به خاطره ی مبارزات رفیق کمونیست ادنا ثابت ـ احمد بخردطبع

ادنا ثابت یکی از چهره های مبارز چپ کمونیستی ایران است که از سال 1354 در حالی که دانشجوی دانشکده ی صنعتی آریامهر (شریف امروزی) بود، زندگی مخفی در سازمان چریک های فدایی را آغاز می کند و به مبارزه ی مسلحانه علیه رژیم دیکتاتوری سیستم پادشاهی می پیوندد. او انسان بسیار با استعداد و در خانواده ای ثروتمند از کرمانشاه پرورش یافته بود. البته ادنا متولد تهران است زیرا خانواده وی سال ها قبل از تولد ادنا به تهران مهاجرت می نمایند. من از مسائل شخصی و خانواده گی وی هیچ نمیدانم و آنچه را که در فوق یادآوری نمودم، نتیجه ی معرفی دیگران پس از تیرباران وی در تیر ماه 1361 بود. آشنایی من با وی از طریق “سازمان پیکار…” که مسئولیت کارگری را بعهده داشت شروع می شود و چندین ماه با یکدیگر فعالیت کارگری داشتیم.

ادنا ثابت در پهنه ی سخت و پرتلاطم مبارزاتی از روحیه و شخصیت آرامی برخوردار بود و انسان در برخورد با وی آرامش خردمندانه کسب می نمود. او زمانی که از ظلم و ستم طبقاتی صحبت می نمود، با همان آرامش، استثمار و دشمنی کارفرمایان سرمایه را به تحلیل و تفسیر می کشاند و تو میتوانستی عمق این آرامش را از دو چشمان آبی رنگ وی احساس نمایی. در اینجا تمایل دارم به خاطره ای از وی اشاره کنم که هر چند ساده و حاشیه ای است ولی حاکی از درک، احساس و نگاه وی در امتزاج و دخالت گری ویژه در مسیر مبارزه است. در فروردین و شاید اردیبهشست 1358 کارگر مبارزی از یک کارخانه صنعتی در رشت (که قبلن با سازمان چریک های فدایی همکاری داشت) و از طریق من به ایده های سیاسی سازمان پیکار گرویده می شود، به تشکیلات معرفی می نمایم و در نتیجه میبایست مدت چند روز در اختیار بخش کارگری رفقا در تهران اسکان مییافت و آموزش مبارزاتی در چارچوب فعالیت کارگری کسب می نمود که مسئولیت آن با رفیق ادنا ثابت بود. پس از اتمام دوره ی آموزش و در اولین قراری که با ادنا داشتم، خاطر نشان نمود از آنجا که رفیق ما، اندام ورزیده ی کارگری دارد، به پیشنهادم نام سازمانی “رشید” را برای او انتخاب کردیم. ادنا حق داشت زیرا این کارگر مبارز در سابق یکی از قهرمانان بوکس بود و در تداوم فعالیت های خود نیز با تشکیلات دانشجویان پیکار در رشت همکاری نزدیکی داشت و نیز همراه دانشجویان در درون دانشگاه در تهاجمی که جمهوری اسلامی در سراسر کشور آغاز نموده بود، دستگیر می شود و در دادگاه به اعدام محکوم می گردد و سپس حکم اعدام وی را به حبس طولانی مدت تبدیل می کنند و نیز دیگر در میان ما نیست.

امروزه رفیق ادنا ثابت تقریبن در همه جا بر سر زبان ها قرار گرفته است و تعدادی از چریک های فدایی سابق که با وی در خانه سازمانی فعالیت داشتند در مورد ادنا می نویسند و برخی از رابطه پاک عاشقانه وی با عبداله پنجه شاهی سخن می گویند، زیرا پنجه شاهی به گفته ی بعضی از مبارزین سابق هزینه ی سنگینی می پردازد و جان اش را از دست می دهد. در ضمن امروزه نیز تعدادی براین باور دارند که این مباحث از طرف بخش های مختلفی از بورژوازی برای خدشه دار نمودن چهره ی چپ ایران سازماندهی می شود و نباید در دام چنین دسیسه هایی گرفتار آمد. برعکس معتقدم که اینگونه پیشداوری های غیرمعقول، همواره حقایق را با طرح چنین دلایلی، مدفون و مخفی خواهند ساخت، زیرا آنها از طرح حقایق هراس دارند. در صورتی که جنبش چریکی سابق باید با شفافیت هر چه تمامتر اشتباهات فاحش خود را با انتقادی بیرحمانه و نیز سازنده برملا دارد در غیر این صورت این باصطلاح برگ برنده و فرصت طلبانه بورژوازی است که هر زمان ضرورت ایجاب نماید از جیب خویش بیرون خواهد کشید و در نتیجه سازمان های چریکی سابق چون ابزاری در دام تهاجمات آنها باقی خواهد ماند. ولی بهترین اقدام علیه اعمال توطئه گرانه بورژوازی، طرح پذیرش اشتباهات در روند مبارزه ای که نظامی صورت می گرفت و فقط اینگونه است که می توان توطئه ی بورژوازی را خنثا نمود.

متاسفانه سازمان پیکار موجودیت ندارد و بسیاری که از جمله بعد از انقلاب اسلامی به پیکار پیوسته بودند یا مبارزه را کنار نهاده و یا در بهترین حالت سوسیال دموکرات یعنی در خدمت بورژوازی قرار گرفته اند. زیرا پیوستن این قبیل به سازمان پیکار از نگاه طبقاتی نبوده است. تهییج و احساسات مبارزاتی آندوره در جامعه و از همه مهم تر مواضع غیر پرولتری که به جرات می توانم اذعان دارم که در تمام سازمان های چپ حاکم بود، مسیر سوسیال دموکراسی را هموار تر می نمود. از این نظر است که بعدها بعضی از تشکل ها تا حدودی از بیماری یاد شده دوری می جویند (منظورم تشکیل حزب کمونیست ایران است). ولی در این میان عمق فاجعه در درون سازمان پیکار عمیقن سیر صعودی دارد، زیرا اختلافات درونی بین “کمیسیون های گرایشی” و “جناح انقلابی” به حدی به اوج می رسد که خانه های مسکونی را از یکدیگر دریغ می داشتند و بعلاوه در زمان دستگیری های وحشیانه جمهوری اسلامی و کشتاراعضای آن که در برگشت به خانه “علائم سلامتی” را نمی یافتند، امنیت جانی خود را از دست میدادند و این مسئله  مزید بر علت دیگری می گردید و عمق فاجعه را گسترده تر می ساخت. بنابراین شمار بسیار زیادی از رفقا فاقد اسکان بودند و برای نجات از دام دستگیری های ماموران جمهوری اسلامی و شرکا ی سیاسی آنها نظیر خائنین “سازمان فدائیان اکثریت” (حزب چپ امروز)، روزها را در شهرها و یا حتا با مسافرت در اطراف، سپری می ساختند و شب ها حتا زیر ماشین ها دراز می کشیدند. اینگونه است که سازمان پیکار در بحرانی همه جانبه قرار می گیرد و میدان مبارزه را به دلیل عدم پوشش تشکیلاتی از دست می دهد.

در همان دوره های اولیه تهاجمات وحشیانه رژیم، من در شهر بلونیا در ایتالیا سکونت داشتم زیرا تقریبن از اواخر سال 1358 به دلایلی به ایتالیا برگشتم، و در دل بحران دو جناح یاد شده، تعدادی از رفقا با مدارک جعلی به ایتالیا می آمدند و من به طریقی از قبل در جریان قرار می گرفتم که هر بار به رم رفته و رفقا را به بلونیا میآوردم که سپس با همان مدارک جعلی به کشورهای دیگر مهاجرت میکردند. دو نفر از این عزیزانی که با پاسپورت جعلی به رم میرسند و من آنها را به بلونیا آورده بودم به فرانسه پناهنده شده و هنوز در پاریس حضور دارند. هر دو از کارگران مبارز بودند. آنها در پاریس مبارزه را به دلیل تحمل مصائب شدید در داخل، کنار گذاشته و هر دو با تشکیل خانواده، زندگی شخصی موفقی کسب کرده اند. از طرف دیگر؛ همان کارگر مبارز با نام سازمانی “رشید”، وقتی از زندان آزاد می شود، شیرازه ی خانواده گی وی به دلیل فقدان حمایت حداقل اجتماعی، کاملن به هم می ریزد و در انزوای سیاسی قرار می گیرد و تا آنجا که من اطلاع دارم، توطئه گران فرهنگ توده ای ـ اکثریتی علیه وی اقدامات غیر انسانی انجام میدادند. وی باورمند به قدرت سیاسی کارگری بود و نه تحصیلاتی انجام داده بود و نه از آگاهی بالای سیاسی برخوردار بود. او نیز سیاست را کنار می گذارد و متاسفانه دیگر در میان ما نیست.

