دو شعر: تقدیم به شکسته دلان و مرگ خدا ـ شمی صلواتی
*به هر کسی که
سلامی دادیم
به خیالش محتاج دعایم
غافل از اینکه ما مطربیم
در پی احیای مجلس ذوق
***
*به من نگو رفیق–
رفقایی زیادی در زندگی بودندو–
که مرا بزرگتراز خودم می دیدند
وقتی پای اختلاف افکار به میان آمد
آنها مرا کوچکتر از خودم میدیدند
گستاخیم را ببخشید
من فقط سعی می کنم انسان باشم
همین…
***
یک روز به من گفتی!
«آنقدر کوچکی،
که زیر پایم له خواهم شد،
کوچکترین کوچکها»
آن زمان که همچون شیشه شکسته بودی
برای فهمیدنت،
دل می سپردم به قصههایت
آنقدر کوچک
که در میان اشکهایت غرق می شدم .
آنقدر کوچک
که خنده تمخسر آمیزت
زلزله بود و مرا تا عمق زمین فرو برد
البته کوچک خواهم ماند
کوچکترین کوچکها
کوچکتر از یک مورچه
و برای مخفی شدن
زیر چتر گیاهان اسیرخاک
آنقدر کوچک که
دربرابر آفتاب سوزان مرا پناهی است
آنقدر کوچک
که در وداع آخرین با بزرگان
خود را به باد خواهم سپرد
تا در سفر با دیگر کوچکها
برای جگونه زیستن
به هر کران از این خطۀ – گذر کنم
.بهار ۲۰۰۴ “شمی صلواتی
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
در ایام نوجوانی
من مرگ خدا را
در خواب و بیداری دیدم
زمانی که!
خمینی را بر مدار آسمان – رقصانیدن
و سایهی، نگاهها را بسوی ماه چرخاندن
«عکس امام در ماه ست»
در آن شب،
آسمان سیاه و شهر تاریک بود
و من جسد متعفن خدا را می دیدم
که در دور دستها دفن می شد.
“شمی صلواتی“