چرا سوسیالیسم؟ ـ آلبرت اینشتن ـ برگردان: دیجیتالی / ویراستار / ناصر پیشرو

در دوره‌ای که آلیگارش‌های تکنو/میلیاردر و شرکتهای بزرگ سرمایه‌داری و با همدستی دولتها و سیاست‌مداران با استثمار و، سلطه، سرکوب، جنگ و میلیتاریسم وایدئولوژی‌هایی که فردپرستی را تقدیس می‌کنند  زندگی اجتماعی و فردیت انسانها را به تباهی می‌کشند و در شرایطی که سوسیالیسم بعنوان بدیل سرمایه‌داری بیش از هر دوره دیگری آماج تهاجم سرمایه و کارگزارن آن قرار گرفته است، بازنشر مجدد مطلب کوتاه و موجز “چرا سوسیالیسم” از آلبرت آنیشتن دانشمند برجسته، ضروری به‌نظر می‌رسد. نوشته‌ای   ساده و درخشان  از چگونگی  اسارت فردی و اجتماعی انسان در جامعه سرمایه‌داری و اینکه چرا سوسیالیسم  زمینه ساز برابری و شکوفایی فردی و اجتماعی انسان است.

چرا سوسیالیسم؟

آلبرت آنیشتن

آیا شایسته است کسی که متخصص مسائل اقتصادی و اجتماعی نیست، دربارهٔ سوسیالیسم اظهار نظر کند؟ من به دلایل گوناگون باور دارم که چنین کاری جایز است.

نخست، بیایید این پرسش را از دیدگاه دانش علمی بررسی کنیم. ممکن است چنین به نظر برسد که میان روش‌شناسی، اخترشناسی و اقتصاد تفاوت اساسی‌ای وجود ندارد: دانشمندان در هر دو حوزه می‌کوشند قوانینی با اعتبار عمومی برای مجموعه‌ای محدود از پدیده‌ها کشف کنند تا پیوند میان این پدیده‌ها را تا حد امکان روشن سازند. اما در واقع، چنین تفاوت‌های روش‌شناختی‌ای وجود دارد. کشف قوانین عام در حوزهٔ اقتصاد به این دلیل دشوار است که پدیده‌های اقتصادی مشاهده‌شده اغلب تحت تأثیر عوامل بسیار متعددی قرار دارند که ارزیابی جداگانهٔ آن‌ها بسیار مشکل است. افزون بر این، تجربه‌ای که از آغاز دورهٔ موسوم به تمدن در تاریخ بشر انباشته شده است ــ چنان‌که به‌خوبی می‌دانیم ــ تا حد زیادی تحت تأثیر و محدود به عواملی بوده که به‌هیچ‌وجه صرفاً اقتصادی نبوده‌اند. برای مثال، بیشتر دولت‌های بزرگ تاریخ، موجودیت خود را مدیون فتوحات بوده‌اند. اقوام فاتح، از نظر حقوقی و اقتصادی، خود را به‌عنوان طبقهٔ ممتاز در سرزمین‌های مغلوب مستقر کردند. آنان انحصار مالکیت زمین را به دست گرفتند و روحانیون را از میان خود منصوب کردند. روحانیون، که کنترل آموزش را در دست داشتند، تقسیم طبقاتی جامعه را به نهادی پایدار تبدیل کردند و نظامی از ارزش‌ها آفریدند که از آن پس مردم، تا حد زیادی ناآگاهانه، رفتار اجتماعی خود را بر پایهٔ آن تنظیم می‌کردند.

اما سنت تاریخی، به‌اصطلاح، متعلق به دیروز است؛ ما در هیچ‌جا واقعاً از آن‌چه تورستن وبلن «مرحلهٔ غارتگرانه»ی تکامل انسانی نامید، فراتر نرفته‌ایم. واقعیت‌های اقتصادی قابل مشاهده به این مرحله تعلق دارند و حتی قوانینی که می‌توان از آن‌ها استخراج کرد، برای مراحل دیگر قابل کاربرد نیستند. از آن‌جا که هدف واقعی سوسیالیسم دقیقاً غلبه بر این مرحلهٔ غارتگرانه و پیشرفت به فراتر از آن است، علم اقتصاد در وضعیت کنونی خود نمی‌تواند روشنگری چندانی دربارهٔ جامعهٔ سوسیالیستی آینده ارائه دهد.