این همه حاصل بحران درون سازمانی و بویژه حملات و قتل و عام نظام جمهوری اسلامی است. نظامی که موجبات کشتار دست جمعی را فراهم می سازد. همه ی این رفقای پیکارگر در داخل کشور به دلیل داشتن افکار سیاسی عدالت جویانه و برابرطلبانه تا پای جان می رزمیدند، بدون اینکه به بینش مسلحانه گرویده باشند ولی در عین حال یا تیرباران و یا به حبس های طولانی محکوم میشدند. ولی در شرایطی که ما در آن زندگی می کنیم سیر دشوار مبارزاتی کاملن عوض شده است زیرا فعالین رادیکال و کمونیست سازمان پیکار در ارتباط با جنبش کارگری و در راه ایجاد حزب سیاسی آن مبارزه می نمایند که دیگر نیازی به احیای “سازمان پیکار” نیست، جز اینکه ما مقاصد سوسیال دموکراتیک داشه باشیم و در این میان کسانی تحت هر نامی که فعالیت دارند، با زنده نگاه داشتن تاریخ مبارزاتی بهترین خدمات را نسبت به سازمان و رفقای آن صورت خواهند داد که عمیقن احترام برانگیز است. امروزه هیچ عناصر و نیرویی در جایگاهی قرار ندارد که نقش احیای سازمان پیکار را بعهده گیرد و فقط باید یاد رفقای آن در صفحه ی مبارزاتی کشور زنده و پایدار بماند که خواهد ماند.

اکنون نیز در ایران بطریقی بعضی از رسانه ها نظیر “شبکه شرق” که احتمالن وابسته به روزنامه “شرق” است، از گذشته های دور سازمان ها و نیروهای دیگر از جمله چریک های فدایی و پیکار سخن می رانند که من به یکی از آنها می پردازم. رسانه ی مذکور مصاحبه ای با آقای “رضا کیانیان” یکی از هنرمندانی که بازیگر سینما و تئاتر، سناریست، خطاط و نقاش که چهره ای آشنا در کشور می باشد و در ضمن دارای مدرک دانشگاهی از دانشکده “هنرهای زیبا” است، تحت عنوان “زندگی سیاسی کیانیان” انجام داده است. رضا کیانیان بعنوان عضو سازمان پیکار معرفی می شود و آنطور که در مصاحبه عنوان میدارد بیش از 3 سال در زندان های اوین در تهران و نیز مشهد را سپری می سازد. وی به درستی از دوره دستگیری های وسیع و نیز بی خانمانی رفقا سخن میراند که خود وی نیز جزو کسانی بشمار میرود که سقف خرد و کوچکی در زیر سر نداشت. بالاخره در داخل کشور با زحماتی بی رشائبه در مسیر سینما و هنر چهره ی موفقی می گردد که امیدوارم به موفقیت های بیشتری نائل شود. ولی سه نکته در مصاحبه ی آقای کیانیان، حافظه ام را به خود مشغول داشت. اول آنکه در مبارزه ی ایدئولوژیک به سازمان انتقاد داشت که اگر قدرت سیاسی را کسب نماید، دچار همان سرنوشتی می شود که روسیه، چین، آلبانی و کوبا بدان گرفتار آمدند که بنا به تفکر کاملن صحیح آقای کیانیان، هیچکدام از این کشورها سوسیالیستی نیستند. تا اینجا با شما موافقم، زیرا خط غالب بر سازمان برآمده از دو کنگره، همان سوسیال دموکراسی اجتماعی بود که با دنیای سوسیالیسم انقلابی منافات دارد. ولی اشکال کار در اینجاست که شما آلترناتیوی در برابر مشی غیر پرولتری ارائه نمی دادید و اگر هم به سازمان اعلام کرده بودید، در مصاحبه ی شما هیچ اشاره ای بدان نشده بود. واقعیت این است که سازمان پیکار همانند بقیه نیروهای سیاسی موجود در آن دوره فاقد بدیل کارگری بود و شعار “حکومت شوراهای کارگری” را در سیاست های تبلیغی و ترویجی خود نداشت. بنابراین در برابر نظام جمهوری سرمایه داری اسلامی، حربه ای جز ارائه ی سوسیال دموکراسی به خدمت نمی گرفت و در چنین راستایی و در بطن بحران سیاسی درونی و کشتار سبعانه حکومت جنایت کار اسلامی، از افق مبارزاتی خارج میگردد و با صحنه ی سیاست خداحافظی می کند. منظورم این است که اگر مبارزه ی ایدئولوژیک بویژه بین جناح راست که بنام “کمیسیون های گرایشی” معروف بود، با بخش چپ سازمان که به “جناح انقلابی” حضور عینی داشت، منطقی و بدون برخوردهای خصمانه صورت می پذیرفت، شاید نظر سوسیال دموکراسی هیچگاه ظهور نمی نمود و در تداوم آن سازمان را منقرض نمی ساخت. زیرا این نظریه بصورت “پیکار 110” همواره بطور نهان و آشکار، واقعیت سیاسی سازمان را تصویر می نمود و نشریه 110 تاریخ کاملن علنی و “رسمیت بخشیدن” بدان بود.

دومین نکته این است که شما در مورد چگونگی ایجاد سازمان پیکار، تاریخ بسیار اشتباه آمیزی را در مصاحبه اعلام میدارید. این را از این نظر مطرح می کنم که گفتمان شما با “شبکه شرق” از آنجا که مربوط به رسانه ی شناخته شده در داخل کشور است، چگونگی ایجاد سازمان پیکار را به درستی طراحی نمی کند. پیکار نه از دو نفر و یا تعدادی که از سازمان چریک های فدایی خارج شده بودند با کسانی که از مجاهدین جدا می شوند، ایجاد نمی گردد، بلکه تاریخ روشنی از تغییر مواضع ایدئولوژیک درون سازمانی در سال 1354 دارد که سپس تبدیل به “بخش منشعب از سازمان مجاهدین م. ل” می شود که جریان یاد شده به دلیل بحران درونی به سه شاخه تبدیل می گردد و بالاخره اکثریت یکی از شاخه ها در آبان 1357 رسمیت درونی مییابد و در آذر همان سال بنام “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” اعلام موجودیت می کند. زیرا همانطور که آقای احمد غلامی خبرنگار شبکه شرق “سازمان پیکار” را بعنوان “رادیکالترین گروه مارکسیستی” معرفی می نمایند، که به نظر من با تمام مشکل تئوریک و بینش راست روانه ای که در برابر خطوط علمی مارکسیستی ارائه میداد، به درستی از ایشان طرح گردیده است، ولی جا دارد که چگونگی موجودیت سیاسی و چارچوب تشکیلاتی این سازمان برای نسل های امروزی جامعه شفافیت یابد.

نکته سوم اینکه شما وقتی در دادگاه مشهد از طرف آقای مصباح (به گفته ی شما اهل نجف آباد) محاکمه می شوید، وی اظهار میدارد که عقیده و افکار حکم ندارد!، فقط کسانی که عمل مسلحانه انجام می دهند، محکوم می شوند که مورد تایید شما نیز می باشد!. ولی آقای کیانیان؛ شما به خوبی می دانید که هزاران نفر از مبارزین بی گناه در سراسر کشور حکم اعدام گرفتند و در نتیجه جان عزیز شان برباد رفت، هیچکدام مسلح نبودند (باستثنای سازمان مجاهدین مذهبی که به دلیل عدم آنالیز جامعه شناسانه و عمیقن ناآگاهانه، تشکیلاتی نظامی بود). فقط یک نمونه کافی است که عنوان دارم، زیرا در مصاحبه ی تان از رفیق ادنا ثابت که من نیز با وی همکاری داشتم، یاد میکنید. او را همانند تمامی رفقا، بیرحمانه تیرباران می کنند، آیا ادنا ثابت مسلح بود؟ آیا شما و ادنا در سازمان سیاسی ـ نظامی فعالیت داشتید؟ مسلم است که چنین نبوده است و سیستم بیدادگر و آدم کش جمهوری اسلامی هزاران مبارز تشکیلاتی و غیر تشکیلاتی را فقط به دلیل داشتن افکار سیاسی مخالف جمهوری اسلامی، به جوخه ی مرگ می سپارد و آنرا به اجرا می آورد. آقای رضا کیانیان؛ شما بعنوان یک هنرمند شناخته شده در جامعه امیدوارم روزی از زندگی شخصی و سیاسی ادنا ثابت سناریو و فیلمی تهیه نمایید. او با همه ی شجاعت و فداکاری که ریشه در اندیشه ی برابرطلبانه وی داشت، از خانواده ی متمولی بود، و در این مسیر شایستگی خواهد داشت.

ولی مبارزه ی ما در شرایط کنونی دیگر به این بسنده نمی شود که سوسیالیسم شکست خورده فقط نتیجه ی قدرت سیاسی ـ اقتصادی حزبی و دولتی است، بلکه حقایق فراتر از آنها قرار دارد که بروکراسی بورژوایی را در نطفه های خود هم در اندیشه و هم در ابزارهای تشکیلاتی می نشاند و می گستراند. ما امروزه در تحقیقات و مطالعات خویش، اینگونه بروکراسی ها را در تمام شئونات نفی می نمائیم. دیگر نگاه یک جانبه به کارگران صنعتی خلاصه نمی شود، بلکه لایه های متفاوت اجتماعی از نوع خدمات، آموزشی، بهداشتی و هنری همانند شما در زمره ی مبارزات کارگری قرار می گیرند. امید بر اینکه در فعالیت های هنری موفقیت های هر چه بیشتری کسب نمایید.

 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

برای گرامیداشت یاد و خاطره ی مبارزاتی رفیق ادنا، مطالبی را از منابع متفاوتی آورده ام و آنها را در نوشته ای واحد ارائه می دهم تا به صداقت مبارزاتی و شجاعت وی در پیشبرد مبارزه ی طبقاتی روشنایی دیگری دهیم. زنان و دختران شجاع ایران در درون جنبش “زن، زندگی، آزادی” یاد ادنا ثابت را در همه ی میادین مبارزاتی به یاد آورند و او را در همه جا به همراه زنان مبارز دیگر، سرلوحه ی شجاعت، متانت و درست کاری خویش قرار دهند. یاد و خاطره اش جاودان باد.

