انترناسیونال اول و فرجام مبارزه درونی آن ـ به مناسبت 28 سپتامبر سالروز بنیان گذاری انترناسیونال اول ـ منشور آزادی، رفاه، برابری
در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴، در همایشی چندهزارنفره در تالار سنتمارتینِ لندن، از دل جنبشهای کارگریِ انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالیا، و لهستان، «انجمن بینالمللی کارگران» بیرون آمد، که سپس به «انترناسیونال اول» معروف شد. این همایش نه برای تأسیس این سازمان کارگری بلکه برای اعتراض به حمله نظامیِ روسیه تزاری به لهستان برگزار شده بود. اما شرکتکنندگان چنان مشتاق سازمانیابی بودند که توجه آنان عمدتا به ایجاد یک تشکیلات بینالمللیِ کارگری معطوف شد، بهطوری که در همان نشست ۳۴ نفر از شرکتکنندگان بهعنوان اعضای «شورای مرکزیِ» انجمن، که سپس به «شورای عمومی» تغییر یافت، انتخاب شدند و قرار شد محل استقرار این شورا نیز لندن باشد که بهطبع اعضای آن میبایست ساکن این شهر باشند. ۲۷ نفر از اعضای این شورا انگلیسی، ۳ نفر فرانسوی، ۲ نفر آلمانی، و ۲ نفر هم ایتالیایی بودند. یکی از آلمانیها کارل مارکس بود که در تدارک این همایش نقشی نداشت، اگر چه فعالان کارگریِ انگلیسی بهویژه چارتیستها و کارگران تبعیدیِ آلمانی او را میشناختند و از او بهعنوان یکی از «تبعیدیان سرشناس و دوستان طبقه کارگر» که به همایش دعوت شده است، نام میبردند.
مارکس با آنکه در تدارک نشست ۲۸ سپتامبر نقشی نداشت، اما در اثرگذاری انترناسیونال اول بر مبارزه بینالمللیِ کارگران نقش تعیینکنندهای داشت. چند ماه پس از نشست ۲۸ سپتامبر، دو بخش فرانسویِ انترناسیونال یعنی پرودونیستها و جمهوریخواهان دموکرات در مقابل یکدیگر ایستادند که، در جریان این رویارویی، فرقه اول توانست فرقه دوم را از میان به در کند. ایتالیایی ها نیز که طرفدار جنبش وحدت و یکپارچگی ایتالیا بودند و از رهبران این جنبش یعنی مانزینی و گاریبالدی حمایت میکردند، نمیتوانستند در تشکیلاتی باقی بمانند که هیچگونه سنخیتی با دیدگاههای آنان نداشت. بنابراین، جریانهایی که از همان آغاز بر ادامه فعالیت انترناسیونال پای فشردند، عبارت بودند از رهبران اتحادیههای کارگری انگلستان، پرودونیستهای فرانسوی، و آلمانیها یعنی مارکس و چند کارگر تبعیدیِ آلمانی که هوادار مارکس بودند. از این سه جریان نیز پرودونیستها، و سپس باکونینیستها، مخالف مبارزه سیاسی بودند، حال آنکه یک جنبه مهم مبارزه انترناسیونال مبارزه سیاسی بود. در واقع، انترناسیونال اول در اساس بر بستر سه واقعه مهم سیاسی پدید آمد، وقایعی که ابعادی بینالمللی و جهانی به خود گرفتند: مبارزه مردم ایتالیا برای وحدت و یکپارچگی کشور، جنگ داخلی آمریکا و الغای بردهداری در این کشور، و قیام مردم لهستان علیه سلطه استعماری روسیه. به این ترتیب، ادامهدهندگان واقعیِ فعالیت در انترناسیونال فقط دو جریان میتوانستند باشند، جریانهایی که هم میخواستند برای اهداف اقتصادی طبقه کارگر در سطح بینالمللی مبارزه کنند و هم در مبارزه سیاسیِ جهانی شرکت کنند: اتحادیههای کارگری در یکسو و مارکس و کمونیستهای مارکسی در سوی دیگر.
اما مبارزه سیاسی برای این دو جریان معنایی یکسره متفاوت و حتی متضاد داشت. اتحادیهها در عمل و در مبارزه اقتصادیِ روزمره خود به ضرورت مبارزه سیاسی رسیده بودند، و مارکس نیز در نظریه خود از عمل و مبارزه روزمره کارگران عزیمت میکرد و از آنجا به ناگزیریِ ارتقای مبارزه اقتصادی به سطح مبارزه سیاسی میرسید. اما وجه مشترک آنها در همین حد بود و از اینجا بهبعد از هم جدا میشدند. مارکس از منظر جناح چپ چارتیستها، یعنی از دیدگاه کارگران پیشروی چون جورج جولیان هارنی و ارنست جونز، به مبارزه سیاسی انترناسیونال اول مینگریست و رفرم سیاسی را راهی برای تحقق دموکراسی اجتماعی یعنی سوسیالیسم میدانست. از همین رو بود که در مقدمه اساسنامه انترناسیونال («مقررات موقت») نوشت: «تبعیت اقتصادی انسانِ کارگر از کسانی که وسایل کار یعنی منابع حیات را در انحصار خود دارند ریشه همه اشکال بردگی انسان و هرگونه فلاکت اجتماعی، انحطاط فکری، و وابستگی سیاسی است». و نیز: «رهایی اقتصادی طبقات کارگر همان هدف بزرگی است که هر جنبش سیاسی باید در خدمت آن باشد». به این ترتیب، مارکس انترناسیونال را سازمان طبقه کارگر برای الغای سرمایه میدانست. حال آنکه اتحادیههای کارگری به انترناسیونال همچون بخش بینالمللیِ جنبش اتحادیهای مینگریستند و مبارزه سیاسی را فقط برای دموکراسی سیاسی، و نه اجتماعی، میخواستند. از این منظر، رویکرد آنها به مبارزه سیاسی شبیه رویکرد جناح راست و مسلط جنبش چارتیستی بود که مبارزه ضدسرمایهداری طبقه کارگر را به مبارزه برای دموکراسی سیاسی فرو میکاست. و این درحالی بود که رهبران اتحادیههای کارگری افق الغای سرمایه را در برنامه و اساسنامه انترناسیونال پذیرفته بودند و در پی این پذیرش بود که انترناسیونال توانست برای ۸ سال، از ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۲، به مبارزه بینالمللیِ خود برای تحقق اهداف طبقه کارگر ادامه دهد.
با این همه، واقعیت مبارزه طبقاتی نشان داد که پذیرش برنامه و اساسنامه انترناسیونال از سوی رهبران اتحادیههای کارگری پذیرشی ظاهری و صوری بوده و مبتنی بر درکی طبقاتی و خودآگاهانه از منافع درازمدت و استراتژیک طبقه کارگر نبوده است. آنچه ماهیت رهبران اتحادیههای کارگری را بهروشنی محک زد واقعیت مبارزه طبقاتی در فرانسه و اوضاع سیاسیِ این کشور در سالهای ۱۸۷۰ و ۱۸۷۱ بود. اتحاد کشورهای شمالِ آلمان و روند رو به رشد وحدت این کشور برای ایجاد امپراتوری آلمان به رهبری بیسمارک – صدراعظم پروس – فرانسه را به جنگ با پروس تحریک کرد و لویی بناپارت در اقدامی نابخردانه به پروس اعلام جنگ داد. این جنگ در زمانی اندک به شکست مفتضحانه بناپارت و دستگیری او انجامید. در پی این شکست، امپراتوری بناپارت در سال ۱۸۷۰ فروپاشید و جای آن را جمهوری گرفت. اما این شکست مانع ادامه جنگ نشد و بیسمارک، که در پی توسعه قلمرو حکومت خود بود، جنگ دفاعی را به حمله تبدیل کرد و پاریس را به محاصره درآورد. در سوی دیگر، برپایی جمهوری در فرانسه موجی از شادی در میان مردم کشورهای اروپا از جمله اتحادیههای کارگریِ انگلستان پدید آورد. رهبران اتحادیهها در هایدپارک و میدان ترافالگار برای کارگران سخنرانی کردند و ضمن دفاع از جمهوری فرانسه خواهان صلح شدند. برای آنان، سقف مبارزه کارگران فرانسه همین جمهوری بورژوایی بود، حال آنکه مارکس ضمن دفاع از این جمهوری آن را امکانی میدید که به کارگران فرصت میداد تا خود را سازمان دهند و بهطور کلی توان مادی و فکری و فرهنگی خود را برای مبارزه با سرمایهداری افزایش دهند.
در سوی دیگر، در پاریسِ محاصرهشده، بورژوازی و پرولتاریا رو در روی یکدیگر ایستاده بودند. آنها هر دو میخواستند از محاصره دشمن به درآیند، اما هر کدام در همشکستن حلقه محاصره را در گرو کنار زدن دیگری میدید. اما واقعیت این بود که امکان بورژوازی برای کنار زدن پرولتاریا به مراتب بیشتر بود. جمهوری نوپای بورژوازی فرانسه میتوانست با حکومت بیسمارک متحد شود و پرولتاریای فرانسه را از سر راه خود بردارد. در این موقعیت حساس و خطرناک، مارکس نگران اقدام زودرس کارگران پاریس برای درهم شکستن محاصره از طریق کسب قدرت سیاسی بود و به آنان توصیه میکرد از تلاش برای کسب قدرت بپرهیزند و به سازماندهی خود بپردازند. با این همه، آنچه که مارکس را نگران میکرد سرانجام اتفاق افتاد و «گارد ملیِ» کارگران پاریس در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ قدرت را به دست گرفت و حکومت کارگریِ «کمون پاریس» به دنیا آمد. بورژوازی از پاریس به ورسای گریخت. اما عمر کمون پاریس فقط دو ماه و چند روز بود. با همدستی بورژوازیِ فراری فرانسه و حکومت بیسمارک، حکومت کارگران پاریس در ۲۷ مه ۱۸۷۱ در هم کوبیده شد و دهها هزار نفر از کارگران در خون خود در غلتیدند یا در سینه دیوار تیرباران شدند.
شورای عمومی انترناسیونال در بیانیههای خود هم اعلام جنگ بناپارت به حکومت پروس را محکوم کرد و هم شکست بناپارت و برپایی جمهوری فرانسه را تبریک گفت و رهبران اتحادیههای کارگری نیز با این بیانیهها موافق بودند. پس از برپایی کمون پاریس، اعضای این شورا باز هم از مارکس خواستند بیانیهای در این باره بنویسد. در جلسه ۴ آوریل ۱۸۷۱، انگلس – که بهتازگی و در سپتامبر ۱۸۷۰ به عضویت شورا در آمده بود – پیشنهاد کرد صدور بیانیه به تأخیر افتد، زیرا بهنظر او اوضاع پاریس آشفته و بیثبات و ناروشن بود، بهطوری که هر لحظه امکان داشت ورق برگردد و اوضاع به زیان کارگران شود. این برداشت از اوضاع پاریس، که مارکس نیز در آن سهیم بود، ناشی از پیشبینی شکست کمون پاریس بود، و آنان هر دو نمیخواستند این نکته را حتی به صورت ضمنی و حاشیهای مطرح کنند و بدینسان باعث یأس و نومیدی کموناردهای پاریس شوند. به هر حال، صرفنظر از اینکه تعلل مارکس در نوشتن بیانیه درباره کمون پاریس به این علت بوده باشد یا، چنانکه برخی کسان مطرح کردهاند، به سبب بیماری او، این بیانیه در دوران عمر کمون نوشته نشد و تنها پس از سقوط کمون و در تاریخ ۳۰ مه ۱۸۷۱ نوشته شد.
با انتشار این بیانیه و دفاع از کارگران پاریس و محکومیت همدستی بورژوازی فرانسه و حکومت بیسمارک در سرکوب کمون، موج گستردهای از تبلیغات بر ضد انترناسیونال مطبوعات کشورهای اروپایی را فراگرفت. در انگلستان، روزنامهها رهبران اتحادیههای کارگری این کشور را سخت به باد انتقاد گرفتند. برخی از خودِ این رهبران نیز با این موج همسو شدند و دفاع انترناسیونال از کمون پاریس را محکوم کردند. دولت فرانسه ضمن تحت پیگرد قراردادن اعضای انترناسیونال در این کشور، از دولتهای اروپایی خواست اعضای این سازمان را سرکوب و نابود کنند. در چنین فضایی بود که با استعفای برخی از رهبران اتحادیهها از عضویت در انترناسیونال، نخستین انشعاب اتحادیههای کارگری از انترناسیونال شکل گرفت. روند جدایی رهبران اتحادیههای کارگری از انترناسیونال و پیوستن آنها به حزب بورژوازی لیبرال انگلستان ادامه یافت، و بدینسان با انتقال اسمیِ شورای عمومی انترناسیونال به آمریکا در سال ۱۸۷۲ و درواقع با انحلال انترناسیونال اول، مبارزه سرمایهسالاری با سرمایهستیزی در درون این سازمان بینالمللیِ کارگران به سود حاکمیت سرمایه پایان یافت.
کانال تلگرام منشور آزادی، رفاه، برابری
۶ مهر ۱۴۰۳
September 27, 2024