دوم آن‌که، سوسیالیسم به سوی هدفی اجتماعی ـ اخلاقی جهت‌گیری دارد. اما علم نمی‌تواند هدف‌ها را بیافریند و حتی کمتر از آن می‌تواند آن‌ها را در انسان‌ها نهادینه کند؛ علم، در بهترین حالت، تنها می‌تواند ابزارهایی برای دستیابی به هدف‌های معین فراهم آورد. خودِ هدف‌ها توسط شخصیت‌هایی با آرمان‌های اخلاقی والا شکل می‌گیرند و ــ اگر این هدف‌ها مرده‌زاد نباشند، بلکه زنده و نیرومند باشند ــ توسط انسان‌های بسیاری پذیرفته شده و پیش برده می‌شوند؛ همان انسان‌هایی که نیمه‌آگاهانه، تکامل کند جامعه را رقم می‌زنند.

به این دلایل، باید مراقب باشیم که علم و روش‌های علمی را در مسائل انسانی بیش از اندازه بزرگ نکنیم؛ و نباید گمان بریم که تنها متخصصان حق دارند دربارهٔ پرسش‌هایی که به سازمان‌دهی جامعه مربوط می‌شود اظهار نظر کنند.

مدتی است که صداهای بی‌شماری اعلام می‌کنند جامعهٔ انسانی از بحرانی عمیق عبور می‌کند و ثبات آن به‌شدت متزلزل شده است. ویژگی چنین وضعیتی آن است که افراد نسبت به گروهی که به آن تعلق دارند ــ چه کوچک و چه بزرگ ــ احساس بی‌تفاوتی یا حتی خصومت می‌کنند. برای روشن شدن مقصودم، تجربه‌ای شخصی را در این‌جا نقل می‌کنم. اخیراً با مردی باهوش و خوش‌نیت دربارهٔ خطر وقوع جنگی دیگر گفتگو می‌کردم؛ جنگی که به نظر من می‌تواند موجودیت بشریت را به‌طور جدی به خطر اندازد. من گفتم که تنها یک سازمان فراملی می‌تواند در برابر این خطر حفاظت ایجاد کند. در پاسخ، میهمان من با آرامش و خونسردی کامل به من گفت: «چرا تو این‌قدر عمیق با نابودی نسل بشر مخالفت می‌کنی؟»

اطمینان دارم که حتی یک قرن پیش، هیچ‌کس تا این حد آسان چنین سخنی بر زبان نمی‌آورد. این سخنِ انسانی است که بیهوده کوشیده است به تعادلی درونی دست یابد و کم‌وبیش امید خود را به موفقیت از دست داده است. این بیانِ تنهایی دردناک و انزوایی است که بسیاری از مردم در این روزگار از آن رنج می‌برند. علت آن چیست؟ آیا راه گریزی وجود دارد؟

طرح چنین پرسش‌هایی آسان است، اما پاسخ دادن به آن‌ها با هر میزان اطمینان، دشوار. با این حال، باید تا حد توان خود بکوشم، هرچند به‌خوبی آگاه هستم که احساسات و تلاش‌های ما اغلب متناقض و مبهم‌اند و نمی‌توان آن‌ها را در قالب فرمول‌های ساده و سرراست بیان کرد.