احمد بخردطبع ـ فوق لیسانس جامعه شناسی و مسئول انتشارات:  “سایت چشم انداز کارگری”

8 خرداد 1404  ـ  29 مه 2025

_______________________

گفتمان یک فدایی سابق و حذف فیزیکی درون سازمانی

احمد بخردطبع

نوشته ام در مورد گفتمانی است که بین برنامه ی “هم اندیشی” و آقای پرویز هدایی، عضو سابق “سازمان چریک های فدایی خلق” تحت عنوان “قتل های درونی فدائیان خلق از زبان شاهد زنده” صورت پذیرفته که در آن به حقایق حذف فیزیکی تعدادی از اعضای درونی این سازمان پرداخته می شود و در این میان مهم ترین مسئله ای که همه ی افکار و وجودم را به خود مشغول می سازد، قتل “عبداله پنجه شاهی” از اعضای سازمان چریک های فدایی است که دلیل قتل وی در چارچوب تیره اندیشی و عدم احترام به کرامت و عشق ورزی انسانی از یک طرف و نیز عدم تحمل انتقاد در چارچوب شیوه ی مبارزاتی است، زیرا در خارج از مفاهیم یاد شده و در شرایط کنونی هیچ تمایلی به قتل های درون سازمانی ندارم و قبلن نیز دیگران صحبت هایی در اینگونه موارد داشته اند.

بویژه اینکه “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر”، از فردای قدرت گیری نظام مستبد و آدم کش جمهوری اسلامی به همراه “سازمان مجاهدین خلق” به سردمداری مسعود رجوی، صبح تا شام فریاد می دادند که این سازمان، تعدادی اعضای مخالف خود را به قتل رسانده است. ولی سال ها بعد متوجه می شویم که سازمان چریک های فدائی خلق نیز در زمره ی چنین رویداد های تلخی قرار دارد.

به باور من بینش چریکی و پیشبرد مبارزه ی مسلحانه ی جدا از آحاد اجتماعی (اگر از رشد تهیجی و عواطف غیر طبقاتی آن بگذریم)، می توانند عامل حوادث سنگینی شوند و این مسئله در نحوه و چگونگی شیوه ی بسته ی مبارزاتی شان جای دارد و در این راه بر هیچ کسی پوشیده نیست که انسان های شجاع و جانبازی می باشند ولی شرط پیشبرد مبارزه ی طبقاتی فقط در جانبازی و شجاعت بسنده نمی شود، بلکه عوامل اساسی دیگری نیز باید مستقیمن دخالت گری داشته باشند و اینکه رفیق حمید اشرف در جلسه ی حضوری با رفیق محمد تقی شهرام، در ارتباط با تغییر مواضع ایدئولوژیک درون سازمانی مجاهدین انتقاد می نماید، نمی تواند مشروعیت سیاسی به خود گیرد، زیرا خشونت در شیوه ی مبارزاتی هر دو سازمان چریکی حاکمیت داشت، آن هم سازمانی که اکثریت اعضای آن به ایده ی کمونیستی روی می آورند و همین سازمان از حداقل اعضای مذهبی حمایت می نماید که از جمله اشرف ربیعی در حلقه ی حمایتی قرار داشت و در تیر ماه 1358 با مسعود رجوی ازدواج می نماید. انگیزه ام این است که با تمام اینگونه وفاداری ها باز یک سازمان چریکی می تواند در دوره هایی مسبب خطاهای سنگین غیر قابل گذشت شود که در بخش منشعب از سازمان مجاهدین که می توانست با ایجاد دیالوگ از حذف فیزیکی جلوگیری نماید.

ولی در این میان آنچه که وجودم را به خود مشغول می سازد، قتل “عبداله پنجه شاهی” یکی از اعضای این سازمان است که به دو دلیل صورت می گیرد؛ اولی رابطه ی عاشقانه ی وی با رفیق “ادنا ثابت” عضو دیگر این سازمان که در یک خانه ی مخفی تیمی زندگی می کردند و دومی انتقادی است که عبداله پنجه شاهی از شیوه ی مبارزه ی چریکی می نمود، که نه این و نه آن نمی تواند و نیز نباید انگیزه ی قتل یک انسان مبارز را موجب شود. زیرا کشتن یک انقلابی سیاسی که هیچ رده ی امنیتی برای سازمان مسلحی چون چریک های فدایی خلق نداشت (که گویا با انتقادهای درونی نیز مواجه گشته بود)، آدمیت را به تیره اندیشی مطلق و نفی کرامت انسانی روبرو می سازد.

اینگونه روابط عاشقانه در سازمان های سیاسی و حتا مسلح چریکی در سابق در اقصا نقاط جهان روی میداده است که بسیار قابل احترام و حرمت است تا چه رسد حذف فیزیکی را بوجود آورد، که در این میان باید عنوان دارم رفیق ادنا ثابت (با نام مستعار طاهره و زهره) را بخوبی می شناختم و مسئول بخش کارگری ام در سازمان پیکار بوده است. حتا اساسنامه ای که در ابتدای سال 1358 در “مجموعه ی صنعتی توشیبا” در رشت به تصویب می رسد، بیش از 50 در صد آن، نتیجه ی کار و فعالیت رفیق ادنا ثابت بود که من آنرا در خدمت کارگران مبارز کارخانه توشیبا قرار می دهم و نیز فعالیت های دیگری از این قبیل که بین من و رفیق ادنا صورت می گرفت.

روزی ادنا از من سئوال نمود؛ رضا (رضا اسم مستعار من در سازمان پیکار بود)، آیا میدانی قبلن عضو چه سازمانی بودم؟ پاسخ دادم نه نمیدانم. گفت که تا سال 1356 عضو سازمان چریک های فدایی خلق بوده است. سئوال کردم چگونه شد که به سازمان پیکار پیوستی، پاسخ داد که از سال 1355 در خانه ی تیمی یا سازمانی که سکونت داشتیم، بحث هایی در ارتباط با انتقاد به شیوه ی مبارزه ی مسلحانه چریکی صورت می گرفت و من نیز همراه اینگونه انتقاد ها بودم. از ابتدای سال 1356به دلیل اختلافات سیاسی دیگر نمی توانستم در سازمان چریک های فدایی به فعالیت ام ادامه دهم، از این نظر از سازمان خواستم که مرا به “بخش منشعب از سازمان مجاهدین” انتقال دهند که هم مارکسیست لنینیست بودند و هم به نقد مشی چریکی میرسند که با مواضع سیاسی ام هماهنگی داشت.

سئوال نمودم آیا این انتقال از طرف سازمان صورت می گیرد. پاسخ داد؛ نه به ساده گی بلکه با دشواری زیاد.
اکنون که پس از سال ها به گفتمان آقای جمشید اسدی با عضو سابق سازمان چریک ها یعنی آقای پرویز هدایی گوش فرا داده ام، صحبت های رفیق ادنا در گوش ام طنین انداز است. او بمن گفته بود که ما دو سه نفر از منتقدین بودیم که می تواند رفیق عبداله پنجه شاهی از جمله ی آنان باشد و مطابق با گفتمان پرویز هدایی که ادنا و عبداله در یک خانه تیمی سکونت داشتند و پرویز نیز احتمالن می تواند جزو آنان باشد و با آنکه وی در انشعابی به حزب توده می پیوندد، ولی در مجموع، ابعاد این فاجعه یعنی قتل پنجه شاهی را عمیقن می گستراند.

ادنا دیگر در میان ما نیست که از حقایق پرده برداشته و روشنی بدان بخشد، زیرا در تیر ماه 1361 بوسیله ی جنایت کاران جمهوری اسلامی تیر باران می گردد. همسر و رفیق سازمانی وی یعنی غلامحسین سلیم آرونی نیز مدتی قبل از ادنا تیرباران شده بود. این تنها وظیفه ای است که می توانم در بخش کوچک آن بدان به پردازم. زیرا ادنا رفیقی پر کار و صمیمی بود و صداقت مبارزاتی در وجودش هویدا می گردید. یاد و خاطره اش جاودان باد.

احمد بخردطبع
یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 ـ 4 مه 2025
منبع گفتمان آقای جمشید اسدی با آقای پرویز هدایی تحت عنوان: قتل های درونی فدائیان خلق از زبان شاهد زنده را در فایل زیر مشاهده می نمایید.

Display “هم اندیشی: قتل‌های درونی فداییان خلق از زبان شاهد زنده!” from YouTube

Klicka här för att visa innehåll från YouTube.
Learn more in YouTube’s privacy policy.

 Always display content from YouTube

Open “هم اندیشی: قتل‌های درونی فداییان خلق از زبان شاهد زنده!” directly

____________________________  

 

گوشه‌‌هایی از زندگی
عبدالله پنجه‌شاهی و ادنا ثابت

در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران

نوشته: فاطمه ایزدی «مهرنوش»

وضعیت خانه تیمی سازمان

من (فاطمه ایزدی) در پاییز 1354 مخفی شدم. پایگاه (خانه تیمی) ما، یک خانه دو خوابه در بخش اعیان نشین حسن آباد زرگنده بود. هم تیمی‌‌هایم حسین پرورش «سعید» و فرزاد دادگر «اسد» بودند و مسؤل شاخه‌‌مان، محمدرضا یثربی «مسعود». مسؤل اجرای طرح فرار حسین پرورش بود اما یادم نیست که او مسؤل پایگاه بود یا فرزاد. بعدها که حسین قلمبر «فرهاد» و عبدالله پنجه‌شاهی «حیدر» به تیم ما پیوستند، حسین قلمبر فرمانده تیم و عبدالله فرمانده نظامی بود.

حسین پرورش بسیار مهربان بود. رفیقی شریف و شجاع که بازی خطرناک ما را با بردباری همراهی می‌کرد، تا هر گاه از دستش برآید فرشته نجات مان شود. شاید علاقه به برادر کوچکش مسعود پرورش او را به این راه کشانده بود. بعد از شهادت مسعود در ضربه‌‌های زمستان ۵۴، به خاطر ملاحظات امنیتی، از من پنهان کرد که او را می‌شناخته و عکس العملی نشان نداد ولی می‌دیدم که بیشتر از پیش هوای فرزاد و حسین قلمبر را دارد. هر کاری می‌کرد و هر انتقادی را به جان می‌خرید تا زندگی آن‌‌ها راحت‌تر و ایمن‌تر شود. با من هم مهربان بود. فرزاد شاد، قبراق، مهربان و بسیار باهوش بود. با نهایت مهربانی و حوصله تلاش می‌کرد هر چه را که بلد است، به ما یاد بدهد. ما تیمی صمیمی و یک دست بودیم و محبت مان را نسبت به رفقا پنهان نمی‌کردیم. یثربی بطور مرتب به ما سرکشی می‌‌کرد. او هر چند آدم خشکی نبود اما گاه انتقادهای عجیبی می‌‌کرد و سعی داشت به ما نشان بدهد، در برخورد با ضعفهای رفقا جدی است. در مجموع با ما کمی فاصله داشت اما نسبت به تیم ما عکس العمل بدی نشان نمی‌داد و از فضای شاد و یکدست تیم راضی هم به نظر می‌‌رسید.

ادنا ثابت «پری»

گاه رفقایی چشم بسته به تیم ما می‌آمدند. دو جور رفیق چشم بسته داشتیم: چشم بسته به محل پایگاه، چشم بسته به رفقا و پایگاه. یكی از این رفقا، دختری بود که مستقیم از فرودگاه به پایگاه ما آمد. یثربی و من با دسته گل به استقبالش به فرودگاه مهرآباد رفتیم. بنا به ضوابط کار مخفی در فرودگاه خودم را مشغول کردم تا نفهمم رفیق از کجا و با چه پروازی می‌آید. وقتی او رسید، یثربی مرا صدا زد و من در برابرم دختر زیبایی را لبخند بر لب دیدم. به گرمی، مثل اعضای یک خانواده، یکدیگر را در آغوش کشیدیم. یک پالتو یشمی به تن داشت که از چشم هایش پر رنگتر بود.

او را چشم بسته به پایگاه بردیم. با پایگاه و رفقا، جز من و یثربی، چشم بسته بود. یثربی او را رفیق «پری» خواند. گویا پری نام سازمانی یا واقعی رفیق دختری بود که به تازگی شهید شده بود. من بسیار در مورد تواناییها و خصلت های انسانی رفیق شهید پری شنیده بودم و می شنیدم. اما تاكنون نمی‌دانم، او که بود، و چه وقت و چطور شهید شد.

بعد از انقلاب دانستم كه رفیق «پری» چشم بسته پایگاه ما ادنا ثابت نام دارد. من و ادنا بیشتر ساعت‌های روز را با هم می گذراندیم. یك تیم دو نفره درون تیم صاحبِ خانه بودیم. پس از برنامه نویسی تیم میزبان، نوبت برنامه نویسی و برنامه انتقادی با میهمان بود. برنامه روزانه «پری» پر بود: سراجی ( این کلمه غیردقیق را برای دوختن جلد سلاح و کیف های کوچک از چرم به کار می‌بردیم، شاید از آن رو که بعد از برافتادن زین سازی، سراج های پیشین به دوختن کیف و کمربند و … رو آورده بودند) مُهرسازی عكاسی و ظهور و چاپ عکس (برای درست کردن مدارک تقلبی و به اصطلاح جعلیات)، ورزش، مطالعه دو نفره، توجیه (آشنایی با) سلاح، توضیح در مورد برنامه فرار و مطالعه فردی.

ما همه یک کمربند چریکی داشتیم که آن را زیر لباس به کمرمان می بستیم. ادنا هم که به تیم ما آمد برایش درست کردیم. کمربند در سادهترین شکل، شامل یک کیف چرمی صاف بود که شناسنامه و گواهینامه را توی آن می‌گذاشتیم. کیف کوچک دیگری برای جای پول درشت(۵۰۰ تا ۱۰۰۰ تومان) بعلاوه حدود ۲۰ تا ۳۰ تومان پول خرد، سومی جای سیانور اضافی و جوش شیرین (برای درمان مسمومیت با سیانور زمانی که اشتباهی آن را جویده باشیم) و چهارمی جای کمی نمک و قند بود. به این ها اضافه می‌شد کارد کمری و در مرحله بعد نارنجک کمری و بالاخره جلد سلاح، جای فشنگ و خشاب اضافی.

وقتی ادنا به تیم ما آمد، من کمربندهای خالی و کیف های کوچک و بزرگ اضافی موجود در پایگاه را پیش او بردم و یک کمربند ساده برایش درست کردیم. کیف مدارک، کیف پول، کیف سیانور اضافی، کیف قند و نمک، کارد کمری هم داشت ولی یادم نیست نارنجک داشت یا نه. می‌بایست داشته باشد، چون در پایگاه نارنجک اضافی داشتیم و دلیلی نداشت، او نداشته باشد.

جلسه‌های انتقادی، آیین نامه انضباطی

پیش از ادامه گفتگو درباره ادنا، خوب است در مورد جلسه‌های انتقادی، آیین نامه انضباطی و تنبیه در تیم ما به طور کلی حرف بزنم. هر شب در ساعت معین، رفیق مسؤل برنامه نویسی، چگونگی اجرای برنامه روز را بررسی می‌کرد و رفقا هر انتقادی به هر برنامه یا رفتار رفیقی داشتند، مطرح می کردند. یک جلسه انتقادی خصلتی هم داشتیم که به خصوصیات اخلاقی خود و رفقامان می‌پرداختیم و ضعفهامان را ریشه یابی می کردیم. در فاصله دو جلسه انتقادی، ضعف های خود و رفقامان را در یک دفترچه انتقادی یادداشت می‌کردیم. دفترچه ها از دورریز کاغذ صحافی نشریات سازمان، درست می شد. دفترچه انتقادی چهار در سه سانتی مرا، رفیق «اسد» درست کرده بود. مثل همه کارهایش تمیز و درجه یک! چسب نواری بالای آن سرخ بود. حدود ۱۰ صفحه داشت. رفیق بالای همه صفحه ها را با رولت خیاطی سوراخ کرده بود که موقع فرار بتوانم آن ها را به سرعت از بین ببرم.

از خودمان و رفقا انتقاد می‌کردیم، چون اگر انتقاد نمی‌کردیم، معنایش این بود که نمی‌خواهیم با ضعف هامان برخورد کنیم! برخورد هر یک از ما با انتقاد و انتقاد از خود متفاوت بود. این جلسه ها به نظر من عجیب بود ولی آن را به عنوان جزیی از زندگی چریکی کاملا پذیرفته بودم. برخورد فرزاد هم مثل من بود. با برنامه انتقاد از خود خصلتی جدی برخورد می‌کردیم ولی پیش آمده بود که موقع برنامه نویسی و انتقاد به کارهای روزانه به زور جلوی خنده مان را بگیریم. با این حال طبق آیین نامه انضباطی تنبیه را تعیین و آن را اجرا می‌کردیم. نمی‌دانم آیین نامه انضباطی را چه کسانی و چه وقت تنظیم و تصویب كرده بودند، ولی به قرینه این كه در تیم ما بود و اجرا می‌شد، فکر می‌کنم پیش از ضربه های 1355 نسخه‌ای از آن در همه تیم ها بوده است. حسین پرورش اما، به طور آشکار، حتی در حضور یثربی، به انتقادهای بی‌مورد و تنبیه‌های بی‌جا، عکس العمل نشان می‌داد. معمولا ساکت می‌ماند، چهره درهم می‌‌کشید یا سعی می‌کرد بحث را کوتاه کند. شاید برای همین یثربی با او بیش از همه ما فاصله داشت. تاکید می‌کنم که تیم ما این طور بود، بعدها دانستم که در تیم‌‌های دیگر جلسه های انتقادی بیرحمانه هم برگزار می شده. ما جلسه های انتقادی طولانی و خسته کننده برگزار می‌کردیم، اما فضای تیم هرگز بی‌رحمانه نبود.

جلسه انتقادی و تنبیه با رفیق «پری» (ادنا)

ادنا آرام بود و كم حرف، تیزهوش، توانا و بسیار با انضباط. در انتقاد و انتقاد از خود دست همه ما را از پشت می‌بست. خوب یادم نیست انتقادها چه بود: از خودش انتقاد می‌کرد سر مطالعه فردی خوابش برده. طبق آیین‌نامه تنبیه این کار کلاغ‌پر بود. به من انتقاد می‌کرد که از او انتقاد نمی‌کنم. از خودش انتقاد می‌کرد که مقداری چرم را موقع دوختن کیف مدارک حرام کرده. وقتی می‌گفتم، این اولین کار تو است و طبیعی است، از من انتقاد می‌کرد که احساس مسؤلیت نمی‌کنم. گاهی به خودم می‌گفتم خدا رحم کند وقتی که رفیق «پری» با رفقای پایگاه چشم باز بشود و با «سعید» سر برنامه انتقادی بنشیند. برخورد «سعید» با خودم یادم نرفته بود. یک بار چیزی را فراموش کرده بودم و انتقاد سختی از خودم کردم و بعد هم از رفقا خواستم ریشه آن ضعف را بررسی کنند، هنوز فرزاد جمله اش را شروع نکرده بود که حسین پرورش به من پرید: انتقاد از خود بازی نیست! خودت فکر کن تا دفعه بعد حواست باشد. به جای این که به این چیزهای کوچک به چسبیم، وقتی ساواک ریخت این جا، رفیقت را به خودت ترجیح بده! آن هم ربطی به این جلسه ها ندارد! صد تا فاکتور عمل می کند! کارگری که خودش را زیر باری که از جرثقیل ول شده، می اندازد که بلکه بتواند یک کارگر دیگر را از مرگ نجات بدهد، در کدام جلسه انتقادی شرکت کرده؟ (دیرتر فهمیدم که «سعید» به راستی شاهد چنین صحنه ای بوده).

بایکوت

به عنوان اعضای تیم میزبان، چند بار به خاطر رعایت نکردن قراری که با ادنا داشتیم خودمان را تنبیه کردیم. داستان این بود که خانه شمال شهری ما یک اتاق خواب با پنجره ای به كوچه داشت. در ورودی اتاق به راهروی باریكی باز می شد که حمام و تنها دستشویی خانه در آن بود. این مجموعه (اتاق خواب، دستشویی، حمام و راهروی مشترك) با دری به سالن خانه راه داشت. ادنا در آن اتاق به سر می‌برد.

برای این كه رفقا موقع دستشویی رفتن با ادنا برخورد نكنند، قرار شد هر كس میخواهد به دستشویی برود، چراغ راهرو را روشن كند و تا چراغ خاموش نشده ادنا به راهرو قدم نگذارد و برعکس. اگر ما یادمان می‌رفت چراغ را خاموش کنیم، ادنا مجبور می‌شد، مدتی برای رفتن به دستشویی انتظار بکشد. ادنا همیشه این قرار را رعایت می‌کرد، گذشته از آن، اگر چراغ مدت طولانی روشن بود و رفیقی می‌خواست به دستشویی برود، من می‌توانستم به ادنا سر بزنم و اگر یادش رفته باشد، چراغ را خاموش كنم. اما اگر من نبودم یا سرگرم کاری بودم، ادنا راهی جز انتظار نداشت. سر و صدا هم نمی توانست بکند! شب ها مشکلی پیش نمی‌آمد، به راحتی می‌فهمیدیم که چراغ روشن است و خاموشش می‌کردیم، اما راهرو نورگیر داشت و شیشه های رنگارنگ در ورودی به سالن، نور را منعکس می‌کرد. چراغ عقب‌تر از در، روبروی در اتاق ادنا و دور از دید ما از سقف آویزان بود. بنابراین اگر یادمان می‌رفت چراغ را خاموش کنیم، بعد متوجه آن نمی‌شدیم. زیرا موقع گذشتن از هال خیال می‌کردیم نور آفتاب است.

نخستین باری که چراغ روشن ماند، من درجا به رفقا تذکر دادم و طبعا موقع برنامه نویسی، رفیقی که یادش رفته بود از خودش انتقاد کرد. همین کافی بود. بار دوم، من و حسین پرورش به بازار بزرگ رفته بودیم و فرزاد در نبودن من خواسته بود ناهار را پشت در اتاق ادنا بگذارد، از زاویه مناسب، چراغ را نگاه می‌کند و می‌بیند روشن است و بعد از پنج شش دقیقه هم خاموش نمی‌شود. ناگهان یادش می‌آید که خودش چراغ را روشن گذاشته! ناهار را پشت در می‌گذارد و چراغ را خاموش می‌کند. من از خودم انتقاد کردم که موقع خروج به رفیق یادآوری نکرده بودم، حواسش به چراغ باشد. مقصر اصلی البته فرزاد بود. تنبیه من پنج ضربه و تنبیه فرزاد ده ضربه شلاق تعیین شد. به کف پا شلاق نمی‌زدیم تا اگر مجبور به فرار شدیم، پاهامان درد نداشته باشد. فرزاد به شکم دراز کشید، من کابل برق را برداشتم و او را شلاق زدم و فرزاد مرا. حسین پرورش در تمام مدت با اخم ایستاده بود و به ما نگاه نمی‌کرد. دو سه روز نگذشته، باز چراغ روشن ماند و این بار مقصر من بودم. ده ضربه شلاق! رفقا به نوبت هر یک پنج ضربه شلاق به من زدند. گذشته از آن چون همه ما، یک بار بی‌‌انضباطی را تکرار کرده بودیم، تصمیم گرفتیم که چراغ دیگر نباید بی‌دلیل روشن بماند و اگر تکرار شد، بی‌‌اعتنایی به تصمیم جمعی است و تنبیه آن بایکوت! باز هم چراغ روشن ماند و خطاکار این بار حسین پرورش بود. تنبیه: بایکوت از فردا صبح، بعد از بیدار باش تا موقع برنامه نویسی! من هنوز واقعا نمی‌فهمیدم بایکوت یعنی چه! روز بعد من و حسین پرورش چهار ساعت برنامه تولید اسید پیکریک داشتیم. اسید پیکریک را در اتاقک کوچکی که در زیرزمین کنار موتورخانه شوفاژ بود، می‌ساختیم. گرد زردی روی لباس ها و موهامان می‌نشست. خوب یادم نیست از ماسک و عینک استفاده می‌کردیم یا نه، ولی تلخی اسید پیکریک را در دهانم و گرد زرد رنگ را روی موها و لباس‌هامان، خوب به خاطر دارم. هم چنین خوب یادم هست دو سه بار ضمن کار، بی هوا با حسین پرورش حرف زدم و با چهره اخم آلود او روبرو شدم. آخرین بار که از اخم کردن او خنده‌ام گرفت، حسین پرورش رو برگرداند و از اتاقک بیرون رفت. بعد از این که برگشت، کارمان را در سکوت مطلق ادامه دادیم. سر برنامه نویسی، من از خودم انتقاد کردم که دو سه بار حواسم نبوده و با رفیق حرف زده‌ام. حسین پرورش که هنوز اخم به چهره داشت، از من انتقاد کرد که همه چیز را شوخی می‌گیرم. من خندیدنم یادم نبود، اعتراض کردم: من؟! چه شوخی؟ رفیق جواب داد: بایکوت خنده ندارد رفیق! من دوباره اعتراض کردم: در واقع من هم تنبیه شدم! حسین پرورش گفت: البته! و همین چیزیه که من نمی‌فهمم چرا برای شما دو تا مهم نیست! فرزاد گفت: ولی رفیق تو خودت هم این تنبیه رو تایید کردی! «سعید» گفت: آیین نامه انضباطی است دیگه! بعد هم قرار بود من خودم تنبیه بشم، چطور می‌شد، قبول نکنم! همان موقع از خودم پرسیدم که اگر قرار بود من یا رفیق «اسد» بایکوت شویم، آیا «سعید» ساکت می‌ماند؟ آن جلسه را خیلی خوب به یاد دارم زیرا پیش آمده بود که من و به دنبال من همه تیم از جلسه انتقادی مان به خنده بیفتیم و پیش آمده بود که «سعید» به شکل های مختلف نارضایتی خودش از آن جلسه ها و تصمیم های ما نشان دهد. این بار اما فرق داشت. «سعید» به کل کار ما اعتراض می‌کرد. (روشن است همه نقل قول ها از صافی ۴۳ سال زمان پر فراز و نشیب گذشته، اما مفهوم آن‌ها و حال و هوای آن زمان تیم ما دقیق است.) دیگر هرگز یادمان نرفت چراغ را خاموش کنیم، حتی وقتی یثربی به پایگاه ما می‌آمد، تک‌ تک ما حواسمان بود چراغ روشن نماند! بیش از یکبار پیش آمد که برای اطمینان از خاموش بودن چراغ به راهرو بدوم و رفیق «سعید» یا رفیق «اسد» را ببینم که گردنشان را کج کرده‌اند تا آن ها هم از خاموش بودن چراغ مطمین شوند. هیچ کدام از ما دیگر حاضر نبودیم، تیم مان چنین تحقیری را تحمل کند. تا آن جا که به من مربوط است (و فکر می‌کنم در مورد فرزاد هم همین طور بود) طولی نکشید که ما هم مثل حسین پرورش به این نتیجه برسیم که ضرر جلسه های انتقادی کذایی بسیار بیش از فایده آن است. در آن زمان، رفیق «سعید» هنوز زنده و در کنار ما بود.

آخرین دیدار من با ادنا

ادنا اما از پایگاه ما رفت و هرگز با «سعید» سر جلسه انتقادی ننشست. بعد از رفتن اش دیگر او را ندیدم و هیچ خبری از او نداشتم. روش ما این بود که کمترین کوششی برای خبر گرفتن از دیگر رفقا نکنیم. بعد از انقلاب، خاطره مبهمی دارم که مادر و پدر او، به جستجویش آمده بودند. به آن ها از خوبی او گفتم اما نمی‌دانستم کجاست. یک روز در تقاطع خیابان ۱۶ آذر و پورسینا، او را دیدم. با روسری رنگی کوچکش، خیلی خوشگلتر شده بود. به طرفش دویدم تا او را بغل کنم. به سردی نگاهم کرد و از من فاصله گرفت. خوب! این بهای توده‌ای شدن من بود و او نه اولین نفر بود و نه آخرین. با وجود این برخورد، مثل آدم های خنگ پرسیدم: خوبی؟ کجاها هستی؟ با کدوم گروه کار می کنی؟ با لحنی سردتر از نگاهش گفت: یکی از همین گروهک‌های مایوییستی! و دور شد.

