پیام زینب جلالیان، بیانیه ای علیه فراموشی ـ هوال زینب عزیز، زندانی کویر ـ عباس منصوران
صدایت از دیوارهایِ تودرتویِ زندانِ کویرِ یزد گذر کرد، و آوایت که: «حالا مهم نیست مبارز کجا باشد، مهم نیست. من یک مبارزم. هیچوقت هم ناراحت نیستم. راهی که انتخاب کردم میدانم درست است و باید در آن بایستم. این تنها چیزی است که برای من مانده، هدفِ مقدسی که دارم»
اینک، پژواکِ آوایت با ژن، ژیان، آزادی در خیابانهایِ جهان جاریست.
تو در هجدهمین سالِ اسارتت گفتی: «مبارز زمانی میمیرد که از ذهنِ مردمش برود؛ مبارز زمانی میمیرد که در ذهنِ مردمش مرده باشد، که دیگر به یادش نباشند؛ مردمش، عزیزانش، دوستانش، رفیقانش. آنزمان مبارز مُرده.» آری—اما تو در ذهنِ زمین و زمان ماندگاری!
ماندگاری، نه در سلول، که در کوچه و خیابان؛ نه در سلولی در کویرِ اسارت، که در کوهستان و دشت؛ نه در پروندهی جلادان، که در حافظهی بیداران و جامعه.
تو در پروازِ پرندگان و در قطرههایِ باران—بر کویر و دشت و کوهساران—زندهای.
همانگونه که چشمهها از بارش زندهاند، تو بارشی بر ذهنِ ما. ، در رویشِ سبزینه، در نیِ چوپانان کرمانج و در آوایِ مادرانهی گلههایِ روستا هنگامِ بازگشت از صحرا؛ در خندهی نوزادان، در نخستین نگاه به مادر.
تو در موجی که بر کرانه میکوبد، سرکش
آسودگیِ موج، چیزی جز مرگِ موج نیست. تو نیرویی و نیروبخشِ سنگر؛ همانگونه که دستانِ آفرینندهی کارگر در چرخشِ کار، و برزگر در دانهافشانی بر شیار، و در فریادِ تسخیرکنندگانِ خیابان.
تو هماوایِ زنانِ هستیبخشِ تاریخ—سرشار از پیکار و آرمان- قرتالعینی که پردهی اسارت از رخ کشید و در زنجیرِ شاه و شریعت ققنوسی جاودانه شد؛ تو نامت را در کنارِ مرضیه اسکوییها نگاشتهای؛ تو با سورخین(فاطمه سازمانگر کنفدراسیون زخمیهای روژآوا) فرماندهی آزادی کوبانی از دیارت—که در برابرِ داعش جنگید و با پهپادهایِ ترکیه سوخت و در تاریخ جوانه زد، و در قامشلویِ سرفرازا همانند مرغ آتش پر کشید؛ تو پرچمدارِ راه آنان، .
تو همآوایِ یگانهایِ محافظِ زنان (ی پ ژ) مددکارِ ایزدیان و زخمداران و کوچبران؛ دشمنانِ بشر تو را به کویر بردند تا از دیار، از رود تا کویر، دور باشی. اما تو دیاران را با خود داری: نه تنها کردستانهایِ چهارپارچه، که همهی پارچههایِ ایران؛ زنانِ اسیرِ افغانستان و سیستان و بلوچستان و بیش از آن، جهان اکنون نامِ تو را زمزمه میکنند، هرجا که زن، زندگی، آزادی برخیزد، آنجا تویی که پرچمدار و فرمانداری.
اینک، در زندانِ کویر، همآوا با زمزمهی کاریزهایِ هزارانسالهی یزد میسرایی؛ با زمزمهی آبی که، جاریِ هزاران سال در دلِ کویر، تاکستان و انارستانها را جان میبخشاید.. تو همان جویبارِ پنهانی که از دلِ سنگ میگذرد و باغهایِ آینده را سبزینه میبخشد.
پاسدارانِ تاریکی بیهوده میپندارند با تلقینِ ناامیدی، حقِ امید را در ژرفای وجودت خاموش سازند؛ بیهودهاند آنان تا بپنداری که «فراموش شدهای»» آنچه اکنون جاریست، پژواکِ زنی است که از آسمانِ کویر میگذرد.
دشمنانت با آنهمه لشکر و توپ و تانک و پهپاد، از سایهی تو میهراسند؛ از گیسوانِ پریشانِ یک زن، از یادآوریِ زندگی. اما ستونهای قدرتشان پوسیده و در ریزشاند؛ اینک اسارتگرانِ جامعه، خود درمانده، در جستوجوی زیرزمین، حفره در حفره میجویند.
دشمنانِ تو—پیش از زادن، مرده بودند—اما تو یادآورِ زندگیای:
دانه و جوانهای در خاک، شعلهای در تاریکی؛ زیرا خود را فراموش نکردهای و بر هدفِ ستایشمندِ خویش ایستادهای.
حربهی دشمن چیست جز شکنجه و دار و تجاوز به جسم و جان؟ چه حقیر و پلید است او که جز اینها دیگر تکیهگاهی نمانده برایش. و تو جهانی از شرافت و اندیشه و شکوه را به پشتوانه داری.
یک عمر پوینده در گروگانِ حکومتی ایستادهای—سرفراز—حکومتی که به فسادِ ساختاری، تروریسمِ دولتی، نسلکشی و جنایت علیهِ بشریت شناخته میشود؛ همان حکومتی که دختران را دو سال تمام درسراسرِ ایران به تهاجمِ شیمیایی گرفت تا جنبشی که با نامِ رمزِ ژینا جهیدن گرفت خاموش سازد و زن، زندگی، آزادی را در هم بشکند.اما تو و همرزمانت در زندانها سنگر ساختید؛ همانگونه که یارانت در خیابانها و کارخانهها و کوه و دشت، فلسفهی زن، زندگی، آزادی را به میدان آوردند، و از زندان تا خیابان، زن را با آزادی پیوند دادید.
تو زندهای، زینب!
جمهوری اسلامی، با همهی طنابها و سلولهایش هرگز نتوانسته است تو را لحظهای از ذهن و جانِ ما بزداید. پس بخند، رفیق در زنجیر!
نامت درخشان همانند شفق بر بلندایِ تاریخ —چرا که زندگیِ تو، همانگونه که گفتی، آغاز شده است؛ با آگاهیِ تاریخی و ایستادن در سویِ درستِ تاریخ.
«درود بر شما: من زینب جلالیان هستم تقریبن به زودی هیجده سال هم تموم میشه من دست این دزد و ظالمم حالا مهم نیست، مبارز کجا باشه، مهم نیست، من یه مبارزم. هیچوقت هم ناراحت نیستم. راهی که انتخاب کردم میدونم درسته و باید توش وایسم. این تنها چیزیه که برای من مونده، هدف مقدسی که من دارم. اما یه مبارز زمانی می میره نه زمانی که اعدامش می کنن، نه زمانی که خاکش میکنن، نه زمانی که واقعن به دارش می کشن، نه! یه مبارزه اون زمان نمیمیره، اون زمان، خودشو تو تاریخ ثبت میکنه. اون زمان تازه زندگیش شروع میشه، این زمان واقعن تازه نفس می کشه، بله زینب جلالیان، مبارز زمانی میمیره که در ذهن تو مرده، تو دیگه به یادش نیستی، مردمش دیگه به یادش نیستن، عزیزانش دیگه به یادش نیستند، دوستاش، رفیقاش، مردم. اونزمان مبارز مرده. آره اگر اینجوری باشه، دلم واقعن برات میلرزه…یعنی من در ذهن مردمم مردم؟! شایدم! شاید هرکسی بتوانه مبارز بشه، هرکسی اسلحه برداره، چه می دونم قلم برداره، راهی پیدا بکنه برای مبارزه، اما تنها کسی که (صدای تلفنچی زندان: این تماس از زندان یزد،…صدای زندانی میباشد) تنها کسی که می تونه مبارز بمونه که بتونه روی عقاید خودش پایبند باشه، وایسه این او در ذهن مردمش نمی میره،اون مبارز وافعیه. پس من اگر در ذهن مردمم مرده باشم، پس آره جمهوری خیلی وقته منو کشته، خیلی وقته من مردم، این درد نیس ،پس من هیچ کاری نکردم، و می تونم فقط تاسف بخورم برای خودم، اون این همه سالی که مبارزه کردم و پشت میلههای زندان بودم، این خیلی دردآورتر از مرگ واقعیه، مرگ واقعی یعنی این. متوجه عرض من می شید، یانه! نمی دونم. اگر اینجوری باشه، این خیلی دردآوره برای من. خیلی! کاش واقعن اعدامم میکردن. کاش واقعن به خاطر هدفم مرده بودم، تا اینجوری بمیرم. این مرگ خیلی دردآورتره، بدورد »