انسان، به‌طور هم‌زمان، موجودی تنها و موجودی اجتماعی است. به‌عنوان موجودی تنها، می‌کوشد از وجود خود و نزدیکانش محافظت کند، خواسته‌های شخصی‌اش را برآورده سازد و توانایی‌های ذاتی خود را پرورش دهد. به‌عنوان موجودی اجتماعی، در پی آن است که شناسایی و محبت همنوعانش را به دست آورد، در شادی‌های آنان سهیم شود، در اندوه‌هایشان تسلی‌بخش باشد و شرایط زندگی آنان را بهبود بخشد. تنها وجود این کشش‌های متنوع و اغلب متعارض است که ویژگی خاص انسان را توضیح می‌دهد، و ترکیب مشخص آن‌ها تعیین می‌کند که فرد تا چه اندازه می‌تواند به تعادل درونی دست یابد و به رفاه جامعه کمک کند. کاملاً ممکن است که قدرت نسبی این دو انگیزش، در اصل، به‌وسیلهٔ وراثت تعیین شده باشد. اما شخصیتی که در نهایت شکل می‌گیرد، تا حد زیادی توسط محیطی که انسان در جریان رشد خود در آن قرار می‌گیرد، ساختار جامعه‌ای که در آن بزرگ می‌شود، سنت‌های آن جامعه و ارزیابی آن از گونه‌های خاص رفتار شکل می‌گیرد. مفهوم انتزاعی «جامعه» برای فرد انسانی، به معنای مجموع روابط مستقیم و غیرمستقیم او با هم‌عصرانش و با همهٔ انسان‌های نسل‌های پیشین است. فرد می‌تواند به‌تنهایی بیندیشد، احساس کند، تلاش کند و کار کند؛ اما از نظر جسمی، فکری و عاطفی چنان به جامعه وابسته است که تصور یا فهم او خارج از چارچوب جامعه ناممکن است. این «جامعه» است که خوراک، پوشاک، سرپناه، ابزار کار، زبان، شکل‌های اندیشه و بخش عمدهٔ محتوای اندیشه را در اختیار انسان می‌گذارد؛ زندگی او به‌واسطهٔ کار و دستاوردهای میلیون‌ها انسان گذشته و حال ممکن می‌شود که همگی در پس واژهٔ کوچک «جامعه» پنهان‌اند.

بنابراین روشن است که وابستگی فرد به جامعه، واقعیتی طبیعی است که نمی‌توان آن را از میان برداشت ــ همان‌گونه که در مورد مورچگان و زنبورها نیز چنین است. با این حال، در حالی که کل فرایند زندگی مورچگان و زنبورها تا کوچک‌ترین جزئیات توسط غرایز سخت و موروثی تعیین شده است، الگوی اجتماعی و روابط متقابل انسان‌ها بسیار متغیر و مستعد دگرگونی است. حافظه، توانایی ایجاد ترکیب‌های نو و استعداد ارتباط کلامی، تحولاتی را در میان انسان‌ها ممکن ساخته است که از ضرورت‌های زیستی ناشی نمی‌شوند. این تحولات در سنت‌ها، نهادها و سازمان‌ها؛ در ادبیات؛ در دستاوردهای علمی و مهندسی؛ و در آثار هنری نمود می‌یابند. از همین‌روست که، به یک معنا، انسان می‌تواند از طریق رفتار خود بر زندگی‌اش اثر بگذارد و در این فرایند، اندیشه و ارادهٔ آگاهانه نقشی ایفا کنند.

انسان در بدو تولد، از راه وراثت، ساختاری زیستی به دست می‌آورد که باید آن را ثابت و تغییرناپذیر بدانیم، از جمله تمایلات طبیعی‌ای که ویژگی نوع انسان‌اند. افزون بر این، او در طول زندگی خود ساختاری فرهنگی کسب می‌کند که آن را از طریق ارتباط و انواع دیگر تأثیرات از جامعه می‌پذیرد. این ساختار فرهنگی است که با گذر زمان دستخوش تغییر می‌شود و تا حد بسیار زیادی رابطهٔ میان فرد و جامعه را تعیین می‌کند. انسان‌شناسی مدرن، از راه بررسی تطبیقی فرهنگ‌های موسوم به ابتدایی، به ما آموخته است که رفتار اجتماعی انسان‌ها می‌تواند، بسته به الگوهای فرهنگی غالب و انواع سازمان‌هایی که در جامعه مسلط‌اند، بسیار متفاوت باشد. کسانی که در پی بهبود سرنوشت انسان‌اند، می‌توانند امید خود را بر همین واقعیت بنا کنند: انسان‌ها به سبب ساختار زیستی خود محکوم نیستند که یکدیگر را نابود کنند یا اسیر سرنوشتی بی‌رحمانه و خودساخته شوند.