عبدالله پنجه شاهی «حیدر»

نخستین بار رفیق عبدالله را در اواخر ۱۳۵۴ دیدم. او به عنوان فرمانده نظامی به تیم ما آمد. فرمانده تیم حسین قلمبر «فرهاد» بود. روشن بود كه عبدالله از همه ما قدیمی‌‌تر است، خوش روحیه، خندان، بذله گو و بسیار مهربان. برای همه ما مثل یک رفیق قدیمی و عضوی از خانواده بود. فاصله‌ای را که ما با یثربی داشتیم، او نداشت. فضای تیم ما که پیش از آن هم شاد و صمیمی بود، با آمدن عبدالله، جنب و جوش و تحرک بیشتری گرفت. برای مدتی، غزال آیتی «پوران» هم به تیم ما آمد. او به پایگاه چشم بسته ولی با رفقا چشم باز بود. غزال هم روحیه ای شاد و بشاش داشت. عبدالله تمرین نظامی را از هفته ای یک بار به هفته ای سه بار افزایش داد. رفقای دختر و پسر باید به طرزی غیرواقعی برابر می‌بودند. ورزش صبحگاهی كه قابل نداشت، در تمرین‌های دشوار نظامی هم باید از رفقای پسر عقب نمیماندیم و عبدالله بسیار همراه و باحوصله بود. هرگز نه او و نه دیگر رفقا، من یا غزال را به خاطر دختر بودن کوچک نشمردند. رفیق «حیدر» گاهی در بحثی دو نفره (که ما نمی‌دانستیم در مورد چیست) با یثربی، تند می‌شد ولی به یاد ندارم بین او و دیگر اعضای تیم برخوردی پیش آمده باشد.

صبح ۲۶ اردی بهشت ۱۳۵۵، رفیق «اکبر» (حمید اشرف) به خانه ما تلفن زد و خبر داد تلفن ها لو رفته، تخلیه کنید. آماده تخلیه بودیم، یثربی تلفن زد و گفت لو نرفته، بمانید. ساعتی بعد حمید اشرف (یا یثربی، یادم نیست کدام یک) دوباره تلفن زد و گفت فوری خالی کنید. خاطره مبهمی در ذهنم هست که یثربی خودش به پایگاه آمد ولی مطمین نیستم. سری دو صفر و صفر را سوزاندیمi. خانه ما گاراژ داشت، سری یک و دو را توی ماشین گذاشتیم. تا آن جا که یادم هست، اول عبدالله و حسین قلمبر، تک تک بیرون رفتند، تا از دو مسیر جداگانه منطقه را ترک کنند (اگر خود مسعود برای تخلیه پایگاه آمده باشد، شاید یکی آن ها با مسعود رفت؟!) به هر حال ما کمی صبر کردیم، فرزاد دادگر پشت فرمان نشست، من در صندلی شاگرد و حسین پرورش بعد از باز کردن و بستن در گاراژ در صندلی عقب نشست. وقتی به مرکز ده زرگنده رسیدیم، ماشین های ساواک را دیدیم که از خیابان ما بالا می‌رفتند. حدود ساعت یک بعد از ظهر خانه را خالی کرده بودیم. یکی دو ساعت بعد عکس اتاق ها و وسایل خانه مان را در روزنامه های عصر دیدیم. یادم نیست چه توضیحی داده و آن را به کدام درگیری بسته یا نبسته بودند، ما وسایل خودمان را خوب می‌‌شناختیم.

خانواده پنجه شاهی

در فاصله زمانی تخلیه خانه تا ضربه ۸ تیر دو سه بار همراه با حسین قلمبر سر قرار عبدالله رفتم. مثل همیشه مهربان و خوش روحیه بود. یکی از این قرارها در پارک کوچکی نزدیک بی‌سیم نجف آباد بود. همان روز عبدالله یک نشانی همراه با علامت سلامتی به من داد و گفت: اگر روزی هیچ جایی نداشتی و ارتباطت قطع شد به سراغ مادرم برو. می بینی. خیلی مهربونه.

من استفاده از خانواده رفقای مخفی را درست نمی‌دانستم. با این همه آدرس و علامت شناسایی را برای روز مبادا به خاطر سپردم. روزهای دربدری بعد از ضربه اردیبهشت را همراه با حسین پرورش «سعید» یا غزال آیتی « پوران» در اتوبوس، از این شهر به آن شهر گذراندم. اواسط خرداد مجبور شدم، اتاقی را که با حسین پرورش گرفته بودم، رها کنم. برای او علامت خطر زدم و بر سر قرار ثابت غزال رفتم. غزال بدون توضیح مرا سر قرار عبدالله برد این آخرین دیدار من با عبدالله بود. باز هم بر مهربانی مادرش تاکید کرد. همان روز پیش از غروب من و غزال به خانه پنجه شاهی‌‌ها رفتیم. نپرسیدم آیا غزال قبلا هم به آنجا رفته بود یا نه، خودم هم نگفتم که پیش از آن این آدرس را می‌دانستم. بچه‌‌ها و مادر سمپاتی تمام و کمال به سازمان داشتند. مادر عاشق پسرش بود. عبدالله برای خواهران و برادرانش جای ویژهای داشت. همه خانواده بسیار مهربان و باصفا بودند. یکی از دخترها به عنوان یادگاری یک کیف پول خرد به من هدیه داد و دیگری یك چادر خلقی(چادر گلدار) این یادگارها را تا بعد از انقلاب داشتم. بعد از دستگیری ما با بخش بزرگی از وسایل خانه در جابجایی ها ناپدید شدند.

مادر شاهانه از ما پذیرایی می‌کرد ولی ما با روحیه چریكی سعی می‌کردیم ساده ترین غذا را بخوریم. من بیشتر توی خانه بودم. یادم هست با مادر كتاب «الوداع گلِ ساری» و «مادر» اثر آیتماتف را میخواندیم. یک روز که تنها بودیم، علامت شناسایی را که عبدالله به من گفته بود، به مادر گفتم. چشم های زیبایش برق زد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. غزال بیشتر با نسرین و سیمین بیرون میرفت. من نگران امنیت دخترها بودم، به او گفتم این همه حرکت همراه با یک چریک شناخته شده می‌تواند برای دخترها خطرناک باشد. نظر او این بود که دخترها به هر حال باید حركت در شهر را یاد بگیرند، چون دیر یا زود مخفی می‌شوند. نمی‌فهمیدم چرا در شرایطی که رفقای مخفی جا و مکان ندارند، باید رفقای جدیدی هم مخفی شوند.

ما در خانه به همه چشم باز بودیم، اما پدر خانواده از وجود ما خبر نداشت. مادر بسیار مهربانتر از آن بود که عبدالله گفته بود. عبدالله برادری به نام نصرالله داشت که من هرگز او را ندیدم. فکر می‌کنم، ازدواج کرده بود و زندگی غیرسیاسی داشت. این خانواده، پنج شهید دادند: نسرین و سیمین، شهادت ۱۰ فروردین ۱۳۵۶، عبدالله «حیدر» شهادت اردیبهشت ۱۳۵۶، جعفر «خشایار» شهادت ۲۴ اسفند ۱۳۵۶ و اسدالله (نام سازمانی اش را نمی دانم) شهادت زمان کشتار ملی، شهریور ۱۳۶۷. عبدالله یک خواهر دیگر هم به نام زهره و یک برادر کوچک به نام امیر داشت. این دو نیز همراه با اسدالله و مادر مخفی شدند و خوشبختانه از دست ساواک جان به در بردند و زنده هستند. زهره را وقتی سال‌ها پیش به دیدار مادر رفته بودم، دیدم. مادر با اینكه میدانست من جزو گروه منشعب بودم با همان محبت پیش با من برخورد كرد. چشمانش هنوز همان زیبایی و فروغ گذشته را داشت.

یاد عزیز مادر و فرزندان قهرمانش گرامی باد!

فاطمه ایزدی

پانویس‌ها:

(iدر سازمان درجه امنیتی اسناد با شماره مشخص می‌شد. شماه‌های پایین‌تر درجه امنیتی بیشتری داشتند.

____________________________

با ادنا ثابت در خانه تیمی
«پسازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

نوشته: شهین دوستدار «مهری»

در ده خرداد ۱۳۵۵ مخفی شدم(i) و با رفیق ابوالحسن خطیب (نام سازمانی: «رحمت») و رفیق فرزاد دادگر (نام سازمانی: «اسد») در تیمی زندگی می‌کردیم. مسؤل تیم ما فرزاد دادگر و مسؤل شاخه رفیق حسین قلمبر (نام سازمانی: «فرهاد») بود. خانه تیمی ما در منطقه فقیر نشینی قرار داشت(ii).

مسؤل شاخه، رفیق حسین قلمبر هفته‌ای یکی دو بار به تیم ما سر می‌زد، در یکی از این سرزدن ها رفیق دختری را با خود به تیم ما آورد. در نظر همسایه‌ها رفیق قلمبر برادر شوهرم و این رفیق دختر همسر او بود. ما برای همسایه‌ها اینطور توجیه می‌کردیم که برادر شوهرم که راننده کامیون و اغلب در جاده‌ها در حال رانندگی است، زن جوانش را برای مدتی نزد ما آورده است. نام این زن جوان یا رفیق مان در سازمان ادنا ثابت (نام سازمانی: «پری») بود.

ادنا دختری زیبا، قدبلند، با پوستی روشن و باوقار بود. وقتی من به عنوان زن خانه با او به بازار و خرید می‌رفتم، می‌دیدم که چهره او حتی در چادر مناسب آن منطقه نیز کاملاً تو چشم می‌خورد. چون آن چادرکهنه هم ناتوان بود تا ظاهر او را که از خانواده متمولی میامد، بپوشاند. در حالی که در مورد من یا رفقای زن دیگر چنین نبود. ادنا از خانواده‌ای بسیار ثروتمند می‌آمد و من این را آن زمان نمی‌دانستم، گرچه حدس‌هایی زده بودم. بعدها پس از دانستن منشاء خانوادگی او، به این فکر کردم که چرا ظاهر ادنا در آن محل نمایان و برجسته بود.

در آن زمان تهیه خانه از طریق معاملات ملکی که زیر نظر و کنترل ساواک بودند، بسیار مشکل بود و امنیت چندانی نداشت. اما امکان پیدا کردن خانه از طریق بقالی‌ها و مغازه‌دارها در مناطق توده‌ای وجود داشت. بهمین دلیل در آن زمان زندگی ما در مناطق توده‌ای امنیت بیشتری داشت و به بقای ما کمک می‌کرد.

طبق روال کار مخفی در سازمان، اعضای خانه‌های تیمی از هویت واقعی هم بی اطلاع بودند. بر این پایه من و ادنا نیز همدیگر را نمی‌شناختیم. تازه پس از انقلاب فهمیدم که نام آن مهمان خانه تیمی ما ادنا ثابت و از خانواده ثروتمند ثابت‌ها بوده است که با نام سازمانی «پری» به خانه تیمی ما آمده بود.

ادنا مدت کوتاهی در خانه ما زندگی کرد. تا جایی که بخاطر دارم او رفیق بسیار پر شوری بود. او در بحث ها، ورزش و تمرینات چریکی که آن زمان در برنامه‌های روزانه خانه‌های تیمی سازمان قرار داشت، فعال بود. او حتی در برخی زمینه‌ها چپ‌روی یا زیاده‌روی می‌کرد. مثلاً می‌گفت که پختن غذا لازم نیست و با نان و پنیر هم می‌توان سر کرد؛ تا بدین طریق در صرف وقت برای تهیه غذا صرفه جویی کنیم و وقت بیشتری را برای ورزش و دیگر کارهای چریکی تیم که در برنامه روزانه تیم ما بود، بگذاریم. او می‌گفت برای اینکه صاحبخانه و همسایه‌ها نفهمند که ما هر روز نان و پنیر می‌خوریم، می‌توان آب را در قابلمه جوشاند تا آن‌ها فکر کنند که ما در حال پختن غذا و آشپزی هستیم.

در آن زمان وجود بالش (کوسن) و پتو در خانه‌های تیمی برای توجیه وضعیت خانه نزد همسایه‌ها وسایلی ضروری بودند. ادنا ضرورت وجود چنین چیزهایی در خانه تیمی را قبول داشت ولی استفاده اعضای تیم از بالش برای استراحت را امر پسندیده‌ای نمی‌دانست و بنابراین خود نیز از آن استفاده نمی‌کرد و اگر دیگران از آن استفاده می‌کردند، با دیدی انتقادی به آن‌ها نگاه می‌کرد.

روزی مرد صاحبخانه که مغازه تعمیر کاری داشت، ماشین لباسشویی را به خانه آورد و در ایوان خانه که ما و صاحبخانه بصورت مشترک از آن استفاده می‌کردیم، قرار داد. یک روز که صاحبخانه در خانه نبود، ادنا ماشین را به راحتی روشن کرد و لباس‌های تیم را در آن شست. درحالیکه من شدیداً نگران آمدن صاحبخانه بودم. ادنا باز دلیل می‌آورد که ما با شستن لباسها در ماشین لباسشویی در وقت صرفه جویی می‌کنیم و وقت خود را صرف کارهای مهمتر! (از لحاظ چریکی مهمتر) می‌کنیم. نمی‌دانم که چه جوابی به صاحبخانه باید می‌دادیم، اگر او ناگهان به خانه می‌آمد و متوجه این ابتکار عمل ما در صرفه جویی وقت می‌شد!

ادنا بخوبی با طرز کار ماشین لباسشویی آشنایی داشت و معلوم بود که قبلاً با ماشین لباسشویی کار کرده بود. تا آن زمان یعنی تا قبل از پیوستنم به سازمان، من که فارغ التحصیل دانشگاه بودم و درآمد خوبی هم داشتم، ماشین لباس شویی نداشتم و با طرز کار آن آشنا نبودم.

همانطور که در بالا نوشتم، ادنا در بحث‌ها شرکت فعال داشت. در آن زمان موضوع ریشه‌یابی ضربه ساواک به سازمان بر سایر بحث‌ها الویت داشت. یکی از بحث‌ها پیرامون محتوی اعلامیه سازمان بود که این مفهوم را داشت که ما ضربه ناپذیریم و بنظر می‌رسید که بیشتر برای بالا بردن روحیه اعضای سازمان نوشته شده بود. زمانی که ادنا در تیم ما بود در این مراحل بودیم. بعدها نظرات دیگر یعنی نظر رفیق شهید تورج جیدری بیگوند به تیم ما راه یافت.

پس از رفتن ادنا بحث رد مشی مسلحانه بحث محوری در تیم ما بود. ما مبارزه مسلحانه را طی پروسه‌اي (که فکر میکنم بین ۹–۶ ماه بود) کنار گذاشتیم و کمی بعدتر هم از سازمان انشعاب کردیم. طی این فاصله رفیق فریبرز صالحی (با نام سازمانی «تقی») برای جواب به سوالات سیاسی و مطالعاتی ما و بحث روی موارد متفرقه چند بار بصورت چشم بسته به تیم ما آمد. یک روز او درباره روابط عاطفی عاشقانه بین رفقا که از نظر او موضوعی عادی و انسانی بود، صحبت کرد.

عبدالله پنجه شاهی را هرگز در سازمان ندیدم و او را نمی شناختم. تنها بعد از انقلاب و از طریق نوشته‌هایی مثل نوشته‌های خانم مریم سطوت از خبر هولناک اعدام او در سازمان اطلاع یافتم.

ادنا یکی دو ماه در خانه تیمی ما بود. احساسم می‌گوید که او به مشهد رفت. اما دلیل این احساس خود را نمی‌دانم.

شهین (فاطمه) دوستدار 

مرداد ماه ۱۳۹۸

پانویس‌ها:

(i) اگر تاریخ عضویت را تاریخ مخفی شدن حساب کنیم، من و رفیق خطیب درست روز ۱۰ خرداد ۱۳۵۵ همزمان مخفی شدیم و به طور چشم بسته با همدیگر و در تیمی که در آن نیز چشم بسته بودیم قرار گرفتیم (از صدای قطارها میشد فهمید که این تیم در نزدیکی راه آهن بود.).

(ii) فکر می‌کنم، خانه تیمی ما در منطقه علیشاه عوض و شاید در قرچک ورامین بود.

____________________________

یادمانده‌های پرویز هدایی
از عبدالله پنجه‌شاهی و ادنا ثابت

در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران

از زبان پرویز هدایی «محمود»

پرویز هدایی یادمانده‌های خود از عبدالله پنجه‌شاهی و ادنا ثابت را بصورت پیامهای صوتی برایم فرستاد. محتوی آن‌ها را نوشتم و حاصل را برای هدایی فرستادم. او متن نوشته شده را که در زیر آمده، تأیید کرد.

محسن صیرفی نژاد

زندگی با عبدالله «حیدر»

من (پرویز هدایی) با علی اکبر وزیری دو اتاق در خانه‌ای بین دانشگاه آریامهر و سه راه آذری اجاره کرده بودیم و در آن دو اتاق زندگی می‌کردیم. گمان می‌کنم در زمستان ۱۳۵۴ و در ارتباط با ضربه تبریز بود که عبدالله «حیدر» و غلامعلی خراط‌پور «بهرام» خانه تیمی خود را رها کرده بودند و چون ظاهراً جایی برای زندگی نداشتند، پیش ما آمدند. ما هنوز عضو علنی سازمان بودیم و روزها دانشگاه می‌رفتیم؛ …. به خانه که می‌آمدیم، کتاب خوانی و ورزش جمعی داشتیم. شبها کارهای روز بعد را در برنامه وارد می‌کردیم. خانه ما دیگر مانند خانه تیمی شده بود. عبدالله مسؤل تیم بود.

مجید پیرزاده جهرمی تازه کشته شده بود و عبدالله عکسی از او را با وسایل عکاسی در خانه ما چاپ می‌کرد. عبدالله از پیرزاده تعریف می‌کرد و گویا گاهی با او اختلاف‌هایی هم داشته بود. او از نکات مثبت و منفی پیرزاده می‌گفت. پیرزاده تروتسکیست و تیپ روشنفکری بود و اینطور که عبدالله می‌گفت، تمایل زیادی داشت که در سازمان به تیم عملیاتی برود.

بهرحال چندی روزگار چنین گذشت تا ۱۱ بهمن فرارسید در این روز من که آخرین امتحان خود را داده بودم, از دانشگاه برگشتم تا اکبر آزادانه بتواند سر کلاس برود.هنوز ساعتی نگذشته بود که صاحبخانه همراه دو مرد به طبقه همکف امد و گفت اقایان از سازمان اطلاعات هستند و سوالاتی دارند. گفتگو نزدیک ۲۰ دقیقه بطول کشید. آنها که ابتدا در راهرو بودند با یک حرکت من ناگهان وارد اتاق شدند و در حالیکه یکی با من صحبت می‌کرد دیگری بدون اینکه چیزی را لمس کند بازرسی مختصری از اتاق‌ها کرد و ظاهرا بدون آنکه متوجه انبوه وسایل بمب سازی شود. من در خانه ماندم تا عبدالله و بهرام آمدند و با شنیدن داستان تمام وسایل خود را جمع کردند و با من قراری برای بعد از ظهر گذاشتند.

سر قرار عبدالله به من گفت که شما(من و اکبر) باید دیگه مخفی شوید؛ این را به اکبر هم بگو. شب همان روز یثربی «مسعود» آمد و ما را برد و زندگی مخفی ما شروع شد.

نکته‌ای توأم با طنز درباره عبدالله: او حرف «س» را به شکل خاصی تلفظ می‌کرد و بهمین دلیل او در برخی تیم‌های سازمان به رفیق ۳۳۳ معروف بود.

زندگی با ادنا ثابت «پری» در سه خانه سازمان

ادنا ثابت را از دانشگاه می‌شناختم اما در دانشگاه با او صحبت زیادی نداشتم. تا آنجا که بیاد دارم، او در اعتصاب‌های دانشجویی شرکت نمی‌کرد و بنابراین اصلاً فکر نمی‌کردم که او فعالیت سیاسی می‌کند، چه رسد به اینکه عضو سازمان چریکهای فدایی خلق ایران باشد.

در زمستان ۱۳۵۴ یا فروردین ۱۳۵۵ من (پرویز هدایی «محمود») با علی اکبر وزیری «مجتبی» و «فاطی»i در تیمی بودم که ادنا ثابت «پری» هم بعداً به آن آمد. خراط‌پور «بهرام» مسؤل تیم و محل خانه تیمی نزدیک میدان خراسان بود.

ادنا در این تیم هم نسبت به آدرس خانه و هم نسبت به رفقا چشم بسته بود و با هم از پشت پرده صحبت می‌کردیم. از آنجا که سه نفر از اعضای این تیم (من، وزیری و ثابت) دانشجوی دانشگاه صنعتی بودند و ادنا ثابت هم تا حدودی من (هدایی) و اکبر وزیری را از دانشگاه می‌شناخت، او دست کم به هویت من(هدایی) در آن تیم پی‌برد. روزی واقعه جالبی رخ داد. عینک وزیری که نمره بالایی داشت، روی زمین افتاد بود. ادنا گفت که عینک «مجتبی»است. «بهرام» برای رد گم کردن گفت که مال «محمود» است، ادنا گفت، «محمود» که عینک ندارد. معلوم شد، ادنا دست کم مرا («محمود» را) شناخته بود و می‌دانست، عینک ندارم.

این تیم بیشتر تیمی آموزشی بود و سازمان ما را ارزیابی می‌کرد که برای چه کاری مناسب هستنیم. بعداً تیم را شکستند. علی اکبر که بیشتر تیپی عملیاتی بود با خراط‌پور رفت. من (پرویز هدایی «محمود»)، شیدا نبوی «فاطی» و ادنا ثابت «پری» قرار شد که در تهران تیمی کارگری تشکیل دادیم.

ادنا بسیار خنده رو بود. برای تهیه خانه باید به بنگاهی می‌رفتیم و برای اینکه توجیه کنیم که زندگی عادی داریم، مجبور بودیم که به بنگاهدار دروغهایی بگوییم. هر بار که ادنا از بنگاهی خارج می‌شد، دروغها را تعریف می‌کرد و از ته دل می‌خندید.

پس از مدتی خانه‌ای تهیه کردیم. آن دو رفتند به کارخانه ری.اُ.واک(Ray.O.Vak) و من هم در کارگاهی نزدیک میدان خراسان به کارگری مشغول شدم. مسؤل تیم «فاطی» و رابط تیم ما با سازمان یثربی «مسعود» بود.

ادنا آدم خنده رو و شریفی بود. بنظر می رسید که او قبلا مطالعه جدی سیاسی نکرده بود. اما خب افکار او خیلی عملی‌تر بود. مثلا در یک مورد من فکر می‌کردم که ما باید در زندگی‌مان سختی بکشیم تا خود را برای شرایط سخت آماده کنیم؛ تا در زیر شکنجه و بازجویی بتوانیم مقاومت کنیم. اما او فکر می‌کرد که نه دلیلی ندارد که ما بخودمان سخت بگیریم. نمی‌دانم او این فکر را از که گرفته بود. او تعریف می‌کرد که عضو یکی از گروه‌ها که به خودش بسیار سخت گرفته بود، هنگامی که گروه لو رفته بود، اولین کسی بود که همه چیز گروه را به پلیس گفته بود. خب این فکر او درست بود. برای اینکه آدم بتواند شکنجه و این جور چیزها را تحمل کند، دلیلی ندارد که بخودش سخت‌گیری کند و خودش را اذیت کند.

مدت کوتاهی پس از به کارگری رفتن، صاحب خانه گفت که از اداره‌ای (اکنون یادم نیست چه اداره‌ای؛ شاید ثبت احوال) آمده بودند و چون شما نبودید گفتند که شناسنامه‌ها تان را در خانه بگذارید. ما فهمیدم که صاحبخانه به ما مشکوک شده‌ است. همان شب خانه را ترک کردیم و از طریق غزال آیتی به خانه مادری عبدالله پنجه‌شاهی رفتیم.

پس از انقلاب روزی بطور اتفاقی ادنا ثابت را در خیابان دیدم. با هم به گرمی صحبت کردیم. البته او از من گلایه داشت که چرا به حزب توده ایران رفته‌ام. او می‌گفت، حیف شد که تو به حزب رفته‌ای!

زندگی در خانه مادری عبدالله پنجه‌شاهی

ما در خانه مادر عبدالله بودیم که ضربه ۸ تیر به سازمان وارد شد. روزنامه‌ها را خواندیم و بعد هم غزال آمد و گفت که همه این‌ها که در روزنامه نوشته شده، درست است. یثربی «مسعود»، حمید اشرف مسؤل سازمان، «مجتبی» و «بهرام»، همه کشته شده‌اند و ما فهمیدیم که فاجعه ای اتفاق افتاده است.

رفتار خانواده پنجه‌شاهی بسیار بسیار سطح بالا بود یعنی همه از برادر بزگشان گرفته که ازدواج کرده بود و جدا از آن‌ها زندگی می‌کرد، تا کوچکترین بچه شان که حدود ده سال داشت، همه با گرمی، صمیمانه و مانند یک انفلابی حرفه ای عمل می‌کردند و این واقعا شگفت انگیز بود. صرف این که کل داستان(مبارزه مسلحانه) غلط بود، اما اینکه آن‌ها بخاطر آرمانهایی که داشتند، در سن‌های مختلف مبارزه را پذیرفته بودند و با ما مطالعه جمعی می‌گذاشتند، واقعاً شگفت انگیز بود.

ما در طبقه بالای خانه پنجه‌شاهی زندگی می‌کردیم. یکی دو شب برای رفتن به توآلت از حیاط می‌گذشتم که پدر عبدالله را دیدم. به او سلام می‌کردم و او جواب می‌داد. او مغازه‌دار بود؛ اینکه او تمام روز را کار کرده بود و خسته بود ولی تا نیمه‌های شب در حیاط قدم می‌زد و سیگار می‌کشید، نشان می‌داد که احساس ناراحتی می‌کرد. او متوجه حضور ما(اعضای سازمان) در خانه خود شده بود. فکر می‌کرد که اگر ساواکی‌ها بیایند چه می‌شود. هر روز در روزنامه ها می‌خواند که فلان خانه تیمی ضربه خورده است. خب آخرش هم دیگه شد. ده فروردین ۱۳۵۶ ساواک به خانه آن‌ها نیز حمله کرد و برخی اعضای خانواده او کشته و برخی آواره شدند.

من حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم بهترین دوره زندگی ما همان مدتی بود که در خانه پنجه‌شاهی زندگی می‌کردیم. ما برای آنها از چیزهای مختلف تعریف می‌کردیم و آنها هم برای ما از زندگی خود تعریف می‌کردند. می‌گفتند که عبدالله وقتی که مخفی شد، نامه‌ای به خانواده خودش می‌نویسد. در آن نامه عبدالله هدف‌های خود از مبارزه را نوشته بود و انتقادهایی هم به هریک از افراد خانواده کرده بود. آنها یادشان بود که عبدالله به هر کدام چه نوشته بود و از هرکدام چه انتقادی کرده بود.

بعد از اینکه من خانه مادری عبدالله را ترک کردم، با رفیقی دیگری به کارگری رفتم.

پرویز هدایی، مهر ماه ۱۳۹۹

پانویس‌ها:

(i)«فاطی» نام سازمانی شیدا نبوی در «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» است.

About admin

Check Also

حذف بیمه ی تکمیلی آسیب زا نیست، خود بیمه ی تکمیلی یا تحمیلی آسیب زا است! ـ امیر جواهری لنگرودی

Maghale_Karghari_Azar1404_Amir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *