره گیریم. ولی این سنت شکنی محلی در آنجا نداشت. از این نظر با انتقاد از خود، از نزدیکان و خانواده ی عزیزش پوزش میخواهم. دختر نوجوانش را برای اولین بار در خاکسپاری دیده بودم. در خاتمه و در اینجا برای اینکه از تجربیات و فراز و نشیب مبارزاتی ما درس آموزی کرده باشیم و بعنوان فعال سیاسی ـ کارگری در این مسیر در خدمت جنبش کارگری و کمونیستی پایبند باشیم، باید سعی نمود از تمام مظاهری که سلامتی انسان را صد در صد به خطر می اندازد، اجتناب کنیم، بطوریکه بشکل عادت روزمره بدان وابسته نشویم. البته مرگ میتواند سراغ هر انسان سالمی برود و یا من ثانیه ای بعد جانم را از دست دهم، ولی تا آنجا که میتوانیم از مصرف بعضی آشامیدنی بصورت هر روزه (همانند الکل) باید جلوگیری نمود. برخورد معقولانه بدان خود بخشی از وظایف سیاسی در چارچوب مبارزه ی طبقاتی است و ما در این مسیر فقط به خویشتن تعلق نداریم، ما عضو بسیار کوچکی از اندیشه ی برابر طلبانه در کره ی خاکی و بطریق اولی در جنبش کارگری ایران می باشیم، زیرا حضور عملی کمونیست های انقلابی برای جنبش کارگری حیاتی است. ما در این زمینه ها به یکدیگر و به همبستگی رفیقانه نیاز داریم، این نیاز در خدمت مبارزه ی طبقاتی باقی خواهد ماند. تجربه نشان داده است، رفقایی که به دلیل مشکلات عدیده ی تبعیدی به اینگونه مسائل راه می یابند، یا از فعالیت شان کاسته می شود و یا رخوت و پاسیفیسم عملی گریبان آنها را بطور جدی می گیرد. نادر عزیز خیلی زود در سن 58 سالگی بار سفر نمود، در صورتیکه حضور فعال وی می توانست بشدت مثمر ثمر باشد. او چهره ای مهربان و آرامی داشت و انسان از مصاحبت با وی احساس صمیمیت می نمود. به ندرت عصبی میگردید و پس از هر واکنشی، سریعن به آرامش اولیه برمی گشت. یاد او را گرامی می دارم و به خانواده و یاران وی درود میفرستم.
___________________________________
دسیسه سوسیال دموکرات ها در جنبش انقلابی کارگری
احمد بخرد طبع
الف ـ کارگران و فشرده ای از دو عرصه اجتماعی
مارکس و انگلس در مکاتبات خود در قرن نوزده از دوره هایی صحبت می کنند که در آن تاکتیک پرولتاریا در راستای پیشبرد مبارزه ی طبقاتی اشکال متفاوتی به خود می گیرد، چرا که دوره های مختلف تاریخی از رکود سیاسی تا اعتلای آن و از رشد و تکامل اعتلای انقلابی تا وضعیت و موقعیت انقلابی از چنان تنوعی برخوردار است که به گفته ی آنان و بعنوان بخشی از نمونه ها، هر بیست سال، یک روز می شود و یا برعکس در دوره های دیگری، هر روز بمثابه بیست سال متظاهر میگردد. لنین (1) از مکالمات آموزشی مارکس و انگلس در چنین زمینه ای بهره می گیرد و می افزاید: «تاکتیک پرولتاریا باید در هر پله رشد و تکامل و در هر لحظه، این دیالکتیک تاریخ بشری را که از لحاظ عینی ناگزیر است در نظر بگیرد، از یکسو از دورانهای رکود سیاسی و یا تکامل لاک پشتی و به اصطلاح “مسالمت آمیز” برای بالا بردن سطح آگاهی و افزایش قدرت و استعداد رزمی طبقه پیشرو بهره گیرد و از سوی دیگر این بهره گیری را چنان سازمان دهد که در جهت “هدف نهایی” جنبش طبقه معین بوده و استعداد این طبقه را برای عملی ساختن وظایف بزرگ در روزهای سترگی که “هر روز آن تراکم بیست سال است، بپروراند.» (2)
در چنین مسیری زمانیکه جنبش کارگری برای رسیدن به مطالبات طبقاتی خویش از ابزار اتحادیه ها و سندیکاها استفاده می نماید و نیز با کارفرما به مذاکره می پردازد و یا واکنش و آکسیونی در جهت آزادی زندانیان کارگری و اجتماعی از خود نشان می دهد و نیز در در برابر نهادهای دولتی سرمایه نظیر مجلس، فرمانداری و غیره تحصن می کند و هم چنین به تظاهرات خیابانی روی می آورد، در مجموعه ی اینگونه فعالیت ها و از جمله در زمینه آزادی های سیاسی ـ اجتماعی، کاملن طبقاتی عمل می نماید تا از منافع و مطالبات خویش با آزادی کامل دفاع نماید و زندان و شکنجه تهدید شان نکند. کارگران به آزادی های مدنی و اجتماعی نیاز دارند تا قادر شوند به دور از تهاجم پلیس سیاسی و مستقل از دولت و کارفرما، تشکل های کارگری خویش را بوجود آورند و نیز از تبلیغ شعار آزادی مطبوعات، بتوانند رسانه های علنی کارگری را توزیع، تبلیغ و ترویج کنند. این شکل از مطالبات مدنی و اجتماعی، خاص دموکراسی کارگران و زحمتکشان است که با به اصطلاح دموکراسی بورژوایی تفاوت ماهوی دارد. روشن است که در دوران رکود سیاسی ـ اجتماعی، طبقه کارگر در عرصه مبارزات، وارد شرایط به اصطلاح “مسالمت آمیز” می گردد و بر آگاهی و تجربیات خویش می افزاید. رشد اینگونه مبارزات از نظر سیاسی، تحزب طبقاتی را بصورت تدریجی در برابر وی قرار میدهد و در یک کلام مبارزه ی صنفی و سیاسی کارگران همواره با حفظ محتوای طبقاتی و پاس از اصول آن به پیش می رود و در هیچ شرایطی نمی تواند کوچکترین آلترناتیو و یا خواسته های بورژوایی در عرصه ی اقتصادی و نیز در زمینه های سیاسی آنها قرار گیرد.
طبقه کارگر نمی تواند یک بام و دو هوا داشته باشد. بر چنین مبنایی، دوره های طولانی “مسالمت آمیز” که در آن مبارزه طبقاتی بنا به اصطلاح مارکس و انگلس هر بیست سال یک روز است و بر عکس در زمان های انقلابی که هر روز مکمل بیست سال می گردد، نخواهد توانست تغییری در شیوه ی مبارزه ی طبقاتی بوجود آورد و بقول رزا لوکزامبورگ ما در این زمینه ها و اساسن هیچگاه دو شیوه و دو نوع مبارزه طبقاتی نخواهیم داشت. با این تفاوت که برای کارگران دوره های اول تصنعی و دوره های بعدی یعنی دوران انقلابی، حقیقی است. منظور آنست که مبارزات طبقاتی کارگران چه در دوره ای که به عنوان نیرویی در خود و چه در زمانی که بمثابه ی طبقه ای برای خود تجلی می یابد، در تمام صحنه ها و آکسیون های مبارزاتی که به هر دلیلی در زمینه های اقتصادی و یا سیاسی ظاهر شوند، بدیل بورژوایی بعنوان دشمن طبقاتی، جایی نخواهد داشت و پذیرش آن برای جنبش کارگری غیر ممکن است.
ب ـ اهداف سوسیال دموکرات ها در جنبش کارگری
همه ی انقلابیون آگاهی دارند که از زمان نگارش مانیفست در سال 1848 و ایجاد اولین انترناسیونال، تمام دول سرمایه داری علیه این جنبش بسیج شدند و چون آغاز هسته ی اصلی مقاومت مذکور از اروپا بود، مارکس و انگلس در مانیفست یادآوری می نمایند: «شبحی در اروپا می چرخد: شبح کمونیسم. همه ی نیروهای اروپای کهنه، متحدا برای تاراندن این شبح، به جهاد برخاسته اند: پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکال های فرانسه و پلیس های آلمان.»(3). از آن زمان همواره نظام سرمایه داری به کمونیسم و بطریق اولی به جنبش کارگری تهاجم می آورد. او از همان ابتدا در می یابد که بهترین روش جهت بکجراه کشاندن، نفوذ در درون آنست و این مسئله با ابزارهای مادی و واسطه های ایدئولوژیک میسر می گردد. او موفق می شود که درون اتحادیه ها و سندیکاها نفوذ نماید و پس از آنکه آنها را در مسیر قانون اجتماعی سرمایه قرار می دهد، نام اتحادیه و یا احزاب مسئول را بدان مینهد و سایر نیروها را که از برده گی سرمایه و قوانین وحشیانه آن دوری می جستند، نامسئول بخواند. انترناسیونال اول و دوم به دلیل سازش و اخلال گری و نیز نفوذ بورژوازی به بن بست میرسد. ولی انقلابیو سوسیالیست، طوق موازین و قوانین استعماری سرمایه را به گردن نمی آویزند و بعنوان نوعی آزادی اندیشه به مبارزه علیه سیستم برده گی پرداخته و فرصت طلبان خود فروخته را افشا میکنند.
جنگ جهانی اول تخاصمات در انترناسیونال دوم را بوجود می آورد و بسیاری از رهبران آن به نفع دولت های سرمایه خودی درگیر در جنگ گرویده می شوند و قوانین و موازین سیستم استثماری را میپذیرند و به جنبش کارگری خیانت می ورزند. اینگونه است که موازین و قوانین نظام سرمایه داری در مبارزه ی طبقاتی کارگران نفوذ می نماید و سد و حایلی در برابر حرکت رو به رشد آن ایجاد میکند. خائنین باید از جنبش کارگری به شکلی دفاع نمایند که در مسیر تند پیچ ها آنرا با قوانین سرمایه آغشته سازند. یعنی مبارزات کارگران را با رنگ و لعاب و موازین بورژوایی بیارایند. ولی برعکس، کارگران انفلابی در دوره ی رکود سیاسی، بصورت عملی نه علیه قوانین سرمایه داری شمشیر میکشند و نه آنرا تایید می کنند، وظیفه کارگران در این عرصه ها افشاگری علیه قوانین برده گی و استثمار نظام سرمایه داری است ولی خائنین به طبقه کارگر (آنهایی که خود را باصطلاح با نام چپ و کمونیسم معرفی مینمایند)، محتوای استثمار و برده گی در وجودشان نهادینه می شود و اختلافات آنها فقط در شکل و برنامه های روبنایی ظاهر می گردد. آنها از نظام سرمایه داری می خواهند که از تشدید استثمار و برده گی حذر کنند و یا برنامه های تعدیل یا ریاضت اقتصادی را کاهش دهند و کمی به “دموکراسی بورژوایی” روی آورند! در غیر اینصورت از آنجا که کارگران انقلابی موازین برده گی سرمایه را نمی پذیرند، با تبلیغ علیه آن هر چه بیشتر سازماندهی می شوند و مبارزه از رادیکالیسم بیشتری برخوردار می گردد و در تعاقب آن مالکیت خصوصی که ما نیز بدان احترام قائلیم به خطر می افتد. اینگونه است که چاکران سینه چاک دموکراسی بورژوایی با نام باصطلاح کارگر با نمایندگان بورژوازی همکاری می نمایند و با دشمنان طبقاتی کارگران، آکسیون مشترک برگزار می کنند تا رفرمیسم و پارلمانتاریسم را در جامعه ی سرمایه داری تقدیس کنند.
یکی از علائم بارز اینگونه نیروها، فقدان آلترناتیو حکومتی است. بقول لنین: «مسئله اساسی هر انقلاب مسئله قدرت حاکمه در کشور است. بدون توضیح این مسئله نمیتوان از هیچگونه شرکت آگاهانه در انقلاب و بطریق اولی از رهبری آن صحبت کرد.»(4). آنها برمبنای اتخاذ جایگاه خاص طبقاتی خویش ــ که به موازین بورژوایی ارج می گذارند ــ باوری به قدرت سیاسی کارگری ندارند و عمیقن به بهانه های متفاوت و واهی از طرح شعار برقراری حکومت شوراهای کارگری طفره میروند و یا در بهترین حالت بخش های دیگری از اینگونه نیروها، زمانیکه به بدیل حکومتی روی می آورند به آلترناتیو بورژوایی گرویده می شوند و قصد دارند با “انقلاب دموکراتیک نوین” به رهبری طبقه کارگر، اتوپی ایجاد حاکمیت دوطبقه را پی ریزی نمایند. این تئوری ها مربوط به جامعه ی عقب مانده روسی در زمان تزار می باشد که در عرصه ی انقلاب 1905 به شکلی خاص طرح شده بود و استالینیسم در عصر جهان “اردوگاهی” برای کشورهایی که تحت سلطه امپریالیسم می خواندند و فرمول بورژوازی دلال یا “کمپرادور” را در زنجیره ی نظم سرمایه داری جهانی اختراع نموده بودند، با نام “دموکراتیک نوین” تجویز می کنند که در تحلیل نهایی آلترناتیو آن بورژوایی است. یعنی طبقه کارگر رهبری جنبشی را به عهده گیرد و برای بقدرت رساندن طبقه بورژوازی از جان مایه گذارد و تا با قربانی کردن خویش، پل قدرت سیاسی سرمایه را موجب شود. زیرا این مرحله از “انقلاب” صرفا برقراری حکومت کارگری نیست ولی به رهبری کارگران صورت می گیرد! اینگونه نیروها با تفکر دوآلیستی که ریشه در نگرش غیر طبقاتی دارد ولی آنرا با زر ورق انقلابی می پیچند، چشم و گوشی به نیروهای بورژوایی دارند و همراه با سوسیال دموکرات هایی که از انقلاب بیزارند و اصلاح طلبی سرشت آنها را صیقل می دهد، به جنبش سرمایه دارانه ی “دموکرات و لائیک”، “ملی مذهبی”، “بورژوازی ملی” یا “اصلاح طلب” و ضد افراطی گری مذهبی و در نهایت “مترقی و ملی” روی میآورند.
ولی کمونیست ها و کارگران انقلابی، صفوف مستقل خویش را از نیروهای رنگارنگ بورژوایی ــ بخوان رنگین کمان ــ جدا می سازند و همکاری، اتحاد و در شمای کلی، متحدان خود را از زحمتکشان جامعه، معلمین، پرستاران و همه ی مزد بگیران و حقوق بگیرانی را که در زیر کار سخت و طاقت فرسای اجتماعی با مزایایی که در حول و حوش خط فقر روزگار می گذرانند، جستجو می نمایند. کمونیست ها و کارگران انقلابی، تفکر و اندیشه و در کلیت خویش ایدئولوژی طبقاتی بورژوازی را افشا می سازند. چرا که ایده ی فاسد مذکور را در هر شکلی که خود را آراسته باشد، دشمن واقعی خویش می دانند. این مسئله اهمیت ویژه ای دارد، زیرا نظام سرمایه داری فقط از ابزار کازینو های پارلمانی و ایجاد صندوق های اجتماعی و قرار دادن بخشی از منابع مالی آن به اتحادیه های “مسئول” یعنی قانونی، مثلن در فرانسه نظیر سندیکاهای س. ژ. ت. ــ س. اف. د. ت. ــ اف. او. و…قناعت نمی کند، بلکه از طریق یک بخش از ایده ی سرمایه داری نظیر “دیکتاتوری” و “فاشیسم” بهره می جوید و از این طریق و در شکل سیاسی طرح شده ی فوق، متحدان سوسیال دموکرات را در هم گامی و همیاری در سلسله زنجیره ی بورژوازی قرار می دهد. زمانیکه در فرانسه سرمایه داری به خوب و بد و یا بد و بدتر تقسیم می شود، در حقیقت، استثمار و برده گی نیز به همان صورت منقسم می گردد و اهداف خائنین سوسیال دموکرات نسبت به جنبش کارگری به روشنی تظاهر می یابد. در فرانسه در انتخابات اخیر برای جلوگیری از رشد “جبهه ملی” مارین لوپن ، همه ی سوسیال دموکرات ها با دولت امپریالیستی فرانسه و اپوزیسیون بورژوایی آن متحد میشوند تا از “فاجعه ی سیاسی” جلوگیری نمایند. تو گویی سایر نیروهای بورژوایی بهتر از آنها عمل می نمایند و همانند آنها دیکتاتوری و فاشیسم را اشاعه نمی دهند. در این رابطه “دیکتاتوری” و “فاشیسم” مفاهیمی سیاسی اند که موجب همکاری و همیاری حاکمین مرتجع فرانسه و سوسیال دموکرات های خائن به جنبش کارگری را فراهم میسازند. پارلمانتاریسم اینگونه دام می گسترد و از طریق کانال های مذکور به کارگران انقلابی می تازد و به صفوف آنها نفوذ می نماید تا جنبش کارگری را کنترل نموده و در پروسه های سرنوشت ساز به رام کردن آنها پردازد. وقتی کسی در انتخابات بورژوایی شرکت نمی کند، در واقع با نفی موازین و قوانین بورژوایی، بدان مشروعیت نمی بخشد. تو گویی حاکمیت سرمایه داری امپریالیستی فرانسه به حقوق ملل دیگر تجاوز نمی کند و به قتل عام مردم آفریقای سیاه، آفریقای شمالی و خاورمیانه نمی پردازد. تو گویی فقر و استثمار در فرانسه به حداقل موجود است و ستمی به حقوق شخصی و اجتماعی آحاد اجتماعی صورت نمی گیرد و یا کمتر صورت می گیرد و بیکاری بیداد نمی کند. مگر حاکمیت بورژوا ـ امپریالیستی فرانسه در اوگاندا موجب قتل عام نزدیک به یک میلیون از انسان های بیگناه و از آحاد اجتماعی این مرز و بوم را فراهم نساخت! اگر ثروت اجتماعی فرانسه و تولیدات ناخالص داخلی آن که به دلایل مناسبات رشوه خواری و مافیایی قدرتمندان نظام سرمایه داری در شکاف و چالش عمیقی قرار دارند، تو گویی نمایندگان سرمایه داری از حزب جبهه ملی مارین لوپن، این شکاف را تعمق بیشتری می بخشد! مطابق با آمار در مورد رای دهندگان به احزاب در فرانسه، 47 در صد کارگران فرانسه فقط به “جبهه ملی” رای میدهند. آمار مربوطه متعلق به یکسال قبل می باشد و بطور قطع در حال حاضر افزایش یافته است.
در اینجا مشاهده مینمائیم که سوسیال دموکرات های خائن به جنبش کارگری، چگونه در دعواهای بخش های مختلف نظام سرمایه داری که همگی دشمن طبقه گارگر اند، مداخله گری مینمایند و نجات بخشی
از استثمارگران نظام برده گی اجتماعی را موجب میشوند و فرهنگ سازش و تئوری رفرمبستی به نفع یک بخش از نظام سرمایه داری جهانی را به درون طبقه سرا زیر می کنند و اینگونه به اندیشه ی نوعی “رنگین کمان” می پردازند. اگر رفرمیسم و پارلمانتاریسم بوسیله ی “سریزا” در یونان اشاعه گشت، برخلاف دفاع خائنانه سوسیال دموکرات ها و نیز دو پهلو گویان فرصت طلب، از همان ابتدا یعنی 15 ژانویه 2015 برای انقلابیون کمونیست، شکست آنها مسجل و در تداوم آن پشت نمودن به خواست ها و مطالبات کارگران و مردم زحمتکش یونان، تعجبی نداشت. امروزه هم “پابلو ایگله سیاس” با جنبش “پودموس” در اسپانیا، سرنوشتی جدا از “سریزا” ی یونان نخواهد داشت. “پودموس” نتوانست برخلاف سریزا، اولین حزب سیاسی اسپانیا شود و بطور حتم، تجربه ی خیانت سریزا در یونان بخشی از آنها را بویژه به سوی “حزب خلق” که قدرت را در دست داشت، کشاند. وقتی اندیشه فریبکارانه رفرمیسم و پارلمانتاریسم از طریق سوسیال دموکرات ها و نیز سندیکاهای زرد در کارگران و زحمتکشان تبلیغ می شود، به نوعی فرهنگ مبتذل اجتماعی ـ سیاسی در افکار آنان مبدل گردیده و بعبارت دیگر نهادینه می شود و دگرگونی از راه انقلاب مسلحانه علیه نظام برده گی سرمایه، به دست فراموشی سپرده میشود. ولی به هر صورت “ایگله سیاس” بعنوان سومین حزب، 69 صندلی را در پارلمان بدست آورد و پس از احزاب “خلق” و “سوسیالیست” قرار گرفت و اکنون در حال چانه زنی جهت شرکت در قدرت سیاسی آن مشغول است. نتیجه آنکه برای فروریختن دیوار توهم پارلمانتاریسم و سد نمودن نفوذ ایدئولوژی بورژوازی در درون جنبش کارگری باید مبارزه نمود، زیرا آنها خطرناک تر از احزاب کلاسیک بورژوازی اند، به این دلیل که با ماسک “دفاع” از طبقه کارگر عمل می نمایند و بویژه در دوره هایی که “هر روز آن به مثابه بیست سال می شود”، بیش از بیش در همراهی و هم گامی با حاکمین طبقه ی بورژوازی قرار می گیرند.
کمونیست ها و جنبش انقلابی کارگری با اشاعه مبارزه ی ایدئولوژیک علیه نظام سرمایه داری، متحدین خود را از بین زحمتکشان جامعه می یابند و شعار آنها نه برمبنای اهداف بورژوایی و تمایلات و خواستهایی که در خدمت سرمایه، بل بر محور اساسی تضاد کار و سرمایه قرار می گیرد و با نیروهای سیاسی بورژوایی سر سازش، همیاری و هم گامی نخواهد داشت، زیرا سیاست فوق علاوه بر اینکه از وزنه انقلابی کارگران می کاهد و روحیه ی رفرمیسم را در آنها پرورش می دهد، نفوذ ایده های بورژوازی را به دلیل داشتن امکانات وسیع مادی و با درنظر گرفتن موجودیت سوسیال دموکرات های خائن، تشدید و تسهیل می سازد.
کمونیست ها و جنبش انقلابی کارگری، زمانیکه با “دیکتاتوری” و “فاشیسم” مبارزه می نمایند، منظور آنها پیکار با کلیت نظام سرمایه داری جهانی و بطریق اولی تمام دول سرمایه داری است. سوسیال دموکرات ها این مفاهیم سیاسی بورژوایی را فقط به بخشی خاص یعنی به یک جناح از نظام سرمایه داری متصل میسازند و بخش های دیگر آنرا از تیررس دیکتاتوری و فاشیسم منفک می کنند. آنها در واقعیت امر سیستم برده گی کارمزدی و مالکیت خصوصی سرمایه را به “خوب و بد” و یا در شکل دیگر آن به “بد و بدتر” تقسیم می نمایند و در کمال فرصت طلبی به کارگران توصیه میکنند که به نفع “بد” علیه نیروی “بدتر” بورژوایی در چارچوب رفرمیسم و پارلمانتاریسم رای دهند. تئوری فوق، تفکر خائنانه ای است که چاکرمنشی خود را به نظام استثماری به اثبات می رساند و از طرف دیگر با تشدید سازش طبقاتی، سد و حایلی در برابر نیرو و توان انقلابی طبقه کارگر فراهم می سازند.
واقعیت این است که فاشیسم و دیکتاتوری در قلب کلیت نظام سرمایه داری نهفته است. بعنوان نمونه، مطابق با گزارش “رویتر”، تعداد 1152 نفر از شهروندان ایالات متحد آمریکا در سال 2015 فقط بوسیله ی پلیس به قتل رسیده اند. پلیس دیکتاتور و فاشیست امپریالیستی آمریکا 1172 نفر را در سال 2014 و تعداد 1140 نفر دیگر از شهروندان را در سال 2013 به قتل رسانده بود. بنابراین کمونیست ها و جنبش انقلابی کارگری در جدال مداوم با نظام استثماری و سیستم دیکتاتوری ـ فاشیستی کارمزدی بسر میبرد و هیچگاه نظام سرمایه داری جهانی را به انقسام جانبدارانه رهنمون نمی سازد. بورژوازی به وسیله ی اینگونه مباشران و چاکرمنشان، بطور مداوم برای طبقه کارگر دام می گسترد و در شرایط ها و دوره های سرنوشت ساز وضعیتی را موجب می شود که: «صحت یکی از گفته های متین مارکس مشعر بر اینکه: انقلاب ضمن پیشروی، یک ضد انقلاب فشرده و محکمی بوجود میآورد یعنی دشمن را وادار میسازد بوسائل دفاعی هر چه شدیدتری متوسل شود و بدین طریق وسائل هر چه نیرومند و پرتوان تری برای حمله تهیه می کند.»(6).
امروزه دیگر در آغاز قرن بیستم بسر نمیبریم، بورژوازی بسی بر تجارب و اندوخته های توطئه گرانه خویش افزوده است و این عمل را در تمام دوره ها و عرصه های اجتماعی انجام می دهد، با این تفاوت که در دوره ای که “هر روز آن مکمل بیست سال میشود”، تهاجم وحشیانه بیشتری بخود میگیرد.
پ ـ نیروهای انقلابی و سفر روحانی به فرانسه
در پاریس به دلیل تفوق نیروها و عناصر لیبرال و سوسیال دموکرات و اتحاد آنان با یکدیگر، قطب انقلابی هم ضعیف است و هم در پراکنده گی بسر می برد ولی با این همه از نظر کیفی مداخله گر است. در سابق کمیته ای سازماندهی شده بود و آکسیون های متفاوتی را برگزار می کرد و از آنجا که اهداف آن نانوشته بود، نوعی هرج و مرج و انگیزه های اراده گرایانه که هر بار بمثابه حایلی راه پیشروی مبارزه را سد می کرد و باعث تشدید بحث و مشاجره و اتلاف روحیه مبارزاتی می گردید. حقیقت این است که هر زمان جمع و یا تشکلی تعریف نشود، بمراتب سیاست لیبرالی در آن تفوق مییابد. بنابراین بطور طبیعی کمیته از هم پاشید. ولی عناصر انقلابی آن بارها با یکدیگر جلسه داشتند و تنها آلترناتیو را سازماندهی نهاد کارگری ارزیابی کردند که بتواند جدا از جناح های لیبرال و رفرمیستی و نیز سوسیال دموکرات، منافع جنبش کارگری و سایر لایه های تحتانی جامعه را از زاویه انقلابی آن دنبال نموده و مبانی موجودیت خود را بصورت هدفمند به تعریف آورد.
قطب مقابل را لیبرال ها و سوسیال دموکرات ها تشکیل می دهند که شامل شرکای متفاوت سازمان اکثریت به همراه راه کارگر و دو نهاد “کارگری” که خود را به صفوف سوسیال دموکرات ها می گنجانند، بشمار می روند. “جمعیت کردهای مقیم فرانسه” در کلیت خویش پدیده ای ناسیونالیستی است که در ضمن عناصری از شرکای سازمان اکثریت نیز “حزب دموکرات کردستان” و “سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران” نیز در آن حضور دارند و به نوعی از دوستان بارزانی و حکومت اقلیم کردستان عراق می باشند. این مجموعه سال ها قبل در پاریس با یکدیگر همکاری نزدیک داشتند (به استثنای جمعیت کردهای فرانسه که در گذشته ی دور موجودیت نداشت) پس از چند سال که وقفه ای در همکاری مبارزاتی شان ایجاد گردید، بار دیگر از دو سال قبل با یکدیگر سمینارها و گفتمان سیاسی را آغاز میکنند. بعنوان مثال در تاریخ جمعه 10 اکتبر 2014، آکسیونی “علیه مجازات اعدام” که امضا کنندگان آن از پنج نیروی سیاسی که یکی از آنها “انجمن گفتگو و دموکراسی” پاریس بود، صورت گرفت. من در همان زمان مطلب کوتاهی در “فیس بوک” منتشر نموده و نوشتم که این انجمن: «در کنار دو نهادی که خود را فعال کارگری مینامند یعنی “همبستگی سوسیالیستی با کارگران ایران” که در ضمن عضو “نهادهای همبستگی با جنبش کارگری در ایران ـ خارج کشور” است و نیز واحد پاریس “اتحاد بین المللی در حمایت از کارگران در ایران” بچشم میخورد… “انجمن گفتگو و دموکراسی” از مجموعه ای تشکیل یافته که تفکر ضد کمونیستی و ضد انقلاب کارگری آن برای کسانی که به انقلاب وفادار مانده اند، پوشیده نیست. عناصری از همه ی رنگ های متفاوت بورژوایی، از اکثریتی، شرکای اکثریتی، جمهوریخواهان و… تشکیل یافته است. منظورم اینست که سوسیال دموکرات ها صفوف خود را در پاریس هر چه بیشتر متشکل تر می سازند…»(7). روشن است که در اینگونه آکسیون های بورژوایی، شعارهای انقلابی حذف میگردند و بیش از بیش سیاست حقوق بشری نظام سرمایه داری حاکم میشود. تمام اینگونه شواهد را از این رو عنوان میکنم تا ثابت نمایم، اتحاد عمل در رابطه با “کارزار اعتراضی به 37 سال جنایت…به مناسبت سفر روحانی به فرانسه” آغاز این همکاری ها نبود، بلکه برعکس اینگونه اتحاد عمل ها با نیروهای بورژوایی به گذشته های دور و نزدیک بر می گردد و ریشه در تفکر و ایدئولوژی مشترک آنها دارد؛ که سوسیال دموکراسی است. آنها برای اعتراض به سفر روحانی، بیانیه ای سراسر بورژوایی را منتشر ساختند که در آن رکن اساسی بیانیه “بر اساس موازین بین المللی…” بود که همه شان در “…رعایت آزادی های مدنی و سیاسی مصرح در منشور جهانی حقوق بشر…” خلاصه می شوند و همانطور که می دانیم منشور جهانی حقوق بشر به نظام سرمایه داری و مالکیت خصوصی، در درجه ی اول احترام قائل است. میتوان از ابزارهای بورژوایی برای طرح مطالبات انقلابی بهره گرفت و از بلندگوی رسانه ای آنها جهت تبلیغ مواضع پرولتری و رساندن صدای خویش به آنها استفاده کرد، ولی هرگز نمیتوان موازین سرمایه داری را برسمیت شناخت و به تایید آن پرداخت، یعنی امضای خود را پای آن گذاشت. بنابراین در اولین گام، “کارزار…” و “کمیته برگزاری…” آن با مواضع کاملن بورژوایی به مصاف سفر روحانی به پاریس میرود. بعبارت دیگر این اعتراض از طرف بخشی از اپوریسیون بورژوایی علیه سیستم بورژوازی جمهوری اسلامی است که در تضاد آشکار با روح انقلابی جنبش کارگری است. البته این مسئله کاملن طبیعی به نظر می رسد، زیرا اکثر نیروهایی پای این بیانیه را امضا کرده اند که از شرکای اکثریتی، ناسیونالیت های کرد و در زمره سوسیال دموکرات ها بشمار می روند.
نیروهایی نظیر 1ـ حزب دموکرات کردستان 2ـ سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران ـ فرانسه 3ـ شورای موقت سوسیالیست های چپ ایران 4 ـ شورای هماهنگی جنبش جمهوری خواهان دموکراتیک و لائیک 5ـ جمعیت کردهای مقیم فرانسه؛ که تمامی این نیروها به اشکال مختلف جزو شرکای سازمان اکثریت میباشند و در درون “جمعیت کردهای مقیم فرانسه” نیز موجودند. در اینجا اگر بخواهیم به شناسنامه ی هر کدام بپردازم، مطلب بسی طولانی می گردد، بنابراین “حزب دموکرات کردستان” را بعنوان نمونه و بمثابه یکی از نمایندگان بورژوازی شاهد می آورم و سطوری کوتاه در اینباره بازگو می نمایم. حزب دموکرات کردستان ایران، حزبی است ناسیونال ـ بورژوا که در سابق همواره می خواست با جمهوری اسلامی، یعنی مظهر شکنجه و زندان و کشتار، سازش نماید. البته علیرغم تمایل حزب دموکرات، این جمهوری اسلامی است که تن به سازش نمی دهد. پس از انقلاب اسلامی جهت خشنودی حاکمیت مذهبی ایران و ابراز نزدیکی خود به این نظام، در تاریخ هفت اسفند 1359، مقر “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” در بوکان را در یک تهاجم وحشیانه به آر. پی . چی. می بندد و سه رفیق پیکارگر به نام های: محمود ابلاغیان (کاک کمال)، باقی خیاطی و طاهر ابراهیمیان جان خود را از دست می دهند که یاد این پیکارگران کمونیست همیشه گرامی خواهد بود. این حزب از آغاز فعالیت خویش در خارج از کشور جزو شرکای سازمان اکثریت است و در جنگ های نیابتی امپریالیستی در منطقه ی خاور میانه جانب آمریکا، ترکیه و حکومت اقلیم کردستان عراق به رهبری مسعود بارزانی و حزب وی “پارتی” یعنی “حزب دموکرات کردستان” در عراق را میگیرد. آقای مصطفی هجری دبیر کل حزب دموکرات کردستان ایران در نیمه سال 2015 به آمریکا سفر میکند و طبق گزارش سایت “حدکا” یا “میدیا”، از طرف کنگره ی آمریکا پذیرفته می شود و نیز با شخصیت های سیاسی مشهور از دو حزب دموکرات و جمهوریخواه به گفتگو می نشیند که بعضی از آنها عبارتند از: استیو کینگ، داینا روراباکر، براد شرمن، تام مارینو، مک کین و مراکز تحقیقاتی مختلف نظیر آتلانتیک کانسل و هاینریس بیل.
البته مک کین، سناتور جنگ طلب جمهوریخواه، چهره بسیار شناخته شده ای است که مستقیمن در آتش جنگ لیبی و سوریه و گسترش آنها به تمام مناطق خاور میانه دست دارد و یکی از سازمان دهندگان داعش و سایر نیروهای تروریستی اسلامی در منطقه و از جمله حامی القاعده در سوریه و عراق و لیبی می باشد و رابطه ی بسیار نزدیکی با مرتجعین خاور میانه دارد و در زیر عکس او را در یک جلسه با گروه های تروریستی از جمله البغدادی، رهبر تروریست های داعشی مشاهده میکنید. بنابراین ملاقات آقای مصطفی هجری بویژه با مک کین و نیز دیگران گویای این حقیقت است که حزب دموکرات کردستان، نه بعنوان نیرویی مترقی، بلکه همانند حزبی که از منافع بورژوازی و امپریالیسم دفاع می نماید و دشمن طبقه کارگر جهانی است، باید مورد ارزیابی قرار گیرد. ولی “کارزار اعتراضی…” بنا به سرشت بورژوایی خود که در بیانیه بصورت کامل مشهود است، حق دارد از “حزب دموکرات کردستان” و سایر شرکای آن که در فوق نام برده ام، اپوریسیونی مترقی بسازد. حزب کومله کردستان ایران متعلق به آقای عبداله مهتدی و… همراه حزب دموکرات کردستان در کلیت خویش در یک مسیر مبارزه میکنند و همانطور که در دوم دی یعنی 23 دسامبر 2015 با یکدیگر در رابطه با “شرایط سیاسی و تحولات منطقه و نیز کردستان ایران” بحث و تبادل نمودند و سوسیال دموکرات ها، مفتخر به حمایت این دومی از “کارزار اعتراضی…” نیز می باشند.

برعکس نهاد کارگری “همبستگی مدافعان جنبش کارگری در ایران ـ پاریس”، که در چنین پروسه ای پس از جلسات متعدد و طولانی خود را انسجام می دهد، با بیانیه ای مستقل تحت عنوان “علیه حضور رییس جمهور شکنجه و اعدام نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی در فرانسه”، برخوردی کاملن طبقاتی نسبت به سفر روحانی اتخاذ می کند و از آن “کارزار اعتراضی…” حمایت نمینماید و اکنون با نام “شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس” به فعالیت خویش تداوم می بخشد.
از میان نیروهایی که از خارج فرانسه به انتشار فراخوان در رابطه با سفر روحانی ارائه میدهند، فقط فراخوان: “شورای نمایندگان احزاب، سازمانها و نیروهای چپ و کمونیست” موضعی طبقاتی، یعنی انقلابی و پرولتری نسبت به سفر روحانی اتخاذ می نماید. تعجب ایجاست که از 18 نیروی سیاسی که پای فراخوان را امضا کرده اند، تعدادی از آنها چه مستقیمن بیانیه “فراخوان کارزار اعتراضی…” را امضا کردند و چه بصورت مستقل به دفاع و حمایت از بیانیه بورژوایی پرداختند. در هر صورت این یک تناقض آشکار و اتخاذ موضع برمبنای یک بام و دو هوا است که عمیقن فرصت طلبانه برخورد شده است و این نشان می دهد که اینگونه نیروها، فاقد مواضع شفاف و روشن اند و از واقعه ای تا واقعه ی دیگر به تغییر مواضع می پردازند.
واقعیت این است که از “تشکیلات خارج کشور حزب کمونیست ایران” انتظار چنین حمایتی در رابطه با بیانیه ای بورژوا ـ رفرمیستی، همراه با امضاء بعضی نیروهای غیر مترقی، نمی رفت و اگر فقط شعار سرنگونی مشخص کننده مرز مترقی و غیر مترقی و سیاست های حمایتی باشند ــ آنطور که در اطلاعیه حمایتی خود عنوان کرده اند ــ ، پس باید از سلطنت طلبان هم حمایت صورت گیرد! چون آنها نیز شعار سرنگونی کامل جمهوری اسلامی را مطرح میکنند. رفقا ، شما بخوبی میدانید که برای سوسیال دموکرات ها و یا بعبارت دیگر رفرمیست ها، شعار خرده بورژوایی “جنبش همه چیز هدف نهایی هیچ”، امر واضحی است که در تمام سیاست های آنها بچشم میخورد و نوعی از “رنگین کمان” را با نیروهای ضد انقلابی یعنی بورژوایی بوجود می آورد و مبارزه در خدمت و در راستای “هدف نهایی” ، کاملن و عامدانه لگدمال می گردد. بنابراین نمیتوان به سیستم استثمار نظام سرمایه داری و سیاست حقوق بشری آن، اغماض و کوتاهی نمود.
یکی دیگر از افتخارات “کارزار اعتراضی…”، حمایت 4 نیروی سیاسی فرانسه است که عبارتند از: 1ـ “حزب کمونیست فرانسه” PCF : که حزب خائن به طبقه کارگر فرانسه است و از جمله احزاب برادر توده ای ـ اکثریتی است که در سابق جریان ضد کارگری “اردوگاهی” را تشکیل میدادند و اتحاد آنها هنوز به قوت خود باقی است. حقیقت اینست که این حزب رویزیونیستی، جناح چپ بورژوازی فرانسه را تشکیل میدهد و نیز در مرام خود، اعتقادی به نفی مالکیت خصوصی ندارد و در فقدان کامل پایگاه کارگری و حتا مردمی، هنوز خائنانه نام کمونیست را حمل می نماید. مارکس می نویسد: «کمونیسم به عنوان فرا رفتن ایجابی از مالکیت خصوصی یعنی از خود بیگانگی آدمی و در نتیجه تملک واقعی ذات انسانی توسط آدمی و برای خود آدمی. بنابراین کمونیسم [در این شکل] به معنای بازگشت کامل آدمی به خویشتن به عنوان موجودی اجتماعی (یعنی انسانی) است…»(8).
2ـ حزب سبزهای فرانسه: در حقیقت شریک حکومت امپریالیستی فرانسه است که در دولت های مختلف شرکت داشت و در حکومت سوسیال ـ امپریالیستی فرانسوآ اولاند (سوسیالیست در گفتار، امپریالیست در کردار)، فعال بود. این نیرو نیز جناح چپ بورژوازی فرانسه را تشکیل میدهد و هنوز هم بعنوان متحد حزب سوسیالیست تمایل دارد که وارد دولت شود.
3ـ حزب چپ فرانسه: رهبر آن شخصی است بنام “ملانشون” که در آغاز تهاجم امپریالیستی به لیبی، بعنوان سناتور در پارلمان فرانسه به نفع دخالت نظامی ناتو رای اعتماد داده بود و اکنون نیز همانند سریزا خواهان تخفیف تعدیل و یا ریاضت اقتصادی است. اگر از نام های پرطمطراق و فریب دهنده ی آنها صرفنظر نماییم، تمام اهداف سه نیروی فوق، مستقیمن شرکت داشتن در قدرت سیاسی حاکمیت امپریالیستی فرانسه است.
4ـ حزب نوین ضد سرمایه داری ـ NPA : حزبی است که دوآلیسم در آن حاکمیت دارد. نیرویی است با اندیشه های خرده بورژوایی. سال قبل در مقاله ای بنام: “شارلی ابدو، تروریسم اسلامی و نقش امپریالیسم فرانسه” در مورد این حزب بصورت کوتاه قلم زدم و موضع پرولتری وی را نسبت به رویداد تروریستی شارلی ابدو ارج نهادم و در عین حال به سیاست بینابینی این حزب نیز اشاره نمودم. حزب یاد شده در تحلیل نهایی هنوز به حزب سوسیالیست متوهم است و از آنجا که به پارلمانتاریسم بورژوایی اعتقاد دارد، هنوز بطور کامل از سیاست بورژوایی حزب سوسیالیست نبریده است و فقط بدان انتقاد دارد. آنها از نیروهایی که بوسیله ی امپریالیسم در سوریه حمایت می شوند، جانبداری مینمایند و با این نیروهای متنوع بورژوایی و نیز عقب مانده ی مذهبی، انقلاب را در سوریه تعقیب میکنند! ولی به هر صورت امضاء آنها را نظیر سه نیرویی که در فوق تشریح نمودم، نمیتوان یکی دانست، زیرا میتوان با آنها گفتمان انقلابی برقرار نمود.
4 دی 1394 ـ 25 دسامبر 2015
منابع:
1ـ رفرانس از بزرگان کمونیسم و سوسیالیسم انقلابی، به منظور تقدیس نیست، بلکه صحت و دقیق بودن آنرا در صحنه ی اجتماعی به داوری می گیرد. به همان اندازه که لنین انقلابی بزرگی بود که بر علیه رفرمیست ها، خون را به شریان های انقلاب جاری می نمود، اشتباهاتی نیز داشت. از این رو رفرانس بطور دقیق به تئوری و گفتمان های اجتماعی و صحت آن در عمل می نگرد.
2ـ تاکتیک مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا ـ لنین ـ تاکید از من است.
3ـ مانیفست حزب کمونیست ـ کارل مارکس ، فردریک انگلس ـ مترجم: شهاب برهان.
4ـ درباره قدرت دوگانه ـ لنین.
5- Pablo Iglesias – Podemos
6ـ درسهای قیام مسکو ـ لنین.
7ـ مطلبی در فیس بوک به تاریخ 9 اکتبر 2014 ـ “سطوری درباره ی آکسیون مشترکی در پاریس” ـ احمد بخردطبع.
8ـ دست نوشته های اقتصادی و فلسفی 1844 ـ کارل مارکس
__________________________________________
شارلی ابدو، تروریسم اسلامی و نقش امپریالیسم فرانسه
احمد بخردطبع
صبحگاه چهارشنبه 7 ژانویه، دفتر هفته نامه ی فکاهی “شارلی ابدو” مورد تهاجم عملیات تروریستی داعشی ها و القاعده که پیکر واحدی را در کشتار مردمی تشکیل میدهند، قرار گرفت و 12 نفر بوسیله ی دو برادر تروریست اسلامی، شریف و سعید کوآشی به قتل می رسند که هفت نفرشان کاریکاتوریست شارلی ابدو، سه مهمان، یک کارگر بخش اطلاعات و یک پلیس همیشه حاضر در آنجا بودند. در این نوشته قصد ندارم به وقایع نگاری پردازم، بلکه میخواهم به نکاتی اشاره نمایم که دست سیستم جهانی سرمایه و بطریق اولی امپریالیسم فرانسه و صهیونیسم به اشکال مختلف و بویژه جهت بهره برداری، از آستین جنایت کارانه ی ترور روزنامه نگاران و دیگران بیرون می آید. نوشته ام به دلیل گرفتاریهای زیاد و ممتد حرفه ای، با تاخیر منتشر می شود بخصوص اینکه بعنوان توزیع کننده ی مطبوعات با آن زندگی را سپری میسازم و با افکار “شارلی ابدو” آشنایی دارم. علل دیگری که مرا به انتشار این نوشته میکشاند، پخش و توزیع ناگهانی تلویزیونی روز اول انتشار شارلی ابدو در تاریخ 14 ژانویه از کیوسک روزنامه فروشی من واقع در میدان باستیل (که با مقر شارلی ابدو فاصله ی چندانی ندارد)، در بعضی از کشورهاست. نمایشات تلویزیونی، وجدان سیاسی ام را جریحه دار ساخت، زیرا من “شارلی ابدو نیستم” ولی به دلیل کشتار و تروریسم اسلامی در همبستگی با قربانیان و نزدیکان آنها قرار دارم و فقط همین مسئله موجب توزیع هفته نامه ی “شارلی ابدو” را فراهم ساخت. چیزی را که نتوانستم و یا با هیجان مشتریان زیادی را که از ساعت شش صبح در مقابل کیوسک روزنامه فروشی صف بسته بودند، در مصاحبه های کوتاه تلویزیونی عنوان دارم.
ولی تروریست های اسلامی با وحشی گری هر چه تمامتر هفت کاریکاتوریست و فکاهی نویس شارلی ابدو و مهمانان آنها را به قتل میرسانند و بقیه یا زخمی می شوند و یا موفق به فرار میگردند. علل آن نیز ــ همانطور که همه میدانیم ــ توهین و استهزا به پیامبر مسلمانان یعنی محمد است که در چند سال اخیر صورت گرفته بود. حال چگونگی این مسئله را از نگاه من دنبال میکنیم.
پرووکاسیون و تبعیض دینی
هفته نامه شارلی ابدو به دلیل فقدان تیراژ کافی، همواره در بحران مالی قرار داشت. ولی به هر صورت ممکن، پیش می رفت و بویژه هر زمان پیامبر مسلمانان را مستقیمن به چالش و استهزا میکشاند، تیراژ آن بالا می گرفت. شارلی ابدو بیش از بیش به دو مذهب می تازید، یکی اسلام و دیگری مسیحیت بود و عیسی، مریم و محمد را به بازی میگرفت تا موجب خنده ی دیگران باشد. این دیگران بطور حتم مسیحیان و مسلمانان نبودند و این حقیقت را نیز باید عنوان کرد که اسلام در صف اول استهزای مذهبی قرار داشت. در سال 2011 زمانیکه محمد را به تمسخر می گیرد و نام “شارلی ابدو” را در آن شماره به “شهریا ابدو” تغییر میدهد، به دو دلیل از توزیع آن امتناع می ورزم. اولی بعلت تبعیض دینی (دیسکری میناسیون) و دومین دلیل برای تحریکات (پرووکاسیون) بودند. به سبب یاد شده قصد برآن بود که از من به دادگاه شکایت شود که پذیرفتم و خواهان این شکایت بودم، زیرا میتوانستم نظراتم را در دادگاه در ارتباط با عدم توزیع شارلی ابدو ابراز دارم (هر چند بسیاری از دادگاه های فرانسه، بویژه پاریس به دلیل تفوق صهیونیست ها، از داد و دادگاهی مبرا میباشند). ولی در نهایت شکایتی صورت نگرفت (البته این شکایت نه از طرف شارلی ابدو، بلکه از طریق مشتریان آن بود).
شارلی ابدو پیکان حملات و استهزا را فقط بر دو مذهب اسلام و مسیحیت می گذاشت و دین یهودیت هیچگاه در زمره ی تهاجمات و تحقیرات قرار نمی گرفت. فقط یکبار محمد بر روی صندلی چرخدار، با یاری یک یهودی (با لباس امروزی و کلاه شاپو) همراهی میگردد، بدون اینکه نامی از پیامبر یهودیان (موسی) آورده شود. تازه این مسئله از دیدگاه روانی، ضعف محمد و یاری رسانی مذهب یهودیت بمثابه ی نیروی قوت آن مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت که هیچ رابطه ای با تحقیر و استهزا مذهب یهودی نخواهد داشت. با چنین اندیشه ای شارلی ابدو “بطور غیر مستقیم” اهداف صهیونیست ها را منعکس می ساخت. ولی آزادی های اندیشه، بیان، مطبوعات، قلم و… در چارچوب اهداف مترقیانه انقلابی ـ اجتماعی محترم است و انتقاد و چالش گیری از مذاهب در چنین راستایی قرار خواهد گرفت. چالشی که مرز نمی شناسد و همه ی ادیان را با موازین خاص خویش در قالب مناسبات اجتماعی، آزادانه به اندیشه و انتقاد می کشد و یا در چارچوب مسائل فکاهی قرار میدهد. ولی اگر در چنین مسیری از سه مذهب تک خدایی، یکی مستثنا گردد، این دیگر نمی تواند بیانگر آزادی مطبوعات، قلم و اندیشه باشد و اینگونه شجاعت آن به بند کشیده می شود و به دموکراسی زنجیر شده ی بورژوازی متصل می گردد و نتیجه ی آن تبعیض دینی در ابراز عقاید را به همراه می آورد که آنرا “دیسکری میناسیون” مذهبی مینامیم و تداوم آن از آنجا که از آزادی مطبوعات، قلم، بیان و اندیشه ی واقعی و مترقی تهی گردیده است، موجبات تحریکات و یا “پرووکاسیون” میشود. مفهوم تحریکات، موجب جدا کردن ادیان به خوب و بد و یا در بهترین حالت به بد و بدتر میگردد و این جدایی نیز به نوعی آپارتاید مذهبی را بوجود می آورد. بر چنین مبنایی بود که در سال 2011 از توزیع “شارلی ابدو” خودداری نمودم زیرا نمی خواستم اهداف امپریالیسم، بویژه صهیونیسم را عملی سازم.
امپریالیسم، صهیونیسم و انگیزه ی ترور
قبل از هر چیز باید به این حقیقت تلخ اعتراف نمود که کشور فرانسه، بیش از بیش بوسیله ی صهیونیست ها اداره می شود بطوریکه در تمام عرصه های اجتماعی، بخصوص رسانه ای ـ مطبوعاتی غلبه ی بلامنازعی دارند. صهیونیسم در اشکال مختلفی تبارز مییابد و صف بندی واحدی را در خود بوجود نمی آورد و در چنین مسیری در تمام احزاب رفرمیستی و یا قانونی نفوذ دارد و بنا به شرایط و موازین سیاسی هر حزب عمل میکند و خود را بدان منطبق می سازد. این انطباق از احزاب راست تا باصطلاح چپ رفرمیستی را شامل می گردد، زیرا همه ی شان مدافع بورژوازی اند و برای بقای آن، مواضع و نسخه های مختلفی ارائه می دهند. بنابراین در فرانسه از حزب “او. ام. پ”(UMP) تا حزب “سوسیالیست” و نیروهای سبز و اکولوژیست تا حزب رویزیونیست و خائنی بنام “حزب کمونیست فرانسه” که همه شان به موازین بورژوازی احترام قائلند و در همان عرصه فعالیت دارند، صهیونیسم به وضوح نفوذ قابل ملاحظه ای دارد. در یک کلام در احزاب راست بورژوازی، نماینده ی راست ها و نیز در احزاب “چپ” بورژوازی، نماینده ی “چپ” ها می باشند. زیرا آنها جناح های مختلفی را در پیکر واحد خویش بوجود می آورند و بر چنین مبنایی است که صهیونیسم از صهیونیسم انتقاد می نماید، زیرا آنها با ارائه ی نسخه های متفاوت، ولی در برابر مخالفین مدافع یکدیگرند و در اینجا نسخه ی واحدی دارند. بر چنین پایه ای اگر فرانسه را کشوری امپریالیستی ـ صهیونیستی بنامیم، گامی به خطا نپیموده ایم و اگر در چنین راستایی معتقدیم که نیروی تروریستی داعش، همانند القاعده دست پرورده امپریالیست ها و صهیونیست هاست، بنابراین رابطه و مناسباتی بین آنها در آغاز فعالیت داعش، موجود بوده و این بند مرئی و نامرئی هنوز نیز موجود است. سلاح هایی را که دولت امپریالیستی فرانسه از سال 2011 در اختیار آنها قرار داده است و نیز بعضی از فرمانده های نظامی فرانسه حضور عینی در سوریه داشتند و یکی از آنها بوسیله ی حکومت بشار دستگیر شده بود، روابط و مناسبات یاد شده را تقویت می کند. از این نظر است که تروریست های فرانسوی داعش و القاعده، آزادانه از یمن به عربستان سعودی و از آنجا به ترکیه و از ترکیه نیز به سوریه و عراق انتقال مییافتند و در زیر سایه وزیر امور خارجه، لوران فابیوس، صهیونیست حزب سوسیالیست به فرانسه برمیگشتند و سازماندهی تروریستی خود را در عرصه های متفاوت وسعت بیشتری می بخشیدند. سعید و شریف کوآرشی و کولیبالی به همراه همسرش بومیدین، که سازماندهی کشتار وحشیانه مقر شارلی ابدو و “مونروژ” و نیز “کار شر” در “پورت وانسن” را بعهده داشتند، نمونه ای از این دسته اند. برای درک هر چه بیشتر این مفاهیم، به فعالیت های سعید و شریف اشاره مینمائیم.
لوموند مینویسد: «دادستان پاریس میگوید: “ما آگاهیم که شریف (کوآرشی) در سال 2011 در یمن بسر میبرد و اطرافیانش عناصر شناخته شده ای بودند. در آنجا او آموزش مییابد و در یمن و سوریه در رفت و آمد بود.”… ولی (دادستان پاریس) نامی از عناصر شناخته شده نمی برد. دادگاه قضات، میدانند که “پیتر شریف” یکی از کسانی بود که شریف کوآرشی را از فرانسه به درون اسلام رادیکال میآورد و او را در ارتباط با “فرید بن یتو” که آموزش دهنده ی قرآن و جهاد بود قرار میدهد. سعید کوآرشی، برادر شریف کوآرشی نیز بوسیله “پیتر شریف” در منطقه ی 19 پاریس سازماندهی شده بود و بین سالهای 2004 تا 2006، عناصر باورمند را برای انجام جها از پاریس به عراق میفرستاد و سعید نیز تا سال 2011 در عراق بسر میبرد.». از آنجا که جنگ داخلی سوریه از سال 2011 آغاز میگردد، بدانجا نقل مکان میکند. پیتر شریف در سال 2004 در یک عملیات نظامی بوسیله ی ارتش آمریکا در “فلوجه” واقع در عراق دستگیر می شود و بیش از دو سال بویژه در زندان “ابو قریب” بسر می برد و در ماه مارس 2007 با یک عملیات تروریست های اسلامی از زندان “باروش” در شمال عراق فرار می نماید و در سال 2008 خود را به مقامات فرانسه تحویل میدهد و بلافاصله به دلیل اینکه دولت فرانسه از نقش او در سازماندهی منطقه 19 پاریس آگاهی داشت به محکومیت وی اقدام مینماید.»(1).
لوموند چگونگی محکومیت را تفسیر نمیکند. ولی ادامه میدهد که: «آمریکایی ها نام سعید کوآرشی را میشناختند و او را در لیست ممنوعیت ورود در آمریکا قرار داده و این لیست را به کشورهای دوست تحویل می دادند.»(2).
بنابراین حکومت امپریالیستی فرانسه علاوه بر اینکه از نام های شهروندان تروریست خویش آگاهی داشت، از جمله اطلاعات کافی از طرف آمریکا در اختیارش قرار می گرفت.
«مطابق با منافع دیپلوماتیک، یکی از اطلاعاتی که از طرف آمریکا به دولت فرانسه انتقال یافت، عبور (این عناصر) به شهر کوچک بندری “شیهر” است که یکی از مراکز “سالافیست ها” که جناحی از تروریسم سنی مذهب را نماینده گی میکنند و هدفشان برگشت به اسلام واقعی است.»(3). در مورد همین مسئله از منبع نزدیک سرویس امنیتی و اطلاعاتی به لوموند گزارش کرده اندکه: «در این شهر هیچ چیز عجیبی که موجب تهدید شود، مشاهده نمی گردد.»(4).
این مسئله ثابت می کند که سرویس های امنیتی فرانسه در ارتباط با مناطق تروریست پرور میباشند و از رفت و آمد عناصر بویژه متعلق به شهروندان اسلامی فرانسه آگاهی دارند و دادستان پاریس آنرا در فوق تایید کرده بود. بنابراین دولت فرانسه از فعالیت های تروریستی سعید و شریف کوآشی و نیز کولوبالی و همسرش بومدی ین در یمن، عراق و سوریه آگاهی کامل داشت. آنها به فرانسه باز میگردند و تحت تعقیب قرار نمی گیرند! در صبحگاه 7 ژانویه دو برادر کوآشی اتومبیل سیتروئن سیاه رنگی را سرقت می کنند و از آنجا مسلح به سلاح های مدرن و با کلاهی که صورت ها را پوشانده بود، وارد مقر شارلی ابدو می شوند و کشتار انسان ها را موجب می گردند و در چنین مسیری حکومت امپریالیستی فرانسه از همه چیز بی خبر است! سعید و شریف کوآشی تا قبل از آن در منطقه ی خویش در فرانسه آزادانه رفت و آمد میکردند، پس چگونه است که تحت نظر قرار نداشتند! آنطور که همه ی تلویزیون ها و رسانه های مطبوعاتی از قول پلیس فرانسه اطلاع داده اند: (پس از عملیات تروریستی، اتومبیل دزدیده شده ی سیتروئن سیاه در یکی از مناطق پاریس بوسیله ی آنها رها می شود و پلیس پس از دسترسی به اتومبیل، دو شناسنامه سعید و شریف را در داخل آن مییابند!). یعنی پس از سپری شدن مدت کوتاهی از کشتار روزنامه نگاران فکاهی نویس و در حالیکه هر دو برادر هنوز فراری می باشند، پلیس امپریالیستی هر دو قاتل را شناسایی می نماید! از این جریان نمی توان بی تفاوت گذشت، زیرا عناصری که تجربه ی عملیات تروریستی بویژه در عراق و سوریه دارند و از قبل آموزش های کافی را در این زمینه ها کسب کرده اند، به چه علتی در روز اجرای کشتار جمعی، شناسنامه ی واقعی شان را با خود حمل می نمایند؟ تا هر چه سریعتر مورد شناسایی قرار گیرند! واقعیت اینست که امپریالیسم فرانسه در تمام عرصه ها در منجلاب عمیقی قرار دارد، مداخله های نظامی در کشورهای “مالی، آفریقای مرکزی، عراق و سوریه و احتمال مداخله در لیبی، سیاست های تجاوز کارانه ی او را برملا می سازد. فرانسه بدنبال منافع اقتصادی است و اینگونه قصد دارد با بهره گیری منابع طبیعی این کشورها، بار بحران سیستم مالی ـ صنعتی را تخفیف دهد و بر محرومیت ساکنان کشورهای نامبرده، بیافزاید. از طرف دیگر اعتراضات علیه ریاضت اقتصادی در داخل به چشم میخورد و با آنکه هنوز به دلیل تفوق احزاب رفرمیستی و خائن، نتوانسته اند اعتراضات خود را سراسری نمایند، ولی بصورت پراکنده در مسیر خشم مردم قرار دارند. تا قبل از کشتار تروریستی شارلی ابدو، رئیس جمهور فرانسه و دولت آن در قعر بی اعتمادی مردم فرانسه قرار داشتند که در تاریخ “جمهوری پنجم” بی سابقه است. قتل فکاهی نویسان و دیگران میتواند مرحمی بر زخم سیاست های امپریالیستی وارد سازد و “اتحاد ملی” در چارچوب “ارزش جمهوری” را افزایش دهد. حکومت امپریالیستی فرانسه پس از ریخته شدن خون 17 نفر، به اهداف خویش نائل می شود و فرانسوآ اولاند از 14 درصد رای مثبت مردم، یک روزه به 35 درصد میرسد. کسانی که در روز 11 ژانویه در “اتحاد ملی” و به اصطلاح پاسداری از ارزش های جمهوری فرانسه که بوسیله ی حکومت امپریالیستی و با پشتیبانی احزاب رفرمیست و خائن سازماندهی شده بود، سیاست های حکومت امپریالیستی فرانسه را مشروعیت بخشیدند و تحت شعار دروغین آزادی اندیشه، قلم و مطبوعات، در تظاهراتی که در راس آن مرتجعین و قاتلین بین المللی قرار داشتند، اهداف آنها را مستقیم و یا غیر مستقیم عملی ساختند و بدین ترتیب از منافع طبقه کارگر فرانسه و به طریق اولی مبارزه طبقاتی استنکاف ورزیدند. روشن است که مردم میلیونی در سراسر فرانسه به دلیل شرکت در تظاهرات، خطا کار نمی باشند، خطاکاران نیروهای رفرمیست، سوسیال دموکرات و خائن به طبقه کارگر میباشند که مردم را تشویق نمودند تا از “ارزش های جمهوری” پاسداری کنند و بدین صورت “وحدت ملی” را موجب شوند. ولی اهداف حکومت امپریالیستی و صهیونیسم در فرانسه تشدید هر چه بیشتر شرایط پلیسی و تجاوز به حقوق شهروندی و نیز اسلام ستیزی است. مبارزه ی کمونیست ها با مذهب فرهنگی است. ولی صهیونیست ها از طریق شاخه های وسیعی که در میان نیروهای سیاسی مختلف بوجود آورده اند و با لابی های “چپ” رفرمیستی و ضد انقلابی و حتا با کمک های مادی، به درون شان نفوذ کرده اند، سیاست اسلام ستیزی را بعنوان یکی از مواضع اساسی در چارچوب سیاست های آنها غالب نموده اند. بیهوده نیست که بعضی ها با لخت کردن خود قصد مبارزه با مذهب را دارند. ولی کمونیست ها در راستای مبارزه ی طبقاتی، مذهب را به چالش می کشند و از موازین قرون وسطایی آن پرده برمیدارند و یا افشاگری های همه جانبه ای را علیه داعشی های ایرانی که اسید به چهره ی زنان میپاشند، به پیش می برند. امروزه اکثریت شهروندان ایرانی در عمل به دلیل مواضع جنایتکارانه و ضد انسانی جمهوری اسلامی، بسیاری سدهای مذهبی را از اندیشه خود زدوده اند و نیازی به لخت شدن دیگران آنهم بعنوان موضع ضد اسلامی و در رابطه با افشاگری ندارند. صهیونیسم می خواهد با اسلام ستیزی چهره ی مترقیانه ای از اسرائیل و مذهب یهودیت به نمایش گذارد و حتا بصورت مشروط اپوزیسیون های بیشتری را بسوی خود جلب کند و پوشش های مادی بیشتری در اختیار آنان قرار دهد. امپریالیسم و صهیونیسم در همه جا حضور دارند و با تشدید اسلام ستیزی هم موجب “وحدت ملی” می شوند و هم “ارزش های جمهوری” را برای استحکام بیشتر “اتحاد” به رخ مردم می کشند. ارزش های جمهوری امپریالیستی فرانسه به روسپی های سیاسی آن بویژه به نیروهای رفرمیست سوسیال دموکرات که خود را با نام “چپ” و حتا “کمونیسم” معرفی می نمایند تعلق دارد، نه به جنبش کارگری فرانسه. سوسیال دموکرات های نامبرده با نام تقلبی چپ (که شامل بخشی از ایرانی های باصطلاح فعال کارگری در پاریس نیز می شود. در اینجا از اکثریتی های جنایتکار و شرکای رنگارنگ آنها صحبتی نمی کنم که ماهیت شان برای تمامی فعالین جنبش انقلابی کارگری روشن است. این را هم باید اضافه نمود که مدتی است دسته اول با بخش شرکای رنگارنگ اکثریتی، همایش و آکسیون های مشترک سیاسی برگزار میکنند و اینگونه پایگاه واقعی طبقاتی خود را چون گذشته با آنان باز یافته اند.)، در 11 ژانویه با شرکت خود در تظاهراتی که از جانب امپریالیسم و صهیونیسم سازماندهی شده بود، “وحدت ملی” و “ارزش های جمهوری” را تقویت نمودند و بدین طریق از آرمان های انقلابی جنبش کارگری کاملن جدا شدند.
جنبش کارگری علیه “ارزش های جمهوری” فرانسه
جدا از رفرمیست هایی که چارچوب موازین بورژوایی را به رسمیت می شناسند و در تظاهرات فریبکارانه ی 11 ژانویه در سراسر فرانسه از جمله در پاریس شرکت نمودند و اینگونه چون همیشه خاک بر چشمان طبقه کارگر پاشیدند، جنبش کارگری با صلابت هر چه تمامتر از مواضع انقلابی دفاع نمود. در چنین مسیری حتا سانتریست هایی که یک پای در رفرمیسم بورژوایی و پای دیگر به جنبش انقلابی کارگری دارند، تظاهراتی را که از “آزادی های اندیشه، قلم، مطبوعات و بیان” و بر پایه ی “وحدت ملی” بر مبنای “ارزش های جمهوری” بنا شده بود، قاطعانه نفی نموده و از شرکت در آن خود داری ورزیدند. حتا “ویلم” Willem یکی از کاریکاتوریست های شارلی ابدو که از ترور 7 ژانویه جان سالم بدر برد، با تحریم نمودن این تظاهرات عنوان داشت:
«دیکتاتورها، ستمگران آفریقایی و سران مذهبی در راس (تظاهرات) قرار دارند. این عناصر آن بینشی را نماینده گی میکنند که اندیشه و سیاست ما از آن مبراست.»(5).
گران Gran یکی دیگر از همکاران کاریکاتوریست شارلی ابدو مطرح نمود:
«پوست و گوشت وجودمان ضربه خورد، حالا (با شرکت خویش در تظاهرات) شریک سیاست های این ضربات باشیم. سیاست هایی که تهوع آور است.»(6).
این نظرات از درون شارلی ابدو برخاسته است. نظراتی که با نفی دسایس بورژوازی و دیکتاتور نامیدن آنها، در کنار جنبش کارگری قرار می گیرد و به آرمان آن وفادار میماند. سوسیال دموکرات های باصطلاح “حزب کمونیست فرانسه” به همراه نماینده گان دیگری از بورژوازی نظیر “جبهه چپ” ژان ـ کلود ملانشون” و سبزها و اکولوژیست ها که همگی خود را بصورت قلابی چپ معرقی می کنند، چون همیشه خیانت خود را به جنبش کارگری فرانسه به اثبات رسانده اند و ارزش های جمهوری که سمبل واقعی نیروی بورژوا ـ امپریالیستی فرانسه است، برایشان اهمیت حیاتی دارد. ولی در این میان موضع “فدراسیون سندیکای کارگری سود” از اهمیت ویژه ای برخوردار است زیرا سندیکای سود توضیح میدهد که تمام احزاب شرکت کننده در تظاهرات 11 ژانویه همراه شرکت کنندگان خارجی و نماینده گان سیاسی و دولتی، لیست مشترکی را امضا کرده بودند. سندیکا در این مورد می نویسد:
«اتحادیه همبستگی سندیکای سود در ظهر پنجشنبه (8 ژانویه) فراخوان بین سندیکایی مبنی بر اینکه “کارگران جهان متحدا برای آزادی و دموکراسی می رزمند” را امضا نمود ولی برعکس آنچه را که به ابتکار احزاب سیاسی “دفاع از ارزش های جمهوری” به نگاه محتویات آن و رویهمرفته با سازمانهایی که آنرا امضا می نمایند، نفی می کند و از امضای آن خودداری می ورزد. شرکت بسیار وسیع در همایشات متعدد از چهارشنبه گذشته (7 ژانویه)، بیانگر آنست که اراده ی مردمی، فاشیسم را در هر شکل و قامتی که ظاهر گردد، رد می نماید. بر چنین مبنایی (سندیکا) مخالفت خود را با لیست امضا ی مسئولین سیاسی و دولتی فرانسه و کشورهای دیگر در تظاهرات 11 ژانویه پاریس، اعلام داشت، زیرا بطور واقعی این عمل توهینی است به همه ی آنهایی که بنام شارلی ابدو به قتل رسیده اند…. از کشتار یاد شده تمام دشمنان آزادی بهره برداری می نمایند…. سندیکای همبستگی سود با رد اینگونه گام های شرم آور و خطرناک، از شرکت در “وحدت ملی” خودداری می کند…. در واقع همه ی نیروهای مرتجع و سیاست های امپریالیستی با به بازی گرفتن این کشتار، چون همیشه اراده دارند که شرایط پلیسی جامعه را افزایش دهند و “وحدت ملی” در خدمت هدف مذکور به کار گرفته میشود.»(9 ژانویه 2015 ـ کریستیان مایو). (7).
سندیکای سود که بیش از بیش با NPA “حزب نوین ضد سرمایه داری” رابطه دارد، با اتخاذ موضع پرولتری فوق، در این مورد مشخص از سانتریسم جدا میشود و این نشان می دهد که هر بار مبارزه اوج میگیرد، صف بندی ها شفاف تر می گردند.
میتوان از نمونه ی دیگری استفاده نمود که تشکل “مبارزه ی کارگری” (Lutte ouvrière) ارائه داد. مبارزه کارگری در نشریه خود که به همین نام شهرت دارد، مینویسد:
«چندین میلیون از زنان و مردان خشم خود را در تظاهرات 10 و 11 ژانویه ابراز میدارند. ولی این تظاهرات بنام “وحدت ملی” از طرف رهبران نیروهای سیاسی سازماندهی شده بود که هدف بهره برداری سیاسی از آن بچشم میخورد و این دسیسه ای است که پیش پای کارگران قرار می دهند…. باید تمام فراخوان های “اتحاد مقدس” را نفی نمود. همانند دولت 11 سپتامبر 2001 که دولت آمریکا با استفاده از هیجان و احساسات مردمی بوجود آمده از آن حادثه، جنگ افغانستان و سپس عراق را پایه ریزی نمود و “اولاند” نیز با بهره گیری از احساسات ضد تروریستی بوجود آمده در مردم، مداخله ی نظامی در کشورهای مالی، آفریفای مرکزی و عراق را تحت نام مبارزه علیه تروریسم مشروعیت بخشد و راه تهاجمات نظامی را از قبل هموار سازد…. در این تظاهرات میلیونی که مردم برای آزادی و علیه خشونت شعار می دادند، اولاند، والس و سارکوزی بیش از بیش به موازین امنیتی و نیز سخت تر کردن راه برای مهاجرین می اندیشیدند و از همه بدتر “جبهه ملی” FN اعلام داشت که باید قانون محکومیت جزائی مرگ را در جامعه حاکم سازیم…. “اولاند” تظاهراتی را (در 11 ژانویه) سازماندهی کرد که در جلوی بخشی از مردم، دیکتاتورهای آفریقایی همانند “بونگو” یا تروریست های دولتی نظیر نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل قرار داشتند…. رو سای دولت هایی در صف اول پیاده روی میکردند که تخم فقر و بیچاره گی و مرگ را در تعداد زیادی از کشورها می پاشانند و از تروریسم بهره برداری و تغذیه میکنند. رهبر اسرائیلی یعنی نتانیاهو، که آتش جنگ در غزه را شعله ور میسازد و سپس خود را طرفدار صلح معرفی می نماید…. آنجلا مرکل تا رنزی…. تا راست افراطی مجارستانی بنام ویکتور اوربان که اختناق و نژاد پرستی خشونت باری را علیه کولی ها Roms به پیش میبرد…. نخست وزیر ترکیه که طبق اعلام “گزارشگران بدون مرز”، ترکیه اولین کشوری در جهان است که بیشترین تعداد روزنامه نگاران در زندان های آن اسیر میباشند، همه ی اینها در صف اول تظاهرات قرار داشتند…. به دلایل فوق، “مبارزه ی کارگری” Lutte Ouvrière در تظاهرات سازماندهی شده جهت “وحدت ملی” شرکت نخواهد کرد. جائیکه نیروها و احزاب مختلف سیاسی در آن شرکت دارند…. “مبارزه کارگری” همبستگی کامل خود را با کشته شدگان و نزدیکانشان اعلام می دارد و مبارزه خود را جهت آزادی مطبوعات، بیان تداوم داده و برای آزادی طبقه کارگر در راستای مبارزه علیه جامعه ی سرمایه داری در تمام اشکال آن، به پیش خواهد برد.»(8).
“مبارزه کارگری” (LO) در شرایطی مواضع انقلابی فوق را اتخاذ کرده است که همانند “حزب نوین ضد سرمایه داری” (NPA) و بازوی سندیکایی آن، یعنی همبستگی سود، تشکلات به واقع انقلابی نیستند و از نظام سرمایه داری بطور کامل جدا نشده اند و متاسفانه هنوز تشبثات بورژوایی در درونشان آشیانه دارد. از قبیل شرکت در نهادهای متفاوت انتخاباتی بورژوایی. آنان با این عمل، در بین کارگران به فرو ریزی دیوار توهم یاری نمی رسانند، بلکه برعکس این دیوار را مستحکم تر میسازند. از این هم بدتر، NPA ، بنام دموکراسی (بخوان دموکراسی بورژوایی) از سال 2011 که جنگ تحمیلی امپریالیستی بر رژیم دیکتاتوری بشار اسد آغاز شده بود، که بویژه در آن کشورهای ارتجاعی منطقه نظیر عربستان سعودی، قطر، ترکیه و….همراه با امپریالیسم غرب، آغازگر جنگ و خونریزی و ویرانی بوند، از اپوزیسیون های بورژوایی در اشکال مختلف آن دفاع می نمود و هنوز هم با مواضع بورژوایی و غیر طبقاتی، باز به احترام همان دموکراسی به فکر دنیای آزادی در چارچوب نظام سرمایه داری است. ولی برعکس در رابطه با شارلی ابدو، مواضع پرولتری اتخاذ نموده و اینبار مشی بینابینی خویش را به نفع جنبش کارگری در فرانسه به اثبات رسانده اند. برعکس “حزب کمونیست فرانسه” از احزاب برادر حزب توده و سازمان جنایتکار اکثریت است که سالها مدافع رژیم جمهوری اسلامی بود. این حزب خائن به طبقه کارگر فرانسه در تظاهرات 11 ژانویه شرکت نمود و همراه هم طبقه ای های بورژوازی، فراخوان “وحدت ملی” و ارزش های جمهوری را به امضا رساند و چون همیشه به طبقه کارگر خیانت نمود. از آنجا که صهیونیست ها به جناح های قلابی چپ و راست تقسیم میشوند و در مواقع بحرانی از یکدیگر انتقاد میکنند و فریبکارانه ژست دموکراتیک به خود میبخشند، بسیاری از صهیونیست های باصطلاح چپ عضو حزب “کمونیست” فرانسه اند و مقامات بالایی را در باند یاد شده اشغال کرده اند. حالا نیز مدافع سینه چاک “سریزا” در یونان میباشند. حقیقت اینست که سریزا جناح چپ طبقه بورژوازی است و با حفظ کامل سیستم سرمایه داری، قصد دارد سیاست چانه زنی را در رابطه با “بدهکاری” های یونان با اتحادیه اروپا پیش برد. “مبارزه کارگری” (Lotte Ouvrière) به شیوه ای طبقاتی نقش حزب کمونیست فرانسه را اینگونه تشریح مینماید:
«نیروهای سیاسی فرانسه بصورت افراطی از پیروزی “سریزا” در یونان سخن میگویند. ژان ـ لوک ملانشون که در پارلمان اروپا عضو همان گروهی است که نمایندگان “سریزا” نیز حضور دارند، این پیروزی را کاملن بمثابه پیروزی خود ارزیابی کرده است…. حزب کمونیست فرانسه که حزبی است اکولوژیست، سعی بر این دارد که با جناح چپ حزب سوسیالیست ائتلاف کند تا تباهی و فساد را مخفی دارد. برنامه ی سیاسی شان با برنامه سیاسی “سریزا” همخوانی دارد. یعنی از سرمایه داران تقاضا دارند تا طناب را که به گردن مردم سنگینی می کند و در حال خفه کردن آنهاست، کمی شل نمایند با این ضمانت که آنها نه به سیستم سرمایه داری و نه به مالکیت خصوصی اعتراضی نخواهند داشت. شادمانی و کف زدن هایشان برای “سریزا” در چارچوب منطق ریاکارانه ملانشون قابل ارزیابی است…. اینها همه بیانگر آن میباشند که “سریزا” به هیچ عنوان تهدیدی برای نظم سرمایه نیست.»(9).
عناصر و نیروهایی که در تظاهرات 11 ژانویه شرکت کردند که در راس این تظاهرات نماینده گان بورژوازی، جنگ افروزان آدمکش، یعنی تروریست های واقعی شرکت داشتند، ماهیت واقعی خود را که در نهایت سرتعظیم فرود آوردن به موازین بورژوازی جهانی است، ظاهر ساختند.
تراژدی غم انگیز “شارلی ابدو”، صفوف پرولتری و بورژوایی را عیان ساخت. ثابت نمود که حامیان جنبش و طبقه کارگر کدامند و چگونه علیه نظم سرمایه می رزمند. ثابت نمود که عاشقان سینه چاک دموکراسی بورژوایی که سالهاست با همین عبارات فریبکارانه، چگونه باعث نفوذ ایده ی نظم سرمایه در جنبش کارگری می گردند.
منابع:
– 1- Le Monde dimanche 11 et Lundi 12 Janvier 2015
– 2- Ibid
– 3- Ibid
– 4- Ibid
– 5 et 6 – Lutte ouvrière No. 2424 – 16 Janvier 2015
– 7- Union Syndicale Solidaires – Fédération des Syndicats SUD Rail
– 8 – Lutte ouvrière No. 2424 – 16 Janvier 2015
– 9 – Lutte ouvrière No. 2426 30 Janvier 2015
___________________________________
سازشکاری و رفرمیسم آقای اسانلو در جنبش کارگری تعجبی ندارد
احمد بخردطبع
واقعیت اینست که جنبش کارگری ایران با آنکه در برابر نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی ایران، در اعتراضات مداوم قرار دارد و با آنکه نزدیک به یک قرن است که از تجارب مبارزاتی برخوردار است و با آنکه امروزه به مثابه ی یک طبقه ی پیشرونده در سطح اجتماعی تظاهر می یابد و از دیدگاه معیارهای طبقاتی سرآمد در منطقه ی خاورمیانه است، ولی با این همه اعتراضات کارگری و پیشرونده گی طبقاتی، نه بمثابه ی طبقه ای برای خود، بلکه بعنوان طبقه ای در خود است، زیرا هنوز به تشکل های مستقل گسترش یافته و سراسری دست نیافته است و در فقدان نهادهای بزرگ کارگری که در چارچوب جنبش انقلابی عمل می نمایند، بیش از بیش رفرمیسم در آن دست و پا می زند. در چنین شرایطی مبارزه ی طبقاتی عمیقن دشوار است و مقوله ی “آزادی های اجتماعی” و یا به عبارت دیگر “دموکراسی بورژوایی” (که در حقیقت وجود ندارد) بوسیله ی رهبران خود فروخته، اذهان ما کارگران را منحرف می نماید و با پول سرمایه داران به فریب کاری مشغول می شود.
منصور اسانلو فقط یکی از آنهاست و او تنها نیست. حتا در همین خارج از کشور، بعضی از کسانی که خود را فعال کارگری می دانند، در زمره ی اسانلوها محسوب می گردند. کسانی که هم به میخ می کوبند و هم به نعل. کسانی که هنوز در رویاهای انحرافی بسیار گذشته غوطه ور می باشند و یا به دو مرحله ای بودن انقلاب می اندیشند و در توهمات دموکراسی بورژوایی سیر می نمایند و طبقه کارگر را در برابر سیستم سرمایه داری قربانی می سازند. کسانی که هنوز در ارتباط تنگاتنگ با نیروهای ضد انقلابی باصطلاح چپ قرار دارند، حامل تفکر رفرمیستی یعنی اصلاح طلبانه ی کارگری می باشند.
شرایط مبارزاتی برای نیروهای انقلابی سخت و دشوار است و نیروی سرمایه و امپریالیسم در همه جا به توطئه نشسته است و حتا برگزاری بعضی از همایشات را برای اول ماه مه در همین غرب، یعنی اروپا و کانادا لغو می نماید. در نتیجه فعالین کارگری انقلابی و نیروهای بالنده اجتماعی که در راستای قدرت گیری طبقاتی کارگری می رزمند، وظیفه ی بس سنگین و نبردی عمیقن دشوار را در دل جنبش کارگری احساس می نمایند. به خاطر همین وضعیت بوده است که در 21 اسفند 1391، مقاله ی “اسانلوها در بستر آلترناتیوهای امپریالیستی” را نگاشتم و رابطه ی محتوای مصاحبه ی اسانلو را با تلویزیون رها و با آقای امیر حسین جهانشاهی را طرح نمودم که در این میان نظریه ی آقای “برنارد هانری لوی” صهیونیست جنگ طلب و شناخته شده ی یهودی تبار فرانسه را آوردم که مطابق با گفته ی ایشان تلویزیون رها و آقای امیر حسین جهانشاهی را از قبل بخوبی می شناخت و افکار عمومی را از طریق مجله ی پر تیراژ “لو پوئن” به حمایت از اسانلو فرا می خواند.
حتا زمانی که آقای اسانلو در زندان جمهوری اسلامی بسر می برد و در هیئت مدیره سندیکای شرکت واحد نقش اساسی داشت، سیاست های سازشکارانه وی با بورژوازی و نظام سرمایه داری افشا میگردید. به عنوان نمونه به مقاله رفیق حسین مقدم بنام “تاملی بر نظرات رفرمیستی آقای منصور اسانلو” که در اول مرداد 1386 نوشته شده بود اشاره ای می نمایم. رفیق حسین مقدم می نویسد: “من با دیدگاه آقای اسانلو از بهمن ماه سال 1385 بعنوان تفکری رفرمیستی که در سازش و مماشات با سیستم سرمایه داری و تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی بدام جناح اصلاح طلب افتاده مرزبندی روشن داشتم… بنظرم منصور اسانلو را در کنار محمود صالحی قرار دادن، که یکی نماینده رفرمیسم و سندیکالیسم در جنبش کارگریست، یعنی سه جانبه گرائی و سازش با بورژوازی را تبلیغ و ترویج می کند و آن دیگری را که نماینده رادیکالیسم جنبش کارگریست و در مبارزه با سرمایه و سیستم سرمایه داری، مرزبندی با سه جانبه گرائی دارد، اصولی نیست… “.
اینها ثابت می کند که آقای اسانلو همواره طرفدار نظام سرمایه داری در جنبش کارگری بود و در تلویزیون اندیشه، کمک های بزرگ مالی بورژوایی به اسانلو در رابطه با کارگران زمانی سرازیر میشود که به گفته ی اسانلو؛ باید از “نگاه های بسته ی طبقاتی” خارج شویم و یا اینکه کارگزار تلویزیون اندیشه اظهار می دارد که: “کارگران هیچ چیز نمیخواهند جز حداقل زندگی، جز حداقل آزادی”. خیر؛ برخلاف نظریات آنها و نیز بر خلاف رفرمیست های بورژوایی که به ویژه در خارج از کشور به دنبال منافع امپریالیستی سیر می کنند، مبارزه طبقاتی است و رویارویی دو طبقه ی اجتماعی جریان دارد و نیز کارگران حق خود را مطالبه می کنند و دقیقن به همین علت است که در بستر مبارزه ی طبقاتی قرار می گیرند تا با گسستن زنجیرهای برده گی، دنیایی را بدست آورند. این مرزبندی روشن بین جنبش انقلابی کارگری در برابر رفرمیسم است. مبارزه ی فعالین انقلابی کارگری بسی دشوار است، بنابراین باید با مرزبندی کامل و قاطع در برابر سازشکاری ها، پرچم مبارزه ی طبقاتی را علیه اسانلوها حفظ نمائیم و وحدت و اتحاد را در چنین زمینه ای فراهم سازیم.
28 اردیبهشت 1393 ـ 18 مه 2014
___________________________________
روز شمار حوادث ناشی از کار
سال 1392
گردآوری و تنظیم: احمد بخردطبع

سال 1392 همانند سالهای گذشته، حوادث ناشی از کار در سطح جهانی جان کارگران را می گیرد و در همه جا آنها را که با رنج و مشقت با فروش نیروی کار خود به کار مشغولند، به کام مرگ می کشاند. مطابق با آخرین آمار سازمان جهانی کار ILO ، هر 15 ثانیه یک کارگر و هر ساعت 240 کارگر در سطح جهان بر اثر حوادث ناشی از کار، جان خود را از دست می دهند. اگر بخواهیم با یک حساب سرانگشتی، مدت کار روزانه را بطور متوسط در سطح جهان 8 ساعت به حساب آوریم و تعداد روزهای کار را شش روز در هفته محاسبه نموده و آنرا به ضریب 52 هفته برای یک سال منطبق سازیم، پی خواهیم برد که سالانه تعداد 599040 کارگر بر اثر حوادث کاری جان میبازند و اگر در این رابطه مصدومیت و نقص عضو بدان اضافه شود، چند میلیون کارگر را در بر خواهد گرفت. نتیجه آنکه کارگران علاوه بر فقر و مشقت، ازجمله در تصادمات کاری مستمر نیز بسر می برند.
باز طبق آخرین آمار سازمان جهانی کار یعنی ILO ، 870 میلیون کارگر در جهان به همراه خانواده، عمیقن زیر خط فقر زندگی می کنند، بطوریکه به هر نفر کمتر از 2 دلار تعلق می گیرد. آمارهای سازمان جهانی کار که در سایت ایلنا (خبرگزاری کار ایران) انعکاس یافته، از قول آیلو می نویسد: «بر اساس این گزارش، بیش از 660 میلیون کارگر به میزان ناچیزی بالاتر از خط فقر زندگی میکنند و خطر سقوط مجدد به زیر خط فقر آن ها را تهدید میکند».
در ایران نیز کارگران به دلیل حرص و طمع سود جویی هر چه بیشتر کارفرمایان خصوصی و دولتی، یعنی حذف هزینه ی پوشش های ایمنی بویژه در بخش های ساختمانی، معادن و شیمیایی، اغلب در تصادمات کاری گرفتار می شوند.
مطابق با آمار پزشکی قانونی که در ایلنا انتشار یافته است، ما با رقمی تکان دهنده روبرو می شویم و این مسئله ثابت می کند، حوادث ناشی از کار در سال 1392 افزایش بیشتری نسبت به سال قبل یافته است. «رییس مرکز تحقیقات پزشکی قانونی امروز (یعنی در 8 بهمن 1392) اعلام کرد که در 9 ماهه گذشته 1559 نفر بر اثر حوادث ناشی از کار در کشور جان خود را از دست دادند. به گزارش ایلنا، رقم اعلام شده توسط…پزشکی قانونی را در صورتی که روزهای 9 ماه (بدون کسر روزهای تعطیل) تقسیم کنیم متوجه میشویم روزانه به طور میانگین 5/7 کارگر بر اثر حوادث حین کار جان میبازند». در سال 1391 تعداد قربانیان حوادث کاری 1380 نفر بود که در سال 1392، افزایشی 13 درصدی داشته است. که سقوط از بلندی، برخورد جسم سخت و برق گرفتگی، مشکلاتی هستند که در درجه ی اول جان کارگران را تهدید میکنند.
در کنار حوادث ناشی از کار، معضلات کاری دیگری موجود است که شرایط و وضعیت را بسی دشوارتر می سازد. یکی از این معضلات، کودکان کار می باشند. طبق آمار سازمان جهانی کار ILO ، 215 میلیون کودکان کار در جهان موجودند که نیمی از آنان به بیگاری مشغولند. بیگاری یاد شده خود را در محیط های خطرناک برده داری در اشکا ل مختلف کار اجباری نظیر قاچاق مواد مخدر و تن فروشی و هم چنین شرکت در درگیری های نظامی ظاهر می سازند.
معضل دیگر کاری افزایش بیکاری در سطح جهانی است که مطابق با آمار سازمان جهانی کار، 4 میلیون و دویست هزار نفر به بیکاران جهان افزوده شده است و امسال تعداد آن سیر صعودی بیشتری خواهد یافت. در سال 1392 نیز کارگران افغانستانی که بیش از پیش در بخش های ساختمانی و یا جاده سازی و مرمت کاری های زیرزمینی فعالیت دارند، تعداد قابل توجه ای از این عزیزان در حوادث ناشی از کار یا جان خود را از دست داده و یا در مصدومیت شدید قرار گرفته اند.
واقعیت اینست تا زمانیکه نظام استثمارگر سرمایه داری موجودیت دارد، ما کارگران با مصیبت های جانگداز و خانه برانداز روبرو می باشیم و سیستم مذکور با کارفرمایان سرمایه، ما را در هر ثانیه، هر ساعت و هر روز قربانی می کنند تا به سود افزایی خویش به پردازند. در ایران فقط با یک انقلاب اجتماعی و کسب قدرت سیاسی بوسیله ی شوراهای کارگری قادر است معضل جانی کارگران را پایان بخشد. همانطور که در سال قبل در ارائه ی “حوادث ناشی از کار” اشاره نموده بودم، بار دیگر آنرا تکرار میکنم که: “ابعاد فاجعه بسی وسیع تر و گسترده تر از آنست که در جدول سالانه زیر آمده است. این عزیزان فقط نمونه ای کوچک از قربانیان حوادث کاری می باشند و ما بدین وسیله یاد هزاران نفری را که هر ساله در ایران دچار حوادث ناشی از کار میگردند و نیز جان خود را از دست میدهند گرامی میداریم”.

“دار- بست”
در مرگِ” نصيب “، كارگر 22 ساله افغاني
افتاده روي خاك
دراز به دراز
با دهان كف كرده
بی فوت وقت
سرك مي‌كشند پنجره ها
بيدار نمي‌شود
نه
نمي‌شود
افتاده¬ ست نصيب
از ارتفاع طبقه‌ي 5
در ساختمان رياحي
روي زمين
و حفره اي در چشمش
و چسبيده خون
به ميلگرد بيرون زده از ديوار
و تكه‌ي پيراهن‌اش
گير كرده در چنگ يك مفتول
افتاد نصيب
امروز
وَ ديروز
از طبقه‌ي 5
درست سر وقت
و درست مُرد
درجا
بدون نقص
بي هيچ نفس ِاضافي
و مي‌افتد
هر روز
نصيب
از ارتفاع
و مي‌توانيد فردا
سر وقت
به ستون روزنامه اي …
نه
نگاه نكنيد
آنجا نيست
به اينجا
به ستون يك ساختمان
به داربست
همينجا
كه مي‌افتد نصیب از بالايش
هر روز
هر روز
سر وقت
و سكوت،
پليس،
صورتجلسه،
پزشك قانوني
نگاه كنيد به اينجا
به داربست،
قنات
گاوداري
دستگاه پرس،
ساختمان،
طبقه‌ي 5 مجتمع مسكوني خيابان رياحی
و اسم خیابان نصیب نیست
ریاحی است
آري به ارتفاع،به ساختمان
يا همين طبقه‌اي
كه الان
داري مي‌خواني در آن
اين نصيب را
همين‌جا،كنج اتاق
لاي جرز ديوار.
در آشپزخانه
كه مي‌پزيد گوشت نصيب را براي شام
همین جا، پاي پنجره‌
توي سطل زباله
كه مي‌اندازيد پوست و استخوان نصيب را
كه بروند دور،
بروند دور
بروند افغانستان، پاكستان
و سگ‌هاي گرسنه‌ي پيشاور
سق بزنند نصيب را
هر روز سر وقت، بدون وقت
و تكه‌اي از استخوان نصيب را
كودكي چشم بادامي
در باميان
كه چرك كرده ست
به دندان بكشد
همان‌ها كه چشم‌هايشان مثل ‍‍‍ژاپني‌هاست
و استخوان بخورد كودك
تا محكم شود
چهار‌ستون بدنش،
بتواند
بالا بكشد از داربست، طناب
در ارتفاع تهران
همان‌ها كه چشم‌هايشان مثل ژاپني‌هاست
و ژاپني نيستند
و خوب كه نگاه كني
پاي تمام پي‌ها
داربست،
پای همه ی دیوارها
دراز كشيده نصيب
دهانش كف كرده
چشم‌هايش پر ِ خاك
و كرم‌ها وول ميخورند
قلقلك مي‌دهند
نمي‌خندد
گريه نمي‌كند
حرف نمي‌زند
تكان نمي‌خورد
– احمق جان! مرده است نصيب –
زير هر ديوار،ساختمان،هر ستون
دراز كشيده نصيب
در كانال هاي مخابرات – لای خاک –
و حضور دارد
هميشه
در خطوط تلفن
حرف ها را میشنود
سكوت مي‌كند
دهانش كف كرده
مرده ست
حرف نميزند
دراز كشيده نصيب
در كانال هاي گاز
گرم ميشويم در اتاق
كرم ها وول ميخورند
كيف ميكنيم
و اصلا
افغاني‌ها پر شده‌اند در
پي‌هاي ساختمان‌ها
ديوار برج‌ها
پُل‌ها،
چاه
و اصلا
اگر بيرون بكشي نصيب را
فرو مي‌ريزد تهران
و ما هر روز مي‌نشينيم
در خانه‌هايي كه
بنا شده با آجر و آهن و نصيب
و ما هر روز
راه مي رويم
روي آسفالت، نصيب
و هماغوشي مي‌كنيم
زير پتو
و مي‌كشيم نصيب را روي خودمان
راه مي‌رويم، مي‌خوابيم
روي كف
هر روز،
روي نصيب
هر وقت، بدون وقت
و مردن مي‌شود
هر لحظه
هر جا
هر روز
بي‌صدا،
نصيب
مردن مي‌شود
هر وقت، بدون وقت
هر روز
هر روز
نصیب
…………………………….
علیرضا عسگری
هژده اردیبهشت 91

نام قربانیان نتیجه حادثه نوع حادثه واحد کار شهر تاریخ شماره

یک کارگر افغانستانی و دو کارگر ایرانی مرگ 3 کارگر ریزش ساختمان ساختمانی تهران 17فروردین 1392 ۱
اعلام نشده مرگ نشست کامیون در کوره کوره آجرپزی رشتخوار 19فروردین 1392 ۲
اعلام نشده مصدوم انفجار کپسول کارگاه شیرینی پزی تهران 20 فروردین 1392 ۳
ابولفضل خنیاگر مرگ انفجار کوره فولاد یزد یزد 21 فروردین 1392 ۴
اعلام نشده مرگ یک کارگر سقوط ساختمانی تهران 24 فروردین 1392 ۵
اعلام نشده مرگ دو کارگر افغانستانی ریزش سقف ساختمانی تهران خیابان علامه شمالی 27 فروردین 1392 ۶ ۶
اعلام نشده مصدومیت دو کارگر سقوط به داخل چاهک اسانسور ساختمانی تهران اول اردیبهشت 1392 ۷
اعلام نشده مرگ بعلت نقص فنی اسانسور بین سقف و دیوار گرفتار شد ساختمانی تهران 16 اردیبهشت 1392 ۸
اعلام نشده مصدوم ریزش ایواره چاه به سر کارگر مقنی مشهد 17 اردیبهشت 1392 ۹
اعلام نشده مرگ کارگر افغانستانی ریزش خاک ساختمانی تهران 18اردیبهشت 1392 ۱۰
اعلام نشده مرگ سقوط در چاه مقنی تهران 18 اردیبهشت 1392 ۱۱
اعلام نشده نجات دو کارگر افغانستانی از زیر آوار ریزش آوار ساختمانی تهران 18 اردیبهشت 1392 ۱۲
اعلام نشده مرگ یک کارگر و زخمی شدن کارگر دیگر ریزش آوار ساختمانی کرج 18 اردیبهشت 1392 ۱۳
اعلام نشده مرگ یک کارگر افغانستانی ریزش خاک ساختمانی تهران 18 اردیبهشت1392 ۱۴
اعلام نشده مرگ دو کارگر افغانی ریزش خاک ساختمانی تهران 18اردیبهشت 1392 15
اعلام نشده یک کشته و دو مجروح ریزش آوار ساختمانی کرج 21 اردیبهشت 1392 16
اعلام نشده سوختگی دست و صورت یک کارگر آتش سوزی بر اثر نشست گاز از اتصالات یک سلیندر کارگاه نجاری تهران پارس 25 اردیبهشت 1392 17
اعلام نشده مرگ سه کارگر: دو ایرانی و یک افغانستانی ریزش ساختمان سه طبقه ساختمانی تهران ـ خیابان جیحون 26 اردیبهشت 1392 18
مهدی تالشی مرگ یک کارگر
ریزش مواد مذاب کارخانه ذوب فلزات فجر سمنان 26 اردیبهشت 1392 19
قاسم خدوم مرگ یک کارگر گاز گرفتگی پالایشگاه نفت تهران تهران 28 اردیبهشت 1392 20
عبدالرضا میرزایی ـ سعید مسلمی مرگ دو کارشناس پالایشگاه مرگ مشکوک غرق شدن به دلیل بازدید از لوله ها در زیر آب دریا پالایشگاه نفت بندر عباس 28 اردیبهشت 1392 21
اعلام نشده مرگ یک کارگر افغانستانی و زخمی شدن کارگر دیگر افغانستانی ریزش ساختمان ساختمانی تهران 28 اردیبهشت1392 22
کبیر ـ ت و عبدلحق ـ ت مصدومیت دو کارگر سقوط از ارتفاع 6 متری حفر چاه (مقنی) تهران منطقه جوادیه 28 اردیبهشت 1392 23
علیرضا دوستی مصدومیت شدید سقوط کارگر آرماتوربند ساختمانی شهرستان شهریار 30 اردیبهشت 1392 24
اعلام نشده مصدومیت 4 کارگر ریزش آوار دو ساختمان دو طبقه ساختمانی تهران ـ خیابان نبرد جنوبی 31 اردیبهشت 1392 25
بختیار شاه ویسی مرگ دچار حادثه در حین کار راننده جرثقیل پاوه 5 خرداد 1392 ۶ 26
اعلام نشده مرگ در عمق هفت متری چاه بر اثر بیهوشی مقنی تهران ـ مقابل شرکت نفت 6 خرداد 1392 27
اعلام نشده مرگ یک کارگر و مصدومیت کارگری دیگر سقوط از تیر چراق برق الکتریک تهران ـ اداره برق در خیابان سلمان فارسی 6 خرداد 1392 28
تاجیکی مرگ یک کارگر حریق آتش نشانی پالایشگاه نفت بندر عباس 11 خرداد 1392 29
اعلام نشده مرگ سقوط از داربست ساختمانی تبریز ـ منطقه رشدیه 11 خرداد 1392
30
اعلام نشده مرگ برق گرفتگی ساختمانی تهران ـ خیابان خسور 11خرداد 1392 31
واحد آبادیان مرگ دچار حادثه درحال آرماتوربندی آرماتوربند مهاباد 11 خرداد 1392 32
اعلام نشده مصدوم سقوط در میلگردها کارگاه ساختمانی کرج 17خرداد 1392 33
مظفر بکری مرگ سقوط و ضربه مغزی کارگر الکتریک پاوه 17 خرداد 1392 34
اعلام نشده سوختگی سه کارگر انفجار دیگ بخار کارگاه تولیدی فوم ویونیلیت شهرستان ورامین 21 خرداد 1392 35
اعلام نشده از 3 کارگر افغانستانی یک نفر کشته و دونفر مصدوم شدند ریزش دیواره چاه مقنی تهران خیابان دماوند 24 خرداد 1392 36
اعلام نشده مرگ یک کارگر جوان افغانستانی ریزش دیواره های چاه مقنی تهران خیابان میرداماد 27 خرداد 1392 37
اعلام نشده مرگ ریزش آوار ساختمانی تهران 29 خرداد 1392 38
اعلام نشده مصدومیت شدید 2 کارگر سقوط به داخل چاهک اسانسور ساختمانی شهرک اندیشه 5 تیر 1392 39
اعلام نشده مرگ کارگر افغانستانی ریزش دیوار ساختمانی تهران 9 تیر 1392 40
فرهاد کریمی مرگ
برق گرفتگی ساختمانی سنندج 27 خرداد 1392 41
سیروان احمدی مرگ
سقوط ساختمانی سنندج 27 خرداد 1392 42
محمود صادقی مرگ بر اثر واژگونی تراکتور کارگر کشاورز کامیاران 2 تیر 1392 43
اعلام نشده سه کارگر مسمومیت غذایی برای سرقت ساختمانی تهران 30 خرداد 1392 44
امجد چشمه سپی مرگ سقوط به داخل سنگ شکن شرکت ساشا جاده کامیاران سنندج 9 تیر 1392 45
اعلام نشده مصدومیت یک کارگر افغانستانی ریزش دیوار ساختمانی تهران 13 تیر 1392 46
46
اعلام نشده قطع سه انگشت فرو رفتن دست در دستگاه چرخ گوشت صنعتی رستوران تهران خیابان شریعتی 15 تیر 1392 47
اعلام نشده مرگ ریزش ساختمان ساختمانی کرمانشاه 12 تیر 1392 48
اعلام نشده مصدومیت شدید 3 کارگر سقوط ناگهانی تیر چراغ برق 2 کارگر اداره برق تهران 14 تیر 1392 49
اعلام نشده مصدومیت 2 کارگر زن سقوط از بالابر به دلیل پوسیدگی سیم بکسل فروشگاه بزرگ تهران 14 تیر 1392 50
اعلام نشده مصدومیت شدید از ناحیه سر سقوط از طبقه پنجم ساختمانی مشهد 14 تیر 1392 51
اعلام نشده مصدومیت شدید یک کارگر 16 ساله
سقوط بر روی میلگرد ساختمانی اصفهان 22 تیر 1392 52
اعلام نشده مسمومیت دو کارگر مقنی ورود گازهای سمی به داخل چاه مقنی تهران، خیابان ناصر خسرو 18 تیر 1392 53
اعلام نشده قطع شدن دست کارگر تماس دست با دستگاه خشک کن کارگر هتل مشهد 19 تیر 1392 54
اعلام نشده مرگ ریزش بار چند هزار کیلویی روی یک کارگر ساختمانی تهران 25 تیر 1392 55
محمد بخشی زاده مرگ برق گرفتگی ساختمانی گچساران 29تیر 1392 56
اعلام نشده مرگ دو کارگر گاز گرفتگی در عمق چاه مقنی تبریز 29 تیر 1392 57
اعلام نشده مصدومیت شدید 3 کارگر ریزش سقف طبقه دوم ساختمانی تهران، خیابان کارگر شمالی 31 تیر 1392 58
اعلام نشده مرگ یک کارگر و مصدومیت کارگر دیگر ریزش دیواره چاه مقنی شهرک قیامدشت 2 مرداد 1392 59
اعلام نشده مرگ ریزش دیواره چاه مقنی مهر شهر کرج 10 مرداد 1392 60
اعلام نشده مرگ کارگر افغانستانی آتش سوزی ساختمانی تهران، شهرک شهید باقری 12 مرداد 1392 61
اعلام نشده مرگ کارگر افغانستانی برق گرفتگی مقنی تهران 15 مرداد 1392 62
طالب محمدی نیا مصدومیت شدید برق گرفتگی ساختمانی سنندج 16 مرداد 1392 63
اعلام نشده مرگ یک کارگر و زخمی شدن 3 کارگر سقوط بالابر کارگاه ساختمانی تهران 21 مرداد 1392 64
عبدالوحید ویسی مصدومیت سوختگی سد داریان پاوه 2 مرداد 1392 65
سامان علیرمایی مرگ برق گرفتگی ساختمانی سنندج 2 مرداد 1392 ۶ 66
اعلام نشده مرگ دو کارگر گاز گرفتگی در داخل چاه
مقنی شهرستان شهریار 22 مرداد 1392 67
اسماعیل ـ خ مصدومیت سقوط در داخل چاه مقنی تهران 22 مرداد 1392 68
حمید مصدومیت از ناحیه پا و کمر سقوط به داخل چاهک اسانسور شرکت نصب اسانسور تهران، بلوار فردوس 22 مرداد 1392 69
اعلام نشده مصدومیت شدید کارگر افغانستانی سقوط ساختمانی تهران، کامرانیه 23 مرداد 1392 70
غلامعلی جوزقی حسنارودی مرگ سقوط در چاه 25 متری پرسنل سازمان آب و فاضلاب کاشان کاشان 23 مرداد 1392 71
اعلام نشده مصدوم ریزش ستون های آهنی راننده ماشین سنگین نجف آباد اصفهان 26 مرداد 1392 72
اعلام نشده مصدومیت 3 کارگر انفجار گاز مایع کارگاه تولیدی موزائیک تبریز 26 مرداد 1392 73
علی ـ ب مصدومیت شدید سقوط از پایه جرثقیل به ارتفاع 14 متری ساختمانی بافت آباد
27 مرداد 1392 74
اعلام نشده مرگ یک کارگر سوختگی بر اثر بخورد سیم برق با لوله فلزی ساختمانی مشهد، بلوار شهید میرزایی 28 مرداد 1392 75
اعلام نشده مرگ سقوط کارگر نقاش تهران، خیابان حکمت 29 مرداد 1392 76
اعلام نشده مرگ یک کارگر و زخمی شدن دومی ریزش بخشی از پیاده رو حفاری تهران، خیابان جهان آرا 30 مرداد 1392 77
اعلام نشده زخمی شدن 2 کارگر ریزش کف مغازه ساختمانی تهران، خیابان سعدی 3 شهریور 1392 78
اعلام نشده مرگ یک کارگر 18 ساله ریزش بخشی از دیواره زمین گودبرداری شده ساختمانی تهران 4 شهریور 1392 79
اعلام نشده مصدومیت آتش سوزی واحد تولید فطعات فلزی خودرو تهران، خیابان دماوند 6 شهریور 1392 80
اعلام نشده مرگ یک کارگر 72 ساله و مصدومیت 4 کارگر دیگر ریزش آوار ساختمانی تهران 7 شهریور 1392 81
امجد توریوریان ـ فرید جعفری مرگ 2 کارگر مهاجر ایرانی سقوط در درون سد سد دوکان دوکان، یکی از شهرهای عراق 8 شهریور 1392 82
اعلام نشده مرگ یک کارگر 20 ساله ریزش آوار ساختمانی تهران، خیابان نسترن 25 شهریور 1392 83
خدا مراد منبری مرگ سقوط از تراکتور سد ژاوه سنندج 9 شهریور 1392 84
فریدون کریمی مرگ بر اثر انفجار مین بجا مانده از جنگ ایران و عراق حمل کالا در منطقه مرزی مریوان 4 شهریور 1392 85
حامد وهابی مرگ سقوط به دهخل دستگاه سنگ شکن سد داریان پاوه 13 شهریور 1392 86
مهدی مرگ سقوط از ارتفاع کارگر فضای سبز تهران ـ دانشگاه امیرکبیر 28 شهریور 1392 87
محمد حسین پناه مرگ برق گرفتگی ساختمانی شهر بانه 30 شهریور 1392 88
اعلام نشده مسمومیت 60 کارگر معادن البرز مرکزی بر اثر مصرف آب آلوده معدن زغال سنگ سواد کوه ـ البرز مرکزی سواد کوه (مازندران) 2 مهر 1392 89
رمضان محمودی، فعال کارگری و از فعالین طومار 40 هزار نفری کارگران مرگ سقوط از داربست ساختمانی اصفهان ـ شاهین شهر 26 شهریور 1392 90
اعلام نشده از 2 کارگر افغانستانی، یکی جان میبازد و دیگری زخمی برق گرفتگی هنگام کار با دستگاه پیونجر حفر چاه تهران، عبدل آباد 6 مهر 1392 91
جمشید محمدیان مرگ سقوط جوشکاری سنندج 30 شهریور 1392 92
انور گویلی از دست دادن یک انگشت در حین کار با دستگاه چمن زنی کارگر دانشگاه آزاد جاده سنندج ـ کامیاران 1 مهر 1392 93
اسماعیل محمودی مرگ سقوط از طبقه پنجم ساختمانی سنندج، شهرک بهاران 22 مهر 1392 94
اعلام نشده مرگ برق گرفتگی ساختمانی رفسنجان 23 مهر 1392 95
اعلام نشده مصدومیت یک کارگر 16 ساله افغانستانی سقوط بالابر ساختمانی تهران، خیابان محمدیه 23 مهر 1392 96
محمد رضا داوودی مرگ یک کارگر و مصدومیت دیگری سقوط شرکت صنایع فلزی خوانسار خوانسار 28 شهریور 1392 97
اعلام نشده کارگر 16 ساله یک پای خود را از دست میدهد هنگام کار با میکسر ساختمانی تهران 20 مهر 1392 98
واثق کوهی مرگ برق گرفتگی ساختمانی تهران 28 مهر 1392 99
اعلام نشده مرگ یک کارگر 16 ساله سقوط سطل پر از خاک بر سر کارگر حفر چاه تبریز 29 مهر 1392 100
رحمان امینی مرگ سقوط ساختمانی شهرک علوم پزشکی 2 آبان 1392 101
اعلام نشده مرگ سقوط ساختمانی تهران 4 آبان 1392 102
اعلام نشده مرگ بر اثر استنشاق گاز مونواکسید کربن نگهبان سوله مشهد 5 آبان 1392 103
اعلام نشده یک کارگر کشته و یک نفر زخمی سقوط تیرآهن ساختمانی تهران 7 آبان 1392 104
اعلام نشده مرگ تصادف با خودرو در جاده راهداری جاده اراک ـ قم 8 آبان 1392 105
اعلام نشده قطع 4 انگشت دست راست گیر افتادن دست کارگر با دستگاه پشم ریسی پشم ریسی در شهرک صنعتی کمشچه حبیب آباد شهرستان برخوار 9 آبان 1392 106
اعلام نشده مصدومیت یک کارکر سقوط در چاه 10 متری مقنی تهران، خیابان فاطمی 11 آبان 1392 107
مهران عسگری مرگ یک کارگر سقوط لوله کش صنعتی عسلویه 14 آبان 1392 108
اعلام نشده مرگ یک کارگر 20 ساله افغانستانی ریزش ناگهانی دیوار ساختمانی تهران، خیابان هنگام 15 آبان 1392 109
اعلام نشده مصدومیت شدید یک کارگر ریزش مصالح ساختمانی ساختمانی پارس آباد 19 آبان 1392 110
رحمان نظری، محمد قریب رمضانی، صیاد نظری، غفار کریمی، کریم خدادادی، محفوظ انری و مرشد گلناری 7 کارگر کشته و دو نفر دیگر مصدوم شدند واژگونی اتومبیل برای بازگشت کارگران کارگران سد داریان کرمانشاه 20 آبان 1392 111
اعلام نشده مصدوم سقوط به داخل چاهک اسانسور ساختمانی تهران 28 آبان 1392 112
اعلام نشده مرگ یک کارگر افغانستانی سقوط ساختمانی تهران، خیابان خلیج 3 آذر 1392 113
اعلام نشده مرگ کارگر 17 ساله سقوط از داربست دانشکده در حین کار دانشکده برق و مکانیک تهران، خیابان رشت 4 آذر 1392 114
اعلام نشده مرگ حادثه با بتن داخل چاه حفر چاه بوکان 5 آذر 1392 115
اعلام نشده مرگ ریزش دیواره معدن معدن زغال سنگ شهر کوهدشت 5 آذر 1392 116
محسن احمدی، ساسان تیموری منش، عباس دبستان، عسگر خسروی، مهدی بارگاهی، محمود موذنی و ایمانی سوختگی 7 کارگر پس زدن مشعل کوره حاوی مواد مذاب کارخانه سیمان دشتستان کیلومتر 7 برازجان ـ شیراز 24 آذر 1392 117
اعلام نشده مرگ دست چپ تا کتف وارد دستگاه تراشکاری شد تراشکاری تهران 26 آذر 1392 118
این کارگران از طریق وزارت نفت ایران در آنجا کار میکردند. اسامی اعلام نشده کشته شدن 18 کارگر ایرانی و 3 عراقی مورد حمله مسلحانه تروریست های القاعده در حال خاک برداری برای کشیدن لوله گاز حومه شهر مقدادیه از استان دیالی در عراق 23 آذر 1392 119
آکو محمد ویسی مرگ کشیده شدن به داخل دستگاه کارگاه تراشکاری شهرک صنعتی سنندج 30 آذر 1392 120
عزیز دانایی مرگ بر اثر سقوط سنگ معدن سنگ خامسان در نزدیکی کامیاران 26 آذر 1392 121
اعلام نشده مصدومیت شدید 4 کارگر ریزش سقف طبقات فوقانی ساختمانی تهران 8 دی 1392 122
اعلام نشده مصدومیت شدید کارگر افغانستانی سقوط از ارتفاع 40 متری ساختمانی تهران، خیابان بنی هاشم 30 آذر 1392 123
اعلام نشده مرگ کارگر 20 ساله افغانستانی ریزش خاک ساختمانی تهران 15 دی 1392 124
اعلام نشده مرگ سقوط تیرآهن ساختمانی تهران 7 آذر 1392 125
واثق کوهی مرگ برق گرفتگی و سقوط از بلندی ساختمانی تهران، دمادشت 29 آذر 1392 126
اعلام نشده مصدومیت کارگر 16 ساله افغانستانی سقوط بالابر بر سر کارگر ساختمانی تهران، خیابان محمدیه 28 آذر 1392 127
اعلام نشده مرگ برق گرفتگی ساختمانی رفسنجان 27 آذر 1392 128
مبین محمدی و زخمی شدن عطا رحمانی مرگ یک کارگر و زخمی شدن دیگری تصادم با ماشین دامپ تراک سد داریان استان کردستان 25 آذر 1392 129
بهمن آزادی مقدم، محمد مهدی مهدی پور مرگ دو کارگر انفجار مخزن سوخت کارخانه پتروشیمی خرم آباد 14 دی 1392 130
تقی نوروزی یک کارگر کشته و کارگر دیگری زخمی برق گرفتگی اداره برق روستایی روستای دوگلسرای گلدشت از توابع رودسر 15 دی 1392 131
اعلام نشده مرگ دو کارگر زن آتش سوزی و سقوط از ساختمان کارگاه تولیدی پوشاک تهران، خیابان جمهوری 29 دی 1392 132
اعلام نشده سوختگی یک کارگر همراه دو اعضای خانواده نگهبان انفجار کپسول اکسیژن کارخانه اکسیژن اخوان تهران 5 بهمن 1392 133
جهانگیر امینی مرگ سقوط ساختمانی سنندج 10 بهمن 1392 134
اعلام نشده قطع پای چپ و مصدمیت پای راست برخورد دو پا با دستگاه میکسر ساختمانی اصفهان 14 بهمن 1392 135
اعلام نشده مصدومیت 8 کارگر ریزش یک ساختمان
نو ساز ساختمانی پاکدشت 18 بهمن 1392 136
اعلام نشده مرگ سقوط ساختمانی تهران 1 اسفند 1392 137
اعلام نشده مرگ تخریب غیر اصولی ساختمان ساختمانی تهران، تهران پارس 1 اسفند 1392 138
محمد رضا صادقی، سین محمدی، حسین اسلامی مرگ 3 کارگر و مصدومیت 10 نفر انفجار معدن معدن کرمان 1 اسفند 1392 139
علیرضا کاووسی مرگ سقوط به داخل آسیاب کارخانه سیمان کرمانشاه کرمانشاه 24 بهمن 1392 140
اعلام نشده مرگ ریزش داربست ساختمانی تهران 7 اسفند 1392 141
اعلام نشده مرگ سقوط ساختمانی غرب تهران 12 اسفند 1392 142
علی عباسی، رضا جوادزاده و منصور جوادزاده زخمی 2 کارگر کشته و یکی زخمی انفجار کارخانه کیان تایر تهران 28 بهمن 1392 143
ابراهیم شفیعی مرگ یک کارگر معدن ریزش بخشی از دیواره معدن معدن شن و ماسه شهرستان شهریار 6 اسفند 1392 144
یونس افروشه مصدومیت افتادن کیسه شکر روی یک کارگر کارخانه قند یاسوج یاسوج 17 اسفند 1392 145
قاسم حسین پری مرگ تصادف با ماشین حمل زباله کارگر شهرداری اشنویه اشنویه 20 اسفند 1392 146

___________________________________________
“سرمایه در قرن بیست و یکم” و فقر اندیشه ی “توما پیکتی”
احمد بخردطبع
مقدمه: نظام سرمایه داری از دهه ی هفتاد قرن بیستم گمان می نمود که بدیل های اقتصادی مارکس در برابر سرمایه بی اعتبار گشته اند، از این نظر شکل دیگری از قدرت را به موازات شکل کینزی بوجود میآورد و بویژه از اواخر دهه هشتاد در گمانه زنی خویش آسوده خاطر گشته و باد در غبغب، “آپوکالیپس” مارکس و مارکسیسم را در فکر خود می پروراند. ولی بحران ساختاری که با شدت هر چه تمامتر از سالهای 2007 و 2008 آغاز گشته بود، تمام آرزوهای نظریه پردازان سرمایه داری را به باد میدهد و دقیقن از این سالهاست که کتاب کاپیتال مارکس انتشار فوق العاده ای می یابد و میلیون ها انسان را برای کنجکاوی و نیز آگاهی از واقعیت های اقتصاد سرمایه داری به سوی خود جلب مینماید. اعتراضات جنبش کارگری علیه نظم سرمایه گسترش روزافزونی می یابد و متاسفانه به دلیل غلبه ی سیاسی نیروهای رفرمیستی و رویزیونیستی، قادر نیست برای کسب قدرت خود را آماده سازد ولی با اینهمه اعتراضات به قوت خود باقی می ماند و مارکس و مارکسیسم باردیگر حیات قابل توجه ای مییابد. رویدادهای یاد شده وحشت را در بطن سیستم سرمایه داری و به ویژه به نظریه پردازان آن وارد می سازد. بنابراین بحران اقتصادی، بحران سیاسی را به دنبال می آورد. در چنین مسیری است که سرمایه باید با تمام قوا از پیشرفت و از نیروی آگاهگرانه ی اقتصاد مارکس بکاهد تا دیر نشده با هر ابزاری که مفید تشخیص دهد آنرا در برابر موج شتابنده ی افکار میلیونی خلع سلاح نماید.
در بستر چنین کشاکشی است که کتاب “توما پیکتی” به نام “سرمایه در قرن بیست ویکم” در ماه آوریل گذشته (2014) انتشار می یابد و بی خردانه به اقتصاد مارکس می تازد و همانند تمام کج اندیشان جهان، سرمایه داری را ابدی و جاودانه ارزیابی می کند. وی نوشته ی قطوری که در این کتاب ارائه داده، در اساس جنبه ی تاریخی دارد و هدف اصلی “پیکتی” با تمام انتقاداتی که در برابر “نابرابری” نظام سرمایه داری طرح میکند، ناصادقانه و با خیالی خام قصد دارد اقتصاد مارکس را “بی اعتبار” سازد و استثمار را قوت هر چه بیشتری بخشد.
در ضمن نام کوچک “توماس” به فرانسه “توما” خوانده می شود و از آنجا که “پیکتی” فرانسوی است، از نام واقعی استفاده نموده و وی را “توما” خطاب کرده ام. برگردان از فرانسه به فارسی در این نوشته، همه جا از من است.
تعریف سرمایه در افکار پیکتی
پیکتی در کتاب خود متذکر میشود که: «تمام هدف ام در این کتاب، پاسخ دادن به این مسئله است که تا چه اندازه بطور واقعی از تقسیم درآمد و ثروت سرمایه از قرن هیجده می دانیم و چگونه میتوانیم با درس آموزی از آن، راه را برای قرن بیست و یکم هموار نماییم.»(1).
پیکتی برای ارائه بحث، نابرابری از تقسیم درآمد و ثروت سرمایه را در محور اساسی نوشته اش قرار میدهد و با مقایسه هایی که در این زمینه از سه قرن گذشته تا کنون در بیش از 20 کشور به عمل می آورد، می خواهد همه را در نظام سرمایه داری خوش کام سازد و از چنین دیدگاهی است که هم به “دفاع” از طبقه ی کارگر می پردازد و هم از کارفرمایان سرمایه پشتیبانی میکند. پیکتی دیدگاهی پوپولیستی در چارچوب نظام سرمایه داری دارد. او در این راه تا جایی پیش می رود که معتقد است؛ نظام سرمایه داری، تولید و بازتولید صورت می دهد و با افزایش ثروت و سرمایه، موجب اشتغال میشود. برعکس اگر طبقه کارگر قدرت جامعه را بدست گیرد قادر به افزایش ثروت نخواهد گشت و نمیتواند “انباشت” را تحقق بخشد! اینها کلمات قصار “توما پیکتی” در تخفیف نابرابری اجتماعی است که در پایین بصورت مستند، خواهیم آورد. حال درمییابیم که با این ایده های اقتصادی است که کتاب پیکتی با تبلیغات نظام سرمایه داری و قدرت های امپریالیستی حمایت می گردد و در رسانه های آن با انعکاس همه جانبه، دست روی دست می چرخد. انتشار آن از ماه آوریل امسال تا کنون بیش از صدهزار جلد را در فرانسه به فروش می رساند و بیش از چهارصد هزار در ایالات متحده ی آمریکا و کشورهای انگلیسی زبان به دست مردم سرازیر می شود و در 25 زبان های دیگر در حال ترجمه میباشد. توما پیکتی به دلیل خدمات ارزنده ای که به نظام سرمایه داری جهانی نموده و به کمونیسم و اقتصاد مارکس تهاجم آورده است، مورد تقدیر کارفرمایان و نماینده گان سیاسی آنها قرار گرفته است. او ملاقاتی با وزیر مالی و نیز مشاوران اقتصادی باراک اوباما داشته و مشاور سابق اقتصادی اوباما، یعنی “لاورنس سومرز” Lawrence Summers اظهار داشته است که جایزه نوبل اقتصادی باید به پیکتی تعلق گیرد. در ضمن به گفته ی مجله ی “آلترناتیو اقتصادی” شماره 336 ، “بانک سوئد” جایزه ای را به وی اعطا داشته است. زیرا او از دنیای سرمایه داری دفاع قاطعانه می نماید و در حالی به کمونیسم، مارکس و مارکسیسم می تازد که به گفته ی وی، “کاپیتال” مارکس را مطالعه نکرده است. حال چگونه می توان بدون مطلعه ی “سرمایه”، همه ی نکات کلیدی آنرا مردود شمرد. توما پیکتی حتا قادر نیست سرمایه، کالا و ارزش های مصرفی و مبادله ای و روابط نیروی کار انسانی با آنرا تشخیص و تعریف نماید و با چنین خصوصیاتی داوری خود را به انباشت سرمایه و یا نرخ سود و گرایش نزولی نرخ سود می کشاند و تعاریف اقتصادی مارکس را خدشه دار می سازد و تاکید میکند که نظریه مارکس مبنی براینکه روزی سرنوشت سرمایه داری به انتها می رسد، مردود گشته است. از نظر پیکتی عوامل موثری در نظام سرمایه موجود است که کمربند حفاظتی آنرا مستحکم می سازد و آن دموکراسی و منافع عمومی در چارچوب سرمایه داری است که همه چیز از جمله منافع خصوصی را کنترل میکنند. پس “اپوکالیپس” مارکس (اصطلاح پیکتی)، در رابطه با محو و زوال سرمایه بی اعتبار است.(2). پیکتی وقتی قضاوت خود را در مورد مارکس ارائه می دهد، به روشنی پیام ضد کمونیستی را متوجه ی سوسیالیست های انقلابی می سازد که هیچ نیرویی قادر نیست در برابر جامعه ی سرمایه داری ایستاده گی نموده و آلترناتیو دیگری را جایگزین نماید. در چنین مسیری سودافزایی و تقسیم ثروت را حق همه می داند. او می افزاید: «در واقع تقسیم ثروت… به نفع تمامی مردم است و چه بهتر که اینگونه عمل می شود. زیرا همه ی کسانی که زندگی می کنند، نابرابری را حس و مشاهده مینمایند و از آن در رنج و عذاب اند و این مسئله بطور طبیعی موجب داوری های متضاد سیاسی میگردد. کشاورز یا عالیجناب، کارگر یا کارفرمای صنعتی، خدمتکار یا صاحب بانک: هر کدام در جایگاه خویش، مشاهدات و عقاید مهمی از شرایط زندگی و در رابطه با قدرت و برتری گروه های اجتماعی دارا می باشند که می تواند واقعی و یا خیالی و نیز غیر واقعی باشد. تقسیم ثروت همیشه از نظر اجتماعی اینگونه در بعد بغایت عینی و روانی در کشمکش سیاسی قرار می گیرد و از قبل با هیچ داوری و تحلیل علمی مرهم نخواهد گرفت. عمیقن جای خوشبختی و خوشحالی است که دموکراسی موجود است و متخصصین جمهوری نمی توانند در برابر آن قرار گرفته و بجای دموکراسی عمل نمایند.»(3).
پیکتی در عبارات بالا، تقسیم ثروت را به همه ی گروهبندی های اجتماعی و از همه بالاتر به طبقاتی که در تضاد اجتماعی قرار دارند یعنی کارگران و سرمایه داران مربوط می سازد و زمانی که در چنین تقسیمی منافع همه را پیش بینی می کند، دلایل این موفقیت را به گفته وی که با چالش های متفاوتی همراه است، دموکراسی بورژوایی می داند و درباره ی آن قلمفرسایی می نماید و در جمعبندی خویش آنرا اصلی ترین نیروی موجود برای نظام سرمایه داری برمی گزیند که هیچ قدرتی را قادر به مقابله با آن نیست. اینگونه است که او دنیایی ابدی برای نیروی سرمایه می آفریند. انتقاد او فقط در چارچوب “نابرابری در تقسیم ثروت” خلاصه می گردد، چیزی را که اغلب نماینده گان سیستم سرمایه بدان اعتراف دارند. به عنوان نمونه “لاورنس سومرز”، مشاور سابق اقتصادی اوباما اعلام داشته بود که کتاب پیکتی که بر اساس “نابرابری” پی ریزی شده است، زمانی انتشار مییابد که این “نابرابری” جزو برنامه ی اساسی اوباما بوده و در حال حاضر برای آن سعی و کوشش می نماید.(منبع: آلترناتیو اقتصادی شماره 336).
آقای پیکتی در حالی کاپیتال مارکس را نفی می نماید که به گفته ی خود آنرا مطالعه نکرده است. به باور من کسی که منبعی را مطالعه نکرده باشد و سپس بدون آگاهی در مورد آن قضاوت کند، شیاد است. او حتا قادر نیست تعریفی واقع بینانه از سرمایه ارائه دهد. این مسئله از اهمیت ویژه ای برخوردار است، زیرا تفاوت دوره های مختلف اجتماعی ـ اقتصادی را روشن می سازد. از دیدگاه پیکتی: «سرمایه مجموعه ای از فعالیت های انسانی است که دارای مالکیت اند و در بازار مبادله میگردند. سرمایه به خصوص مجموعه ای است از سرمایه ساختمان (ساختن مسکن) که در رابطه با اجاره از آن استفاده میشود و نیز سرمایه های حرفه ای مالی (…) که مورد استفاده شرکت ها و ادارات قرار می گیرد. دلایل زیادی موجود است که نمی توان انسان را به مثابه سرمایه تعریف نمود و آنرا در مالکیت انسان دیگری دانست و یا حتا در بازار مبادله کرد و یا نقشی مداوم و همیشگی در سیستم سرمایه داری بدان بخشید. بنابراین خدمات کاری (منظور انسان است ـ احمد) در چارچوب توافق در شرایط وضع شده ی کاری (کنترات) در اختیار و یا در اجاره (صاحبان سرمایه ـ احمد) قرار میگیرد و در سیستم و موازین مدرن، مدت و زمان بهره وری آن محدود و موقتی است. به استثنای دوران جوامع برده داری که در آن سرمایه انسانی بطور کامل در اختیار شخص دیگری قرار می گرفت… اگر بخواهیم ارزش های سرمایه های غیر انسانی و انسانی را در یکدیگر ادغام نمائیم، به عملی بی حاصل دست خواهیم یافت. »(5).
این است تعریف سرمایه از طرف “توما پیکتی”. تعریفی که قادر نیست ذره ای از ماهیت و مفهوم واقعی سرمایه را به دست دهد. تعریفی خلاف جریان که سر از منافع کارفرمایان و امپریالیسم جهانی بیرون می آورد. تعریفی که حتا مرز بین دوران های تاریخی در چارچوب اجتماعی ـ اقتصادی را خدشه دار می سازد و نمیتوان تفاوت های حقیقی ادوار تاریخی را از یکدیگر تفکیک نمود. به عنوان نمونه؛ وی مناسبات و روابط ساختمانی در راستای اجاره و بهره وری از مسکن را جزو تعریف سرمایه می گنجاند، در صورتیکه این شکل از فعالیت های مالی در دوران های ماقبل سرمایه داری نیز موجود بود و خاص نظام سرمایه داری نیست، با این تفاوت که در شرایط حاکمیت سرمایه در خدمت آن قرار می گیرد. ولی ساختمان سازی در قلب تعریف سرمایه بشمار می رود، زیرا پدیده ای را سرمایه می نامیم که در روند فعالیت های خویش موجب تولید ارزش اضافه می شود. از این نظر است که هر مناسباتی و یا هر پولی سرمایه نیست و یا گردش ساده کالاها برمبنای کالا ـ پول ـ کالا، موجب سرمایه نمی شود، زیرا روند یاد شده سبب کسب بهره و سود می گردد و نه ارزش اضافه. به عبارت دیگر، تولید ارزش اضافه را می توان در زمره ی سود به حساب آورد، ولی برعکس هر سودی ارزش اضافه نیست. از این رو مناسبات کالا ـ پول ـ کالا، باعث سود می گردد ولی برای تولید ارزش اضافه روابط بر پایه ی پول ـ کالا ـ پول قرار خواهد گرفت. یعنی دلیل اصلی سرمایه گذاری بوسیله ی پول جهت کسب سود در چارچوب ارزش اضافه است و زمانی پول یاد شده می تواند به سرمایه تبدیل شود که از بازار کالا، نیرویی را خریداری نماید که علاوه بر دارا بودن ارزش مصرفی، ارزش دیگری نیز داشته باشد که آنرا ارزش مبادله می نامیم که همانا چنین کالایی، نیروی کار انسانی است. اینها گام های اولیه ی تعریف سرمایه است و در مراحل بعدی که نیروی کار انسانی به کالا تبدیل میگردد و هم به مصرف سرمایه و هم مبادله می شود، در چارچوب کار لازم و زمان کار اضافه قرار خواهد گرفت و با ارزش های دیگری نظیر ارزش زمان کار اجتماعن لازم و… تعریف خواهد گشت، ولی برعکس، آقای پیکتی وارد تدقیق نمودن فعالیت های اقتصاد سرمایه داری و درون پیچیده گی های آن نمی شود و علاوه بر آن همانند همه ی کارفرمایان و نظریه پردازان سیستم تولیدی و کار خدماتی، انسان را از زنجیره ی سرمایه برمبنای تبدیل شدن نیروی کار آن به کالای سرمایه، خارج می سازد و برده گی مدرن انسان را در مقایسه با دوران های ماقبل سرمایه داری نادیده می گیرد و خدمت شایانی به نظام حاکم موجود می رساند و تفاوت های کسب سود این دوران ها را با نوع ارزش اضافه یکی می انگارد و دقیقن برمبنای چنین ناآگاهی است که کسب سود اجاره ی ساختمان ها را در تعریف سرمایه میآور و تفاوت اساسی دوران ها را به بن بست می کشاند.
در اینجا ما با نوعی فریب کاری پیکتی روبرو می شویم، زیرا عنوان می دارد: «جایی که عمیقن ضرورت ایجاب می نماید که بحث های تئوریک با منافع تاریخی، متصل، کامل و مربوط شود، بطور واقعی از توان مارکس خارج است.»(4).
در حالی که مارکس همه ی دوران ها را در نظر دارد و دقیقن برمبنای تفکیک دوران ها است که سرمایه را تعریف نموده است. برعکس پیکتی بدون تفکیک همه جانبه به تعریف بغایت اشتباه آمیز سرمایه درمی غلطد و نیروی کار انسانی را از سرمایه جدا میکند و برای گریز از ندانم کاری و خلط مبحث، دوره ی برده داری را شاهد می آورد. در صورتیکه مارکس این برده گی را در شرایط خاص نظام سرمایه داری بررسی می نماید و روشن است که با دوره ی برده داری تفاوت دارد. برده گی کار مزدوری به شکل به اصطلاح مدرن صورت میگیرد و نیروی کار به کالای سرمایه مبدل می شود. مارکس می نویسد: «همین که نیروی کار مانند کالای دارنده ی خود به بازار وارد میشود و کالایی می شود که فروش اش به شکل پرداخت در ازاء کار، به صورت دستمزد، انجام می پذیرد، آن گاه دیگر خرید و فروش آن معرف چیز خاصی غیر از خرید و فروش سایر کالاها نیست. خصلت نما این نیست که نیروی کار به سان کالا به فروش میرود، بلکه خود این امر که نیروی کار مانند کالا ظهور میکند خصلت ساز است… همین که برای نخستین بار پول به سرمایه ی مولد تبدیل می شود یا در اولین بار برای دارنده اش به مثابه پول ـ سرمایه به کار می افتد، وی مجبور است ابتدا و پیش از آنکه نیروی کار خریداری کند، به خرید وسایل تولید، کارگاه ها، ماشین آلات و غیره مبادرت ورزد، زیرا به محض اینکه نیروی کار تحت تسلط او قرار گرفت لازم است که وسایل تولید حاضر باشند تا وی بتواند آن نیرو را چون نیروی کار مورد استفاده قرار دهد. از جانب سرمایه دار امور بدینسان مشخص میشود. اما از جانب کارگر: نیروی کار فعالیت مولد از لحظه ای امکان پذیر می شود که آن نیرو به دنبال فروش اش با وسایل تولید در ارتباط قرار داده شود. بنابراین پیش از آنکه به فروش برسد، از وسایل تولید، از شرایط عینی فعالیت خویش جداست. در این حالت جدایی، نیروی کار نه می تواند مستقیما به منظور تولید ارزش های مصرف برای صاحبش به کار افتد و نه ممکن است که در تولید کالایی مورد استفاده قرار گیرد تا از محل فروش آن دارنده ی نیروی کار ارتزاق کند. ولی به محض اینکه نیروی کار در نتیجه ی فروش به وسایل تولید پیوست، مانند وسایل تولید، به صورت یکی از اجزاء تشکیل دهنده سرمایه ی مولد خریدار خود در میآید.»(6).
مارکس روند کالایی شدن نیروی کار انسانی را به روشنی تشریح می نماید و اینگونه است که نیروی کار انسانی ــ و نه انسان در تمامیت خویش ــ به کالا و سرمایه مولد تبدیل می گردد. موازین یاد شده میتواند در اشکال و انواع گوناگونی از سرمایه از فعالیت های یدی، فنی، فکری و خدماتی شامل شود. برعکس آقای پیکتی جهت خوش خدمتی به نظام سرمایه داری، نیروی کار انسانی را از کالا یی شدن و تبدیل آن به سرمایه خارج می سازد و بدان شکل غیر واقعی در ارتباط با سرمایه می بخشد. زیرا همانند نظریه پردازان سرمایه داری (که پیکتی یکی از آنها محسوب می شود)، نظام سرمایه داری را از محتوای تضادها و مبارزه ی طبقاتی محروم می کند و نابرابری را در “درآمد کار” بین کارگران، مهندسین و مسئولین کاری در واحدهای تولیدی و از طرف دیگر در درون “درآمد سرمایه” بین سهامداران کوچک، متوسط و بزرگ و نیز کارفرمایان سرمایه میداند(صفحه 72) و در نتیجه گیری نهایی که آنرا در صفحه 427 کتاب خود می آورد، همه را یک کاسه می کند و تضادها را در یک خانواده ترسیم مینماید(7).
پیکتی طبقات و مبارزه ی طبقاتی را در آشتی طبقاتی خلاصه میکند و مینویسد: «به روشنی باید اعلام داشت: در اینجا قصد و اراده ی من دعوی و یا محاکمه ی کارگران علیه کارفرمایان نیست. بلکه رویهمرفته هدف ام یاری رساندن به آنهاست تا هر کدام با تدقیق فکری خویش، موجبات ایده ی واحدی را فراهم سازند.»(8).
چگونه میشود تفکری که اقتصاد و سیاست را بر مبنای تضادهای طبقاتی و بطریق اولی مبارزه ی طبقاتی می داند با پدیده ای که آشتی طبقاتی را تبلیغ می کند، در یک ردیف اجتماعی قرار گیرند. برعکس آنها متعلق به دو طبقه ی متضادی می باشند که یکی بر ضد دیگری عمل می نماید. بنابراین آقای پیکتی دشمن طبقه کارگر جهانی و مدافع نظام سرمایه داری است.
“نابرابری” سرمایه دارانه ی توما پیکتی
آنطور که پیکتی در کتاب خود عنوان می دارد، همواره رویای آمریکا را در سر می پروراند و به همین دلیل از سن 22 سالگی به سوی دانشگاه بوستون آمریکا می رود و در آموزش های دانشگاهی با نظرات اقتصاد دان آمریکایی به نام سیمون کوزنتس S. Kuznets آشنا می شود که درباره ی “نابرابری” تحقیق نموده بود. کوزنتس یکی از مهاجرین اوکراینی در آمریکا بوده که در رشته اقتصاد در دانشگاه های ایالات متحده ی آمریکا تدریس می نمود و در ضمن یکی از مدیران مسایل اقتصادی این کشور محسوب می گشت و در دسامبر 1954 در کنفرانس اقتصادی، مدیریت بخش اقتصادی آمریکا را در این کنفرانس به عهده داشت. پیکتی در رابطه با تحقیقات “نابرابری” کوزنتس که در چارچوب منافع سرمایه داری صورت می گرفت، آنچنان جذب کوزنتس می شود که قبله آمال خود را مییابد، بطوریکه مینویسد: «از تحلیل اقتصادی ریکاردو و مارکس در قرن نوزده به سیمون کوزنتس در قرن بیستم عبور می نماییم و می توانیم بگوییم که تحقیق اقتصادی (منظور مارکس است ـ احمد) ــ بی تردید مضر و افراطی ــ با پیش بینی های ناکجا آبادی یا پایان جهان سرمایه داری (آپوکالیپتیک ـ آپوکالیپس) به یک تحقیق غیر افراطی و ماهرانه دست مییابد. کوزنتس نظریه خود را در سال 1955 انتشار می دهد و بطور واقعی جهان را در خوش بینی با مفهوم “30 شکوفایی” از سرمایه قرار می دهد…»(9).
از سطور بالا می توان به داوری پیکتی پی برد که چگونه با عبارات نازل اقتصادی، قصد دارد به اصطلاح کتاب کاپیتال را خدشه دار سازد و مارکس را از “آپوکالیپس” و ناکجا آبادش به میدان “قصه شاه پریان” (conte de fées) سیمون کوزنتس برساند. از نظر او در رابطه با “نابرابری”، «کوزنتس اولین کسی است که در “منحنی کوزنتس” این مسئله مهم را طرح کرده است» و یا «به جز کوزنتس هیچ اکونومیستی تقسیم ثروت را مطرح نکرده بود.» اینها لاطائلاتی است که از اندیشه ی پیکتی تراوش می یابد و صفحات زیادی را در این رابطه سیاه کرده است. برای اینکه به “منطق” پیکتی در این مورد مشخص پی ببریم، بهتر است نظریه ی سیمون کوزنتس به عنوان یکی از نظریه پردازان نظام سرمایه داری را که پیکتی اینهمه از آن تمجید بعمل می آورد و او را از نظر “تحقیقات نابرابری” نقطه ی عطف اکونومیست های جهان قرار میدهد، به کنکاش آوریم. در نتیجه بنا به اسناد کتاب پیکتی؛ کوزنتس در مورد تقسیم ثروت اجتماعی و نرخ نابرابری معتقد است که “نابرابری” درآمد همیشگی نیست، بلکه موقتی است. “نابرابری” در زمان توسعه و شکوهمندی سرمایه تخفیف مییابد. بعبارت دیگر شکوفایی در هر جامعه ای با هر نوع و شکل خاص ظاهر میشود و “نابرابری” درآمد را به سطح مثبت و قابل پذیرشی می رساند و ثروت اجتماعی را بهتر و عادلانه تر توزیع مینماید. کوزنتس در سال 1953 کتاب “بخش درآمدهای بزرگ در درآمد و پس انداز” را منتشر می سازد و در آن فقط از دوره ی 35 ساله اقتصادی ایالات متحده آمریکا (1948 ـ 1913)، تحقیقات اقتصادی خود را در رابطه با درآمد ارائه می دهد و در چنین مسیری بین سالهای 1910 تا 1920، فقط 10 درصد از ثروتمندترین جمعیت سرانه ی آمریکا، 45 تا 50 درصد از درآمد ملی کشور به جیب و صندوق آنها سرازیر میگشت و در تعاقب آن، یعنی از سال 1920 تا 1940، تقسیم ثروت تغییر مییابد و باعث کاهش هر چه بیشتر “نابرابری” می شود. یعنی همان 10 درصد از پردرآمدترین و ثروتمندترین جمعیت آمریکا بین 30 تا 35 درصد از درآمد ملی سالانه را به خود اختصاص میدادند، در حالیکه با کاهش 10 درصدی “نابرابری”، 40 درصد به لایه های میانی و 50 درصد باقیمانده به نیمی از جمعیت سرانه ی کشور که از همه فقیرترند، تعلق می گرفت. خارج از آمار فوق، کوزنتس معتقد است که ابتدا شکوفایی صورت میگیرد و سپس دوره ی غیر شکوفایی آغاز میشود که آنرا بعنوان یک منحنی به تصویر میآورد. به این علت است که این مسئله را “منحنی کوزنتس” نام گذاری کرده اند. پیکتی تمام این آمارها را بصورت جدولی منظم در کتاب خود منتشر می سازد و در خاتمه خاطر نشان میکند: «اینگونه ده ها سال که مالتوس، ریکاردو و مارکس از نابرابری صحبت میکنند، بدون اینکه کوچکترین منبع و روش روشنی از مقایسه ی دوره های متفاوت آنزمانی را نشان دهند.»(10).
و یا اینکه هشدار می دهد که کوزنتس اولین کسی است که با طرح منحنی، نرخ نابرابری و توزیع ثروت اجتماعی را عنوان ساخته است. اگر بخواهیم تفکر پیکتی در مورد سیمون کوزنتس را در برابر تفسیر و تحلیل اقتصادی مارکس که همواره با فرمول های مختلفی آنها را به اثبات میرساند، قرار دهیم، آیا نباید به فقر افکار پیکتی اندیشید!
پیکتی به نکات حساسی از کتاب سرمایه مارکس حمله ور می گردد و به دروغ پراکنی روی میآورد که به یک نمونه آن می پردازم. پیکتی از روی ضعف و ورشکستگی در برابر اندیشه ی اقتصادی مارکس عنوان میدارد: «مارکس بطور کامل، امکان پیشرفت تکنیکی مداوم و رشد با ثبات تولیدی که در درجات معینی به توازن قوا می انجامد و تمرکز و روند صعودی انباشت سرمایه را موجب میشود را نفی می نماید.»(11).
پیکتی آگاهانه نظرات اقتصادی مارکس را وارونه جلوه میدهد و در مورد آن از درستکاری و صداقت فاصله می گیرد. سالها قبل، زمانی که جزوه ای در رابطه با اقتصاد قرن نوزده ی ایران را تحت عنوان “پیدایش و تخریب سرمایه در ایران (قرن نوزده) را آماده می ساختم، میباید در آن، انباشت سرمایه را در قرن نوزده به اثبات می رساندم. کتاب سرمایه مارکس سهم بسزایی در این مورد مشخص داشت. اکنون برای اثبات نظریه مارکس مبنی براینکه انباشت سرمایه در فقدان رشد تکنولوژی با عملکرد تکنیکی همراه می شود، به مقاله خود مراجعه مینمایم: «از دیدگاه اقتصاد کاپیتالیستی ، هر جا که سرمایه ای به انباشت مبادرت نماید ، ترکیب ارگانیک سرمایه ارتقا مییابد. بعبارت دیگر ارزش سرمایه ثابت نسبت به ارزش سرمایه متغیر پیشی میگیرد و در چنین حالتی ، نرخ سود تمایل به نزول کرده و در مجموع به تکامل وسائل تولید موسسات صنعتی یاری میرساند. تئوری فوق در مورد ایران صادق نیست. زیرا در نیمه ی دوم قرن نوزذه واحدهای تولیدی در کشور ما از کارافزار و وسائل تولیدی مدرن بی بهره بود. لذا ترکیب ارگانیک سرمایه قادر نبود سیر صعودی را طی نماید و ارتقا یابد. در این راه از استثنائات در مورد تعداد بسیار اندکی از کارخانجات که قادر به بالا بردن ترکیب ارگانیک سرمایه میشدند ، چشم پوشی مینمائیم. ولی انباشت سرمایه در ایران تقریبن با بلاتغییر گذاشتن ترکیب ارگانیک آن ، باعث انکشاف ترکیب تکنیکی سرمایه میگردید. ترکیب فوق بمعنای ترمیم بخشی از سرمایه ثابت که در پروسه تولید ، ارزش خود را به محصول منتقل نموده و مارکس آنرا با سرمایه متغیر ، سرمایه گردان مینامد نخواهد بود. ترکیب تکنیکی سرمایه ، نسبت برقراری کل سرمایه ثابت و روش عملی و کاربرد آن بوسیله ی مقدار نیروی کار و زمان کار لازم در یک کارخانه که به کمک آن ، مقدار معینی کالا تولید میگردد ، نشان داده میشود. بعبارت دیگر ترکیب تکنیکی سرمایه ، بارآوری و درجه تاثیر پذیری کار را در چارچوب فیزیکی ان بالا میبرد.
مارکس تفاوت و تاثیرات متقابل دو ترکیب فوق را اینگونه تشریح مینماید:
“ترکیب سرمایه را باید از دو نقطه نظر مورد دقت قرار داد. از نقطه نظر ارزش ، ترکیب سرمایه وابسته به نسبتی است که طبق آن سرمایه ی ثابت یا ارزش وسائل تولید و سرمایه متغییر یا ارزش نیروی کار ، یعنی مبلغ کل دستمزدها ، تقسیم میشود. از نقطه نظر مادی ، یعنی آنچنانکه در پروسه ی تولید عمل میشود ، هر سرمایه به وسائل تولید و نیروی زنده ی کار منقسم میگردد ، و این ترکیب خود منوط است به نسبت بین حجم وسائل تولید بکار رفته و مقدار کاری که برای استفاده از آنها ضرور است. من ترکیب اولی را ترکیب ارزشی و دومی را ترکیب فنی سرمایه مینامم. بین این هر دو رابطه ی متقابل نزدیکی وجود دارد. بمنظور بیان این روابط متقابل ، من ترکیب ارزشی سرمایه را ، تا آنجا که وابسته به ترکیب فنی و منعکس کننده ی تغییرات آنست ، ترکیب آلی سرمایه میخوانم”.(12).
بنابراین انباشت سرمایه در ایران با ارتقا ترکیب تکنیکی آن ، تحقق می پذیرفت. مسئله فوق ، انباشت سرمایه را در شرایطی که سرمایه داری مدرن در ایران هنوز پا بعرصه نگذاشته ، بروشنی نشان داده و در این راه بحکم قوانین اثبات شده ی اقتصاد کاپیتالیستی ، روند طبیعی و اجتناب ناپذیری برای آن قائل است.»(13).
آقای پیکتی با شرم آوری هر چه تمامتر، با آنکه کتاب “سرمایه” مارکس را مطالعه نکرده است و از آنجا که یکی از نظریه پردازان نظام سرمایه داری است، به دروغپردازی متوسل میگردد. زیرا آنچه که در رابطه با مفهوم فنی و یا تکنیکی سرمایه از جلد اول “کاپیتال” مارکس برای ربع چهارم قرن نوزده در ایران استفاده کرده بودم، پاسخی روشن به ادعای فریبکارانه ی توما پیکتی در مورد مارکس است. او دشمنی خود را به مارکس، به کمونیسم و قدرت شوراهای کارگری پنهان نمی سازد و مینویسد: «من از نسلی میباشم و در حالی به سنین و دوره ی بلوغ پای گذاشتم که از طریق رادیو سرنگونی دیکتاتوری کمونیسم را می شنیدم و هرگز در هیچ شرایطی نسبت به این رژیم ها و نیز به مرام و مکتب شوراها، گرایشی در من ایجاد نگردید. در واقع مخالف اندیشه های ضد سرمایه داری هستم و برای تمام عمر بر ضد این تفکرات واکسینه شده ام. ولی در رابطه با نابرابری ها در جامعه سرمایه داری انتقاد خواهم کرد.»(14).
در ضمن آقای پیکتی، خود را چپ می داند و همانند احزاب رفرمیسم که نام “سوسیالیسم” و حتا “کمونیسم” را روی خود دارند و همانند پیکتی علیه “نابرابری” در جامعه سرمایه داری فریاد انتقاد سر میدهند ولی در نهایت جهت حفظ قدرت سرمایه به نظام حاکم یاری می رسانند و یکی از نظریه پردازان راه نجات سیستم سرمایه داری محسوب می شوند. کتاب آقای پیکتی در فقدان تحلیل اقتصادی گام برمیدارد و برای تحکیم نظم موجود علیه آنالیز اقتصادی مارکس بسیج شده است. داوری او بطور کامل عاری از صداقت و امانت داری است و هر آنچه را که در مورد آثار اقتصادی مارکس در چارچوب نظام سرمایه داری طرح نموده، با واقعیت بیگانه است. کتاب وی، فقط در تفسیرهای تاریخی از قرون گذشته خلاصه می گردد، بطوریکه در صفحه 65 کتاب یادآوری مینماید: «معتقدم که این کتاب بیش از پیش تاریخی است تا اقتصادی». ارزش کتاب پیکتی را میتوان در ارتباط با تحقیقات آماری وی از قرون گذشته و از تفسیرهای درستی که در چارچوب درآمد خالص و ناخالص ملی در راستای موازین سرمایه داری به عمل آورده است، جستجو نمود.
28 مهر 1393 ــ 20 اکتبر 2014
منابع:
(1) – Le capital au XXI siècle pages 15. Thomas Piketty – éditions du seuil.
(2) – Ibid P. 16
(3) – Ibid p. 17
(4) – Ibid p.29
(5) – Ibid pages 82 – 83
(6) ـ “سرمایه” ، جلد سوم. صفحات 1069 و 1070 ـ ترجمه: ایرج اسکندری. تاکید از من است.
(7) – Le capital au XXI siècle pages427. Thomas Piketty – éditions du seuil.
(8) – Ibid p. 74
(9) – Ibid p. 30
(10) – Ibid p. 33
(11) – Ibid p.28
(12) ـ “سرمایه” ـ مارکس ، جلد اول. صفحه 554 ـ ترجمه: ایرج اسکندری
(13) ـ “پیدایش و تخریب سرمایه در ایران (قرن نوزده) ، الف ـ پیمان (احمد بخردطبع)
(14) – Le capital au XXI siècle pages 62. Thomas Piketty – éditions du seuil.
______________________________
کردستان و مفهوم بورژوایی “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” (قسمت اول)
احمد بخردطبع
مقدمه: به دلیل غلبه ی رفرمیسم، جنبش سوسیالیسم انقلابی بغایت ضعیف است و قادر نیست در بحران فزاینده و ساختاری نظام سرمایه داری، سکان مبارزه طبقاتی را در سطح جهانی بدست گیرد. زیرا احزاب اپورتونیستی که در همه ی جوامع بال و پر گسترانده و خود را با صفت دروغین چپ و کمونیسم می آرایند، در نبردهای سرنوشت ساز به نفع سرمایه داری جهانی عمل می کنند و در هر تند پیچ، تیشه به ریشه ی جنبش کارگری وارد می سازند. از آنجا که نیروهای مذکور در درون جنبش کارگری برای به کجراه کشاندن آن حضور دارند، بمثابه ی تشکل های ضد انقلاب در برابر سوسیالیسم در نظر گرفته میشوند. بنابراین کمونیست ها وظیفه خطیری بعهده دارند و برای خدمت به جنبش کارگری در راستای سوسیالیسم انقلابی، باید علیه اینگونه آفت آنتاگونیستی که خدمتگذاران سرمایه داری جهانی محسوب می شوند، مبارزه نمایند. همه ی احزاب و نیروهای رفرمیستی که در کازینوی پارلمانی بورژوازی شرکت می ورزند و تحت بهانه های واهی به نظام سرمایه داری جهانی رسمیت و مشروعیت بخشیده و در نهایت بدان خدمت می نمایند، در زمره ی آنتاگونیسم طبقاتی برای جنبش کارگری به حساب می آیند.
در کنار پدیده ی ضدانقلاب یاد شده، انحرافاتی جدی در درون جنبش سوسیالیسم انقلابی مشاهده می شود که طبیعتن آنتاگونیستی نیست و برای زدودن انحراف مبارزه ی رفیقانه ای لازم است. یکی از این اختلافات، موضع کمونیستی در قبال مفهوم بورژوایی “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” می باشد که امروزه گریبان بعضی از رفقای فداکار به جنبش کارگری را گرفته و آنها را در این مورد مشخص به مواضع غیر پرولتری سوق داده است که خود معلول تند پیچی است که امپریالیسم غرب در تداوم تقسیم اراضی جهان در راستای نظم نوین خویش، سر راه جنبش کارگری قرار داده و آن پیشنهاد جدایی کردستان از بقیه خاک عراق است. نوشته من قصد ندارد حوادث خاورمیانه را تشریح کند و جدال قدرت گیری جوامعی نظیر ایران، ترکیه و عربستان را که هر کدامشان متحدینی ایدئولوژیک در غرب و شرق دارند، در سرلوحه ی مقاله قرار دهد و یا به طریقی مقهور قدرت گیری “داعش” شود. چرا که “داعش” همانند القاعده، فرزند امپریالیسم غرب و در راس آن آمریکاست و بعنوان مهره ای در توطئه ی منطقه و جابجایی سرزمین ها و تقسیم آن در خدمت امیال یک بخش از سرمایه داری جهانی قرار گرفته و در صورت تحقق سیاست امپریالیستی و حتا صهیونیستی، طبقه کارگر خاورمیانه در یک خونریزی وسیع، قربانی خواهد گردید.
نوشته حاضر بیش از بیش به پدیده ی “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” می پردازد و می خواهد عنوان دارد که آیا در عصر امپریالیسم و جهانی شدن سرمایه داری “مسئله ملی” چه مفهومی به خود می گیرد و سرنوشت آن چگونه تعیین میشود. آیا مسئله ی ملی، آلترناتیوی بورژوایی است و در خدمت امیال سرمایه باقی می ماند یا اینکه باصطلاح اهداف هر دو طبقه ی اجتماعی یعنی کار و سرمایه را فراهم می سازد! یا بر عکس فقط جنبش کارگری و حکومت شوراهای کارگری پس از انقلاب قادر است آنرا در راستای اهداف برابرطلبانه و انسانی قرار دهد. آیا از میان جدال دو رهبر انقلابی پرولتاریای جهانی یعنی لنین و رزا لوکزامبورگ در چارچوب “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل”، کدامیک محق بوده اند و در راستای سوسیالیسم انقلابی قرار می گرفتند. و بالاخره موضع کمونیست ها، امروزه در قرن بیست و یکم در قبال آن چگونه است. باید اضافه نمایم که در مورد کردستان رفقایی نظرات خود را عنوان ساخته اند که در روند نوشته هایم بدانها خواهم پرداخت.
آیا متفکرین پرولتاریای جهانی همواره خطا ناپذیرند!
قبل از هر چیز نیاز بر اینست عنوان دارم که کمونیست ها هیچگاه از بزرگان پرولتاریای جهانی، پیامبران مذهبی نمی سازند، جائیکه طرح کوچکترین اشتباه از طرف آنان، گناه کبیره محسوب می شود. کمونیست ها؛ پویا، منطقی، با صداقت و با علم زمان پیش می روند و از طرح اشتباهات هراسی ندارند، زیرا آنرا چراغ راه اهداف مبارزاتی به سوی سوسیالیسم انقلابی قرار می دهند. لنین یکی از متفکرین پرولتاریاست که جایگاه بس ارزنده ای در برابر رفرمیسم و رویزیونیسم بویژه در انترناسیونال دوم دارد و همواره سوسیال شوونیست ها را با نیروهای سیاسی آنها که به نام باصطلاح سوسیالیسم و کمونیسم در بین الملل دوم حضور داشتند و در رابطه با جنگ جهانی اول با حاکمین سیاسی جوامع خویش سازش نموده بودند، بی محابا افشا می ساخت. لنین به همراه بسیاری از کمونیست های دیگر سیاست اینگونه نیروهای سیاسی را (که متاسفانه امروزه در قرن بیست و یکم نیز تفوق دارند!)، در صفوف پرولتاریا خطرناک ارزیابی می نمود، زیرا اندیشه ی بورژوازی بوسیله ی آنان در طبقه ی کارگر سرازیر می گشت. لنین در این باره می نویسد:
«ایدئولوژی امپریالیستی در طبقه کارگر نیز رخنه میکند. میان این طبقه و طبقات دیگر دیوار چین وجود ندارد. وقتی می بینیم که رهبران حزب باصطلاح “سوسیال دمکرات” کنونی آلمان بحق “سوسیال امپریالیست” یعنی سوسیالیست در گفتار و امپریالیست در کردار لقب گرفته اند…»(1).
مبارزه ی انقلابی وی با اپورتونیست های رنگارنگ در سراسر اروپا، راه انقلاب کارگری را در روسیه هموار می سازد. بنابراین لنین شخصیت پرولتری بزرگی است که همواره در کنار ما قرار خواهد داشت. ولی با اینهمه او نمی تواند عاری از خطا باشد و در زمینه های مسئله ی ملی، شوراهای کارگری، قدرت گیری بیش از بیش حزب بجای نیروی طبقاتی کارگری، اشتباهاتی را با خود حمل می نموده است.
رزا لوکزامبورگ نیز از زمانی که در نوجوانی وارد انترناسیونال دوم گردید و به خصوص با انتخاب وی در دفتر سیاسی آن، مبارزه ی همه جانبه ای را علیه رفرمیست های همه ی جوامع از جمله “سوسیال دموکرات های آلمان” نظیر برنشتین و کائوتسکی بطور مداوم به پیش راند. او همراه کارل لیبکنخت در “حزب سوسیال دموکرات” آلمان فراکسیون “گروه اسپارتاکیست ها” را تشکیل می دهند و زمانی که دیگر “اسپارتاکیست ها” نمی توانستند در درون آنها به فعالیت خویش تداوم بخشند، از حزب خائن سوسیال دموکرات انشعاب می نمایند و حزب کمونیست آلمان را بوجود می آورند. او نیز در بعضی عرصه ها حامل اشتباهاتی بود. در یکی از نوشته هایم در سال 2011 عنوان داشته بودم:
«رزا لوکزامبورگ، کتاب “چه باید کرد” لنین را که در سال 1902 نوشته شده بود، در سال 1906 به نقد میکشد و یا با ایده های ناسیونالیسم و انکشاف آن تا به صحن مبارزات پرولتری و سوسیالیسم فاصله می گیرد. او مبارزه ای سخت و رفیقانه ای را با لنین و بلشویسم بویژه پس از انقلاب کبیر اکتبر به پیش میراند و در سال 1918 عنوان میدارد که دیکتاتوری پرولتاریا و به طریق اولی شوراهای کارگری در تهدیدی مستمر قرار دارد و دیکتاتوری تنی چند از سیاست مداران حزبی، میرود که بجای آن قرار گیرد. این نیز مبارزه ای درونی و انقلابی بود و خون تازه ای به رگ های جنبش سوسیالیستی می دمید. در تمام این مبارزات درونی بویژه با لنین، به باور من در مواردی محق بود و در نکاتی از روی اشتباه، انحرافاتی را حمل می نمود. این شمه ای از مبارزه ی درونی بزرگانی از سوسیالیسم انقلابی بشمار میرود که میتوان گفت حیاتی بود.»(2).
بنابراین عنوان ساختن بعضی از اشتباهات بزرگانی چون لنین و رزا لوکزامبورگ، علاوه براینکه چیزی از شخصیت بارز آنان نمی کاهد، برعکس شاخه های تنومند جنبش سوسیالیسم انقلابی را بارورتر می سازد. چون ما باید از اشتباهات انقلابیون بزرگ درس گیریم و علل شکست انقلاب کارگری اکتبر 1917 را که به باور من نقطه عطف آن از همان ماههای اول بتدریج آغاز گشته بود، به تفسیر و تحلیل همه جانبه آوریم. برچنین مبنایی ریشه های مباحث لنین و رزا لوکزامبورگ را که همه ی ما می دانیم در قسمت دوم نوشته حاضر دنبال می کنیم. زیرا مسائلی اجتماعی طرح می گردد که در بخشی لنین و در قسمت هایی رزا لوکزامبورگ محق می باشند.
مسئله ملی و اختلافات لنین با بخشی از بلشویک ها و رفقای لهستانی
ملت و حق تعیین سرنوشت آن مفهومی بورژوایی دارد و مطابق با موازین آن پیش می رود. دولت ملت یکی از ارکان های اساسی نظام سرمایه داری را تشکیل میدهد که مسئله ی ملی هویت اساسی آنست. با آنکه اولین دولت بوسیله ی مادها یعنی بیش از 2800 سال قبل تشکیل یافت، ما هیچگاه نمیتوانستیم با پدیده دولت ملت روبرو شویم. به اصطلاح دولت سرمایه داری است که در آغاز مطابق با ضروریات و امیال خویش آنرا بوجود می آورد و همانطور که همه میدانیم برای تفسیر کامل آن باید به “لویاتان” نوشته توماس هابز و “قرار داد اجتماعی” اثر ژان ـ ژاک روسو مراجعه نماییم. ماهیت بورژوایی بر اصل تقسیم و جدایی است. سرمایه انسان ها را تقسیم بندی می کند و هر چه رشد بیشتری مییابد و جهانی و جهانی تر می شود و به سطح نئولیبرالی ارتقا می یابد، از وزن دولت ملت کاسته میگردد و بیش از پیش شکل خاصی به خود می گیرد که سرنوشت آنان را نه فقط دولت مطبوع در یک جامعه، بلکه ارگان های جهانی سرمایه از طریق بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و تجارت جهانی رقم می زنند و از آنجا که این ارگان ها به منافع تعداد معدودی از جوامع پر قدرت امپریالیستی گره خورده است، کشورهای مذکور بنا به منافع خویش، مفهوم ملل را چونان مهره ای به بازی می گیرند.
ولی برعکس، کمونیست ها که به سوسیالیسم انقلابی معتقدند، جهان بینی دیگری دارند. برای کمونیست ها در تحلیل نهایی؛ ملت ساخته و پرداخته ی منافع قدرت هاست، و باز همین قدرت و ثروت است که ابلهانه نژادها ی متعددی به بازار جهانی عرضه می دارد. واقعیت اینست که نژاد متفاوتی نمی تواند وجود داشته باشد، زیرا ما همه با هر رنگ و شکل، متعلق به یک نژاد انسانی می باشیم. این ثروت و سرمایه است که انسان ها را منقسم می سازد و به بهانه های واهی بخش های رنگارنگی از ملل و نژاد بوجود می آورد. داشتن زبان واحد به هیچ عنوان نشانه ای از تقسیم ملل را متعین نمی کند و… کمونیست های انقلابی به همه ی این مسائل بویژه از نگاه پاسخ های علمی واقفند. کمونیست ها می دانند که با وجود تمام تقسیم بندی های مصنوعی که زائیده ی قدرت های سیاسی در تمام ادوار بشری است، باید بعضی از بازی های آنرا در مناسبات اجتماعی از روی اجبار بطور مشروط پذیرا باشند و چنین “پذیرشی” زمانی بوقوع می پیوندد که هنوز نظام سرمایه داری به مرحله ی امپریالیسم و جهانی شدن سرمایه پا نگذاشته است.
اگر بخواهیم فرمول جامعه شناسانه ی “میشل فوکو” را در چنین روندی از مباحث قرار دهیم، جامعه ی مبتنی بر نظم و دیسیپلین و قوانین که به دولت به اصطلاح مدرن نامگذاری میشود، جای خود را به جامعه ی “کنترل” مبدل می سازد. جایی که امپریالیسم یعنی قدرت های بزرگ جهانی نه بر موازین نظم و قانون، بلکه بر مبنای “کنترل”، سیاست ها و اهداف خود را تعیین می کنند. می توان گفت که یکی از مجموعه ی تحقیقات جامعه شناسانه ی میشل فوکو، “جامعه کنترل” است که در تداوم آن به پست مدرنیسم می رسد.
در مورد “حق تعیین سرنوشت ملل”، مارکس در قرن نوزده از جدایی ایرلند در برابر انگلیس بصورت مشروط دفاع می کند و این مسئله به دلیل شرایط ویژه ای است که کارگران انگلیس متاسفانه بر مبنای نفوذ اندیشه های ناسیونالیستی در طبقه، بوجود آورده بودند و سیاست مذکور در سال 1869 مارکس را برآن داشت که از روی اجبار از تجزیه و جدایی ایرلند در برابر انگلستان دفاع نماید، چیزی را که قبلن بدان اعتقادی نداشت. رزا لوکزامبورگ در قرن نوزده در مورد جدایی ایرلند، مخالف نظر ارائه شده از طرف مارکس بود و تعیین سرنوشت ملل را تا حد جدایی به نفع پرولتاریا ی انگلیس و ایرلند نمی دانست. برای رزا هر مسئله ای پیامدی داشت و او همواره پیامدها را تعقیب می نمود. در رابطه با “مسئله ملی” نیز او به نتایج آن می نگریست و همواره فرض را بر این می گذاشت که اگر هدف مورد نظر عملی شود، چه سیاست و برنامه ای دنبال خواهد شد و برای پرولتاریا چه وضعیتی ببار خواهد آورد. به باور من شرایط تاریخی نظام سرمایه داری در دوره ای که سرمایه با فقدان رشد و نضج انحصارات و جهانی شدن آن مواجه است، می توان از جنبش های ملی بصورت مشروط حمایت نمود و زمانیکه عصر امپریالیسم فرا می رسد، حمایت از جنبش های ملی، در خدمت به اهداف نظام سرمایه داری در سطح بین المللی است و در این راستا علاوه بر اینکه ضربه ای کاری به اهداف پرولتری وارد می شود، دست سرمایه و در راس آن امپریالیست ها را برای کنترل جوامع در خفه نمودن انقلابات کارگری بازتر می سازد. مسئله فلسطین نمونه ای از استثنا می باشد، زیرا صهیونیست ها آنان را علاوه بر اینکه از سرزمین شان بیرون کرده اند، دو هدف را دنبال می نمایند، یکی با فشار اقتصادی و کنترل و نیز تحریم های مداوم آن، عقب مانده گی آنان را موجب می شوند و از طرف دیگر با حملات گسترده نظامی در هر دوره ای قصد به اصطلاح نابودی فلسطینیان را در اهداف جنایت کارانه نئوفاشیستی قرار داده و از سال 1948 تا کنون به کشتار دستجمعی می پردازند. در اینجا دقیقن باید از منافع کارگران و زحمتکشان در برابر صهیونیسم حمایت نمود.
لنین در عصر امپریالیسم نیز به “حق تعیین سرنوشت ملل تا حد جدایی” معتقد بود و دقیقن صد سال قبل در سال 1914 در کنگره انترناسیونال دوم، جدال آشکاری بین او و رزا لوکزامبورگ در رابطه با لهستان صورت پذیرفت. حقیقت اینست که این اولین باری نبود که لنین در گفتمان پیچیده و دشواری در چارچوب مسئله ملی و شرایط عمیقن بورژوایی آن قرار می گرفت، بلکه از ابتدای قرن بیستم و قبل از انقلاب شکست خورده 1905 هم از طرف رفقای حزبی خویش و هم از بخش کمونیست های لهستانی (که در آن دوره بنام سوسیال دموکرات معروف بودند و نیز احزاب کمونیستی نیز به همین نام معرفی میشدند) مورد مخالفت شدیدی قرار داشت. لنین در اینباره اعتراف می کند:
«از سال 1903 که حزب ما برنامه ی خود را تصویب کرده، ما هر بار با مخالفت مذبوحانه از جانب رفقای لهستانی مواجه شده ایم. اگر صورتجلسات کنگره دوم را بررسی کنید خواهید دید که آنها حتی در آنموقع همان دلایل را میآوردند که حالا می شنویم، و سوسیال دمکراتهای لهستانی با این تصور که شناختن حق ملتها در تعیین سرنوشت خود برای آنها قابل قبول نیست، از این کنگره رفتند. از آن موقع به بعد ما هر بار به همین مسئله برخورد میکنیم. در سال 1903 امپریالیسم وجود داشت، ولی در آنموقع جزو دلایل از امپریالیسم ذکری نرفت؛ هم آنوقت و هم حالا روش و موضع سوسیال دموکراسی لهستان اشتباه عجیب و بسیار دهشتناک است: این افراد می خواهند موضع حزب ما را به موضع شونیست ها مبدل سازند. سیاست لهستان در نتیجه ی ستمگری طولانی روسیه کاملا ناسیونالیستی است و همه ی مردم لهستان سرشار از فکر انتقامجوئی از روسها هستند. هیچ کس مانند ملت روس به لهستانیها ستم روا نداشته است. ملت روس بدستور تزارها، دژخیم آزادی لهستان بود. ملتی نیست که اینهمه از روسیه نفرت داشته باشد… خدمت بزرگ و تاریخی رفقای سوسیال دمکرات لهستانی این است که شعار انترناسیونالیسم را بمیان کشیدند و گفتند: اتحاد برادرانه با پرولتاریا ی همه کشورهای دیگر برای ما مهمتر از هر چیز است و ما هرگز به جنگ برای رهایی لهستان نمی پردازیم. این خدمت آنهاست و ما همواره تنها این رفقای سوسیال دمکرات لهستانی را سوسیالیست می شمردیم. دیگران ـ میهن پرست، پلخانف های لهستانی هستند. اما از پس این موضع عجیب که مردم مجبور میشدند برای نجات سوسیالیسم علیه ناسیونالیسم هار و بیمار مبارزه کنند پدیده ی عجیبی پیش آمد. رفقا پیش ما می آیند و می گویند که ما باید از آزادی لهستان و از جدا کردن آن صرفنظر نمائیم. علت چیست که ما ولیکاروسها که بیش از هر ملت دیگر به تعداد زیادی از ملتها ستم روا میداریم باید از اذعان به حق جدائی لهستان و اوکرائین و فنلاند صرفنظر نمائیم؟… سوسیال دمکراتهای لهستانی می گویند: همانا به این جهت که ما اتحاد با کارگران روس را مفید و با صرفه ای می شماریم، مخالف جدائی لهستان هستیم. این حق کامل آنهاست. اما مردم نمیخواهند بفهمند که برای تقویت انترناسیونالیسم نباید کلماتی را هی تکرار کرد، بلکه باید در روسیه روی آزادی جدائی ملتهای ستمدیده بیشتر کوشش کرد و در لهستان آزادی اتحاد را خاطر نشان ساخت. آزادی اتحاد مستلزم آزادی جدائی است. ما روسها باید آزادی جدائی را خاطر نشان سازیم و لهستان ـ آزادی اتحاد را.»(3).
لنین سطور فوق را در ماه مه 1917، یعنی یک ماه پس از مقاله ی “درباره ی وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر” که حاوی تزهای آوریل بود، نوشت. این مسئله از این جهت اهمیت دارد که لنین 10 تزی را که در آوریل عنوان می کند، انقلاب کارگری در صدر برنامه های بلشویکها قرار می گیرد. لنین در همینجا متذکر میشود:
«من مینویسم، میگویم و جویده میکنم که: شوراهای نمایندگان کارگران یگانه شکل ممکنه حکومت انقلابی است…»(4).
این دوره ایست پس از انقلاب فوریه 1917 که حکومت کرنسکی در قدرت بود و بلشویکها در شوراهای کارگران و سربازان، اقلیت ضعیفی را تشکیل میدادند و در آن “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل”، حتا پس از انقلاب کارگری، شدیدا جریان داشت و لنین مخالفت بخشی از بلشویکها و کمونیستهای لهستانی با شعار جدایی و تجزیه ملل را اعتراف میکند و بویژه نقطه ی عطف آنرا از ابتدای قرن بیستم یعنی دقیقن سال 1903 ارزیابی می نماید که چگونه سوسیال دمکرات های لهستانی به دلیل اندیشه یر انترناسیونالیسم پرولتری و انکشاف آن تا انقلاب کارگری سرسختانه با آن مخالفت می ورزند و لنین با سپری شدن سالها و نیز نفی نمودن «دیکتاتوری انقلابی دمکراتیک کارگران و دهقانان»(5) و سمت گیری بسوی تحولات نوین در ارتباط با حاکمیت شوراهای کارگری، باز از سیاست دیرینه “جدایی طلبی ملل” دفاع می نماید و تغییرات مبتنی بر تراکم و تمرکز هر چه بیشتر سیستم سرمایه داری و انحصارات آنرا که در کتاب خود بنام “امپریالیسم ـ بالاترین مرحله ی سرمایه داری” در سال 1916 نوشته بود، مد نظر قرار نمی دهد و آنطور که خود در لابلای مقاله ای بنام “هفتمین کنفرانس کشوری” منظور کرده بود، وجود امپریالیسم در سال 1903 را تایید میکند و به سوسیال دموکرات های لهستانی انتقاد می نماید که دلیل مخالفت خود را در چارچوب عصر امپریالیسم مطرح ننموده بودند! که در واقع بیشتر به پلمیک سیاسی شباهت دارد تا ارائه ی بحث اغنایی. متاسفانه لنین شرایط تاریخی را که در فوق بدان اشاره نمودم، از دیده و نظر دور می ساخت و هنوز در سال 1917 به شیوه ی بورژوایی و نه بطریق پرولتری، خواهان حل مسئله “ملی” بود، زیرا مینویسد:
«”شیوه انقلاب سوسیالیستی” جمله ای است فاقد مضمون. چون بقایای مسائلی هست که انقلاب بورژوائی آنها را حل نکرده است، ما طرفدار حل آنها هستیم.»(6).
غافل از اینکه بورژوازی هرگز نمی تواند مشکلات لایه های اجتماعی و بطریق اولی آنچه که از طریق قدرت و ثروت، ملل نامیده می شوند را حل نماید و اگر لنین اراده به حل آن کرده است، چرا قصد دارد به شیوه ی بورژوازی عمل کند و آنرا با تجزیه و جدایی به آغوش نیروی بسیار قوی و درنده ای بنام سرمایه داری و امپریالیسم تقدیم نماید! ولی اینگونه سیاست ها، آنهم فقط برای پیشبرد جنبش های اجتماعی می تواند در دوره های عصر “رقابت آزاد” سرمایه داری به وقوع پیوندد و نه در زمان تراکم و تمرکز انحصاری سرمایه!
کمونیست های لهستانی همراه با بخشی از بلشویک ها شعار “محو باد مرزها” را مطرح می ساختند و منظور آنها علاوه بر سیاست استراتژیک جهانی سوسیالیسم، بطور مشخص انقلاب کارگری روسیه بود. چون میخواستند در چارچوب شعار انترناسیونالیستی فوق متحد با پرولتاریای روس، انقلاب کارگری را به ثمر رسانند و بدور از تفکرات موازین عمیقن خطاکارانه ی ناسیونالیستی، خود و آن بخش از سرزمین شان را که در سابق تزار تصرف کرده بود، در چارچوب حاکمیت شوراهای کارگری حفظ نمایند. این دیگر نه در حیطه ی قدرت تزار و نه در چارچوب قدرت سیاسی کرنسکی است، بلکه هدف انترناسیونالیستی را دنبال می کنند و در غالب جنبش کارگری و قدرت حاکمه ی آن قابل ارزیابی است و عدول از آن به منافع بورژوازی خدمت می نماید و آرمان های آنی و غایی پرولتری را نادیده می گیرد. لنین، این کمونیست و انقلابی بزرگ، خطای معرفتی مرتکب می شود و بدین وسیله قصد دارد “آزادی اتحاد” برای سایر ملل و نیز “آزادی جدایی” برای روس ها را به ارمغان آورد، در صورتیکه پیشبرد چنین سیاستی، فقط تصور خوش بینانه ای است که نه تنها “آزادی اتحاد” را به همراه نخواهد داشت، بلکه صفوف ضد انقلاب بورژوازی را علیه سرکوب جنبش های کارگری و بطریق اولی انقلابات آن، بازتر خواهد ساخت. اگر “خدمت بزرگ و تاریخی رفقای سوسیال دمکرات لهستانی این است که شعار انترناسیونالیسم را بمیان کشیدند و گفتند: اتحاد برادرانه با پرولتاریای همه کشورهای دیگر برای ما مهمتر از هر چیز است و ما هرگز به جنگ برای رهایی لهستان نمی پردازیم.”، که این به روشنی اعلام موضع قاطع علیه بینش ناسیونالیستی است، چرا باید اتحاد انترناسیونالیستی رفقای لهستان را به “آزادی اتحاد” برای لهستانی ها مبدل سازیم و برای پرولتاریای روس، سیاست “آزادی جدایی” را پیشه نماییم! همانطور که کارگران لهستانی، “اتحاد با کارگران روس را مفید و با صرفه” می دانستند.
حزب پرولتری می تواند در تصمیم گیری های اجتماعی برای طبقه کارگر و لایه های پائینی که اکثریت بزرگی را شامل میشوند، نقش اساسی ایفا نمایند. در غیر اینصورت ما با تصمیمات تهییج آمیز و تبلیغات ناسیونالیستی بورژوایی در رابطه با آنها روبرو خواهیم گشت. از اینجاست که موجودیت تشکل کارگری و حزب کمونیست انقلابی، امری اجتناب ناپذیر می گردد تا بتواند توطئه های ناسیونالیستی و بورژوا ـ امپریالیستی را خنثا نماید. ولی لنین از آنجا که در رابطه با جدایی ملت ها و تفکیک شرایط تاریخی آن، گفتمان قانع کننده ای ارائه نمی دهد، به تناقض گویی روی می آورد و می نویسد:
«ما نسبت به جنبش تجزیه طلبی بی اعتنا و بیطرف هستیم. اگر فنلاند، اگر لهستان و اوکرائین از روسیه جدا شوند، عیبی ندارد. چه عیبی میتواند داشته باشد؟ کسی که بگوید عیب دارد، شونیست است. انسان باید عقلش را از دست بدهد تا سیاست تزار نیکولای را ادامه دهد.»(7).
واقعیت اینست که لنین بیطرفانه عمل نمی نمود و حتا در برابر اراده ی فنلاندی ها و لهستانی ها که خواهان “خودمختاری” بوده و جدایی نمی خواستند، ایستاده گی می نمود و با آنکه “بیطرفی و بی اعتنایی” در برابر جدایی و تجزیه طلبی را عنوان می سازد ولی مخالفین را با اتهام شوونیست بودن بدرقه می نماید و یا اعتراضات کمونیست های لهستانی را “مذبوحانه” می داند و یا شعارهایی نظیر “آزادی اتحاد” و نیز “آزادی جدایی” را در چارچوب عملی آن قرار می دهد و این چند نمونه در مجموعه خویش ثابت می کند که علیرغم طرح بی طرفی و بی اعتنایی در رابطه با تجزیه ی ملی، در عمل دقیقن جانبداری می نماید. فنلاندی ها نیز پس از انقلاب فوریه 1917، با روحیه ی مبارزاتی همانند لهستانی ها قصد جدایی نداشتند. آنها حتا از حکومت کرنسکی که از طرف “کادت” ها به نخست وزیری منسوب شده بود، تقاضای “خودمختاری” می کردند و نه جدایی. ولی کادت ها با پشتیبانانی چون “منشویک” ها و “سوسیال رولوسیونر” ها که از حکومت کرنسکی و میلیوکف دفاع می کردند، تحقق خودمختاری را به “مجلس موسسان” ارجا می دادند و در همان دوره لنین شعار جدایی ملل ها را مطرح می ساخت ولی مردم فنلاند، جدایی را در عدم تحقق خودمختاری می دانستند و لنین به اراده ی فنلاندی ها و لهستانی ها توجه ای نمی نمود و بر عکس در دوره ی حاکمیت کادت ها نوشته بود:
«علت چیست که ما ولیکاروسها که بیش از هر ملت دیگر به تعداد زیادی از ملتها ستم روا می داریم باید از اذعان به حق جدائی لهستان و اوکرائین و فنلاند صرفنظر نمائیم؟»(8).
در اینجا ما با تحلیل مشخص از شرایط مشخص روبرو نیستیم و بجای بارور نمودن اتحاد پرولتری در پروسه ای که لنین شعار انقلاب کارگری را مطرح کرده بود، “آزادی جدائی” را تبلیغ می نماییم و می خواهیم در عصر امپریالیسم، جدایی بورژوایی به ملت ها عطا کنیم و کمونیست ها و نیز کارگران ملل یاد شده را در مسیر کسب قدرت سیاسی کارگری، در دستان نظام سرمایه داری جهانی رها سازیم. باید تاکید نمود که سیستم خودمختاری با حکومت شوراها در تناقض می باشد. ولی زمانیکه مناسبات سوسیالیستی رشد تدریجی نماید و در چارچوب آن از زندگی برابر طلبانه انسان ها صحبت شود و نه مفهوم بورژوایی ملل، بسیاری از معیارهای ناسیونالیستی و حقایق درونی و پیرامونی آن روشن و آشکار میشود. مخالفت بخشی از بلشویک ها با نظرات لنین در مورد “مسئله ملی” که از زاویه ی ساختاری نظام سرمایه داری طرح می گردید، حائز اهمیت است زیرا لنین چنین گرایشی را در حزب بلشویک “شوونیست” می نامید و حتا در جزوه ای آنها را به “اکونومیسم امپریالیستی” تشبیه نموده بود. این قضاوت کاملن نادرست است و قادر نیست تحلیل منطقی از شرایط مشخص تاریخی ارائه دهد. زیرا شوونیسم مبدا و پایه ی ناسیونالیستی دارد، در صورتیکه کمونیست ها برای تقویت مبارزه ی طبقاتی کارگران و انکشاف شوراهای آن و ممانعت از تقسیم و تجزیه که ضعف جنبش را فراهم می آورد و دست سرمایه داری جهانی را جهت کنترل و سرکوب بازتر می گذارد، مخالف “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” می باشند. زیرا کمونیست ها معتقدند که بسیاری از مسائل چه در رابطه با مشکل “ملی” و چه در سایر عرصه های اجتماعی، دیگر نمیتواند به شیوه ی بورژوایی حل گردد. همانطور که دموکراسی در جامعه ی سرمایه داری از ریشه اعتباری ندارد و به عبارت پوچ و سراپا بیهوده تبدیل گشته است. در نتیجه نمی توان دو چیز عمیقن متفاوت را که تا حد آنتاگونیسم در برابر یکدیگر قرار می گیرند، یک کاسه نمود و این دو پدیده ی متفاوت را با شعار شوونیست در کنار یکدیگر قرار داد. همانطور که شعار “محو باد مرزها” که بوسیله ی بعضی از بلشویک ها و نیز رفقای لهستانی و فنلاندی و… مطرح می گردید و بیش از همه در چارچوب سیاست های مقطعی آن دوره، مخالفت با جدایی فنلاند، لهستان، اوکرائین و سایر ملل را منعکس می ساخت و در عین حال و بطور روشن در دورنمای شعار استراتژیک کمونیست های جهان قرار می گرفت، از طرف لنین به آنارشیسم متصل می گردید! و همانطور که رفیق پتاکف و رفقای دیگر بلشویک مورد آماج حملات این چنینی قرار داد و در خاتمه افزود:
«اما هر سوسیالیست روس که آزادی فنلاند و اوکرائین را قبول نداشته باشد بورطه شونیسم خواهد غلتید. و با هیچگونه سقسطه و استناد به “شیوه” خود آنها خودشان را تبرئه نخواهند کرد.»(9).
ولی رفیق لنین یکی از انقلابیون بزرگ پرولتاریا، در این مورد مشخص، خطای فاحشی را مرتکب می گردید که دنباله این سیاست در نوشته ی بعدی و با نظرگاه رزا لوکزامبورگ و معاهده ی برست لیتوفسک که پس از انقلاب اکتبر صورت پذیرفت، انعکاس خواهد یافت.
12 مرداد 1393 ـ 3 اوت 2014
ادامه دارد
منابع:
(1) ـ لنین ـ “امپریالیسم ـ بالاترین مرحله سرمایه داری”. صفحه 356 . منتخب آثار.
(2) ـ احمد بخردطبع ـ “معضلات جنبش کارگری در آئینه بحران سرمایه”. (قسمت سوم). نوامبر 2011.
(3) ـ لنین ـ “هفتمین کنفرانس کشوری (آوریل)”. صفحه 403. منتخب آثار. همه جا تاکید از من است.
(4) ـ لنین ـ “درباره ی وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر”. صفحه 376. منتخب آثار. تاکید از لنین است.
(5) ـ لنین ـ “دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک”. صفحه 235. منتخب آثار.
(6) ـ لنین ـ “هفتمین کنفرانس کشوری (آوریل)”. صفحه 404. منتخب آثار.
(7) ـ لنین ـ همانجا.
(8) ـ لنین ـ همانجا.
(9) ـ لنین ـ همانجا.
______________________________
کردستان و مفهوم بورژوایی “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” (قسمت دوم)
احمد بخردطبع
نگاهی به ریشه ی اشتباه لنین
در دنباله قسمت اول، آخرین نظرات و اندیشه ی لنین را به داوری میگیریم، زیرا مطرح کرده بود که اگر هر سوسیالیست روس جدایی و تجزیه فنلاند و اوکرائین را قبول نداشته باشد، شووینیست است! ولی سئوال اینست که چه دلیلی وجود دارد که مطابق با آن یک سوسیالیست با تکیه بر مواضع انترناسیونالیستی تا به سطح عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین اندیشه ی موجود تنزل مییابد! شووینیست، افراطی ترین خطوط ناسیونالیسم را نماینده گی می کند که زاییده ی نظام سرمایه داری است، نظامی که نه میخواهد و نه میتواند آزادی ملل را موجب شود. حال چگونه است که سوسیالیست های انقلابی برای به ثمر رساندن انقلاب پرولتری و در تداوم آن در جامعه ای که شوراهای کارگری حاکمیت دارد و گام در جهت اهداف برابر طلبانه می نهد، به گناه حفظ پرولتاریای لهستان، فنلاند، اوکرائین، ارمنستان، گرجستان، قفقاز و… در راستای اتحاد بزرگ کارگری، ماهیت شووینیستی مییابند؟ چگونه می توان طرز تلقی یاد شده را به اندیشه گرفت و دلیل تناقضی که لنین در راستای مسائل ملی دچار آن میشود، تفسیر نمود. آنهم از کسی که در تمام زندگی و فعالیت های سیاسی علیه رفرمیسم، رویزیونیسم و به نفع انقلاب موضع قاطعی داشته و آنرا در عمل نیز ثابت نموده است و همانطور که قبلن نیز اشاره نموده بودم، او همه ی رهبران سازشکار انترناسیونال دوم را افشا نموده بود و به روشنی مطرح می کرد؛ برای اینکه به انقلاب و دگرگونی های اجتماعی کارگری وفادار بمانیم، در درجه ی اول باید از همکاری با دولت های بورژوازی خودی بپرهیزیم، ولی برعکس در رابطه با مسائل ملی و حق تعیین سرنوشت آن تا به جدایی، همواره اصرار می ورزید و همانطور که وی قبلن مطرح کرده بود (در قسمت اول مقاله)، به هر قیمتی اراده برآن داشت که به شیوه ی بورژوایی آنرا حل نماید! زیرا تاکید می نمود؛ از آنجا که بورژوازی مسئله ی ملل را پاسخگو نگشته است، تمایل ما بر این است که آنرا به سرانجام رسانیم. یعنی کارگران و مردم زحمتکش سایر ملل را از پرولتاریا ی روس متمایز سازیم و به آنها توصیه نماییم که پس از تجزیه، “آزادی اتحاد” خود را موجب شوند و نیز به پرولتاریا ی روس بقبولانیم که با این تمایز، “آزادی جدایی” را محترم شمارند. آن هم در شرایطی که کارگران قدرت سیاسی را بوسیله شوراها در دست دارند. این تناقض در چارچوب “حق تعیین سرنوشت ملل” که مفهومی بورژوایی دارد از کجا بر می حیزد و باعث آن می شود که لنین سرسختانه مدافع بعضی مناسبات بورژوایی پس از به ثمر رساندن انقلاب کارگری گردد.
برای پاسخ دادن به این مسئله باید به سالهای دورتر از 1917 برگردیم و نمونه ی دیگری را که موجب اشتباه قابل توجه ای بعد از انقلاب اکتبر می شود، بررسی و یادآوری نماییم و آن مسئله ی دهقانان است. شاید در ابتدا به نظر رسد که کمی از بحث اصلی جدا مانده ایم، ولی هدف آنست که یک نمونه ی دیگر بدست دهیم که اینبار چگونه لنین بعد از انقلاب اکتبر برای ارضای مواضع بورژوایی اس ـ آر های چپ، در رابطه با دهقانان عقب نشینی می نماید و مواضع بورژوایی دوران انقلاب دموکراتیک روسیه را بعد از انقلاب کارگری نیز اختیار می کند، در صورتیکه در برنامه ی انقلاب کارگری شعار دیگری داشت. البته رزا لوکزامبورگ انتقادی به مسئله ی دهقانی نموده بود و دقیقن یادآوری مذکور عللی را موجب می گردد که جهت کسب حقایق آن مروری به نظرات لنین در این زمینه ی مشخص در سال های قبل از انقلاب 1905 نمایم. به باور من آنچه که موجب تحلیل اشتباه آمیز لنین در مورد مسئله ی ملی و دهقانان بعد از انقلاب اکتبر می گردد، نه اینکه ادوار متفاوت نظام سرمایه داری را مد نظر قرار نمی دهد، بلکه در پاره ای از موارد بین سیاست های اقتصادی و بویژه مسئله ی ملی بین دو انقلاب دموکراتیک و کارگری ــ با هر مصلحتی که در مورد آن طرح گردد ــ تفاوتی قائل نمی شود. سعی می کنیم که در زیر بهتر بدان بپردازیم. زمانیکه انقلاب دموکراتیک روسیه در سال 1905 جریان داشت، لنین در ژوئن و ژوئیه همان سال، کتاب “دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک” را می نویسد و سریعن به وسیله ی کمیته مرکزی حزب بلشویک برنامه ی حزب در چارچوب انقلاب دموکراتیک در داخل و خارج روسیه انتشار می یابد و در آن اهداف انقلاب جاری ترسیم میر گردد و از آنجا که انقلاب دموکراتیک است، در نتیجه و به درستی مسائل دهقانان که جمعیت قابل توجه ای در جامعه ی روسیه را تشکیل می دهند، باید به شیوه ی بورژوایی حل گردد. از این نظر لنین تاکید می کند:
«انقلاب با نشان دادن طبیعت واقعی طبقات گوناگون جامعه، با نشان دادن اینکه دمکراسی ما جنبه ی بورژوازی دارد و با نشان دادن تمایلات واقعی دهقانان که انقلابی بودن آنها روح بورژوا دمکراتیک داشته ولی آنچه را که در ضمیر خود نهفته دارند ایده ی سوسیالیزاسیون نبوده بلکه ایده ی مبارزه طبقاتی جدیدی بین بورژوازی دهقانی و پرولتاریای ده است، ـ برنامه و تاکتیک سوسیال دمکراسی را در عمل تایید خواهد کرد.»(10).
انقلاب بورژوایی، مسیر خود را به روشنی تدقیق می نماید. زیرا زمانیکه دهقانان اراضی مالکین بزرگ را به تصرف خود می آورند، یعنی خود به مالک مبدل می شوند و به درستی لنین امر مذکور را بورژوایی می داند ولی “سوسیال رولوسیونرها” یا (اس ـ آرها)، برای همان انقلاب که بورژوایی بود، تقسیم زمین به دهقانان را سوسیالیستی ارزیابی می نمودند! باز لنین در چنین رابطه ای خاطر نشان میدارد:
«…دهقانان مسلما تکیه گاه انقلاب و جمهوری خواهند بود، زیرا فقط در صورت پیروزی کامل انقلاب است که برای دهقانان در زمینه ی رفرم های ارضی تحصیل همه چیز، میسر خواهد شد، یعنی تحصیل تمام آن چیزهائی میسر خواهد شد که مورد تمایل آنانست و آرزوی آنرا دارند و واقعا لازم دارند (ولی نه برای محو سرمایه داری که “سوسیالیست رولوسیونرها” تصور میکنند)، بلکه برای اینکه از منجلاب اصول سرواژ و از ظلمت خواری و مذلت و چاکری خلاص شوند و شرایط زندگی خود را تا حدودی که در شرایط اقتصادی کالائی ممکن است بهبود شوند.»(11).
در اینجا آنچه در بحث ما بیش از پیش اهمیت دارد، وظایف سیاستی استکه در هر شرایط تاریخی مشخص و بنا بر مرحله ی انقلاب، منافع طبقات و اقشار اجتماعی را متعین میکند و پس از پیروزی انقلاب در روند اجتماعی، عملی می گردد. اگر گرفتن زمین از مالکین بزرگ برای گذشته های دور با دگرگونی بورژوایی یعنی با انقلاب دموکراتیک غالب گیری می شود، انقلاب کارگری نمی تواند اهداف منافع طبقاتی نظام سرمایه داری را در خویش پرورش داده و آنرا در اهداف سوسیالیزاسیون با حاکمیت شوراهای کارگری قرار دهد. عمل مذکور به معنای اقتدار بورژوازی در مرحله ی نخستین جامعه ی سوسیالیستی است، با این تفاوت که هنوز سوسیالیسم برقرار نشده ولی قدرت سیاسی شوراهای کارگری به سوی آن در حرکت است. اگر آزمون یاد شده را جامعه ای که انقلاب کارگری در آن تحقق یافته به کار نگیرد، بی تردید سرنوشتی به عقب، یعنی به سوی نظام سرمایه داری خواهد داشت. این مسئله دو روی سکه ای است که بعنوان “حق تعیین سرنوشت ملل تا حد جدایی”، بعد از انقلاب کارگری نیز مطرح می شود و قصد آن دارد که با منزوی ساختن پرولتاریا با ملل دیگر، تمایلات بورژوایی را در صحن انقلاب کارگری پرورش دهد. لنین که انقلابی بزرگ جهان سوسیالیسم بشمار می رود، بدین موضوع پراهمیت آگاهی کامل داشت و در سال 1905 درباره ی دهقانان یادآوری می نماید:
«موفقیت قیام دهقانان و پیروزی انقلاب دمکراتیک فقط راه را برای مبارزه ی واقعی و قطعی در راه سوسیالیسم، در شرایط استقرار جمهوری دمکراتیک هموار خواهد نمود. دهقانان بمثابه ی یک طبقه ی صاحب زمین در این مبارزه همان نقش خیانتکارانه و بی ثباتی را بازی خواهد کرد که بورژوازی اکنون در مبارزه در راه دمکراتیسم بازی می کند. فراموشی این نکته بمعنای فراموشی سوسیالیسم و بمعنای خود فریبی و فریب دیگران در مورد منافع حقیقی و وظایف پرولتاریا است.»(12).
سیاست روشن و بدیهی طرح شده از طرف لنین مرز حقیقی دگرگونی بورژوایی با انقلاب کارگری را متمایز می سازد و ثابت می کند که انقلاب دموکراتیک در خدمت سیستم سرمایه و بطریق اولی طبقه مرتبط با آن یعنی دهقانان و بورژوازی شهری است که در برابر حکومت کارگری می ایستند و دشمن طبقاتی آنان میباشند. اما ایده های لنین پس از تحقق انقلاب کارگری تغییر می یابد و سعی می کند به بهای سازش با “اس ـ آرهای چپ” از آن بگذرد. در صورتیکه در ماه مه 1917، یعنی چند ماه قبل از انقلاب اکتبر، نظریه واقع بینانه ارائه داده و نوشته بود:
«2ـ دهقانان باید بطور متشکل از طریق شوراهای نمایندگان دهقانان خود بیدرنگ کلیه زمینها را در محل بمنظور بهره برداری از آن ضبط نمایند… 3ـ مالکیت خصوصی بر زمین باید بطور کلی لغو گردد، یعنی حق مالکیت بر تمام زمینها باید فقط متعلق به تمام مردم باشد. و اما اداره امور زمین ها باید در دست ارگانهای دمکراتیک محلی باشد.»(13).
سیاست های پرولتری بلشویک ها و شعارهایی که در رابطه با انقلاب کارگری با راهکارهای واقع بینانه در راه سوسیالیسم طرح می شود، باعث آن می گردد که به تدریج از ماه ژوئن 1917 پایگاه کارگری، سربازی و دهقانان زحمتکش در شوراها به سوی برنامه ی بلشویک ها افزایش یابد. تا قبل از آن اکثریت عظیمی را منشویک ها و اس ـ آرها در این شوراها تشکیل می دادند. این مسئله ثابت می کند که شوراهای کارگران ـ سربازان و نیز کارگران کشاورزی با پذیرش لغو مالکیت خصوصی، صفوف بلشویک ها را بصورت گسترده مستحکم می سازند و بدین ترتیب از ماه ژوئیه 1917، بلشویک ها قدرت بلامنازع انقلاب می گردند. ولی اگر عکس این عمل صورت می گرفت و بلشویک ها برسیاست شعارهای بورژوایی که در چارچوب “دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک” طرح شده بود، تکیه میکردند، هرگز نمی توانستند اکثریت شوراهای یاد شده را کسب نمایند. زیرا منشویک ها و اس ـ آرها پس از سپری شدن انقلاب فوریه 1917 هنوز شعارهای بورژوایی را دنبال می کردند و بویژه سوسیالیسم تخیلی اس ـ آرها، ضبظ زمین مالکان بزرگ به دهقانان را نه در بستر مالکیت اشتراکی، بلکه در رابطه با مالکیت خصوصی، بعنوان برنامه ی سوسیالیزاسیون و نیز “محو سرمایه داری” ارزیابی می کردند! آنها با اینگونه سیاست ها و برنامه های اقتصادی بورژوایی، تمام قدرت خویش در شوراها را از دست می دهند و بلشویک ها با نفی مالکیت خصوصی بر زمین های کشاورزی و واحدهای تولیدی در شهر، اکثریت کارگران و دهقانان زحمتکش را به سوی خود جلب می نمایند و اینگونه انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر به ثمر می رسد. ولی قبل از انقلاب اکتبر و از زمانی که بلشویک ها اکثریت شوراهای کارگران و سربازان را از آن خود می سازند، بخشی از اس ـ آرها تحت عنوان اس ـ آرهای چپ به بلشویک ها نزدیک میشوند. ولی این نزدیکی فاقد چشم انداز سوسیالیستی بود. زیرا آنها معتقد به مالکیت اشتراکی دهقانان بر زمین نبودند و همان برنامه ی بورژوایی سابق را در مرکز برنامه های اقتصادی قرار می دادند و بلشویک ها را از عملی ساختن مالکیت اشتراکی زمین برحذر می داشتند. این مسئله تاثیرات مخرب خود را پس از انقلاب اکتبر حفظ می نماید و براین اساس است که در نوامبر 1917 و پس از 15 روز که از 25 اکتبر گذشته بود ما با گردش به راست لنین و بلشویک ها در چارچوب برنامه های اقتصادی دهقانان روبرو می شویم که در کنگره ی فوق العاده سراسری شوراها به روشنی آشکار می شود. زیرا در این کنگره لنین و بلشویک ها ابراز میدارند:
«به ما می گویند که مخالف سوسیالیزاسیون زمین هستیم و از این رو نخواهیم توانست با اس آرهای چپ به تفاهم برسیم. در پاسخ می گوییم: بلی ما مخالف سوسیالیزاسیون اس آری زمین هستیم، ولی این امر مانع اتحاد شرافتمندانه ما با اس آرهای چپ نیست. امروز یا فردا اس آرهای چپ وزیر فلاحت خود را پیشنهاد خواهند کرد، و اگر او بخواهد قانون سوسیالیزاسیون را از تصویب بگذراند ما رای مخالف نخواهیم داد. رای ما ممتنع خواهد بود. رفیق لنین در پایان بیانات خود خاطر نشان ساخت که تنها با اتحاد کارگران و دهقانان می توان زمین و صلح بدست آورد. ضمنا از رفیق لنین سئوال شد که اگر اس آرهای چپ در مجلس موسسان در اقلیت باشند و بخواهند قانون سوسیالیزاسیون زمین را از تصویب بگذرانند بلشویک ها چه روشی در پیش خواهند گرفت، آیا از دادن رای خودداری خواهند داد؟ او گفت البته که خیر. بلشویک ها برله این قانون رای خواهند داد و قید خواهند کرد که ما برله این قانون رای دهیم که از دهقانان در برابر دشمنانشان پشتیبانی کنیم.»(14).
ما قبلن از برنامه ی اقتصادی اس ـ آرها در رابطه با سوسیالیزاسیون که برنامه ای بسیار قدیمی بود، آگاهی داشتیم ولی تعجب اینجاست که آنها قصد دارند برنامه ی بغایت بورژوا ـ دهقانی خود را در جامعه ای که قدرت سیاسی بدست شوراهای کارگری است، عملی سازند و از همه تعجب تر که بلشویک ها و لنین نیز میخواهند وزارت کشاورزی را به اس ـ آرها واگذار نمایند تا زمین ها را به شیوه ی بورژوایی سوسیالیزاسیون اس ـ آرها، بین دهقانان تقسیم نماید و بلشویک ها نیز به لایحه ی مذکور رای مثبت دهند! در صورتیکه در ماه مه 1917، یعنی 5 ماه قبل از انقلاب اکتبر، تقسیم زمین و ابزار کار وابسته به آن به شکل اشتراکی از طرف شوراهای نمایندگان دهقانان در هر منطقه ای صورت میگرفت و بوسیله ی “ارگان های دمکراتیک محلی” اداره میگردید. متاسفانه پس از چند روز از انقلاب همه ی وظایف انقلاب کارگری به فراموشی سپرده میشود و بجای آن ضبط زمین از مالکان بزرگ به شیوه ی سرمایه دارانه در اختیار دهقانان قرار می گیر. در چنین رابطه ای دهقانان به مالکین زمین تبدیل می شوند و منشویک ها از جمله اس ـ آرهای راست به دهقانان میگفتند که در آینده بلشویک ها زمین ها را از شما پس خواهند گرفت و بدین ترتیب دهقانان را علیه جامعه ی انقلابی روسیه می شوراندند. آنها که طعم مالکیت را احساس کرده بودند برای سرنگونی قدرت شوراها، در صفوف ژنرال های کراسنوف و ارتش سفید ظاهر شده و اس ـ آرهای چپ نیز با آنها همکاری میکردند. این نیز بمثابه وظیفه بزرگی که به راه خطا میرود و همانند موضع بورژوایی “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل”، ضربه ی کاری دیگری به انقلاب اکتبر و نیز به قدرت شوراهای کارگری وارد میآورد.
“حق تعیین سرنوشت”: لنین و رزا لوکزامبورگ
در 25 اکتبر انقلاب کارگری روسیه با پیروزی به ثمر میرسد و در همان روز پیام “کمیته نظامی ـ انقلابی شورای نمایندگان کارگران و سربازان” از پتروگراد “به شهروندان روسیه” بصورت رسمی اعلام می گردد. این اولین انقلاب کبیر کارگری است که کل جامعه را به زیر قدرت شوراهای کارگران و سربازان سازماندهی می کند و باید برنامه های اولیه ی سوسیالیستی را عملی سازد. متاسفانه در مورد دهقانان، همانطور که در قبل آمده بود، اولین خطای سوسیالیستی با ضبط اراضی به سبک بورژوایی ریشه مالکیت خصوصی در دهقانان تقویت می شود و بویژه باعث شکافی بین کارگران شهری با زحمتکشان روستایی می گردد. این انقلاب از بستر جنگ جهانی اول سر برون میآورد و علاوه بر نیروهای ضد انقلاب داخلی، دشمنان زیادی در خارج از مرزها دارد. از این نظر انقلاب اکتبر صلح را نیز جزو برنامه ی مبرم و اساسی خود قرار می دهد. از همان ساعات اولیه که قدرت سیاسی بدست شوراها منتقل می گردد، کنگره دوم سراسری شوراها در 25 اکتبر فراخوانده میشود و در آن به همه ی اهداف اولیه و عاجل از جمله درباره ی صلح و حق تعیین سرنوشت ملل، قطعنامه صادر میگردد. انقلاب موظف می دارد که:
«کنگره با اتکا به اراده ی اکثریت عظیم کارگران، سربازان و دهقانان و با اتکا به قیام پیروزمندانه ی کارگران و پادگان پتروگراد زمام حکومت را بدست خود می گیرد. دولت موقت واژگون گردید. اکثریت اعضای دولت موقت بازداشت شده اند. حکومت شوروی صلح دمکراتیک فوری به همه ی ملت ها و آتش بس فوری در تمام جبهه ها را پیشنهاد خواهد کرد.» و به دنباله ی آن در رابطه با حق تعیین سرنوشت ملل اعلام می دارد: «هرگاه ملتی را بزور در درون مرزهای کشوری نگاهداشته باشند و هرگاه علیرغم تمایلی که از طرف آن در مطبوعات در اجتماعات مردم، در تصمیمات احزاب و یا با عصیان و قیام بر علیه بیدادگری ملی ابراز شده باشد، ـ به این علت حق داده نشود از طریق انتخابات آزاد و در شرایطی که سپاهیان ملت الحاق گر یا بطور کلی ملت قوی تر کاملا سرزمین آن را تخلیه کرده باشند، بدون کوچکترین اجباری مسئله ی مربوط به اشکال موجودیت دولتی خود را حل نماید، آنگاه الحاق چنین ملتی ملحق کردن بزور یعنی غصب و اعمال زور است.»(15).
باید اضافه نمود که غصب و الحاق از روی جنگ و زور از طرف تزار صورت گرفته بود، برعکس آنچه به آزادی و دموکراسی مربوط می شود؛ لهستانی ها، فنلاندی ها، اوکرائینی ها و… دوش به دوش انقلابیون روسی از انقلاب شکست خورده ی 1905 تا فوریه 1917 و حتا انقلاب اکتبر مبارزه می کردند ولی لنین همواره از جدایی صحبت می کند و موازین بورژوایی را در راس برنامه های خود قرار می دهد. چالش یاد شده بویژه در کنگره ی انترناسیونال دوم در 1914، عمده ترین بحث ها را بین رزا لوکزامبورگ و لنین درباره لهستان و در کلیت خویش “حق تعیین سرنوشت ملل” بر می انگیزد. زمانی که انقلاب اکتبر به ثمر می رسد، رزا لوکزامبورگ محکومیت چهار ساله اش را در زندان سپری می ساخت و زمانی که باردیگر با اصرار بلشویک ها پس از اکتبر روبرو میشود، کمی برآشفته می گردد، زیرا این کمونیست انقلابی میدانست که عملی ساختن “حق تعیین سرنوشت ملل” چه ضربه ی کاری به انقلاب و نیروهای پرولتری وارد میسازد و چگونه موجبات تقویت هر چه بیشتر ضد انقلاب بورژوایی را در میدان نبرد داخلی و به خصوص در خارج از مرز های روسیه، فراهم میکند. از این نظر از داخل زندان مینویسد:
«بلشویک ها تا حدی مسئول این امر هستند که شکست نظامی به فروپاشی و تجزیه ی کشور تبدیل شد. علاوه براین، خود بلشویک ها، تا حد زیادی، مشکلات عینی این وضعیت را با شعاری تشدید کردند که در کانون سیاست های شان قرار دارد: به اصطلاح حق تعیین سرنوشت خلق ها یا ــ در واقع آنچه به تلویح در این شعار نهفته است ــ تجزیه روسیه. فرمول حق ملیت های گوناگون امپراطوری روسیه برای تعیین سرنوشت مستقل خود، “حتی تا حد جدایی دولتی از روسیه”، که با سرسختی جزم اندیشانه ای از نو عنوان شد، شعار مبارزاتی خاصی بود که لنین و رفقایش در دوران مخالفت با امپریالیسم میلیوکفی و کرنسکی مطرح کرده بودند. این شعار محور سیاست داخلی آن را نیز پس از انقلاب اکتبر تشکیل می دهد و کل پلاتفرم بلشویک ها در برست ـ لیتوفسک از آن تشکیل شده بود و به وسیله ی آن با نمایش قدرت امپریالیسم آلمان مقابله میکردند. آنچه بیش از همه شگفت آور است سرسختی و سماجت انعطاف ناپذیر لنین و رفقایش در چسبیدن به این شعار است، شعاری در تضاد حاد با سانترالیسمی که همواره از آن سخن میگفتند و نیز با دیدگاهی که درباره ی سایر اصول دمکراتیک پذیرقته بودند… حق تعیین سرنوشت خلق ها را هسته سیاست دمکراتیک تلقی کردند که به خاطر آن تمامی ملاحظات عملی و انتقادی واقعی میباید مسکوت باقی میماند… در برست ـ لیتوفسک به عنوان حافظ و نگهبان آزادی و دمکراسی و مظهرر ناب و خالص اراده ی مردم و بالاترین مرجع در زمینه ی سرنوشت سیاسی ملت ها از حق “رای مردم” ملیت های خارجی روسیه درباره ی کشوری که به آن تعلق دارند دفاع میکنند. درک تضاد فاحشی که در این جا به چشم می خورد از آن جهت دشوارتر است که اشکال دمکراتیک حیات سیاسی در هر کشوری، چنان که خواهیم دید، عملا با ارزشمندترین و حتی اجتناب ناپذیرترین بنیادهای سیاست سوسیالیستی گره خورده است، در حالی که “حق تعیین سرنوشت ملت ها” چیزی جز جمله پردازی و دغلکاری پوچ و توخالی خرده بورژوایی نیست. در حقیقت معنای این حق چیست؟ این الفبای سیاست سوسیالیستی است که سوسیالیسم با هر نوع شکل از ستم از جمله ستم یک ملت بر ملت دیگر مخالفت میکند. با این همه، اگر سیاستمداران هوشیار و منتقدی چون لنین و تروتسکی و دوستان آنها در مقابل هر نوع جمله پردازی خیالبافانه ای مانند خلع سلاح، جامعه ی ملل و غیره به طنز شانه ای بالا می اندازند و اکنون در این مورد همان نوع جمله پردازی توخالی را به موضوع مورد علاقه ی خود بدل میسازند، از نظر ما این یک فرصت طلبی سیاسی است. لنین و رفقایش آشکارا حساب کرده اند که جز با دادن افراطی ترین و نامحدودترین نوع آزادی برای تعیین سرنوشت به اقوام بیگانه در چارچوب امپراتوری روسیه، آن هم به نام انقلاب و سوسیالیسم، هیچ روش قاطع تری برای برقراری پیوند آنها با انقلاب و آرمان پرولتاریای سوسیالیست وجود ندارد.»(16).
رزا لوکزامبرگ انتقاد خود را برخطای تئوریک لنین در زمینه ی “حق تعیین سرنوشت ملل” ابراز میدارد و در تداوم نوشته اش به یادآوری از همه ی ملل، یعنی “لهستان، فنلاند، اوکرائین، لیتوانی، کشورهای بالتیک، قفقاز می پردازد و توضیح میدهد که چگونه اوکرائین همسایه مرزی روسیه پس از جدایی به امپریالیسم آلمان اجازه میدهد که نیروی نظامی خود را وارد خاک اوکرائین نماید و یکی پس از دیگری، یعنی فنلاند و لهستان، صفوف بورژوا امپریالیست ها را تقویت می کنند تا بدین طریق پرولتاریای روسیه را بیشتر تضعیف سازند. رزا ادامه میدهد که همه ی پیش بینی های لنین در مورد “حق تعیین سرنوشت ملل” در راستای تقویت انقلاب اکتبر با شکست مواجه میشود. رزا لوکزامبورگ در این زمینه حقایق انکار ناپذیری را برملا می سازد، زیرا برداشت های تئوریک لنین در چارچوب “آزادی اتحاد” و نیز “آزادی جدایی”، کاملن به بن بست میرسند. زیرا ملل یاد شده پس از جدایی از روسیه ی انقلابی، با حاکمیت استثمارگر بورژوایی وطنی روبرو میشوند که علاوه بر اینکه تمام آزادی های آنان را سرکوب می نماید، جوامع جدا شده را همانطور که رزا توضیح داده بود در اردوی امپریالیسم آلمان غوطه ور میسازند و موجبات “آزادی اتحاد” نه در میان خود و نه با پرولتاریای روس را فراهم نمی کنند. رزا لوکزامبورگ ادامه میدهد:
«بلشویک ها به جای آنکه با همان روحیه ی ناشی از سیاست بین المللی و راستین طبقاتی که در مسائل دیگر از خود نشان میدادند عمل کنند، به جای آنکه در راه اتحاد فشرده ی نیروهای انقلابی در سراسر مناطق امپراتوری بکوشند، به جای آنکه با چنگ و دندان از یکپارچگی امپراتوری روسیه به مثابه ی قلمرو انقلاب دفاع کنند و با تمامی اشکال جدایی طلبی از همبستگی و تجزیه ناپذیری پرولتاریا در تمامی سرزمین های واقع در قلمرو انقلاب روسیه، به عنوان بالاترین ستاد فرماندهی سیاسی آن، بستیزند، برعکس با جمله پردازی های توخالی خود درباره ی “حق تعیین سرنوشت ملت ها تا حد جدایی”، ظریف ترین و مطلوب ترین دستاویز، همان پرچم تلاش های ضدانقلابی، را برای بورژوازی در تمامی کشورهای مرزی فراهم آورده اند. آنان به جای اینکه به پرولتاریای کشورهای مرزی علیه تمامی تلاش های جدایی طلبانه به عنوان دام هایی بورژوایی هشدار دهند، با شعار خود و تسلیم کردن توده ها به عوامفریبی طبقات بورژوایی کاری جز ایجاد آشفتگی در آنها نمی کنند. آنان با این خواست ناسیونالیستی موجب تجزیه ی خود روسیه شده و چاقویی را به دست دشمن داده اند که قرار است در قلب انقلاب روسیه فرونشاند… آنان مواضع بورژوازی را تقویت و مواضع پرولتاریا را تضعیف کردند… ما به دلایل گوناگون باید به دقت سیاست های بلشویک ها را از این جنبه مورد بررسی قرار دهیم. “حق تعیین سرنوشت ملت ها” همراه با جامعه ی ملل و خلع سلاح به لطف پرزیدنت ویلسون، شعاری است که برمبنای آن تسویه حساب آتی سوسیالیسم بین المللی با بورژوازی انجام خواهد شد. روشن است که عبارت پردازی های مربوط به حق تعیین سرنوشت و کل جنبش سوسیالیستی که در حال حاضر بزرگ ترین خطر برای سوسیالیسم بین المللی است، از جانب انقلاب روسیه و مذاکرات برست بینهایت تقویت شده است. ما باید هنوز بطور کامل به این پلاتفرم بپردازیم. سرنوشت سوگبار این عبارت پردازی ها در انقلاب روسیه، که بلشویک ها خود با خارهای آن گزیده شده و خراش های خونینی برداشتند، باید برای پرولتاریای بین المللی هشدار و درسی را در بر داشته باشد.»(17).
رزا لوکزامبورگ تحلیل اجتماعی را که منطبق با اندیشه ی والای کمونیستی است در برابر خطرات ناشی از مفهوم بورژوایی “حق تعیین سرنوشت ملل” با قاطعیت ارائه می دهد و سیر حوادث صحت نوشته هایش را به اثبات می رساند. او در سپتامبر 1918 نظراتش را از زندان در مورد “حق تعیین سرنوشت خلق ها” برای جامعه ی انقلابی روسیه به نگارش میآورد، بدون آنکه بداند پس از سه ماه، یعنی در ژانویه 1919 همراه رفیق کارل لیبکنخت بدست خیانت کاران رویزیونیست حزب سوسیال دمکرات آلمان به قتل می رسند. چرا که این ضد انقلابیون “جنبش کارگری” از انقلابیون کمونیست وحشت داشتند. در مورد معاهده ی “برست ـ لیتوفسک” نیز بلشویک ها از همان ابتدا، فرمول بورژوایی خویش را به رخ امپریالیسم آلمان می کشیدند و مطرح می ساختند که ما به آزادیهای ملل احترام قائلیم و تمام مساعی را بکار می بندیم که از روسیه جدا شوند. بلشویک ها بجای اینکه از جامعه ی انقلابی و باصطلاح از تمامیت جامعه ی سوسیالیستی در برابر بورژوازی دفاع کنند، از قبل بدانها در این رابطه ی بس مهم، اطمینان می دادند. برعکس در موارد دیگر با قاطعیت در “برست” برابر امپریالیسم آلمان مقاومت می کردند و حتا عقب نشینی آنان را موجب می گشتند. لنین درباره “برست ـ لیتوفسک” می نویسد:
«کنگره قرارداد صلحی را که نمایندگان ما در تاریخ سوم سال 1918 در برست ـ لیتوفسک امضا کرده اند تایید (تصویب) میکند… حالا پس از انقلاب سوسیالیستی، پس از سرنگون ساختن قدرت سیاسی بورژوازی در روسیه، پس از فسخ و اعلام همه ی قراردادهای سری امپریالیستی توسط ما، پس از الغا وامهای خارجی، پس از پیشنهاد صلح عادلانه به همه ملتها بدون استثنا از جانب دولت کارگری و دهقانی، روسیه که خود را از تنگنای جنگ امپریالیستی نجات داده، حق دارد اعلام کند در غارت و سرکوب کشورهای دیگر شرکت ندارد. جمهوری شوروی فدراتیو روسیه از این تاریخ ضمن تقبیح متفقانه ی جنگ های غارتکرانه، دفاع از میهن سوسیالیستی را در برابر تمام حملات احتمالی از جانب هر دولت امپریالیستی حق خود و وظیفه خود می شمارد.»(18).
لنین و بلشویک ها در “برست” (یکی از شهرهای آلمان) مطابق با اندیشه ای که از سالها قبل در رابطه با “حق تعیین سرنوشت خلق ها” داشتند، جدا کردن ملل را از جامعه ی انقلابی روسیه، به امپریالیسم آلمان اظهار داشته بودند و دقیقن به همین خاطر است، حتا در صورت پی بردن به خطا، راهی برای بازگشت باقی نمانده بود. از این نظر است که رزا لوکزامبورگ تاکید کرده بود (در همین نوشته): “روشن است که عبارت پردازی های مربوط به حق تعیین سرنوشت و کل جنبش سوسیالیستی که در حال حاضر بزرگ ترین خطر برای سوسیالیسم بین المللی است، از جانب انقلاب روسیه و مذاکرات برست بینهایت تقویت شده است.” ولی از لابلای مباحث مهم جاری درباره ی “حق تعیین سرنوشت ملل” و نیز برنامه ی دهقانی پس از انقلاب کبیر اکتبر، ما در همان ابتدا با پدیده ای روبرو میشویم که مطابق با آن، تصمیمات به نام شوراهای کارگری و دهقانی ولی در عمل از آستین حزب بلشویک (حزب کمونیست روسیه) و بویژه لنین اتخاذ میگردید. اینها گامهای اولیه قدرت حزبی در حاکمیت شوراهای کارگری است که بتدریج سرمایه داری دولتی را در جامعه ی آتی کشور شوراها حاکم میسازد. در جهان بینی برابرطلبانه یعنی ایدئولوژی کمونیستی، همه چیز جهانی ارزیابی میشود. این درست است که انقلاب سوسیالیستی می تواند در یک جامعه صورت گیرد، ولی هرگز آن جامعه به تنهایی قادر نیست پیروزی سوسیالیسم را تحقق بخشد. چرا که سوسیالیسم در چارچوب ایده ی برابر طلبانه ی جهانی ظاهر میگردد. به همین دلیل است رزا لوکزامبورگ مینویسد:
«…لنین و تروتسکی و رفقای آنها نخستین کسانی بودند که به پرولتاریای جهان سرمشق نشان دادند… این عامل اساسی و پایدار در سیاست بلشویکی است. در این مفهوم، خدمت جاودانه ی تاریخی آن ها این بوده که با تصاحب قدرت سیاسی و برخورد عملی با مسئله ی تحقق سوسیالیسم، پیشاپیش پرولتاریای جهانی گام برداشتند و جدال بین کار و سرمایه را در سراسر جهان با قدرت تمام گسترش دادند. این مسئله در روسیه فقط میتوانست طرح شود اما در روسیه نمی توانست حل گردد. و به این مفهوم آینده در همه جا به “بلشویسم” تعلق دارد.»(19).
5 شهریور 1393 ـ 27 اوت 2014
ادامه دارد
منابع:
(10) ـ لنین ـ “دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک” ـ صفحه 206 ـ منتخب آثار
(11) ـ لنین ـ همانجا. صفحه 231
(12) ـ لنین ـ همانجا. صفحه 241
(13) ـ لنین ـ “نخستین کنگره کشوری نمایندکان دهقانان روسیه” ـ صفحه 458 ـ منتخب آثار
(14) ـ لنین ـ “کنگره فوق العاده ی سراسری شوراهای نمایندگان دهقانان روسیه” ـ صفحات 545 ـ 546 ـ منتخب آثار. تاکید از من است
(15) ـ “کنگره ی دوم سراسری شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان روسیه” ـ صفحه 531 ـ منتخب آثار
(16) ـ “گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ” به کوشش پیتر هودیس، کوین اندرسن؛ ترجمه: حسن مرتضوی
(17) ـ همانجا
(18) ـ لنین ـ “چهارمین کنگره فوق العاده شوراهای سراسری روسیه” بخش “قطعنامه درباره ی تصویب قرارداد برست” ـ صفحه 612 ـ منتخب آثار. (تاکید از من است)
(19) ـ “گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ”.
______________________________
کردستان و مفهوم بورژوایی “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” (قسمت سوم)
احمد بخردطبع
در دو قسمت گذشته مقاله ی حاضر، توضیح دادیم که “حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی ملل” ایده ای است که با جهان بینی کمونیسم و سوسیالیسم انقلابی منافات دارد، زیرا سرمایه داری در تمام سطوح آن از کوچک و بزرگ کاملن بعنوان طبقه ای بازدارنده در برابر نیروهای مولده ی اجتماعی است و حق تعیین سرنوشت قصد دارد تحت شعار بی محتوای یاد شده، همان طبقه را در سرحدات جدیدی علیه نیروهای بالنده یعنی کارگران و زحمتکشان به قدرت آورد. نگرش مذکور در مسیر قدرت گیری ناسیونالیسم گام برمیدارد، زیرا بورژوازی را منقسم می سازد و به ناچار باید بخشی از آن را ترجیح دهد و در نهایت تحت همان شعار “حق تعیین سرنوشت ملل”، چه بخواهد و چه نخواهد، چه با اراده باشد و یا بصورت غیر ارادی تجلی یابد، نهادی از “بورژوازی ملی” در راهکارهای اجتماعی اش آشکار خواهد گشت. نظریه مذکور در خدمت به آرایش نیروی بورژوازی، در تضاد با منافع طبقاتی جنبش کارگری قرار گرفته و با اتخاذ نگرش رفرمیستی از مبارزه ی طبقاتی منحرف می گردد. بنابراین معضل اساسی فقط در جدایی و انقسام طبقاتی کارگری نیست، چرا که این تفکر اهمیت درجه دوم خواهد داشت. برعکس معضل اساسی تقویت نیروی طبقاتی بورژوازی در شکل جدیدی از قدرت است که در سطح فوقانی قرار می گیرد و با سازماندهی منظم ماشین دولتی در مرحله ی دیگری به سرکوب نیروهای مولده دست مییازد و بطور واقعی در چنین مرحله ای است که انقسام طبقاتی کارگری، سرکوب و تطمیع دیکتاتورمآبانه را از طرف بورژوازی سهل تر خواهد ساخت. یکی از ابزارهای ناسیونالیسم در مشروعیت بخشیدن به تجزیه ی اجتماعی، اتکا براین پایه است که دولت مرکزی با اهانت و سرکوب به قوم مشخصی، عرصه را در همزیستی و اتحاد تنگ می نماید. ولی برعکس، کمونیست ها نباید خود را بدین مسائل روبنایی مشغول کنند و تصمیمات سیاسی را بدینگونه که با آزارهای روانی بنا شده است، منتج سازند. در تمام جهان هرجا و در هر بخشی از جامعه که مبارزه ی طبقاتی جریان دارد، توهین و سرکوب از طرف قدرت سیاسی بورژوازی گسترش بیشتری مییابد. کردستان بویژه از سال 1358، یکی از مراکز اساسی مبارزه است. در گذشته از دوره های جنبش مشروطیت تا فعالیت های “فرقه اجتماعیون و عامیون” و سپس “حزب کمونیست ایران”، “جمهوری گیلان”، “جنبش جنگل” و فعالیت های سیاسی تا پای جان مبارزان آن، بیش از بیش در چارچوب استانهای آذربایجان و گیلان تجلی مییافت. خیل عظیمی از مبارزان این دو استان به دلیل شرکت در اغلب جنبش های اجتماعی و نقش اساسی در سازماندهی آنها، مورد اهانت و سرکوب مستمر قرار گرفته اند که اثرات مخرب آن برای گیلانی ها و آذربایجانی ها از طرف رژیم منحط و بی هویت سلطنتی هنوز هم باقی است. آنان گیل زنان شجاع را که در نبرد برابرطلبانه و نیز کسب حقوق زنان ایران (چونان روشنک و سعادت نسوان) می رزمیدند، صفت “هرجایی” بدانها بخشیدند و گیل مردان مبارز را “جاکش” ارزیابی کردند. تمام اصطلاحات آزار دهنده و تحقیر آمیز که در چارچوب “جوک” علیه آذربایجانی ها و گیلانی ها آشکار میگردد، ریشه در سنت تاریخی ـ مبارزاتی آنان دارد. این گونه سرکوب، آزار و توهین مستمر در شرایطی که منطقه ای نقش بارز و اساسی در مبارزه ی طبقاتی ایفا نماید، از طرف ارتجاع سیاسی و در کلیت خویش نظام سرمایه داری تعجبی را برنخواهد انگیخت. کردستان نیز از قاعده ی فوق مستثنا نخواهد ماند و سوسیالیست های انقلابی بدین امر کاملن وافقند (متاسفانه لنین نیز در چنین چارچوبی برای توجیح موضع اشتباه آمیز خویش، گرقتار شده بود).
از طرفی اگر جدایی و تشکیل مرز و بوم دیگر، مبانی خود را در تشدید مبارزه ی طبقاتی در حکومت جدید جستجو کند، بیراهه را طی خواهد کرد زیرا تمام بررسی های تاریخی در این مورد مشخص، عکس آنرا به اثبات می رسانند. همانطور که تمام پیش بینی های لنین در مورد “حق تعیین سرنوشت ملل” در رابطه با تجزیه آنها از روسیه ی انقلابی، با خطا و اشتباه تئوریک مواجه گردید. در نتیجه برای سوسیالیست های انقلابی باورمند به دگرگونی اجتماعی و کسب قدرت بوسیله ی حکومت شوراهای کارگری، انقسام و تجزیه در اولین گام و در درجه ی اول بورژوازی جهانی و منطقه ای را که از یک سرشت اند، از دیدگاه طبقاتی منسجم تر می سازد و در مرحله ی بعدی، با تجزیه طبقه کارگر، ابزار کنترل و در تعاقب آن سرکوب جنبش کارگری را سهل تر خواهد نمود. سوسیالیست های انقلابی کردستان نیز از آنجا که نباید انسجام طبقاتی نظام سرمایه داری جهانی و به طریق اولی بورژوازی منطقه ی خاورمیانه را موجب شوند، آکسیونهای جدایی و تجزیه طلبی را محکوم میسازند. برای سوسیالیست های انقلابی، مرز و بوم و دفاع از میهن سرمایه داری، دفاع از سیستم کارمزدوری و کسب ارزش اضافه آنهاست. سوسیالیست های انقلابی نه به نژاد های مختلف اختراع شده از نیروی ثروت جهانی می اندیشند و نه به موازین ملل قالب گیری شده در چارچوب منافع ثروت در عرصه های تاریخی دور و نیز نظام سرمایه داری باور دارند و در نتیجه اهرم های طبقاتی و زیربنایی را با شعارهای روبنایی که به صورت فریبکارانه از طرف بورژوازی طرح می گردند، اهمیتی نمی دهند. زیرا در غیر اینصورت از وظایف انقلابی عدول نموده و به رفرمیسم روی خواهند آورد. در یک کلام سوسیالیست های انقلابی به شعار کارگران جهان متحد شوید، متکی هستند. این شعار کل طبقه ی کارگر جهانی را به دلیل اینکه سرمایه در کیفیت و محتوای واحدی به استثمار کارگران در تمام جوامع می پردازد و از ثمره ی کار آنها، ارزش اضافه بدست می آورد، به اتحاد طبقاتی فرا می خواند. روشن است که رفرمیست ها نیز از این شعار استفاده میکنند تا کارگران جهان را فقط به مطالبات نازل و پیش پا افتاده در چارچوب موازین بورژوازی، قانع سازند و وظیفه ی “مسئولانه” خود را در قبال نظام سرمایه داری و در جهت حفظ تمامیت آن از خطرات انقلابی، به انجام رسانند. بنابراین انقلابیون کمونیست نه در پی انقسام، بلکه به دنبال اتحاد هرچه وسیع تر میباشند، زیرا با تمرکز و اتفاق و اتحاد طبقاتی خویش به همان اندازه از تمرکز سرکوبگرانه ی بورژوازی می کاهند. این وظیفه خطیر فقط در شرایطی بطور تدریجی به نتایج مثبت و معقول می رسد که در جنبش کارگری مبارزه علیه نظام سرمایه داری با مبارزه بر ضد رفرمیسم، لازم و ملزوم یکدیگر و تفکیک ناپذیر گردد. حق تعیین سرنوشت ملل امروزه شعاری است کهنه و توخالی که در دوران جوانی بورژوازی راه مبارزه را هموار می ساخت و اکنون کمونیست های انقلابی از آن بری می باشند و هیچگاه ـ حتا از روی تاکتیک ـ شعارهای دروغین و فریبکارانه را که به طبقه ی بورژوازی تعلق دارد، در بین طبقه ی کارگر و زحمتکشان تبلیغ و ترویج نمی کنند.
بورژوازی جهانی، داعش و بالکانیزاسیون خاورمیانه
پس از فروریزی دیوار برلین، امپریالیسم غرب حداکثر برای دو دهه قدرت بلامنازع جهان سرمایه بود. ولی از آغاز بحران ساختاری، امپریالیسم چین و روسیه بعنوان بلوک دیگری در برابر امپریالیسم غرب صف آرایی نموده و به رقابت میپردازند و به ویژه چین با نفوذ خویش در بسیاری از بازارهای جهانی، تهدیدی برای غرب محسوب می گردند. از آنجا که امپریالیسم غرب زیرک تر از رقیب عمل می کند و از تجربه ی بیشتری برخوردار است، همواره از حاشیه به مرکز تهاجم می برد و از آنجا که نفوذ سیاسی ـ اقتصادی بیشتری دارد، به همان اندازه به توطئه های گوناگونی روی می آورد. اگر از رقابت های دو بلوک امپریالیستی در آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی بگذریم، خاورمیانه به دلیل معادن سرشار انرژی یکی از مراکز ثقل توطئه ها بشمار می رود. در اواخر جنگ سرد دو بلوک در گذشته، القاعده از طرف امپریالیسم آمریکا سربرون میآورد تا به امیال و خواسته های آنها در خاورمیانه پاسخ دهد و حتا زمانیکه چالش بین قدرت های غربی و نهادهای وحشیانه ی زاییده از آنها آغاز میشود، باز به نفع آنها است زیرا تضاد مذکور به بهانه ی سرکوب “فرزندان” خویش، نفوذ نظامی خود را در جوامعی که “فرزندانشان” موجودند، هموار می سازد. ولی امروزه وضعیت خاور میانه با دو دهه ی پایانی قرن بیستم تفاوت دارد، زیرا علاوه بر رقابت دو بلوک امپریالیستی، قدرت دیگری بنام جمهوری اسلامی ایران قد علم کرده است که در کشتار و جنایت دست کمی از داعش ندارد و سالهاست اراده بر آن کرده که نفوذ سیاسی ـ اقتصادی خویش را در منطقه ی خاورمیانه گسترش هر چه بیشتر دهد و به عنوان قدرت اول منطقه به حساب آید. چیزی را که تحلیل گران چپ ایرانی بدان توجه ی چندانی ندارند. ایران جمهوری اسلامی با بهره گیری از ایدئولوژی مذهبی، صنعت انرژی، پتروشیمی و تا حدودی برمبنای صادرات کشاورزی، مناسبات خود را در بعضی از مناطق در خاورمیانه، بعضی جوامع آسیایی و آفریقایی و آمریکای جنوبی گسترش داده و با وجود تمام تحریم هایی که از طرف سرمایه داری امپریالیستی غرب صورت می گیرد، موجودیت خود را بعنوان قدرتی بویژه در خاورمیانه در برابر جوامع دیگری نظیر اسرائیل، ترکیه و عربستان سعودی نشان داده است. امروزه جمهوری اسلامی ایران، به مثابه ی حلقه ی ضعیف امپریالیسم جهانی عمل می کند و جدال در خاورمیانه بیش از همه در رابطه با تضعیف و به زیر کشاندن آنست. این همه ثابت می کند که بحران تولید انرژی هسته ای ایران برای امپریالیسم غرب بهانه ای بیش نیست و چالش و تضاد اساسی آنان در جای دیگری برمی خیزد که در فوق بدان اشاره رفت. نفوذ سیاسی ـ اقتصادی و حتا در بعضی موارد کمک های نظامی ایران در کشورهایی نظیر عراق، سوریه، لبنان و تا حدودی افغانستان، کشورهایی از قبیل اسرائیل، ترکیه و عربستان را که در وابستگی و هماهنگی آشکار و مستقیم با امپریالیسم غرب و در چارچوب منافع آنان عمل می کنند، به وحشت واداشته است. بنابراین رقابت بین سیستم سرمایه داری در خاورمیانه تا حدی به اوج خود رسیده که با توطئه های نظامی همراست و از دل چنین سیاستی است که دست داعش از آستین امپریالیسم غرب و به همت مستقیم کشورهای کارگزار آنان در خاور میانه، خارج شده و در ظاهر به عنوان حاکمیت اسلامی از بخش سنی مذهب در برابر اسلام شیعه که نماینده گی آنرا جمهوری اسلامی ایران به عهده دارد، سربرون آورده است. داعش مناطقی را در زیر آماج حملات خویش قرار داد که مستقیمن در رابطه با منافع ایران و روسیه قرار دارند. عراق و سوریه از نمونه های روشن این تهاجمات وحشیانه می باشند. حملات داعش برای نفوذ به سرزمین لبنان که در همجواری با سوریه قرار دارد با مقاومت نیروی ارتجاعی دیگری بنام “حزب اله” تا کنون دفع گشته است و در چنین رابطه ای سفارش بیش از دو میلیارد یورو تسلیحات نظامی از طرف عربستان سعودی به فرانسه برای ارتش لبنان، فاکتور دیگری است که دلیل اساسی این همه توطئه های نظامی در خاورمیانه را روشنتر میسازد. ولی مقامات فرانسه در حالیکه این سفارش را پذیرفته اند، ولی به دلیل شرایط ویژه ی لبنان و نیز نفوذ “حزب اله” در آن، در تردید بسر می برند(20). زیرا ترس از آن دارند که سلاحها در اختیار قدرتی در لبنان قرار گیرد که توازن را به نفع ایران تشدید کند. البته فرانسوی ها اسمی از ایران نمی آورند ولی با طرح نام حزب اله، منظورشان ایران است. بویژه که سیاست خارجی دولت فرانسه در واقعیت امر بعنوان کارگزار سیاست اسرائیل در خاورمیانه است که نماینده گی آنرا رولان فابیوس بعنوان وزیر امور خارجه (که یک صهیونیست فرانسوی است) بعهده دارد.
اگر امپریالیسم غرب بتواند قدرت جمهوری اسلامی ایران را با آفریدن تضادهای مذهبی تضعیف و منکوب سازد، به همان اندازه ضربه ای به منافع سیاسی ـ اقتصادی و استراتژیکی امپریالیسم شرق در خاورمیانه نیز وارد خواهد کرد.
واقعیت اینست که از ابتدای قرن بیست و یکم، سیاستمداران آمریکا بطور رسمی نظریه بالکانیزه کردن خاورمیانه را طرح نمودند که مطابق با آن سرزمین هایی که به اشکال مختلف برای امپریالیسم غرب چالش آفرینی می کنند، میباید با پیاده نمودن سیاست های ظریف و بطور تدریجی، همانند منطقه ی بالکان تجزیه شوند. بنابراین داعش به عنوان دیوانگان وحشی با ارتشی دارای تجهیزات پیشرفته، بدست امپریالیسم غرب و در راس آن امپریالیسم آمریکا قرار دارد و با تمام چالش های درونی آنان، در نهایت در خدمت نظام سرمایه داری غرب و متحدانش میباشد.
ولی در این میان و در چارچوب سیر حوادث، از نزدیکی مصلحت آمیزانه آمریکا با ایران روبرو میشویم که دلیل آن ریشه در وضعیت کنونی خاورمیانه دارد و آمریکا به علت نفوذ جمهوری اسلامی مجبور است حتا به صورت تاکتیکی بدان گردن نهد. زیرا با آنکه طناب تحریم اقتصادی از طرف امپریالیست های غرب به گردن هشتاد میلیون ایرانی است، ولی جمهوری اسلامی با اینگونه تحریم ها صدمه می بیند ولی به هیچ عنوان از پای نمی افتد و قدرت خود را در خاورمیانه و حتا مناطق دیگر حفظ می نماید و آن بازار سیاهی است که برای منابع گوناگون و بویژه تولیدات انرژی بوجود آورده است و عراق نیز با منبع سرشار انرژی زا بدان افزوده میشود و کفه ی موازنه به نفع متحدین خاورمیانه ای ایران افزایش مییابد و در چنین روندی است که تجزیه خاورمیانه برای امپریالیست های غربی با مشکلات عدیده ای روبرو می گردد. زیرا برای بالکانیزه کردن منطقه، دست ایران روی کشورهایی باز است که در آن نفوذ سیاسی ـ اقتصادی چشم گیری دارد و بخصوص در این جوامع مداخله های نظامی غربی صورت گرفته است. کشورهایی نظیر؛ عراق، سوریه و حتا افغانستان. در این میان لبنان نیز مورد تهاجم نظامی اسرائیل قرار گرفته بود.
در چنین مسیری بالکانیزه کردن خاورمیانه راهی جز سازش تاکتیکی در بر نخواهد داشت. از این رو در کنار برنامه های هسته ای ایران، مسئله دیگری نیز در بحث های جاری ایران و اعضای شورای امنیت (1+5) اضافه شده که هدف اصلی آن پیشبرد تدریجی و زیرکانه ی بالکانیزاسیون و تجزیه در چارچوب منافع امپریالیست های غربی است و تا آنجا که قادر گردند، به عناوین مختلف اراده برآن نموده اند که نفوذ ایران (این امپریالیست ضعیف جهانی) را، در این منطقه گام به گام تضعیف سازند. همانطور که قبلن متذکر شده بودیم؛ یکی از دلایل اساسی بالکانیزاسیون خاورمیانه، موجودیت عظیم منابع انرژی، معادن طبیعی و بویژه نفت و گاز است. ایران چهارمین ذخیره ی نفتی و دومین ذخیره گاز جهان به حساب میآید و به دلیل تحریم های وسیع اقتصادی، ارزانترین نفت و گاز را عرضه می دارد. تولید نفت ایران در سال به 8/157 میلیارد بشکه می رسد. یعنی به استثنای ذخیره نفت و گاز، ششمین تولید کننده نفت و سومین تولید کننده گاز در جهان است. واقعیت اینست که تحریم های اقتصادی و در راس آن بر منابع نفت و گاز ایران از سال 1996 بوسیله ی امپریالیسم آمریکا با “فرمان اجرائیه” شماره 12957 آغاز گردید که در آن از شرکت های جهانی برای همکاری های تکنولوژیک و سرمایه گذاری ها در این بخش جلوگیری بعمل میآید. در صورتیکه فعالیت های هسته ای ایران در سال 2002 برملا میگردد و تحریم های بسیار شدید اقتصادی نیز از سال 2005 شروع می شود و این همه تا به امروز ادامه دارد. هر چند از نوامبر 2013، تحریم های اقتصادی تخفیف یافته اند (قابل به تذکر است که کنگره ی آمریکا در ابتدای سپتامبر 2014، تحریم های جدیدی را علیه جمهوری اسلامی ایران ــ بخوان علیه مردم ایران بویژه کارگران و زحمتکشان ــ با توافق دموکرات ها و جمهوریخواهان به مرحله ی اجرا گذاشته است). ولی آمارهای جهانی از نزول تولیدی این بخش از صنعت میپردازد، بطوریکه بین سال های2012 و 2013، صادرات تولید انرژی ایران با برآورد توانایی واقعی آن، 42،2 درصد کاهش داشته است، یعنی تولید آن از دو میلیون و صدهزار بشکه در روز به مقدار یک میلیون و دویست هزار بشکه می رسد و مطابق گزارش اقتصادی “صندوق بین المللی پول”؛ “اگر ایران برای سالهای 2011 تا 2012 به مقدار 118 میلیارد دلار از درآمد انرژی را برای صندوق خویش به حساب می آورد، این مبلغ به میزان 63 میلیارد دلار کاهش داشت و در دنباله ی آن بین سالهای 2012 و 2013 نیز به میزان 47 درصد نزول نمود. صادرات انرژی ایران برای سال های 2013 تا 2014 و با شرایط باصطلاح سبک شدن تحریم ها، به کاهشی 11 درصدی میرسد که مبلغ آن 56 میلیارد دلار خواهد بود”. باید توجه داشت که مصرف انرژی در سطح جهانی هر ساله افزایش مییابد. البته به دلیل تحریم های اقتصادی، بخشی از انرژی ایران در بازار سیاه به فروش میرسد که نمیتواند در چارچوب آمارهای جهانی قرار گیرد.
در مورد عراق؛ مطابق با نظریه “آژانس بین المللی انرژی”، عراق قادر است تا سال 2020، تولید نفت خود را به 14 میلیون و ششصد هزار بشکه در روز برساند که پنج بار بیشتر از تولید امروزی است. عراق می تواند تا سال 2018 و با توانایی های خود، 20 درصد از تولید جهانی نفت را از آن خود سازد. عراق در فوریه 2014 به میزان 3 میلیون و ششصد هزار بشکه نفت را در روز تولید می نمود که برای بغداد یک رکورد محسوب می شود (21). اگر بخواهیم قدرت انرژی ایران و عراق را در کنار یکدیگر قرار دهیم (با تمام تحریم هایی که از طرف بسیاری از نظام سرمایه داری غرب علیه ایران صورت میگیرد که در فوق نتایج آنرا بررسی نمودیم)، و با نفوذ سیاسی ـ اقتصادی ایران در این کشور، شکست عظیم استراتژیک امپریالیسم غرب در این منطقه از خاورمیانه به چشم می خورد. سوریه، لبنان و افغانستان وزنه ی جمهوری اسلامی ایران را هر چه بیشتر سنگین می نمایند. امپریالیسم آمریکا و اتحادیه اروپا، نمیتوانند این برتری را تحمل نمایند. آنها مجبور هستند در مقابل قدرتی بنام ایران، از سیاست دیگری که حاکی از بحث و گفتگو می باشد، پیروی کنند و هم بازوی خشن و وحشیانه ی دیگری بنام داعش را سازماندهی نمایند و هر زمان نیز مجبور شوند از پیشروی زیاده روانه ی داعشی ها جلوگیری کرده و آنها را نیز گوشمالی نمایند. سیاست القاعده و داعش دو روی یک سکه است و در این راه بخش کردستان عراق حربه ی مناسبی است که می تواند در اختیار منافع سیاسی ـ اقتصادی امپریالیسم غرب و صهیونیسم اسرائیل قرار گیرد. این یعنی قربانی کردن کارگران و زحمتکشان عراق زیر پای نظام سرمایه داری جهانی و عاملینی که بدان خدمت میکنند، و تازه با شرم آوری و فریب، این خدمت به ارتجاع سرمایه داری جهانی را با شعاری که عاری از محتواست، “حق تعیین سرنوشت ملل” میخوانند.
مرکز آموزش های نظامی، مذهبی داعش و نیز القاعده در حومه ی ریاض در عربستان سعودی قرار دارد. این منطقه که بعنوان دهکده ای بسیار بزرگ سازماندهی شده و دارای “استخر، سالن ورزش، آموزش های مذهبی ـ نظامی، آموزش روانی، محل دید و بازدید خانواده گی است”. منطقه ی مذکور نام “محمدبن نایف” را به خود گرفته است. محمدبن نایف بوسیله سازمان سیا در آمریکا آموزش های لازم را کسب نموده و هم اکنون مسئول رسمی سرویس مخفی عربستان سعودی است و یکی از عناصر کلیدی این جامعه که در سابق وزیر کشور نیز بوده است. در این منطقه هزاران داعشی به آموزش حرفه ای پرداخته اند و از آنجا به مناطق مورد مناقشه فرستاده میشوند. از این منطقه ی بزرگ فرماندهان نظامی آمریکا و وزیر دادگستری دولت اوباما بازدید بعمل آورده اند.(22). این آدمکشان از عربستان به ترکیه و از آنجا به سوریه وارد میشدند و آتش جنگ را هر چه بیشتر شعله ور میساختند و دولت “اردوگان” در ترکیه در هماهنگی تنگاتنگ با عربستان سعودی قرار داشت و زخمی ها نیز در بیمارستان های ترکیه و اسرائیل مداوا میشدند. زمانیکه داعش شهر موصول در عراق را به تصرف خود می آورد و کنسولگری ترکیه را نیز اشغال می کند و 49 نفر از دیپلمات ها و نیروهای ویژه ترک و خانواده هایشان را به منطقه ی دیگری در همین شهر میفرستد، کنسولگری ترکیه مقر داعش منسوب میشود و این مسائل را دیپلمات های ترکیه و غیر ترک عنوان داشته اند. خلیفه ی داعشی یعنی البغدادی ساعاتی از روز را در آن مقر می گذراند.(23). یعنی کنسولگری ترکیه مرکز فرماندهی داعش را در عراق تشکیل می داد. اینها ثابت می کند که عربستان سعودی و ترکیه در پرورش داعشی ها نقش بارزی داشتند و اشغال کنسولگری ترکیه و باصطلاح بازداشت کارکنان آن، نمایشی از وارونه جلوه دادن حقایق بود! داعشی ها حتا در روز 27 ژوئیه تظاهراتی در استانبول انجام دادند که در آن داعشی های ترک نیز در صفوف اول قرار داشتند. اپوزیسیون قانونی ترکیه، “رسپ طیب اردوگان” و دولت وی را در هماهنگی داعشی ها معرفی میکنند.(24).
زمانیکه داعش قصد تهاجم و تسخیر شهرهای عراق را آغاز نمود، علاوه بر امپریالیسم غرب، ترکیه، عربستان و حتا بارزانی یکی از رهبران اقلیم کردستان در عراق از نقشه های آن از قبل آگاهی داشتند. داعش با اجازه ی آنان وارد عراق گردید. در نتیجه داعش فرزند این بخش از سرمایه داری جهانی است. هیچ نیرویی بطور واقعی دشمن اساسی را اعلام نمی کند. داعش فقط بازویی در خدمت سرمایه داری غرب قرار گرفته است. دیوانگان داعشی، هم با ایجاد رعب و وحشت، سیاست امپریالیسم غرب و جوامع وابسته به آنرا بجا می آورند و هم نیز با اتخاذ سیاست ظریف امروزی سرکوب میگردند. او فقط یک ابزار است. این ابزار همراه نیروهای دیگری در سوریه آتش جنگ را شعله ور ساختند و با قدرت سیاسی بورژوایی یعنی ارتجاع دیگری از منطقه که همان حکومت بشار اسد است، جنگ خونین را ایجاد نمودند.
در سوریه انقلابی موجود نبود و تمامی نیروهای درگیر در خدمت بورژوازی جهانی بودند و همانند رژیم اسد، مرتجع و ضد کارگر هستند. کسانیکه از انقلاب در سوریه سخن میرانند به آشتی طبقاتی و سازش با بورژوازی باور دارند. سوسیال دموکرات های باصطلاح چپ ما که برای شعارهای بورژوایی با نسخه هایی که در زرورق دموکراسی آن پیچیده شده اند، دل خوش میکنند، هر شلوغی، جنبش و درگیری های نظامی را انقلابی می دانند! یعنی وضعیت اجتماعی را بصورت طبقاتی مورد تجزیه و تحلیل قرار نمی دهند و متاسفانه بنام کمونیسم، کارگزار و ناجی نظام سرمایه داری می باشند. همه ی درگیری ها در خاور میانه و آفریقای شمالی از تونس، مصر، سوریه، فاقد مضمون انقلابی است. ولی این بدان معنا نیست که کمونیست ها نباید در این شلوغی ها شرکت داشته باشند. برعکس کمونیست ها با توضیح مفاهیم انقلابی و افشاگری ماهیت بورژوایی نیروهای درگیر، به نوبه ی خود باید از جنگ و خونریزی و کشتار بی حاصل جلوگیری بعمل آورند. کمونیست ها تضاد آشتی ناپذیری طبقه کارگر را با طبقه بورژوازی روشن نموده و جنگ طبقاتی و مبارزه ی مسلحانه را در صورتی مجاز می شمرند، که طبقه ی بالنده ی اجتماعی با سازماندهی همه جانبه ی خویش بوسیله شوراهای سراسری کارگری همراه با حزب طبقاتی و لایه های زحمتکش، سکان دگرگونی اجتماعی را بدست گیرد. در غیر اینصورت، کارگران و زحمتکشان گوشت دم توپ نظام سرمایه داری جهانی میشوند و در تضاد های جناح های مختلف آن جهت قدرت گیری، قربانی میگردند.

در نتیجه تمام درگیری ها در خاورمیانه در رابطه با قدرت گیری بلوک های متفاوت سرمایه داری است و داعش بوسیله ی یک بخش از نظام سرمایه داری امپریالیستی سربرافراشته است و هرگونه تغییر و تحولات رنگ کامل بورژوایی دارد و در تضاد و دشمنی با طبقه کارگر خاورمیانه میباشد. در چنین شرایطی است که ما با شعار بی محتوا، توخالی و فریبکارانه ی بورژوایی “حق تعیین سرنوشت ملل تا حد جدایی” روبرو میشویم و متاسفانه داوریهای غیر پرولتری بعضی رفقا به حدی است که دور از انتظار به دام بورژوازی گرفتار می آیند که در زیر اشاراتی به بعضی از آنها خواهم داشت.
ناسیونالیسم یا سوسیالیسم انقلابی
از تضادها و جدال های خونینی که در فوق در منطقه ی خاورمیانه اشاره رفت، تقسیم سرزمین های آن نیز یکی از اهداف امپریالیسم غرب را تشکیل میدهد. همان سیاستی که در آخرین دهه ی قرن بیستم در بالکان انجام داد تا با انقسام آن کنترل سرمایه و توازن قوا را به نفع خویش مبدل سازد و دقیقن تجزیه هر چه بیشتر جوامع در خاورمیانه از قرن بیست و یکم یکی از محورهای سیاست خارجی امپریالیسم آمریکا را تشکیل میداد و بیهوده نیست که در فردای تهاجم داعش به عراق، بارزانی این سیاست را در عراق تایید نمود و خواستار “انتخابات” در این زمینه گردید. ولی در این بازار آشفته ی سیاسی، رفقایی نظر داده اند که به واقع مواضع آنها بر پایه ی سوسیالیسم انقلابی نیست. یکی از مقالات ارائه شده بنام “کردستان در چنبره ی ضرورت تاریخی یا چرخش رویدادها” از رفیق عباس منصوران بود. او در مقاله ی خود و در توجیح جدایی “دولت اقلیم کردستان” از خاک عراق و نیز در تداوم آن مناطق دیگر کردستان در سوریه و… چنان به مفاهیم بورژوایی غوطه ور گشته است که برای نشان دادن خصلت های “ملی کرد” به تاریخ آن در آشور و ماد و هخامنشیان و ساسانیان و شاپور ذوالاکتاف روی آورده است. در اینجا ما با نوعی از ملت گرایی و هوادار ناسیونالیسم روبرو می شویم و از دل اینگونه تفاسیر تاریخی و ناسیونالیسم کنونی، از طرف رفیق عزیز ما به اقتصاد ملی، بورژوازی ملی و بالاخره برای دستیابی به “آزادی” و “حقوق بشر” در چارچوب نظام سرمایه داری میرسیم و اگر بخواهم روی هر کدام نشانه روم، نوشته ام بسی طولانی خواهد شد. لذا به چند نکته می پردازم.
وقتی کمونیست ها در یک موضع مشخصی دچار اشتباه تئوریک میشوند، نتیجه ی اسف باری به دست خواهد داد. رفیق منصوران از آنجا که به “آزادی ملل” در جامعه سرمایه داری معتقد است، پس باید به آزادی اقتصاد ملی و بطریق اولی بورژوازی ملی نیز اعتقاد داشته باشد. زمانی که عنوان میدارد: «توده های ستم رسیده ی کردستان… با بورژوازی کمپرادور و سوداگر “خودی”، در تنگناهای اقتصادی و فشارهای سختی به ویژه از سوی حکومت های ایران و ترکیه و عراق… روبرو خواهد بود.»(25).
ایده ی رفیق منصوران جای بسی تعمق دارد، زیرا “بورژوازی کمپرادور” تئوری اردوگاهی بود که از زرادخانه ی نظری استالینیسم سرچشمه گرفته است و به باور من امروزه هیچگونه اعتباری برای سوسیالیست های انقلابی نخواهد داشت. تئوری “اردوگاهی” در سابق از آنجا که به انقلاب دموکراتیک یعنی بورژوایی و یا باصطلاح معمول کمونیست های انقلابی؛ “انقلاب دو طبقه” برای جوامع وابسته اعتقاد داشت و آنرا بمثابه “انقلاب دموکراتیک نوین” رنگ آمیزی می نمود، نظریه ی رویزیونیست اقتصادی “بورژوازی کمپرادور” را ارائه داد که مفهوم آن؛ بورژوازی خریداری شده، یعنی وابسته به امپریالیسم و یا سرمایه داری جهانی بود و همه ی بخش ها و حوزه های متفاوت سرمایه را در کشور “تحت سلطه” شامل می گردید. انقلاب دموکراتیک اردوگاهی با نفی و سرنگونی سلطه “بورژوازی کمپرادور”، میبایست اقتصاد “ملی”، “سرمایه داران ملی” و یا به عبارتی “بورژوازی ملی” را جهت رشد اقتصادی به میدان آورد. بنابراین “بورژوازی ملی” تنها آلترناتیو ممکن در برابر “بورژوازی کمپرادور” بود. از این نظر از آنجا که رفیق منصوران به “آزادی ملی” و به جدایی آن باور دارد، پس به ناچار به سرمایه داری کردستان در وابستگی “از سوی حکومت های ایران و ترکیه و عراق” معتقد است. در حالیکه نظام سرمایه داری جهانی، شالوده ای است که همه چیز آن درهم پیوسته و وابسته شده است و صحبت کردن از “بورژوازی کمپرادور” هیچ راه حلی جهت گریز از پیوستگی و وابستگی سرمایه را منجر نخواهد شد. و یا زمانیکه مینویسد: «آزادی و برخورداری از حقوق بشر، آنچه به گونه ای نسبی در کردستان خودمختار در مقایسه با بخش های دیگر عراق زیر حاکمیت اسلامی حاکم است، در چارچوب مناسبات بورژوایی و مشروط با توازن قوای بالایی ها و حکومت شوندگان، قابل دستیابی است»(26).
از لابلای سطور فوق نتیجه می گیریم که در چارچوب نظام سرمایه داری (حتا بصورت نسبی) “آزادی و برخورداری از حقوق بشر” ممکن خواهد بود! در صورتیکه می دانیم که امروزه آزادی و حقوق بشر حتا در جوامع به اصطلاح پیشرفته ی بورژوازی، فریبی بیش نیست. در این رابطه نیز باردیگر آنالیز “اردوگاهی” از طرف رفیق منصوران ارائه شده است. متاسفانه رفیق محور بحث خود را در چارچوب سرمایه داری جهانی قرار نمی دهد و یا بورژوازی را به بد و بدتر تقسیم میکند و اینکه از نظر وی “حق تعیین سرنوشت” از مبارزه طبقاتی پیشی میگیرد، وقتی تاکید می نماید: «بازی تاریخ چنین است که باردیگر، “به سوی حق تعیین سرنوشت” پسان عینیت یا “دو فاکتو”، از سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی پیشی گرفته است.”(27).
در صورتیکه این “پیشی” گرفتن نه واقعی (فعلن تفاوت حقیقت و واقعیت را کنار می گذاریم)، بلکه مصنوعی است و ریشه در رفرمیسم نظام سرمایه داری را دارد، زیرا هیچ چیز نمی تواند از تفکر، کردار و طبقات جدا باشد که به طریق اولی مبارزه نیز طبقاتی می گردد. مثلن وقتی شما از “حق تعیین سرنوشت” قلم می زنید، مفهوم آن بطور کامل در نظام سرمایه داری به منافع طبقاتی بورژوازی متصل است و نمیتوان با بهره گیری از “دو فاکتو” پرده ی ساتری بر این واقعیت کشاند. رفیق منصوران در لابلای سطور مقاله ی خویش با آنکه در نفی “بد و بدتر” و یا اینکه «نباید در جنگ ارتجاعی به سود بورژوازی شرکت کرد.»، ولی به نتایجی می رسد که هم بد و بدتر را می پذیرد و هم اینکه می خواهد با طرح جدایی به بورژوازی کردستان کمک نماید و احتمالن اگر جنگی درگیرد، برای توجیح نظریه ی جدایی، در جنگ به نفع بورژوازی (چه بخواهد و چه نخواهد) شرکت نماید. در خاتمه رفیق به دو مسئله ی کلیدی اشاره می کند و عنوان میدارد که: «آیا کردستان “مستقل” نقش کشور “اوکراین” دوران صلح “لیتوفسک” بازی خواهد کرد، که در سال 1918 پس از برخورداری از حق تعیین برست سرنوشت، از انقلاب کارگران و روسیه شورایی جدا شد و بی درنگ به آلمان و سپس ضدانقلاب خشن و خونریز آلمان تبدیل شد؟ آیا کردستان “مستقل” نقش مخرب در انقلاب پرولتری فردا ایفا خواهد کرد و به پایگاه سرمایه جهانی تبدیل خواهد شد؟… آگاهی جمعی نسبی برآمده از مبارزه طبقاتی و رفع ستم، آزادی نسبی زنان و حضور آنان در کارکردهای اجتماعی، آزادی نسبی بیان و اندیشه، وجود تضادهای سرمایه و رقابت ها، در “کردستان جدید”، از جمله فاکتورهای روادار، که باید و میتوان از آزادی های زودگذر سود برد و با درخواست “حقوق سیاسی” و اجتماعی، در برابر بی حقوقی مطلق، امتیاز خواست و فضایی دلخواه تر به دست آورد و تا هدف نهایی از آن گذر نمود.»(28).
در پاسخ باید عنوان داشت که بطور اجتناب ناپذیر، مسائل جامعه شناختی از تمایل و آرزوهای ما گذر نمی کند، ولی این جبر موازین نظام سرمایه داری است که بورژوازی کردستان نیز همانند اوکراین در سال 1918، در چارچوب منافع سرمایه داری جهانی میماند. (با همه ی تفاوت هایی که در مورد اوکراین آنزمان و کردستان امروز موجود است. چون اوکراین را از کشور شوراهای کارگری رها کردند ولی کردستان عراق در چنین وضعیتی قرار ندارد). متاسفانه شما همان مسائلی را مطرح میکنید که لنین در مورد “حق تعیین سرنوشت ملل تا حد جدایی” به ملل دیگر تحمیل نمود و آن “آزادی اتحاد” و “آزادی جدایی” بود که هر دو علیرغم اراده و امیال نیک درونی لنین، به بن بست رسید. ولی آنچه که شما از “آزادی نسبی بیان و اندیشه” در “کردستان جدید” صحبت میکنید، آنقدر نازل و بی اعتبارند که بدانها باوری ندارم و از اینجا بطور نسبی به بورژوازی بد و بدتر نمی رسم.
در خاتمه باید عنوان دارم که لنین یکی از انقلابیون بزرگ کمونیست باقی خواهد ماند، که ما از او و تفکر آشتی ناپذیرانه ی وی علیه سیاست ضدانقلابی رفرمیسم و رویزیونیسم، عمیقن نیازمندیم، ولی این بدین معنا نیست که برخورد ما به لنین و یا لنینیسم از اندیشه ی مذهبی تراوش کند، بطوری که او را همواره و در همه چیز بدون خطا بدانیم و بجای برخورد کمونیستی از وی شخصیتی “مقدس” بسازیم.
پایان یکشنبه 23 شهریور 1393 ـ 14 سپتامبر 2014
منابع:
(20)- Le Monde – Week-End 6 Septembre 2014
(21)- Diplomatie – Affaires Stratégiques Et Relations Internationales No. 7
دیپلماسی ـ امور استراتژیک و مناسبات بین المللی. شماره 7
(22) ـ همانجا.
(23)- Le Monde Vendredi 1 Aout 2014
(24)ـ همانجا.
(25)ـ “کردستان در چنبره ی ضرورت تاریخی یا چرخش رویدادها” ـ عباس منصوران
(26) و (27) و (28) ـ همانجا
______________________________
بوعلی سینا، فلاسفه ی مشایی، فلسفه ستیزی دینی و غروب آفتاب
معرفی کتاب با نشر و چاپ جدید
احمد بخردطبع .
بسیاری از فلاسفه ی یونان باستان در گام های اولیه خویش، افکار انسانی را با فلسفیدن در مورد جهانی که ما را فراگرفته است، آشنا ساختند. هر اندازه فلسفه ی افلاطون با نظرات “مثلی و یا ایده ها” ضربات مهلکی به جامعه و اندیشه ی انسانی آن دوره وارد ساخت (که هنوز هم اثرات مخرب آن در بخشی از افکار خشک بشری موجود است)، ارسطو با بهره گیری از منطق تعقل، خط بطلانی به جهان “ایده های افلاطونی” وارد نمود و آنرا به نقد و نفی کامل کشاند.
ایران باستان نیز اندیشه های فلسفی خود را در چند هزار سال قبل، در غالب دین زرتشت عیان نمود و بدین خاطر است که بعضی از پیروان آن، آموزه های آشو زرتشت را نه یک مذهب، بلکه فلسفه میدانند زیرا شاخه ای از آن که به زرتشت زروانی معروف است، فلسفه ی آفرینش جهان و کائنات را به گونه ای به اندیشه می آورد که بدان شکل مادی می بخشد و این به مثابه ی نوری است که در آن دوره ی تاریخی در افکار تجلی می یابد و ثابت می کند که این شاخه ی فلسفی از زرتشت ایرانی، حدودا قبل از برخی از فلاسفه ی یونان به تکامل مادی بودن جهان لایتناهی پی برده بود. (من به اختلافات تاریخی موجود بین زرتشتیان وارد نمی شوم. مهم اینست که اندیشه ی زروانی زرتشت عینیت داشته است).
فلسفه ی برخی از یونانیان و ایرانیان هزاره ها، با آنکه به موجودیت تک خدایی و یا چند خدایی باور داشتند، تکامل جهان لایتناهی را از نیستی به هستی نمی پنداشتند و بطریق اولی، خدا آفریدگار کل هستی موجود نبود. آنچه که مهم است و اهمیت قابل توجه ای می یابد، تکامل مادی بطور تدریجی در راس گفتمان فلسفی قرار می گیرد. مجموعه ی اندیشه های فلسفی یاد شده در فوق، تحقیقی بر این گونه تفکرات پیشرفته ی فلسفی هزاره ها را طلب می نماید زیرا آنان در عصری که می زیستند حامل پیام های محکمی بودند که اندیشه ها را بارور می ساخت و ترقی هر چه بیشتری را فرا راه نسل های آتی قرار می داد.
آنچه که اساس اندیشه ی فلسفه ی زرتشت زروانی را متجلی می سازد، تکامل مادی است. از نظر آنها، ریشه ی اصلی تمامی آنچه که موجود است نه خدا، بلکه زمان و نیز مکان است. از آنجا که این دو پدیده ریشه ی مادی دارند و با حرکت تفکیک ناپذیرند، بنابراین ماده اساس همه چیز می شود و همیشه موجود بوده و جاودانی است. آهورامزدا یا خدای واحد زرتشتیان، آفریننده ی همه چیز نیست و از قبل موجودیت نداشته بلکه اصالت با زمان و مکان است که ابتدا “ثنویت” از آن ریشه می گیرد و از ترکیب “ثنویت”، یعنی از امتزاج نور و ظلمت و یا آتش و آب، خدا آفرینش می یابد. زروان یعنی زمان و مکان، پس خدا از زروان آفریده می شود و یا بعبارت دیگر، نتیجه ی نیروی مادی موجود است و در یک کلام تکامل جهان مادی به دلیل ترکیب زمان و مکان صورت می گیرد. بنابراین هیچ چیز از نیستی به وجود نیامده است.
بوعلی سینا در یکی از کتاب های فلسفی خود به نام “الهیات نجات”، صفحه 87 می نویسد: “…هر پدیده ی مادی، به یک ماده ی حامل امکان و قوه ی وجودش مسبوق است.”. یعنی بطور ساده پدیده های مادی از ماده ی دیگری نتیجه می شوند. بوعلی سینا در صفحه 206 کتاب نامبرده ادامه می دهد: “…همچنان که زمان را بدون حرکت نمیتوان فرض کرد، حرکت را نیز بدون ماده و اجسام مادی نمیتوان فرض کرد.”.
اندیشه ی فلسفی بوعلی سینا کاملن با هوشمندی خویش، زمان را چونان ماده به استنباط می آورد و افکار ما را در رابطه با پدیده های طبیعی بارور می سازد. دلایل مفاهیم سطوری را که در فوق نگاشتم، مرا برآن داشت که بیشتر درباره ی فلاسفه ی مشایی بیندیشم، زیرا فیلسوفانی که ارسطویی می اندیشند به نام فلاسفه ی مشایی معروف اند که بوعلی سینا نیز یکی از آنان بشمار میرود. واقعیت اینست که بین اندیشمندان مذهبی سده های دور اسلامی، روشنفکران نادری برخاسته اند که در حالیکه مسلمان بودند، در تضادی آشکار با اندیشه ی مذهبی قرار داشتند و نوعی دوآلیسم را با خود حمل می نمودند. فارابی، بوعلی سینا و خیام و… از این دسته اند. به باور من دلایل اساسی تفکر مادی آنها نه فقط به سبب پذیرش فلسفه ی ارسطویی است، بلکه فلسفه ی ایرانی بر مبنای زرتشت زروانی آن، اصالت واقعی تفکرشان را پدیدار می ساخت.
“اندیشمندان” دیگری از مذهب اسلام نظیر “امام محمد غزالی”، خواجه نظام الملک طوسی و… که در واقعیت نه متفکر و یا فیلسوف، بلکه شارحین مکتبی اند، ریشه ی تیره اندیشی در جامعه را بنا نهادند و انسان را از تعقل در محدوده ی زندگی خویش خارج نموده و همه را با چشمانی بسته و گوش های ناشنوا بسوی مقدرات و خواسته های خدایی رهنمون ساختند. حتا قبل از اینکه اسلام وارد ایران شود، یعنی در دوره ی حاکمیت سلسله ی ساسانیان ما با چنین پدیده هایی ولی در غالب موبدان دین زرتشت آن دوره، روبرو شده بودیم که در شکل دیگری نمایان گشته و حامل تیره اندیشی بود. اینبار مزدک و مزدکیان از شاخه ی زرتشتیانی بودند که اندیشه ی برابرطلبانه داشتند و این نیز تضادی بین اندیشه و مذهب را بین آنان آشکار می ساحت. آنها در زمان حاکمیت قباد، اندکی تضعیف و در عصر پسر جلادش انوشیروان، نابود می گردند. ولی تاریخ کاملن وارونه طرح شده است و کسی که بیرحمی و شقاوت را بجایی می رساند که بین دو یا سه روز، هشتاد هزار زرتشتیان مزدکی را در نقاط مختلف به قتل و نابودی می کشاند، به عنوان انوشیروان “عادل” معرفی می گردد. چرا که مزدکیان نیز در دوره ی تاریخی مشخصی که بسر میبردند (به جز ضعف در اشتراکی نمودن زنان)، دارای پیام های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بودند و به مکتب تعقل اعتقاد داشتند. همین تضاد بین تعقل و مفاهیم مذهبی شان، پیام آور چالشی از نوع مثبت آن در نظر گرفته می شود. همه ی اینها ثابت می کند که فلاسفه ی مشایی ایرانی که از نوع اسلامی آن بشمار می روند، از نفوذ بخشی از تفکرات زرتشتی برخوردار بودند که در نتیجه موجودیت پدیده ها را نه از نیستی به هستی، بلکه به دلیل تکامل مادی استنتاج می کردند.
چاپ اول کتاب “فلسفه ستیزی دینی” را که 11 سال قبل منتشر ساختم و سپس کتاب دوم به نام “غروب آفتاب” که در ابتدای سال 2007 انتشار یافت، حامل چنین پیامی است و می خواهد از دیدگاه فلسفی دلایل و ریشه های آنرا به اندیشه آورد. از آنجا که کتاب “غروب آفتاب” تداوم “فلسفه ستیزی دینی” را منعکس می نماید، هر دو کتاب در جلدی واحد ارائه گشته اند. در بخش “فلسفه ستیزی دینی” اندیشه ی فلسفی بوعلی سینا در ارتباط با شناخت پدیده های طبیعی طرح گشته اند و نظرات بغایت عقب مانده ی مکتب امام محمد غزالی در دشمنی با تفکر بوعلی سینا و در کلیت خویش تعقل انسانی به گفتمان همه جانبه گرفته شده است. در قسمت “غروب آفتاب”، درباره ی متکلمین، خواجه نصیرالدین طوسی، شیخ شهاب الدین عمر سهروردی، نجم الدین رازی، خواجه نصیرالدین طوسی نگاشته شده و از مزدکیان و نیز آلبرت اینشتاین و نظرات آن در چارچوب نسبیت و مفاهیم زمان و مکان و هم چنین انرژی و خلاء به اندیشه آمده است.
سعی نمودم در بعضی از نکات در چاپ جدید تغییراتی بدان اضافه نمایم و نیز ادبیات چاپ دوم را به ویراستاری چاپ اول آن برگردانم و در قسمت “غروب آفتاب” تهمت های ناروایی را که آقای آرامش دوستدار در کتاب خود به نام “درخشش های تیره” نسبت به بوعلی سینا روا می دارد، با ادبیات دیگری پاسخ داده شود که وی هر آنچه در اینباره نوشته است از “ماسینیون” و “گارده” اقتباس نموده و دقیقا همان سطور را به وام گرفته و به همان شکل که خود نیز دارای تفکر مذهبی از نوع دیگری است، اندیشه ی بوعلی سینا را به مسخ کشانده است.
قابل به توضیح است که لغت پارسی “ترا فرازنده” را به جای “مابعدالطبیعه” و نیز کلمه ی لاتینی آن یعنی “متافیزیک” قرار داده ام و دلایل آنرا در چاپ دوم “فلسفه ستیزی دینی” عنوان ساختم. این دو کتاب در چاپی واحد به نام “فلسفه ستیزی دینی و غروب آفتاب” بوسیله ی “نشر خانه فرهنگ شاملو (آلفابت ماکزیما)” در سوئد و در 270 صفحه انتشار یافته است. قابل به تذکر است که بخش “نظام الملک و مزدکیان” که از شش صفحه تشکیل یافته، متاسفانه در چاپ حاضر صفحات آن از نظم خارج شده و در کلیت خویش بهم خورده است که بصورت فتوکپی، ضمیمه خواهند شد. کتاب حاضر در پاریس در کیوسک روزنامه فروشی واقع در میدان باستیل (باستی) شماره 5 در دسترس علاقه مندان قرار خواهد گرفت.
یکشنبه 22 دی 1392 ـ 12 ژانویه 2014
______________________________
اسانلوها در بستر آلترناتیوهای امپریالیستی
پس از برکناری اسانلو از هیئت رئیسه ی سندیکای کارگری شرکت واحد توسط هیئت مدیره ی این سندیکا، مجادلاتی در این باره صورت گرفت. بخشی موافق، بخشی مخالف و بسیاری از افراد و نیروهای سیاسی حامی طبقه کارگر سکوت را پیشه نمودند. البته سکوت علائم سیاستی است که ریشه آن میتواند هراس در ارائه ی نظر باشد و یا جنبه ی دیگری را دنبال نماید و مخالفت با تصمیمات هیئت مدیره سندیکا را به ارمغان آورد. در نگاه اول، سندیکای شرکت واحد وقتی طرح میکند: “منصور اسالو را به علت انجام تخلفات متعدد و عدم پایبندی به تعهدات خود و نادیده گرفتن هشدارها و اعتراضات درونی سندیکا، از ریاست هیئت مدیره برکنار کرده…”، از روی اعتماد به نهاد سندیکایی، تصمیمات آن محترم شمرده میشود، مگر آنکه بعدها خلاف آن ثابت شود که در چنین حالتی مسئولیت مستقیم آن با هیئت مدیره سندیکاست. اما در راستای تصمیم گیری یاد شده، بعضی از دوستان که در داخل سندیکا بسر می برند و با این مسائل مستقیمن در ارتباط میباشند، با نوشته های خود، جنبه های آنرا شفافیت می بخشند. یکی از این نوشته ها، مطلبی است که سعید کیوان تحت عنوان “در دفاع از خرد جمعی هیات مدیره ی سندیکای کارگران شرکت واحد” ارائه داد و در آن به صراحت متذکر گردید: “این نکته را خالی از لطف نمی بینم که به آن دسته از فعالانی که شناخت دقیقی از طرز فکر و اقدامات آقای اسالو ندارند به صورت سربسته متذکر شوم که ایشان در خیال شان خواب “لخ والسا” شدن می بینند و شگفتا که این آرزو را به زبان هم آورده اند!”.
ولی معیارهای سوسیال دموکراتیک، یعنی بورژایی حکم میکند که یا با آن مخالفت نمائیم و یا عدم شفافیت آنرا بهانه ای جهت مردود شمردن تصمیم سندیکا ابراز داریم. البته منظورم این نیست که هر کسی با سیاست سندیکا توافق داشت، عاری از مواضع رفرمیستی است. بلکه میتواند گوشه ای از استقلال را بصورت عملی آشکار سازد. برعکس، بودند کسانی که با مرزبندی قاطع با رفرمیسم و توافق کامل با تشکل های مستقل، در مخالفت با تصمیم سندیکای کارگری شرکت واحد، به نوعی دفاع طلبی از اسانلو را پیشه نمودند و متاسفانه چهره ای بغایت سازشکارانه با نظم سرمایه و بطریق اولی سیاست رفرمیستی از خود نشان دادند. مانند مواضع سه نفر از “کمیته ی هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری” است که امیدوارم به تصحیح فکر و اندیشه خویش نائل گردند.
ولی هدف ام در نگارش این سطور شماتت از عدم مواضع و یا مخالفت با تصمیم هیئت مدیره سندیکای شرکت واحد و یا نیز طرح ناروشن بودن آن نخواهد بود. از کسی نیز انتقادی در این زمینه مشخص نخواهم داشت، چرا که هر فرد و یا هر نیرویی مسئول مواضع و عمل و اندیشه خویش است. آنچه مرا واداشت تا در این سلسله مباحث وارد شوم، خطری است که بصورت جدی گریبان ما کارگران و در مرحله ی نخست، گریبان جنبش کارگری ایران را گرفته است؛ که شرافت مبارزاتی کارگری حداقل برای سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه، عمیقن خدشه دار گشته است زیرا پس از مصاحبه ی آقای اسانلو با تلویزیون رها و پیوستن وی به مزدوران امپریالیستی غرب در چارچوب “موج سبز” به سردمداری امیر حسین جهانشاهی، مسئله ی دیگری ظهور میکند که دامنه و ابعاد سیاسی آنرا مستقیمن در چارچوب ماهیت امپریالیستی ـ صهیونیستی آشکار میسازد. زیرا ثابت میشود که سناریوی آقای اسانلو قبل از سفر شان در ایران از طرف دشمنان قسم خورده کارگری غرب برنامه ریزی شده بود و آنها یعنی امپریالیسم و صهیونیسم جهانی در حال آلترناتیو سازی هر چه بیشتری میباشند تا اسانلوهای دیگری را با صرف هزینه های گزاف بدست آورند و بر تعداد مزدوران و جیره خواران خویش بیافزایند. آنچه در این رابطه افکار را بخود مشغول میدارد و هیچگونه ابهامی در آلترناتیو سازیهای بخشی از سرمایه جهانی باقی نمیگذارد، دخالت و دفاع مستقیم “برنارد ـ هانری لوی” از آقای اسانلو ست.
“برنارد ـ هانری لوی” کیست و چگونه از اسانلو دفاع میکند!
هانری لوی یکی از صهیونیست های شناخته شده نزد نیروهای مترقی فرانسه است. او که با هزینه سازی صهیونیستی به مقام “فیلسوفی” ارتقا یافته، در پیشبرد اهداف صهیونیستی تا قتل و غارت صعود نموده است. او یکی از کارگزاران واقعی دولت صهیونیستی اسرائیل است و یکی از افتخارات وی اینست که در جوانی با میشل فوکو فیلسوف فرانسوی دوستی داشته است ولی از کردار و منش والای فوکو کاملن بی بهره است. همانند “کلود لانزمن” که در کنار ژان پل سارتر مبارزه میکرد ولی اکنون همانند برنارد لوی یکی از صهیونیست های فعال در فرانسه میباشد و در برابر آرمان های سارتر قرار گرفته است. آقای هانری لوی یکی از نزدیکان و مشاوران نیکلا سارکوزی بود. او کسی است که در حمله ی نظامی ناتو در لیبی فعال و حتا نقش اساسی داشت و در دوره های جنگ که کشتار هزاران نفر از مردم بیگناه لیبی را موجب گشته بود، اغلب در میان نیروهای نظامی غرب و نیروهای لیبیایی وفادار به آنها حضور داشت. از این نظر است که در فرانسه بسیاری از اندیشمندان وی را نویسنده ی جنگ طلب و حتا قاتل نام نهاده اند ولی او عمل جنایتکارانه اش را “خدمت به انسانیت” میداند! در واقع وی در تمام توطئه ها در چارچوب منافع دولت صهیونیستی اسرائیل در رابطه با کشورهای آفریقای شمالی و خاورمیانه فعال است و اینگونه در همایشات ایرانیان برای به اصطلاح دموکراسی و صلح حضور چشم گیری دارد و با نیروهای ناسیونالیسم کرد، سازمان اکثریت و شرکا، سلطنت طلبان و جریانات موسوم به سبز، ارتباط و مناسبات نزدیک و حسنه ای را از سالها قبل اختیار نموده است. همه میدانیم که نیروهای ایرانی یاد شده در فوق، غالبن با یکدیگر رابطه دارند و بنفع نظام سرمایه داری و بطریق اولی علیه نیروهای چپ انقلابی، صفوف اتحاد خود را حفظ میکنند. این مجموعه بوسیله ی نیروهای امپریالیستی و صهیونیستی پوشش مادی و معنوی داده میشوند. مفهوم معنوی آن بدین ترتیب است که در ازای کمک های مادی باید متعهد باشند و به نصایح آنها در رابطه با تحقق برنامه های سیاسی وفادار بمانند و این روند با نمایندگان آنها به منصحه عمل میرسد. برنارد ـ هانری لوی همانند لیبرمن ـ حتا فراتر از آن ـ در اینگونه توطئه ها مستقیمن شرکت دارد و یکی از مهره های کلیدی آلترناتیو های امپریالیستی ـ صهیونیستی جهانی است و فرانسه یکی از کشورهایی است که مرکز توطئه ها در آن صورت می گیرد و صهیونیست ها نیروی قابل ملاحظه ای در قدرت سیاسی آن دارند.
در چنین مسیری برنارد ـ هانری لوی نوشته ای در باره ی منصور اسانلو ارائه میدهد که بوسیله مجله ی هفتگی “لو پوآن” شماره 2112 به تاریخ 7 مارس 2013 انتشار مییابد که حاوی مطالبی در خور اهمیت است. هانری لوی می نویسد: “در هفته گذشته با رویداد دست اول و بسیار مهمی روبرو شده ایم و تعجب اینجاست که مطبوعات فرانسه کلمه ای از آن ننوشتند و آن خروج منصور اسانلو، رئیس سندیکای پرقدرت کارگران شرکت اتوبوسرانی تهران به خارج است. او کسی است که بیشترین احترام و معروفیت را در کشور خویش دارا میباشد و هم اکنون در جای امنی نگهداری میگردد. او از طریق اسکایپ مصاحبه ی تلویزیونی انجام داد. این تلویزیون چند ماهی است که در لندن ایجاد شده و خوانندگان نوشته هایم با آن آشنایی خوبی دارند. زیرا بارها درباره ی سازماندهی این تلویزیون نگاشته بودم و امیر جهانشاهی، پناهنده ی سیاسی رژیم آیت اله ها موسس آنست.”.
سپس سه دلیل از پیوستن اسانلو به “موج سبز” را خاطر نشان میسازد؛ دلیل اول به زندانی شدن اسانلو به مدت 5 سال می پردازد و او را از نظر اخلاقی و کردار “لخ والسا” ی ایران معرفی میکند و اضافه مینماید او کسی است که میتواند با پیام خود، اعتصاب را در تهران و حتا فراتر از آن فرا بخواند. دلیل دوم را به نوعی تشریح می نماید که از راه تبلیغ آزادی، عناصر مختلف اجتماعی از طریق “موج سبز” در ارتباط با لندن، پاریس و آمریکا جهت مبارزه بیکدیگر نزدیک میشوند و دلیل سوم؛ انتخابات ریاست جمهوری خرداد ماه ایران است که میتواند از تجربیات اشتباه آمیز 5 سال قبل بهره گیرد و یک اپوزیسیون قوی برای سرنگونی رژیم بوجود آورد و بالاخره در انتها متذکر میگردد: “میدانم که موج سبز ارتباط با هیئت روحانیون در قم یا در تهران دارد. میدانم که از همین کانال پیشنهاداتی به سپاه پاسداران انقلاب که کمتر سازش پذیرند داده شده است… که زمان زیادی جهت تغییرات نمانده است… در واقع تغییر رژیم فرا رسیده است…”(1).
از لابلای سطور فوق کاملن و بصورت شفاف میتوان دریافت که جریان موسوم به “موج سبز” ساخته و پرداخته ی نیروهای امپریالیستی ـ صهیونیستی است و سفر آقای اسانلو از قبل در داخل کشور سازماندهی شده بود و در چنین راستایی آنچه افکارم را بدین مباحث مشغول میسازد اینست که آیا اسانلوها ی دیگری نیز میتوانند مستقیم و یا حتا غیر مستقیم در خدمت آلترناتیوهای امپریالیستی قرار گیرند. بعنوان مثال در فرانسه و در چارچوب نیروهای سیاسی فرانسوی، اتحادیه و احزاب سیاسی موجودند که خود را باصطلاح چپ میدانند و در کلیت خویش نه فقط از سبزها، بلکه از هر نیروی ضد کارگری دیگری نیز دفاع مینمایند، سبزهایی که به همراه دیگران میتوانند از جناح های متفاوتی باشند ولی همه ی آنها با مواضع بورژوایی، علیه قدرت گیری کارگری اند. آیا نمیتواند ارتباط غیر مستقیمی در چنین چارچوبی بین اسانلوها بوجود آید که تمام نیروی خود را برای کسب آزادی و علیه دیکتاتوری صرف نمایند و از مبارزه ی همه جانبه بر ضد نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی و بر علیه نیروهای رنگ با رنگ بورژوازی، طفره روند. پاسخ من در این زمینه مثبت است. بنابراین وظیفه ی همه ی سوسیالیست های انقلابی افشای ماهیت هر چه بیشتر آلترناتیوهای امپریالیستی است که در همایشات مختلف خود را با هزینه های سرمایه داری جهانی سازماندهی می نماید و با حمایت فریبکارانه از کارگران که در واقع در فقدان کامل پشتیبانی طبقاتی آن همراه است، قصد دارند اهداف استثمار گرانه خویش را جامه عمل پوشند و از یک رژیم جنایت کار رژیم جنایت کار دیگری را به اکثریت جمعیت جامعه که همانا طبقه کارگر میباشند، تحمیل کنند. زمان آن رسیده است که آندسته از نیروهای سیاسی ایران که نسبت به برکناری منصور اسانلو از هیئت رئیسه سندیکای کارگری شرکت واحد تا کنون سکوت اختیار کرده اند، واکنش انقلابی نشان دهند زیرا آلترناتیوهای امپریالیستی و صهیونیستی با سازماندهی کمین کرده اند و میتوانند اسانلوهای دیگری را مستقیم و یا غیر مستقیم شکار نمایند و یا آنطور که “برنارد ـ هانری لوی” در تیتر نوشته اش قرار داده است “بالکونی بر فراز تهران” بوجود آورند.
احمد بخردطبع 21 اسفند 1391 ـ 12 مارس 2013
1 ـ برگردان فرانسه به فارسی در همه جا از نویسنده سطور است.
______________________________
در دفاع از آرمانهای “بخش منشعب از سازمان مجاهدین” و سازمان پیکار…
احمد بخردطبع
در نگاهی آغازین: چندی پیش آقای مجتبی طالقانی مصاحبه ای را با “صدای آمریکا” و در بخش “بی پرده، بی تعارف” انجام داده است که در آن با طرح مسائلی، واقعیت های انکار ناپذیر سالها روند تکاملی سازمان مجاهدین در پروسه تغییر و تحولات ایدئولوژیکی درونی به سمت مارکسیسم انقلابی را در سایه ای نشانده و بیشتر جنبه های منفی آنرا برجسته نموده، بطوریکه اشتباهات بزرگ درونی را که در چارچوب مبارزه علیه نظام منحط پادشاهی و امپریالیسم صورت گرفته بود و متاسفانه منجر به کشته شدن مبارزینی چون صمدیه لباف، مجید شریف واقفی و محمد یقینی میشود، جنایت کارانه خواند و از آنجا که اکثریت رهبری سازمان در این دوره ی مشخص، در این خطای بزرگ شرکت داشته اند، همگی جنایتکارند و مطابق ایده ی آقای مجتبی طالقانی، جنایت کاران باید اعدام شوند!! ولی به دلیل اینکه مسئولیت اصلی اینگونه خطاهای فاحش سیاسی و عملی که حداقل در این مورد مشخص به وقوع پیوسته (که به درستی نمیتواند جنبه ی انقلابی داشته باشد و آنرا میتوان به اشتباهات غیرانقلابی تشبیه نمود)، متاسفانه فقط در چهره ی فردی بنام محمد تقی شهرام جستجو میشود و در این پیچ و تاب، مجتبی طالقانی از زاویه ی حقوقی خویش رفیق شهرام را به اعدام محکوم نموده است!! ولی دریغا که این حکم مطابق با تمایلات شخصی وی، بصورت “اساسنامه ای” در درون سازمان موجود نبود وگرنه جنایتکاران و یا جنایت کار باید به سزای اعمالشان میرسیدند!!. در صورتیکه راه پرمخاطره و خونین و انقلابی رفقایی را که سالها در چارچوب مجاهدین و سپس بخش منشعب و در تداوم آن سازمان پیکار، مبارزه کرده اند از صلابت و ازخودگذشتگی بی نظیری برخوردار است که به همان میزان از دیدگاه تئوریک خدمت بزرگی نیز به جنبش کارگری و کمونیستی ایران نموده است و در چنین مسیری همه ی مبارزین انقلابی که به عناوین مختلف در حیات سیاسی این روند شرکت داشته، مسئولیت خطیری در وجود خویش احساس می نمایند. مسئولیتی که مستقیمن با تاریخ مبارزات جنبش چپ و کارگری ایران گره خورده است و در نتیجه نمیتوان به آسانی و فقط از روی وقایع نگاری، بدون استدلال و داوری همه جانبه با عباراتی از قبیل جنایت (بخوان جنایتکاران) مرتبط ساخت. اینگونه نگرش علاوه براینکه به علل و ریشه ها نمی پردازد و در سطح آن گرفتار میآید، بیشتر مخالفین سازمان را شاد خواهد ساخت که در راس آن جنایتکاران نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی به همراه نیروهای امپریالیستی و پدیده های ضد کمونیستی که در ایده و لباس های رنگارنگی خود را آراسته اند، قرار دارند.
از آنجا که تمامی فعالیت های سیاسی ام در چارچوب جنبش دانشجویی خارج و با مسئولیت هایی در سطح کشوری و حتا فراتر از آن، فقط در رابطه با “بخش منشعب از سازمان مجاهدین خلق ایران” و سپس برای چندین ماه در داخل کشور با سازمان پیکار و تا آخرین نفس های موجودیت آن، در “کمیسیون های گرایشی” سازمان سپری گشته است، وظیفه ی خود میدانم با گذر از خطاهای بزرگی که در دوره ی مشخصی از مبارزه صورت گرفته است، تکامل و خدمت این گرایش چپ انقلابی و کمونیستی را در چارچوب نظرات، مشاهدات و تجربیات عملی ـ سیاسی خود برشمارم. انتقادات من به مجتبی بمثابه نادیده گرفتن شرافت مبارزاتی او و خانواده اش در گذشته نخواهد بود و کسی نمیتواند تردیدی بدان داشته باشد. برعکس نگاه من در چارچوب مبارزه طبقاتی و سوسیالیسم انقلابی است که معتقدم آقای مجتبی طالقانی سالهاست با آنها وداع نموده است و دقیقن از چنین زاویه ایست که مجتبی واقعیت های سیر تکاملی را نادیده می گیرد و با الفاظی پیش پا افتاده آنها را به حاشیه میکشاند و بصورت انتزاعی و یک طرفه در پی دفاع شخصی و خانواده گی اش بسیج میگردد و دفاع از آرمان سازمانی و واقعیت های سیر تکاملی آنرا (با تمام فراز و نشیب ها)، که خود در دوره ی معینی در آن مبارزه نموده است نادیده می گیرد و در بهترین حالت این مصاحبه کننده ی صدای آمریکا ست که نامه تغییر مواضع ایدئولوژیک به پدرش را گوشزد مینماید وگرنه خارج از آرمان های والای کمونیستی، او در پی دفاع شخصی و خانواده گی است و بالاخره اینکه حتا آقایان “احمد خمینی و اکبر هاشمی رفسنجانی” برای نجات وی از باند رباینده گان و آدم دزدان محمد غرضی، یاری رسانده اند!!، چیزی را که با عدم برخورد مسئولانه ی مجتبی، صدای آمریکا دنبال میکند تا در این مسیر حیثیت انقلابی سازمان با دستاوردهای ارزنده اش (با بکارگیری الفاظی نظیر جنایت در بخش منشعب از سازمان مجاهدین خلق ایران از طرف مرکزیت) خدشه دار گردد. بعنوان نمونه زمانیکه مصاحبه کننده در رابطه با وقایع درون سازمانی می پردازد و با استناد از عناصر آدم دزدان، شمار درگیری های داخلی را به هفده نفر میرساند و از مجتبی طالقانی در این زمینه توضیح می خواهد، زمان پاسخ را (به بهانه ی ضیق وقت) به 2 دقیقه تقلیل میدهد تا طرح بغایت ناروا و دروغین کشته ها از دیدگاه روانی تاثیرش را به روی بیننده گان بیشمار در داخل و خارج از کشور بگذارد و از آنجا که مجتبی با متانت برخورد میکند (آنطور که من از نظر شخصی با وی آشنایی دارم)، اعتراضی بدین تهاجم آشکار در چارچوب “ابراز عقیده و بیان” که از اهمیت ویژه ای برخوردار است، نمی نماید. از چنین زاویه ایست که در مورد مسائل کلیدی و بسیار حیاتی سازمانی را که به اندیشه ی کمونیستی و کارگری پالایش یافته است، نمیتوان با رسانه هایی نظیر “صدای آمریکا”، گفتمان برقرار ساخت. مصاحبه با اینگونه رسانه ها فقط در چارچوب برنامه های تبلیغی و یا ترویج گفتمان های توضیحی و پیام های سیاسی ـ انقلابی در سطح افکار عمومی است. بنابراین اشتباه فاحشی است که مجتبی طالقانی مرتکب شده است.
در مقابل نظرات مجتبی طالقانی باید عنوان سازم که بدیل های تئوریک ـ انقلابی سازمان (که در همین نوشته بدان خواهم پرداخت) به نوبه ی خود خون تازه ای به رگ جنبش کمونیستی و کارگری ایران دمیده است و امروزه ما آنرا با تمام وجود احساس میکنیم و بویژه در غیاب حضور عینی سازمان، پدیده های دیگری آنرا از قبل به مالکیت خویش درآورده اند (بدون اینکه مطرح سازند که برای اولین بار کدام نیرویی آنرا عنوان کرده است) که متاسفانه غصب و یا سوء استفاده سیاسی ـ نظری صورت گرفته و برای کسانیکه سالها زندگی سیاسی خویش را بعنوان یک وظیفه ی کمونیستی در آن سپری ساخته اند، بسی آزار دهنده است. مصاحبه ی مجتبی طالقانی با صدای آمریکا زمینه ای را فراهم ساخت که فراتر از آن قدم گذارم و به خدمت تئوریک ـ سیاسی سازمان به جنبش کمونیستی و کارگری ایران بپردازم و در کلیت خویش به علل “خاموشی” و یا “غروب” سازمان از دیدگاه موضع طبقاتی وارد شوم.
در اولین گام آقای مجتبی طالقانی سعی میکند که تاریخ تاسیس مجاهدین خلق ایران را با اما و اگرها از شفافیت خارج سازد تا گریبان خود را از پاسخ صریح و روشن خلاص نماید و بشکلی آنرا جلوه دهد که عاری از سمت گیری معین تاریخی بعنوان یک تشکل منسجم حداقل تا قبل از سال پنجاه باشد. ولی برخلاف تفاسیر آقای مجتبی طالقانی که با صدای آمریکا مطرح کرده است: “نمیشه تاریخ فیکسی برایش بوجود آورد”، تاسیس مجاهدین خلق ایران در سال 1344 صورت گرفته که پس از جنبش 15 خرداد 1342، جوانانی نظیر حنیف نژاد، سعید محسن، بدیع زادگان و… پس از جمعبندی از جنبش یاد شده، از “سازمان جوانان نهضت آزادی” خارج میشوند و مجاهدین خلق ایران را در سال 1344 بوجود میآورند. رفیق تراب حق شناس که در جوانی در مسیر یاد شده فعالیت می نمود که از اعضای اولیه ی مجاهدین خلق میباشد. به همین دلیل؛ رفیق پوران بازرگان جزو اولین زنهای چریک تاریخ ایران است. بعدها بعنوان نمونه رفیق تقی شهرام در سال 1347 و آقای مسعود رجوی در سال 1348 به عضویت مجاهدین خلق ایران درمیآیند و مبارزات انقلابی خویش را در آن دوره و در شرایط عمیقن پلیسی نظام پادشاهی، صیقل می بخشند تا اینکه با عمل مسلحانه در مهر ماه 1350 در نزد افکار عمومی یعنی در سطح جامعه معرفی میشود و بعنوان یک سازمان پیشتاز مسلح، موجودیت مییابد. از زمان تاسیس در سال 1344 تا اعلام موجودیت در سال پنجاه، مجاهدین به سازماندهی و عضویت عناصر انقلابی و آرایش و پالایش فکری خویش میپرداختند و با بسیاری از روحانیون مبارز مذهبی رابطه ای مستقیم و محکمی داشتند. برای پی بردن به حقایق موجود، علاقمندان میتوانند به سایت “اندیشه و پیکار” مراجعه نمایند و از زبان رفیق تراب حق شناس در گفتاری صوتی بنام “مجاهدین و روحانیت و تجربه شخصی و سازمانی” به حقایق دست یابند. از این نظر جلوتر نمی روم و در این مورد مشخص قلم نمی زنم.
ملاحظاتی درباره ی حوادث درون سازمانی
آنچه به تغییر و تحولات ایدئولوژیک مربوط میشود باز رفیق تراب حق شناس در سایت “اندیشه و پیکار” بصورت صوتی تحت عنوان: “تحول ایدئولوژیک مجاهدین سال 54” بطور مشروح و همه جانبه توضیح داده است. ولی در این راه خطای بزرگی صورت می گیرد و سه نفر از مبارزین مجاهد به نام های صمدیه لباف، مجید شریف واقفی و محمد یقینی کشته میشوند. اینگونه اعمال غیر انقلابی در دوره ای به وقوع می پیوندد که سازمان مبارزات خود را مبتنی بر مشی مسلحانه پیشتاز(آوانتوریستی) و در فقدان ارتباط طبقاتی با طبقه ی کارگر پیش می برد و از آنجا که سازمان های مسلح به دلیل نظامی بودنشان قادر نیستند با بهره از تسمه های انتقالی، رابطه ی طبقاتی برقرار سازند، تشکلی بغایت بسته پایه ریزی می گردد. البته زمانی که جامعه در شرایط و وضعیت انقلابی بسر می برد، عملیات مسلحانه نیروهای انقلابی امری ضروری است و بیش از بیش به سازماندهی انقلابی طبقه ی کارگر یاری می رساند و برعکس زمانیکه جامعه نه حتا در اعتلا، بلکه در رکود انقلابی بسر میبرد، هرگونه عملیات مسلحانه ضرر و آسیب بزرگی به مبارزه ی طبقاتی وارد میسازد و در چنین راستایی اگر چشم اندازی در خیزش توده ها بر مبنای اعتراضات سیاسی و مطالبات اقتصادی صورت گیرد، به دلیل عدم ارتباطات محکم و در فقدان سازماندهی و کارآگاه گرانه سیاسی، دست بورژوازی جهت غلبه و تسخیر جنبش اعتراضی هموار می گردد. تجربه قیام شکوهمند سال 1357 دلیل بارزی به حقیقت یاد شده است. سازمان مجاهدین و نیز سازمان چریک های فدایی خلق در زمانی به مبارزه ی مسلحانه چریکی روی آوردند که جامعه از دیدگاه قوای انقلابی در رکود بسر می برد و جنبش های وسیع اعتراضی وجود نداشت. بنابراین اینگونه نیروها با اتخاذ شیوه ی پیشتازانه چریکی در شرایط های غیر انقلابی، فقط قادرند در خانه های تیمی محبوس گردند و از فعالیت های عینی و مستمر طبقاتی جدا شوند و این عدم ارتباط و بسته بودن در چارچوب تشکل نظامی، رعایت کامل مسائل امنیتی را در حیات سیاسی سازمان حاکم میسازد و کوچکترین روزنه ی انعطاف پذیری، حداقل در ایجاد تسمه های انتقالی مبارزه، باقی نخواهد گذاشت و سبک کار عمیقن بسته سیاسی بصورت اجتناب ناپذیر از بخش مرکزیت، فضا و روند مبارزاتی را اشغال خواهد کرد و کسی که جذب سازمان مسلح چریکی میشود و در رده های تشکیلاتی قرار میگیرد، دیگر نمیتواند آزادانه زندگی سیاسی خود را تغییر دهد، زیرا با این روش میتواند از دیدگاه امنیتی ضربات کاری احتمالی به تشکل مسلح پیشتاز وارد آورد. در نتیجه اینگونه نیروها طبیعتی مستبدانه از خود به جای میگذارند. اختلافاتی که در زمینه ی تغییر و تحولات ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق بوقوع پیوست و در زمینه ای حذف فیزیکی سه مبارز را موجب گشت، نخست باید از دیدگاه طبیعت سیاسی ـ نظامی حاکم در سازمان بررسی شود. سازمان مجاهدین خلق، اولین نیرویی نبودند که با چنین خطای بزرگی روبرو گشتند، بلکه در شکل و محتوای دیگری، سازمان چریک های فدایی خلق هم با چنین حادثه و سرنوشت تاسف باری مواجه شده است. ولی مجاهدین به دلیل اینکه چالش آنتاگونیستی یاد شده از مجرای تغییر ایدئولوژی مذهبی از یک طرف و چپ انقلابی و کمونیستی از طرف دیگر عبور می نمود و نیروی حمایتی برمبنای ایده ی بورژوایی مذهبی در بیرون از وقایع درون سازمانی در جامعه موجود بود، میتوانست با سیاستی فرصت طلبانه و با تکیه ی یکجانبه به وقایع نگاری، ابعاد فاجعه را گسترش دهد و آنرا طوفانزا سازد.
واقعیت اینست که اعتراضات صمدیه لباف و شریف واقفی در رابطه با نام سازمان کاملن محق و منطقی بود. زیرا زمانی که سازمان هویت خویش را تغییر میدهد و نزدیک به 90 در صد اعضای آن ایده ی سوسیالیسم انقلابی را می پذیرند و خود را از اندیشه های مذهبی رها میسازند، دلیلی ندارد که ازنام قرآنی مجاهدین برای معرفی و شناسنامه خویش بهره گیرند. ما ازهمان سالها در جنبش دانشجویی خارج کشور با تصمیمات مرکزیت سازمان اختلاف نظر داشتیم. دلیل آنها بر این پایه بود که با تعویض نام، از آنجا که در اکثریت قاطع بسر میبریم، همه چیز باید از صفر آغاز شود و در نتیجه از بسیاری کیفیت های معنوی و حتا مادی در سطح جامعه محروم میمانیم و دقیقن به دلیل وسعت نیروی انسانی خویش نسبت به مبارزین مذهبی، در بحرانی از هویت درگیر خواهیم شد. اینها پاسخ های اشتباه آمیزی بود که اینجا و آنجا می شنیدیم که منطقی بنظر نمی رسید. زیرا هر تغییر و تحولی در ابتدا با مشکلات عدیده ای روبرو میشود، ولی تدریجن با اتخاذ سیاست های منطقی، بحران را پشت سر خواهد گذاشت. ولی سرسختی سه عضو مبارز و عدم انعطاف پذیری آنان در رابطه با پیشبرد تدریجی گفتمان از یک طرف و اصرار حفظ نام “مجاهدین” بنا به تصمیم مرکزیت سازمان از طرف دیگر، اختلافات را بیش از پیش شعله ور تر می نماید. مطابق با ایده ی شخصی خویش معتقدم؛ زمانیکه معترضین در برابر مرکزیت یک سازمان نظامی هیچ انعطافی از خود نشان نمیدهند، مرتکب خطایی میگردند، زیرا با اتخاذ آرامش هر چه بیشتر سیاسی میتوانستند بحث منطقی خود را در روند مبارزه ی سخت و شرایط عمیقن پلیسی جامعه نسبت به سازمان مجاهدین مسلح، به درون اعضا و پایه های سازمانی منتقل می دادند و با ایجاد حلقه ای دفاعی از یکدیگر در برابر تهاجمات وحشیانه نظام پادشاهی مقاومت و ایستاده گی بیشتری مینمودند ولی آنها در برابر تصمیم مرکزیت سازمان برآن میشوند که اسلحه خانه سازمان را بنفع خویش مصادره کنند و در چنین شرایطی یک تشکیلات مسلح، خلع سلاح میگردید و حیات نظامی آن که بیانگر ماهیت اصلی مبارزاتی بود، کاملن رو به انهدام و تخریب می نهاد. همه ی حوادث لعنتی از اینجا آغاز میگردد و در مسیر مبارزه ی سیاسی ـ انقلابی، خطایی فاحش و غیرانقلابی رخ میدهد که سه مجاهد قربانی درگیری و برخوردهایی میشوند که اگر انعطافی در چنین مسیری صورت میگرفت، به احتمال قوی فاجعه ای بدین شکل به وقوع نمی پیوست. چرا که هسته ی مذهبی باقی مانده، تحت پوشش سازمان به فعالیت انقلابی خویش تداوم میداد. فراموش نکنیم که اشرف ربیعی همواره در حمایت مستقیم سازمان قرار داشت و در سال 1357 پس از آزادی مجاهدین خلق موسی خیابانی، مسعود رجوی و دیگران از زندان شاه که سازمان مذهبی مجاهد احیا میگردد بدان تشکیلات گرویده میشود. بعنوان نمونه میتوان به “نشریه خبری سازمان مجاهدین خلق ایران شماره 23 ـ خرداد ماه 1356” که همان بخش مارکسیستی ـ لنینیستی سازمان بود در این مورد توجه نمائیم:
«هسته مذهبی به گروهی از مبارزین مذهبی اطلاق میشد که برخی از اعضاء سابق سازمان ما بودند. انقلابیون شهید فرهاد صفا و محمد حسین اکبری آهنگر از جمله اعضا سازمان بودند که پس از آزادی از زندان در رابطه با ما قرار گرفتند و بتدریج از نیمه دوم سال 53 تا سه ماهه اول سال 54 مخفی شدند. این انقلابیون بواسطه گرایشات مذهبی و طبعا اختلافات ایدئولوژیکی که با ما داشتند، در تشکیلات خاص خود باید سازمان مییافتند و چنین شد. ما نیز بنا بر مواضع اصولی خود در رابطه با نیروهای مبارز مذهبی از هیچگونه کوشش و امکانی در جهت کمک اصولی به این گروه مبارز در زمینه های گوناگون مادی و معنوی، دریغ ننموده و علیرغم اختلافات فلسفی و ایدئولوژیک با این گروه، در چهارچوب روابط جبهه ای با آن همکاری فعال و نزدیک داشتیم.»(1).
این یکی از اسنادی است که ثابت میکند، بخش منشعب چگونه از مبارزین باقیمانده ی مذهبی حمایت می نمود. ما در آن سالها که در جنبش دانشجویی هوادار بخش منشعب که هنوز تحت نام “سازمان مجاهدین خلق ایران” فعالیت می نمود، مخالف نام مذهبی برای تشکیلات کمونیستی بودیم. چنین نظری نیز در بین برخی اعضا در داخل کشور وجود داشت. در نتیجه معضلات داخلی در طول زمان بطور حتم حل میگردید، اما متاسفانه عدم انعطاف سه مبارز مذهبی همراه با برخوردهای غیر منطقی و غیر انقلابی مرکزیت وقت (که همچنین مسئولیت خطیری در برابر سازمان و اعضا آن داشت)، مجموعه ی این شرایط، موجب فاجعه ای میشود که نمیتوان از یاد برد. حوادث این دوره خیانت نیست، بلکه خطای فاحش انسانی در روند مبارزه ی سیاسی است که دلیل اصلی آن نظامی بودن سازمان و خشونتی است که شکل اساسی مبارزه ی وی را تشکیل میداد. اما آقای مجتبی طالقانی مقابله به مثل را ترجیح میدهد و بطریق اولی به اعدام معتقد است!!! ولی در مورد رفیق محمد تقی شهرام نسل های آتی قضاوت خواهند کرد. او را جمهوری اسلامی اعدام نمود. چرا؟ شهرام عضوی از مرکزیت سازمان بود و هیچ عملی نمیتواند بدون اراده و خواست اکثریت مرکزیت به مرحله ی اجرا گذاشته شود. خطای فاحش انسانی، متاسفانه در سازمانی بوقوع پیوست که در مبارزه ای رو در رو با نظام منحط پادشاهی بود که رهبران جمهوری اسلامی با اینگونه مبارزه ی قهرآمیز بیگانه بودند و در نتیجه دادگاهی تقی شهرام ربطی به جمهوری اسلامی نداشت. شهرام نه بخاطر آن وقایع، بلکه به دلیل اعتقاد به سوسیالیسم انقلابی اعدام شد. این نبردی طبقاتی بود. بقیه بهانه ای است که برجای مانده است. آقای مجتبی طالقانی از آلادپوش نام میبرد بدون اینکه اسم کوچک آنرا عنوان سازد. زیرا نام خانواده آلادپوش در تاریخ مبارزات انقلابی و ضد سرمایه داری ایران باقی خواهد ماند. سه عضو این خانواده در زمان حاکمیت نظام فاسد پادشاهی جان باختند. رفیق حسن آلادپوش عضو بخش منشعب (مارکسیستی ـ لنینیستی) سازمان مجاهدین و سرور آلادپوش از قبل متعلق به سازمان مجاهدین مذهبی و نیز مجتبی آلادپوش که پس از تغییر و تحولات ایدئولوژیکی داخلی با نپذیرفتن ایده ی کمونیسم، در هسته ی مذهبی تحت پوشش بخش م ـ ل سازمان مجاهدین باقی میماند. در ضمن مرتضی آلادپوش که با “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” فعالیت داشت و من بعنوان یکی از رابط های اولیه ی سازمان با بخشی از منطقه ی شمال از بهمن 1357 با وی آشنایی داشتم، پیکارگر شریف و شجاعی بود (گویا سالهاست از فعالیت های سیاسی فاصله گرفته است). ولی متاسفانه یکی از اعضای خانواده آنها بنام “علی رضا آلادپوش” از همان ابتدای انقلاب 57 در صفوف حزب الهی ظاهر میشود و همراه محمد غرضی از اعضای “سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی” در وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی فعالیت می نماید که لکه ی ننگی بر دامن خانواده ی بزرگ آلادپوش هاست. مشخص نکردن و عدم تفکیک نام وی از سه و حتا چهار عضو خانواده ی دیگر، توهینی علیه آنان بشمار میرود.
کسانیکه معتقد به اعدام رفیق محمد تقی شهرام بودند و نابودی وی را روزشماری میکردند، از مرداد 1359 آسوده خاطرند، زیرا جمهوری اسلامی این وظیفه را بعهده گرفت و او را به قتل رساند. ولی یادش جاودانه است، زیرا سهم بسزایی در پیشبرد گفتمان سیاسی ـ اجتماعی در رابطه با سوسیالیسم انقلابی داشت.
رشد اندیشه ی اجتماعی بخش منشعب ناشی از تحول ایدئولوژیک
مجاهدینی که خود را از سال 1344 سازماندهی کردند، بطور تدریجی اندیشه خویش را ارتقا میدادند و این مبارزه ای بود که تداوم داشت و از ابتدای سالهای پنجاه تشدید بیشتری یافت. این درست است که مشی مسلحانه در شرایط رکود سیاسی جامعه، عدم ارتباط طبقاتی با کارگران و بطریق اولی کار آگاه گرانه ی سیاسی را دشوار، محدود و حتا سد میسازد، ولی این مبارزه با حاکمیت بورژوازی، حقایق طبقاتی نظام سرمایه داری را آشکار میکند که چگونه همه ی بخشهای متفاوت آن در برابر اعمال انقلابی می ایستند و برای نجات بورژوازی متحد میشوند. زیرا در ابتدای سال پنجاه هنوز اندیشه های ضدانقلابی حزب توده و شرکا که منابع اجتماعی را از “اردوگاه سوسیالیسم واقعن موجود” استخراج میکردند و با منقسم نمودن بورژوازی بخش “وطنی و یا ملی” را بعنوان نیرویی مترقی معرفی نموده و تقدیس می نمودند، وجه غالب مواضع چپ ایران را نماینده گی میکرد و بر چنین مبنایی است که برای نیروهای چپ، انقلاب دموکراتیک که ماهیتی بورژوایی دارد در راس برنامه های سیاسی قرار داشت که با نسخه ی “دموکراتیک نوین” عرضه میگردید تا آنرا رنگ و لعاب به ظاهر “سوسیالیستی” دهد و بورژوازی “داخلی و یا ملی” را در آن سهیم سازد.
سازمان مجاهدین در مسیر ارتقا و رشد فکری خویش، بورژوازی ملی را که در آن دوره به بورژوازی لیبرال و یا متوسط معروف بود، به زیر می کشد و آنرا از خصلت و رسالت مترقیانه تهی میسازد. این دستاوردی عظیم برای بخشی از جنبش چپ ایران بود. تغییر و تحولات ایدئولوژیک نتیجه سالها مطالعه و مبارزه ی درونی یک سازمان بود که بصورت متحد و جمعی حصول می گردید و همین اتحاد جمعی است که راز موفقیت آنرا برجسته می کند. زیرا پس از تغییر و تحول درون سازمانی، نیروها و عناصر ضدانقلاب که بدنبال خدشه دار نمودن اهداف سازمان فعال بودند، نتایج تغییر و تحولات ایدئولوژیک درونی را محصول تحمیل عقاید نظری این و یا آن فرد از مرکزیت به کل سازمان ارزیابی میکردند که علاوه بر اینکه واقعیت نداشت، توطئه گرانه بود. زمانی که آقای مجتبی طالقانی در سال 1355 نامه ای به پدرش مینویسد، این نکته پراهمیت را یادآوری مینماید. او در نامه می افزاید: «جریانی که هم اکنون ما در درون آن قرار داریم ناشی از خواست این و یا آن شخص نبوده بلکه بازتاب تغییرات عمیقی است که در بطن جامعه ما روی داده و در حال توسعه است. به همین خاطر بعلت موقعیت تاریخی اش خواه و ناخواه تمام مقاومت ها را شکسته و راه خود را باز خواهد کرد…»(2) و (3).
بنابراین کسی نمیتواند تحول ایدئولوژیک درونی را که نتیجه ی اراده ی اکثریت قابل توجه ای در درون سازمان بود و نزدیک به نود در صد اعضای آنرا شامل میگردید، کتمان سازد. در همین رابطه سازمان در نشریه “مجاهد” شماره 6 ” که در مرداد ماه 1355 انتشار یافت، مینویسد: «تحول ایدئولوژیک ما و تاثیرات عمیق و فزاینده ی آن بر تمام جوانب کار سیاسی ـ تشکیلاتی ما و هم چنین نتایج مهم و تعیین کننده آن بر جنبش انقلابی خلق ما امری نبود که در جریان کار روشنفکرانه محفلهای سیاسی بوقوع پیوسته باشد. این تحول در کوران مبارزه انقلابی ــ در اشکال مختلف آن و همگام با تحولات زیربنایی جامعه ــ رشد بورژوازی وابسته، تشدید و استثمار، رشد کمی و کیفی پرولتاریا، بهم خوردن ترکیب طبقاتی جامعه و گذار بسمت ترکیب بندی جدید ــ صورت گرفته و بدین جهت میتواند (و توانسته است) متقابلا تاثیرات عمیقی در شکل گیری نقطه نظرات سیاسی ـ ایدئولوژیک نیروهای مبارز جامعه و بخصوص در تقویت و تحکیم ایدئولوژی پیشتاز و زدودن آن از تفکرات و ایدئولوژی های غیر پرولتری بخصوص در این مرحله از حرکت طبقه کارگر ــ رشد ناهمگون و وجود عناصر غیر پرولتری در آن ــ بگذارد.»(4).
در سال 1355، یکسال پس از تحول ایدئولوژیک، سازمان به آنالیزهایی دست مییابد که رشد فکری آنرا در این سالها پدیدار میسازد ولی هنوز کاملن نتوانسته است به تحلیل همه جانبه و منطقی در رابطه با منافع طبقاتی کارگران، خود را منطبق سازد زیرا تا زمانیکه از “رشد بورژوازی وابسته” سخن میگوید، تداعی بورژوازی غیر وابسته تجلی مییابد. توگویی بورژوازی دیگری نیز به جز پدیده ی وابسته باید موجود باشد. اولین سئوال اینست که این از چه نوعی است؟ پس وابسته نیست، یعنی بطور ساده “داخلی و ملی” است، و این تضادی است آشکار که سازمان از دیدگاه تحلیل اجتماعی گرفتار آنست. از یک طرف از بورژوازی وابسته صحبت میکند و از طرف دیگر بورژوازی لیبرال آن دوران را که منعکس کننده ی باصطلاح بورژوازی ملی است، غیر مترقی، یعنی گندیده میداند. در صورتیکه در سابق بورژوازی لیبرال مترقی ولی ناپیگیر بود. این مسائل ثابت میکند که رشد فکری سازمان بطور تدریجی صورت میگرفته است. زمانیکه در سال 1354 رفیق محمد تقی شهرام کتاب “ایران امپریالیسم منطقه و تحلیلی بر روابط ایران و عراق” را مینویسد، در همان ابتدا، رشد فکری خویش را در چارچوب تغییر و تحولات درون سازمانی برملا میسازد. زیرا تحلیل اجتماعی وی در چارچوب مناسبات سیاسی ـ اقتصادی عمیقن بنیادی بود. قصد ندارم که تاییدی بر نظرات امپریالیستی بودن حکومت شاه در آن زمان در منطقه ی خاورمیانه داشته باشم. زیرا معتقدم که شهرام با آنکه امپریالیست بودن حکومت را فقط در رابطه ی سیاسی و برمبنای “تمایل به اعمال زور و ارتجاع…” رژیم وقت مطرح میکرده، عاری از خطا نبوده است. اشتباه رفیق شهرام از اینجا نشئت می گیرد که این “تمایل به اعمال زور” از اراده ی آن رژیم کاملن خارج بود و از طرف امپریالیسم غرب بویژه امپریالیسم آمریکا سازماندهی میگردید و دیدیم که بعد از حادثه ی ظفار که به دستور امپریالیسم آمریکا با دخالت نظامی ایران همراه بود، رژیم شاه طرح”دفاع امنیتی خاورمیانه” را عنوان میسازد که با مخالفت شدید عربستان سعودی روبرو میشود، تاجائیکه عربستان با همکاری بعضی از شیخ نشینان، خلیج فارس را به خلیج عربی تغییر نام میدهد، تازه آمریکا می فهمد که قادر نیست همه ی سیاست های سیاسی و اقتصادی خویش را به دلیل اختلافات تاریخی از طریق ایران در منطقه ی خاورمیانه گسترش دهد و این مسئله باعث عقب نشینی ایران میشود وهمان همکاری سابق با ترکیه و پاکستان به قوت خود باقی میماند. برعکس معتقدم که حاکمیت سیاسی ـ اقتصادی ایران در چارچوب نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی، امیریالیستی است و در این رابطه حلقه ی ضعیف امپریالیسم جهانی را تشکیل میدهد.
ولی رفیق شهرام زمانیکه در مسیر تحلیل اجتماعی خویش “تمایل به اعمال زور و ارتجاع…” را امپریالیسم سیاسی میخواند و در این زمینه مقایسه ی همه جانبه ای از روم برده دار و نظام سرمایه داری بریتانیا مطابق با نظریه ی لنین در کتاب “امپریالیسم بمثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری” پیش میرود و به یادآوری جنگ های ناپلئونی میپردازد که به جنگ های امپریالیستی مشهورند، توان و قدرت تحلیل اجتماعی خویش را برملا میسازد و نشان میدهد که از نتایج تغییر و تحولات درونی رشد قابل توجه ای نموده است. واقعیت اینست که ما امروزه به حضور رفیق شهرام عمیقن نیاز داشتیم و باید از او محافظت بعمل میآمد. با حذف او جنبش کمونیستی ایران یکی از کوشاترین، فداکارترین و پراستعدادترین رفیق کمونیست را از دست داد. این کتاب پس از اعلام تغییر و تحولات درونی، یعنی در سال 1354 انتشار یافته بود. از نتایج دیگر تحول ایدئولوژیک، مرزبندی با مشی مسلحانه ی چریکی است و بویژه پس از ترورهای انقلابی مستشاران آمریکایی که یکی از این عملیات ها به نام و به انتقام شهادت رفقای مرکزیت فدایی حمید اشرف و… اجرا گردیده بود، آخرین های عملیات مسلحانه بخش مارکسیست ـ لنینیستی سازمان مجاهدین بشمار میرود. بعنوان نمونه در دی ماه 1356، سازمان خاطر نشان میسازد: «سازمان ما در حالی که با یک دست به ترمیم ضربات و ضایعات دوره گذشته می پردازد، با دست دیگر و با تمام قوا، خود را برای استقبال از این توفان آماده میکند. این آماده گی در دو زمینه، زمینه تئوریک، یعنی حل و فصل مسائل سیاسی مرحله کنونی انقلاب دموکراتیک ایران، جمعبندی تجارب و نتایج دوره های گذشته، بررسی انتقاداتی که به برخی نقطه نظرات و روش های کار گذشته وارد هستند و در زمینه عملی، اختصاص کلیه نیروها و امکانات سازمانی به کار آگاه گرانه سیاسی در میان طبقه کارگر، بکار در میان طبقات زحمتکش و شرکت در پراتیک مبارزاتی روزمره آنها میباشد.»(5).
در این پیام به گونه ای با مشی مسلحانه ی پیشتاز مرزبندی میشود. بنابراین پس از اعلام تغییر مواضع ایدئولوژیک در سال 1354، مشاهده میکنیم که سازمان تحول فکری و تئوریک نوینی مییابد و گام به گام به دستاوردهای جدیدی میرسد که در ارتقا و پالایش در زمینه ی تحلیل و تفسیر اجتماعی و دستیابی به مواضع منطقی یاری میرساند. سازمان در یکی از نوشته های خود در سال 1356 تحلیل اجتماعی خود را شفافیت بیشتری می بخشد و مواضع بورژوا ـ لیبرالی بعضی از نیروها که در لباس چپ و کمونیسم خود را آراسته بودند، افشا و مرزبندی خویش را نیز با بورژوا ـ لیبرال از نوع بورژوازی ملی بروشنی اعلام میدارد و در آستانه ی توفان های مردمی علیه رژیم منحط نظام پادشاهی، با عمل و اندیشه ی انقلابی، مسیر آنرا تدقیق میکند، با این تفاوت که هنوز به مرحله ی انقلاب دموکراتیک نوین پای بند است و این تناقضی است که با تمام بررسی ها و تحلیل های صحیح و منطقی در مورد سمت گیری های طبقاتی و چشم اندازهای سیاسی، مشاهده میشود و روزی باید به تصحیح آن همت گمارد. هر زمان این خلا پر شود، سازمان راه واقعی سوسیالیسم انقلابی را هموار خواهد ساخت و همه ی تیره گی های تئوریک سیاسی را پشت سر خواهد نهاد. میدانیم که پس از ضرباتی که مرکزیت سازمان چریک های فدایی خلق متحمل میشود و یاران حمید اشرف در منطقه ی نیروی هوایی تهران جان می بازند، نگرش راست که متعلق به مواضع جناح بیژن جزنی است در سازمان فدایی غالب میشود. مبارزه با دیکتاتوری نظام پادشاهی، شعار محوری سازمان چریک های فدایی را در آن دوره تشکیل میدهد. این شعار از آنجا که ساختار سرمایه داری و امپریالیسم را در پیشبرد سیاست های انقلابی به فراموشی می سپارد، بعنوان یک شعار لیبرالی که به هر شکل تفسیر و تعبیر شود، در خدمت بورژوازی قرار می گیرد و در نتیجه بخش منشعب از سازمان مجاهدین وظیفه داشت که با اینگونه نگرش های لیبرالی مبارزه کند و بدون نام بردن از سیاست های جدید سازمان چریکهای فدایی خلق و با خط بطلانی که بدین شیوه از مبارزه می کشد، پرچم مبارزه ی انقلابی در مسیر جنبش های اجتماعی را به اهتزاز درآورد. برای در ک هر چه بیشتر سطوری از مواضع این دوره از سازمان که در اسفند ماه 1356 انتشار یافته است، ملاحظه میشود: «بورژوازی لیبرال ایران که خود تا مغز استخوان، مستقیم و غیر مستقیم، و ابسته به سرمایه امپریالیستی بوده و روز به روز برحدت تضادهای آن با پرولتاریا و توده های زحمتکش جامعه افزوده میگردد، بطور ضمنی یا آشکار، بی شرمانه جزء نیروهای دمکرات جامعه قلمداد شده و از این نظر بر خیانت و سازشکاری این طبقه در امر انقلاب دمکراتیک پرده ساتر افکنده می شود. همچنین با مخدوش کردن مرز میان دمکراتیسم و لیبرالیسم، بورژوازی لیبرال جزء متحدین پرولتاریا در انقلاب دمکراتیک قلمداد شده و بدین ترتیب راه برای به سازش و تسلیم کشاندن این انقلاب توسط بورژوازی لیبرال صاف میشود. و اما آن کسانی که…نابودی سلطه امپریالیسم را بدون نابودی سیستم سرمایه داری وابسته و نابودی سرمایه داری وابسته را بدون نابودی سلطه امپریالیسم ممکن شمرده، و حاکمیت سیاسی بورژوازی مستقل و ملی را در ایران امکان پذیر میدانند، علیرغم هر انگیزه “خیری” هم که داشته باشند، عوامفریبی میکنند و عوام فریبان دشمنان طبقه کارگر و توده های زحمتکش ما می باشند … آزادی و استقلال سیاسی و اقتصادی ایران جز با نابودی رژیم سرمایه داری وابسته و نابودی سلطه و حاکمیت اقتصادی و سیاسی امپریالیسم و کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و توده های زحمتکش هرگز بدست نخواهد آمد…از این نظر رژیم شاه را تنها دیکتاتوری فردی شاه دانستن، آزادی و استقلال سیاسی و اقتصادی ایران را تنها با از بین رفتن دیکتاتوری فردی شاه و بدون نابودی سلطه امپریالیسم و کل سیستم سرمایه داری وابسته ممکن دانستن، مبارزه با دشمن اصلی و ماهوی توده ها ـ امپریالیسم و رژیم شاه ـ را موکول و مشروط به یک دوره مبارزه با دیکتاتوری فردی شاه ـ حاکمیت مطلقه یکی از جناح های دلال ـ نمودن به بهانه این که گویا این مبارزه، یک دوره از مبارزه توده های خلق ما را تشکیل میدهد، تحریف و جعل بورژوا لیبرال منشانه ای است که میخواهد جهت اصلی مبارزه توده ها را به سمت شعارها و خواست های رفرمیستی بورژازی لیبرال منحرف نماید.»(6).
از لابلای سطور بالا پی می بریم که سازمان با مقوله ی بورژوازی ملی که آنرا با نام بورژوازی لیبرال معرفی می نمود، مرزبندی قاطعی مینماید، زیرا این بخش از بورژوازی را نیز “تا مغز استخوان، مستقیم و غیر مستقیم، وابسته به سرمایه امپریالیستی” میداند که در عین حال همان بورژوازی متوسط ایران است. رویکرد صحیح و دقیقی را که سازمان در چارچوب نظام سرمایه داری ارائه میدهد، ثابت میکند که این نظام با تمام بخش های متفاوت خویش در برابر نیروی کار، متحد است و اختلافات درونی آنها نه تعمیق یافته بلکه سطحی است که ربطی به منافع کارگری و یا بطریق اولی انقلاب نخواهد داشت. در واقع بورژوازی لیبرال و یا متوسط بخشی از بورژوازی جهانی است که مطابق با موازین سرمایه داری پیش میرود و کسب سود هر چه بیشتر، طبیعت واقعی آنرا تشکیل میدهد و کسب سود استثماری است که از ثمره ی کار کارگران نتیجه میگردد. حال جناحی از بورژوازی با طرح شعار فریبکارانه ی آزادی های اجتماعی، آنهم در گفتار قصد دارد از این طریق امتیازی از بخش بزرگتر بورژوازی بگیرد و جنبش اعتراضی را بعنوان نیرویی به رخ جناح دیگری از نظام سرمایه داری بکشد و آنها را در برابر اختلافات سطحی، تا حدودی به عقب نشینی وادارد، ربطی به منافع انقلاب نخواهد داشت و کسیکه چنین نیرویی را مترقی ارزیابی نماید به مطالبات سیاسی ـ اقتصادی کارگران و سایر لایه های زحمتکش اجتماعی و در یک کلام به انقلاب خیانت می ورزد. این دستاورد بزرگی است که بوسیله سازمان در سال 1356 در سطح جامعه و نیروهای سیاسی طرح و تبلیغ میگردد. برای اینکه به مواضع بخش م ـ ل سازمان مجاهدین خلق ایران در رابطه با نفی کامل بورژوازی ملی بیشتر پی ببریم به هشت فایل صوتی گفتگو و بویژه فایل شماره 7 بین سازمان و گروه منشعب از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در خرداد 1356 که بوسیله ی رفیق تراب حق شناس تدوین و انتشار یافته است، توجه می نمائیم:
فايل ۷ـ
«شهرام نظر خود را نسبت به حكومت شوروى به عنوان رژيمى بورژوايى بيان مى كند و اضافه مى كند كه اين به معناى تأييد نظر چين نيست. «ما واژهء مائوئيسم را هم بى معنا مى دانيم». بيگوند [مخاطب از گروه] مسألهء انتقال قدرت مسالمت آميز به پرولتاريا را قبول دارد و شهرام برعكس او. وقتى بيگوند از بورژوازى ملى صحبت مى كند شهرام مى گويد «بورژوازى ملى نداريم در ايران. يك دانه از اين بورژوازى را نشان دهيد كه جزو اقمار انحصارات امپرياليستى نباشد. نشان دهيد. او بايد تبعيت كند… شعار “جمهورى ملى ضدامپرياليستى” كه شما مى گوييد يعنى گوشت دم توپ كردن كارگران براى آن كه قدرت به بورژوازى سپرده شود». شهرام به تناقضاتى كه در سخنان گروه بيگوند وجود دارد اشاره مى كند.»(7).

بعدها نفی “بورژوازی ملی” ایران بوسیله کسانی طرح میشود (نظیر منصور حکمت در جزوه ی “اسطوره بورژوازی ملی…”) که با نادیده گرفتن منبع اصلی آن از طرف بخش م ـل سازمان مجاهدین، آنرا به نام خود انتشار میدهد و در چنین شرایطی است که غصب و سو استفاده ی نظری ـ سیاسی صورت میگیرد. سازمان، بورژوازی ملی را بدرستی و مطابق با مواضع سوسیالیسم انقلابی نفی مینماید ولی هنوز انحرافاتی را با خود حمل میکند. او هنوز به انقلاب “دموکراتیک نوین” باورمند است. در واقع کلماتی نظیر خلق، توده و مردم فرا طبقاتی است و میتواند آحاد اجتماعی بسیار وسیعی از جامعه را در برگیرد؛ از طبقه کارگر و اقشار مختلف خرده بورژوازی و حتا فراتر از آن باشد. بنابراین استفاده از عباراتی که مفهوم طبقاتی ندارد و اهداف طبقه معینی را دنبال نمینماید و از مجموعه ی طبقات و اقشار اجتماعی نماینده گی میگردد، در کلیت خویش آلترناتیوهای بورژوایی میباشند که آنالیزهای دقیق اجتماعی را با چنین واژه های همگانی و یا پوپولیستی مخدوش میکنند و اهداف ما را به کجراه میکشانند. ما هنوز برای زدودن سایر مواضع و مفاهیم غیر پرولتری به زمان نیاز داریم. سازمان در جزوه ی یاد شده در فوق که در اسفند 1356 منتشر میسازد، بطور رسمی با مشی چریکی مرزبندی مینماید و می افزاید: «در سال گذشته سازمان ما اصلی ترین نیروهایش را به باز سازی درونی و بخصوص به بررسی و بازبینی همه جانبه نظریات حاکم بر دوره گذشته جنبش انقلابی و کمونیستی میهنمان و بررسی تحولات آینده متمرکز نمود. در این رابطه بررسی و جمعبندی همه جانبه نظرات، تجارب و نتایج دوره های گذشته جنبش، کار تئوریک و آموزش مارکسیسم ـ لنینیسم بصورت فعال در دستور روز سازمان قرار گرفت. این بررسی ها نشان داد علیرغم جهت گیری ما بعد از سال 1352 بسمت مبارزات و جنبش های توده ای و در دستور قرار دادن ارتباط سیاسی ـ تشکیلاتی با طبقه و توده ها، از آنجا که هنوز اندیشه غیر توده ای مشی چریکی و مبارزه مسلحانه جدا از توده، بر ایدئولوژی، سیاست و مضمون کار تبلیغی و ترویجی ما حاکم بود، طبیعتا اندیشه و عمل ما نمیتوانست در مجموع در خدمت بسیج، تشکل و هدایت مبارزات طبقه کارگر و توده ها قرار گرفته و مبارزات آنها را ارتقا دهد و ما بتدریج به نارسایی ها، انحرافات و انتقادات اصولی ای بر تئوری “تبلیغ مسلحانه” و مبارزه مسلحانه جدا از توده و مبانی ایدئولوژیکی آن بطور کلی و اثرات آن بر سیاست و روش های کار گذشته خودمان پی بردیم. این کوشش ها که به همت و پیگیری اکثریت اعضا و رهبری سازمان، از اواخر سال 1355 شروع شد، بتدریج به جریان زنده و حیات بخشی تبدیل گشت که روح و اندیشه توده ای مکنون در آن، تجدید تربیت ایدئولوژیک و پاکسازی ایدئولوژی و سیاست سازمان را از شوائب ایدئولوژی های غیر پرولتری خرده بورژوایی و روشنفکری هدف قرار داد بود. خوشبختانه ما هم اکنون با غلبه بر موانعی که در این راه وجود داشت و با رد قاطع مشی چریکی و مبارزه ی مسلحانه جدا از توده به این هدف دست یافته ایم.»(8).
با اتخاذ چنین مواضعی است که راه نوینی از مبارزه ی طبقاتی در سطح جامعه هموار میگردد و از آنجا که تکامل بینش و اندیشه ی اجتماعی سازمان با گام های موزون و سنجیده و بصورت تدریجی پیش میرود، باید پاسخگوی بخش های دیگری از معضلات باشد که در فوق بدان اشاره نموده بودم. در واقع غلبه به آنها، اهداف غایی انقلاب و بطریق اولی پیشرفت بسوی سوسیالیسم انقلابی در تئوری و عمل را نوید میدهد. آیا سازمان بدین وظایف مبرم و اساسی دست خواهد یازید و یا اندیشه ی دیگری را پیشه خواهد ساخت!
گردش به راست و نفی مواضع سوسیالیسم انقلابی!
حدود یک ماه قبل از گزینش نام سازمان به “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر”، یعنی در مهر ماه 1357، نوشته ای صادر میشود که دستاوردهای سازمان که نتیجه ی تغییر و تحولات ایدئولوژیک سال 1354 بود، پس گرفته میشود. سازمان در این نوشته که آنرا بصورت “اطلاعیه” منتشر میسازد، کاملن عقب نشینی مینماید و به مواضعی دست می یازد که قبل از تحول ایدئولوژیک، زمانی که ایده ی مذهبی داشت، از چنین تفکری برخوردار بود. زیرا مرکزیت سازمان تعویض میشود و یا بهتر است بگوئیم مهره های کلیدی از روی اجبار به دلیل اختلافات عدیده ی تئوریک ـ سیاسی، دیگر نمیتوانستند درون سازمان به حیات خویش ادامه دهند. در نتیجه در دو گروه مختلف بنام های “نبرد برای آزادی طبقه کارگر” و “اتحاد در راه آرمان طبقه کارگر” سازماندهی شدند. در چنین شرایطی است که سازمان با اتخاذ سیاست های راست روانه به عقب نشینی می پردازد. در این “اطلاعیه” ما با گردش به راست به ایده هایی روی میآوریم که مبتنی برآن از بعضی مواضع سوسیالیسم انقلابی عدول مینمائیم. “اطلاعیه” مواضع جدید سازمان را اینگونه توضیح میدهد:
«5 ـ مرحله انقلاب: با توجه به میزان رشد نیروهای مولد در جامعه ایران (وجود مناسبات تولید کالائی، خرده کالائی و حتی مناسبات فنودالی) و خصلت بسیار مهم وابستگی عمیق سرمایه داری ایران به امپریالیسم و در راس آن امپریالیسم آمریکا، تضاد عمده جامعه ما همچنان تضاد سلطه و نفوذ امپریالیسم و نابودی رژیم حاکم نماینده آن، بعبارت دیگر انقلاب ما در این مرحله، انقلابی است ملی و دموکراتیک که با توجه به خصلت ضد انقلابی بورژوازی در عصر امپریالیسم و دوران احتضار و گندیدگی سرمایه داری، رهبری پرولتاریا بر این انقلاب امری ضروری و اجتناب ناپذیر است. در این انقلاب، پرولتاریا عمده ترین نیروی انقلاب و پرولتاریا، دهقانان و خرده بورژوازی که سلطه امپریالیسم را در تمامی مظاهر حیات سیاسی، اقتصادی و… خویش بر دوش داشته و قاطعانه با آن مبارزه میکنند، نیروهای محرکه انقلاب را تشکیل میدهند. تنها درصورت رهبری پرولتاریا بر انقلاب دموکراتیک و نهایتا استقرار جمهوری دموکراتیک خلق، از طریق قیام و مبارزه مسلحانه توده ایست که انقلاب میتواند به قطع نفوذ و نابودی قطعی سلطه امپریالیسم و حکومت سرمایه داران دلال و وابسته به انحصارات امپریالیستی و گذار هر چه سریعتر و بی دردتر به سوسیالیسم منجر شود… از این رو موضع مارکسیست ـ لنینیست ها در برابر بورژوازی لیبرال همواره عبارت خواهد بود از افشای مواضع لیبرالی ـ رفرمیستی و مشروطه طلبی آن از یکسو و پشتیبانی از مخالفت این بورژوازی با رژیم حاکم و اربابان امپریالیست آن از سوی دیگر. ضمن تاکید روی این مطلب که تعیین هرگونه چارچوب عمومی همکاری با بورژوازی لیبرال، موکول به تامین ارتباط ارگانیک نیروهای مارکسیست ـ لنینیست با طبقه کارگر و وحدت این نیروها و تشکل حزب کمونیست خواهد بود ــ در پیام اسفند ماه 56، خطاب به “کلیه نیروهای انقلابی میهن، دموکراتهای انقلابی و انقلابیون کمونیست”، ارزیابی ای که از بورژوازی لیبرال ارائه دادیم مرز بین بورژوازی متوسط را با بورژوازی وابسته مخدوش و آنرا بطور یکجانبه و در کلیت آن بعنوان بورژوازی لیبرال تا مغز استخوان وابسته معرفی کردیم که با توجه به مطالب فوق الذکر آنرا تصحیح می کنیم.»(9).
بنابراین ما حامل مواضعی بودیم که تمام دستاوردهای چپ انقلابی را که بر اساس نفی کامل بورژوازی ملی یا بورژوازی متوسط و یا لیبرال قرار داشت، کتمان مینماییم و به روشنی آنرا پس می گیریم. این آغاز بحران شدیدی است که چون آتشی در زیر خاکستر پنهان شده بود و باید روزی شعله ور میگردید. من نیز که در جنبش دانشجویی فعالیت داشتم، مواضع لیبرالی فوق را برسمیت میشناختم و فکر و اندیشه ام در چنین راستایی سیر می نمود. بنابراین خود را از آن جدا نمیدانم و این در حالی است که سازمان پیکار با وضعیت راست روانه و نفی بعضی از مفاهیم کلیدی چپ انقلابی، تازه رادیکال ترین نیروی سیاسی در جامعه بشمار میرفت. وضعیت نیروهای دیگر سیاسی از این هم اسف بارتر بود (که فعلن جای بحث آن در این مقاله نمی گنجد)، در واقع جناح راست بر حیات سیاسی سازمان غلبه مییابد و بورژوازی را به خوب و بد منقسم میسازد و تازه می خواهد در صورت ایجاد حزب کمونیست یعنی پشتوانه طبقاتی کارگران، با بورژوازی لیبرال یا متوسط و یا “ملی”، همکاری نماید!! سازمان در چنین رویکردی، تحلیل روشنی از اقتصاد و بطور کلی عملکرد نظام سرمایه داری ندارد، توگویی بورژوازی ملی و یا لیبرال را از مکانیسم سرمایه داری جهانی و بطریق اولی امپریالیستی جدا نمایی، فرایند تولیدی بصورت ارزش های مصرفی و در چارچوب نیازهای اجتماعی متجلی میگردد! توگویی موازین سرمایه در امر تولید و بازتولید و در رابطه با نیروهای کار تا بدان حد تفاوت دارد که میتوان آنرا به بد و خوب تقسیم نمود! توگویی که مناسبات سرمایه داری در روند استثمار و کسب سود یکسان عمل نمینماید، بخشی وحشیانه است و با وحشیگری نیروی کار را از ابزار و ثمره ی تولیدی جدا میسازد و آنها را با آن بیگانه میکند ولی بخش دیگری اینگونه عمل نمینماید و با دموکراتیسم خویش (آنطور که دموکراتیسم ناپیگیر میخواندیم)، بیگانگی را بسیار تخفیف میدهد و مانع جدا شدن آنها از وسائل و ثمره ی تولیدی میشود! توگویی بخشی، کارگران را از ارزش مصرفی خویش آگاه و برخوردار میسازند و بخش دیگری از نظام پوسیده سرمایه داری که در پیکر وحشتناک امپریالیسم خود را ظاهر ساخته اند، کارگران را از نیروی تجسم یافته و یا به کار برده شده در روند تولیدی محروم میسازند!
بنابراین تمایز قائل گشتن در چارچوب سیستم سرمایه داری و اتحاد و اتفاق تاکتیکی با بخشی از آن بدین معناست که در بهترین حالت در کمال ساده گی و فقر تئوریک، منافع اکثریت عظیمی از جامعه را که از کارگران و زحمتکشان تشکیل یافته است به پای تمایلات و خواستهای سیاسی بورژوازی قربانی سازیم. وقتی با اینگونه مواضع، شناسنامه ی سیاسی خود را تدوین نمائیم، هرگونه اتخاذ مشی باصطلاح انقلابی نظیر اینکه: «با توجه به خصلت ضد انقلابی بورژوازی در عصر امپریالیسم و دوران احتضار و گندیدگی سرمایه داری، رهبری پرولتاریا بر این انقلاب امری ضروری و اجتناب ناپذیر است.» بمثابه ی حبابی است که در فضا پرتاب میشوند و هیچگونه ارزش و اعتباری ندارند. رهبری جدید بر سازمان پیکار تا آنجا پیش میرود که مناسبات فئودالی را بعنوان نوع دیگری از شیوه ی تولیدی در چارچوب برنامه های خود می گنجاند تا بدین طریق بتواند سیما و قامت بورژوازی “ملی” و یا لیبرال را که در دوره ی “بخش مارکسیستی ـ لنینیستی سازمان مجاهدین خلق ایران” چون لاشه ای متعفن به زمین افتاده بود، ترمیم نماید و باردیگر این قامت نحیف و افتاده را روی پا قرار دهد و مرحله ی انقلاب را “ملی و دموکراتیک” نماید. همین تناقضات و رویکردهای راست روانه، خارج از مبارزه ی طبقاتی در چارچوب نظام سرمایه داری، پاشنه ی آشیل سازمان پیکار میگردد که در تعاقب آن “بیانیه سازمان پیکار… پیرامون اوضاع و تحولات سیاسی جدید” در پیکار 110 در تاریخ 25 خرداد 1360 منتشر میشود. در این مقاله از آنجا که سازمان هنوز به انقلاب دموکراتیک معتقد است از مبارزه ی طبقاتی استنکاف می ورزد و با چشم دوختن به تضادهای درون حاکمیت آنزمان، بین “حزب جمهوری اسلامی” و “لیبرالها”، مرکز ثقل مبارزه را علیه “حزب…” میگذارد و فقط به افشاگری بر ضد لیبرالها بسنده میکند و به گونه ای خود را در دعواهای درونی حاکمیت شریک میسازد و در فقدان سازماندهی طبقاتی کارگران قصد دارد درگیریهای زودرس و حتا قهرآمیز را که در آن بورژوازی لیبرال به همراه سازمان مجاهدین خلق به رهبری موسی خیابانی و مسعود رجوی که طبیعتن از نظر طبقاتی به بورژوازی تعلق دارند، تحمیل نماید و دیدیم که فقط 5 روز پس از انتشار بیانیه ی سازمان پیکار یعنی در روز 30 خرداد 1360، تظاهرات خونینی در تهران شکل گرفت که سازمان مجاهدین مذهبی، سازماندهی آنرا بعهده داشت و بورژوازی لیبرال به نفع آن سنگر گرفته بود. در چنین شرایطی وظایف کمونیست ها چیست؟ مشخص است که کمونیست ها در هر اعتراضی شرکت دارند و از آن بعنوان ابزاری علیه نظام سرمایه داری بکار میگیرند و تا زمانیکه حزب سراسری طبقه ی کارگر ایجاد نشده، هیچگاه خود را برای تصرف قدرت آماده نمیکنند چرا که در فقدان پایه ی وسیع طبقاتی و در نبود شورا های پرقدرت آن، هر مصاف نهایی بمثابه ی درگیری های زودرس، شکست فاحشی بدنبال خواهد داشت.
حزب بلشویک روسیه پس از انقلاب فوریه 1917، هیچگاه خود را به اختلافات درونی دولت کرنسکی محصور نساخت، هیچگاه “رولوسیونرها” (اس ـ آرها) و منشویک ها را فقط برمبنای موازین دموکراتیک در زیر حملات سیاسی خود قرار نداد. حزب بلشویک روسیه علیه نظام سرمایه داری و برای انقلاب سوسیالیستی مبارزه میکرد و این مسئله روح واقعی مبارزه ی طبقاتی بلشویک ها را تشکیل میداد. آنها یک هدف غایی داشتند و آن کسب اکثریت شوراهای کارگری و دهقانان و سربازان بود و مرکز ثقل مبارزه شان را در این محور متمرکز ساخته بودند و زمانیکه از ماه ژوئیه بالاخره با افشاگری علیه نظم سرمایه داری و کار مزدوری چه در سطح واحدهای تولیدی در درون شهرها و چه در رابطه با کار کشاورزی، اکثریت قاطعی از شوراها ی کارگران و سربازان (اکثریت عظیمی از سربازان، ریشه دهقانی داشتند)، بسوی شعارها و سیاست های حزب بلشویک روی میآورند و علیه استثمار سرمایه در شهرها و روستاهای سراسر روسیه، هم پیمان آنها میگردند، در چنین شرایط و با چنین نیروی عظیمی است که بلشویک ها در ماه اکتبر، انقلاب را به ثمر میرسانند.
ولی سازمان پیکار قصد داشت با شعار بورژوازی علیه بورژوازی لیبرال افشاگری نماید، غافل از اینکه شعارهای مطروحه ی سازمان میتوانست بمثابه ابزاری در خدمت بورژوازی لیبرال قرار گیرد و در این مسیر این سازمان پیکار بود که در برابر آنها و در فقدان حزب طبقه کارگر و شوراهای وسیع کارگری، خلع سلاح میگردید و در رکابشان مبارزه می نمود و بعلاوه پایه های قدرت گیری بورژوازی لیبرال به همراهی سازمان مجاهدین به رهبری مسعود رجوی را موجب میگشت. باید بدانیم که از قبل در نشریه ی “مجاهد”، نوشته هایی از طرف مسعود رجوی و هر بار خطاب به سازمان مشخصی انتشار مییافت که در آن همه را به پشتیبانی از خطوط لیبرالی فرا میخواند که از جمله در مورد سازمان پیکار هم قلمفرسایی نموده بود. بیانیه ی 110 پیکار، میتواند چراغ سبزی بدینگونه پیام ها باشد و این بینش ها با اهداف سوسیالیسم انقلابی در تضاد آشکاری قرار دارد. زیرا زمانیکه شعارهای مدنی و اجتماعی که به درستی طبقه ی کارگر بیش از همه بدان نیاز دارد، از پدافند شعارهای ضد سرمایه داری در کلیت خویش محروم شوند، به ابزاری در خدمت بورژوازی لیبرال قرار خواهند گرفت. شعارهای پیشنهادی سازمان عبارت بودند: «ــ ایجاد شوراهای واقعی. ــ انحلال انجمن های اسلامی و شوراهای زرد در کارخانه ها و موسسات. ــ آزادی زندانیان سیاسی. ــ آزادی مطبوعات و لغو سانسور. ــ لغو شکنجه در زندانها و دستگیری و محاکمه شکنجه گران. ــ آزادی اجتماعات، اعتصابات و تحصن و…»(10).
همه ی اختلافات از بیانیه ی پیکار 110 آغاز گشت و از دل آن “کمیسیون های گرایشی” و “جناح انقلابی” بوجود آمد. در واقع سازمان به دو فراکسیون مهم منشعب گردید. من در جنبش دانشجویی خارج از کشور متعلق به “کمیسیون های گرایشی” بودم، زیرا این اختلافات با حفظ مرکزیت سازمان میبایست در یک نشست آتی یعنی در یک کنگره ی فوق العاده مورد ارزیابی قرار میگرفت و از جنجال های غیر منطقی و حتا خطرناک که وضعیت امنیتی سازمان و در تعاقب آن، جان پیکارگران از هر دو فراکسیون موجود را حفاظت می نمود و از خطرات احتمالی جلوگیری میکرد. این درست است