اگر از خود بپرسیم که ساختار جامعه و نگرش فرهنگی انسان چگونه باید تغییر کند تا زندگی انسانی تا حد امکان رضایت‌بخش شود، باید همواره آگاه باشیم که شرایطی وجود دارد که قادر به تغییر آن‌ها نیستیم. همان‌گونه که پیش‌تر گفته شد، ماهیت زیستی انسان، برای همهٔ مقاصد عملی، تغییرناپذیر است. افزون بر آن، تحولات فناورانه و جمعیتی چند قرن اخیر شرایطی پدید آورده‌اند که ماندگارند. در جمعیت‌های نسبتاً متراکم، با کالاهایی که برای تداوم زندگی‌شان ضروری است، تقسیم کار شدید و دستگاه تولیدی به‌شدت متمرکز، کاملاً لازم و اجتناب‌ناپذیر است. آن دوران ــ که با نگاه به گذشته، چنان آرمانی می‌نماید ــ که افراد یا گروه‌های کوچک می‌توانستند کاملاً خودکفا باشند، برای همیشه سپری شده است. اغراق چندانی نیست اگر بگوییم بشریت حتی اکنون نیز جامعه‌ای جهانی در تولید و مصرف را تشکیل می‌دهد.

اکنون به نقطه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم به‌اختصار آن‌چه را به نظر من جوهر بحران زمانهٔ ماست بیان کنم. این بحران به رابطهٔ فرد و جامعه مربوط می‌شود. فرد بیش از هر زمان دیگری از وابستگی خود به جامعه آگاه شده است. اما این وابستگی را نه به‌عنوان سرمایه‌ای مثبت، پیوندی ارگانیک یا نیرویی حمایتی، بلکه همچون تهدیدی علیه حقوق طبیعی خود، یا حتی موجودیت اقتصادی‌اش، تجربه می‌کند. افزون بر این، جایگاه او در جامعه به‌گونه‌ای است که انگیزه‌های خودخواهانهٔ شخصیتش پیوسته تقویت می‌شوند، در حالی که انگیزه‌های اجتماعی‌اش ــ که ذاتاً ضعیف‌ترند ــ به‌تدریج تحلیل می‌روند. همهٔ انسان‌ها، فارغ از جایگاهشان در جامعه، از این فرایند زوال رنج می‌برند. آنان، ناآگاهانه اسیر خودخواهی خویش، احساس ناامنی، تنهایی و محرومیت از لذت ساده، بی‌پیرایه و صادقانهٔ زندگی می‌کنند. انسان تنها از راه وقف کردن خود به جامعه می‌تواند در زندگی کوتاه و پرمخاطره‌اش معنا بیابد.

به نظر من، هرج‌ومرج اقتصادی جامعهٔ سرمایه‌داری، آن‌گونه که امروز وجود دارد، سرچشمهٔ واقعی این شرّ است. در برابر خود، جامعه‌ای عظیم از تولیدکنندگان می‌بینیم که اعضایش پیوسته می‌کوشند یکدیگر را از ثمرات کار جمعی‌شان محروم کنند ــ نه با زور، بلکه عمدتاً با پایبندی کامل به قواعدی که به‌طور قانونی تثبیت شده‌اند. در این زمینه، درک این نکته مهم است که وسایل تولید ــ یعنی کل ظرفیت تولیدی‌ای که برای تولید کالاهای مصرفی و نیز کالاهای سرمایه‌ای اضافی لازم است ــ می‌تواند، و در بیشتر موارد چنین است، از نظر قانونی مالکیت خصوصی افراد باشد.

برای سادگی، در بحثی که در پی می‌آید، همهٔ کسانی را که در مالکیت وسایل تولید سهمی ندارند «کارگر» می‌نامم ــ هرچند این تعریف دقیقاً با کاربرد رایج این اصطلاح منطبق نیست. مالک وسایل تولید در موقعیتی است که می‌تواند نیروی کار کارگر را خریداری کند. کارگر با استفاده از وسایل تولید، کالاهای جدیدی تولید می‌کند که به مالکیت سرمایه‌دار درمی‌آیند. نکتهٔ اساسی در این فرایند، رابطهٔ میان آن‌چه کارگر تولید می‌کند و آن‌چه در ازای آن دریافت می‌کند است، که هر دو بر حسب ارزش واقعی سنجیده می‌شوند. تا آن‌جا که قرارداد کار «آزاد» است، آن‌چه کارگر دریافت می‌کند نه بر اساس ارزش واقعی کالایی که تولید کرده، بلکه بر پایهٔ حداقل نیازهای او و نیاز سرمایه‌داران به نیروی کار، در نسبت با تعداد کارگرانی که برای به‌دست آوردن شغل رقابت می‌کنند، تعیین می‌شود. مهم است که درک کنیم حتی از نظر نظری نیز دستمزد کارگر بر اساس ارزش محصول او تعیین نمی‌شود.

سرمایهٔ خصوصی گرایش دارد که در دست شمار اندکی متمرکز شود؛ بخشی به‌سبب رقابت میان سرمایه‌داران و بخشی دیگر به این دلیل که پیشرفت فناورانه و افزایش تقسیم کار، شکل‌گیری واحدهای تولیدی بزرگ‌تر را به بهای واحدهای کوچک‌تر تشویق می‌کند. نتیجهٔ این تحولات، الیگارشی‌ای از سرمایهٔ خصوصی است که قدرت عظیم آن حتی توسط جامعه‌ای سیاسی با سازمان‌دهی دموکراتیک نیز نمی‌تواند به‌طور مؤثر مهار شود. این امر بدان سبب صادق است که اعضای نهادهای قانون‌گذاری توسط احزاب سیاسی‌ای برگزیده می‌شوند که عمدتاً توسط سرمایه‌داران خصوصی تأمین مالی یا به شیوه‌های دیگر تحت نفوذ آنان قرار دارند؛ سرمایه‌دارانی که عملاً میان رأی‌دهندگان و قوهٔ مقننه جدایی می‌افکنند. پیامد  آن  اما چنین است که نمایندگان مردم در عمل به‌طور کافی از منافع اقشار محروم جامعه دفاع نمی‌کنند. افزون بر این، در شرایط کنونی، سرمایه‌داران خصوصی ناگزیر منابع اصلی اطلاعات (مطبوعات، رادیو، آموزش) را به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم کنترل می‌کنند. از این‌رو، برای شهروند عادی بسیار دشوار و در اغلب موارد کاملاً ناممکن است که به داوری‌های عینی دست یابد و از حقوق سیاسی خود به‌طور آگاهانه استفاده کند.

بنابراین، وضعیت حاکم بر اقتصادی که بر مالکیت خصوصی سرمایه استوار است، با دو اصل اساسی مشخص می‌شود: نخست، وسایل تولید (سرمایه) در مالکیت خصوصی‌اند و مالکان آن‌ها را هرگونه که صلاح بدانند به‌کار می‌گیرند؛ دوم، قرارداد کار آزاد است. البته، جامعه‌ای کاملاً سرمایه‌داری به این معنا وجود ندارد. به‌ویژه باید توجه داشت که کارگران، از رهگذر مبارزات سیاسی طولانی و تلخ، توانسته‌اند برای برخی گروه‌های کارگری شکل تا حدی بهتری از «قرارداد کار آزاد» را به دست آورند. اما در مجموع، اقتصاد امروز تفاوت چندانی با سرمایه‌داری «خالص» ندارد.

تولید برای سود انجام می‌شود، نه برای مصرف. هیچ تضمینی وجود ندارد که همهٔ کسانی که توان و تمایل به کار دارند، همواره بتوانند شغلی بیابند؛ «ارتشی از بیکاران» تقریباً همیشه وجود دارد. کارگر پیوسته در بیم از دست دادن شغل خود به سر می‌برد. از آن‌جا که بیکاران و کارگران کم‌درآمد بازار سودآوری فراهم نمی‌کنند، تولید کالاهای مصرفی محدود می‌شود و نتیجهٔ آن، سختی‌های بزرگ است. پیشرفت فناورانه اغلب به جای کاهش بار کار برای همگان، به افزایش بیکاری می‌انجامد. انگیزهٔ سود، همراه با رقابت میان سرمایه‌داران، موجب بی‌ثباتی در انباشت و به‌کارگیری سرمایه می‌شود که به رکودهای هرچه شدیدتر می‌انجامد. رقابت نامحدود به اتلاف عظیم نیروی کار و به فلج شدن آگاهی اجتماعی افراد ــ که پیش‌تر به آن اشاره کردم ــ می‌انجامد.

این فلج شدن فردیت را بدترین شرّ سرمایه‌داری می‌دانم. کل نظام آموزشی ما از این شرّ رنج می‌برد. روحیه‌ای رقابتیِ افراطی به دانش‌آموز القا می‌شود و او چنان تربیت می‌گردد که موفقیت در تملک و کسب را بپرستد، گویی این آمادگی‌ای برای آیندهٔ شغلی اوست.

من متقاعد شده‌ام که تنها یک راه برای از میان بردن این شرهای بزرگ وجود دارد: برپایی اقتصادی سوسیالیستی، همراه با نظام آموزشی‌ای که به سوی اهداف اجتماعی جهت‌گیری داشته باشد. در چنین اقتصادی، وسایل تولید در مالکیت خود جامعه قرار دارند و به‌صورت برنامه‌ریزی‌شده مورد استفاده واقع می‌شوند. اقتصادی برنامه‌ریزی‌شده که تولید را با نیازهای جامعه هماهنگ سازد، کار لازم را میان همهٔ کسانی که قادر به کارند تقسیم می‌کند و معیشت هر مرد، زن و کودک را تضمین می‌نماید. آموزش فرد، افزون بر پرورش توانایی‌های ذاتی او، می‌کوشد به جای ستایش قدرت و موفقیت ــ آن‌گونه که در جامعهٔ کنونی ما رایج است ــ در او احساس مسئولیت نسبت به همنوعانش را پرورش دهد.

با این‌همه، لازم است به یاد داشته باشیم که یک اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده هنوز سوسیالیسم نیست. اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده، به‌خودیِ‌خود، ممکن است با به‌بردگیِ کاملِ فرد همراه باشد. تحقق سوسیالیسم مستلزم حل برخی مسائل اجتماعی ـ سیاسیِ به‌غایت دشوار است: با توجه به تمرکز گستردهٔ قدرت سیاسی و اقتصادی، چگونه می‌توان از همه‌توان و خودکامگیِ بوروکراسی جلوگیری کرد؟ چگونه می‌توان از حقوق فردی حفاظت نمود و بدین‌سان، وزنه‌ای دموکراتیک در برابر قدرت بوروکراسی تضمین کرد؟

شفافیت دربارهٔ اهداف و مشکلات سوسیالیسم در عصر گذارِ ما اهمیتی بسزا دارد. از آن‌جا که در شرایط کنونی، بحث آزاد و بی‌مانع دربارهٔ این مسائل با نوعی تابوی نیرومند مواجه شده است، من تأسیس این مجله را خدمتی مهم به عرصهٔ عمومی می‌دانم.

برگردان: دیجیتالی / ویراستار / ناصر پیشرو

منبع: https://monthlyreview.org/articles/why-socialism

آلبرت اینشتین فیزیک‌دانی مشهور در سراسر جهان است. این مقاله نخستین‌بار در شمارهٔ اول مجلهٔ Monthly Review (مه ۱۹۴۹) منتشر شد. سپس در مه ۱۹۹۸، به مناسبت پنجاهمین سال انتشار این مجله، دوباره به چاپ رسید.

About admin

Check Also

پول، زن و فلسفه در قرن بیستم: ارز زنده و جنسیت سرمایه ـ ماری کوییره ـ برگردان: منصور تیفوری

پیشگامان و تحولات اولیه زنان و پول همچون سایه‌هایی تهدیدآمیز تاریخ طولانی فلسفه را درنوردیدەاند. …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *