شکست استعمار ستیزی ارتجاعی ـ استبدادی در ایران (بخش دوم و پایانی) ـ منشور آزادی، رفاه، برابری

فرود و فراز استعمارستیزیِ ارتجاعی

حضور استعمار در ایران در دو بره زمانی، یکی در دوران مشروطه تا کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و دیگری در دوره پس از سقوط رضاشاه تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، نخست با نوعی توازن قوای قدرت‌های استعمارگر همراه بود، اما تلاطم و افت و خیزِ دنیای سرمایه‌داری و رویدادهای سیاسیِ ناشی از این تلاطم و به‌طور مشخص ظهور دو جنگ‌ جهانی، این توازن قوا را بر هم زد، به‌طوری که نقش مسلط در سلطه بر ایران از آنِ یکی از این قدرت‌ها شد، قدرتی که در این جنگ‌ها نقش برتر را ایفا کرده بود. از سوی دیگر، همراه با این تقسیم و تجدیدتقسیم جهان و تسلط قدرت‌ استعماریِ بر‌تر بر ایران، استبداد سلطنتی نیز سرکوبگرتر شد و به حضور جریان‌های سیاسیِ مخالفِ حکومت از جمله جریان استعمارستیزیِ ارتجاعی در عرصه سیاست پایان داده شد. با این همه، همین‌که به‌علت اوضاع جهانی و یا به‌دلیل شرایط داخلی، اوضاع کشور تغییر کرد و استبداد تضعیف شد، همان جریان‌ها به‌ویژه جریان استعمارستیزیِ ارتجاعی با قدرت بس بیشتری به عرصه سیاست بازگشتند. در تاریخ معاصر ایران، پدیده فرود و فراز استعمارستیزیِ ارتجاعی دو بار اتفاق افتاده است، بار نخست در کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹، سلطنت استبدادی رضاشاه، سپس سقوط این استبداد در شهریور ۱۳۲۰ و برقراری فضای سیاسیِ نیم‌بند سال‎های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، و در نهایت تاخت و تاز و حتی آدم‌کشیِ استعمارستیزیِ ارتجاعی؛ و بار دوم در کودتای ۲۸ مرداد، بازگشت محمدرضاشاه به قدرت، سپس اصلاحات ارضی در سال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱، جنبش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، و سرانجام انقلاب ۱۳۵۷ و به قدرت رسیدن جریان استعمارستیزیِ ارتجاعی یعنی روحانیت شیعه.

در دوران قاجاریه، دو قدرتِ روسیه تزاری و انگلستان برای سلطه بر ایران با هم رقابت می‌کردند و همین رقابت بود که از یک‌سو مانع مستعمره شدنِ کامل ایران می‌شد و، از سوی دیگر، به نیروهای سیاسی جامعه امکان حضور در صحنه سیاست و مخالفت با حکومتگران و استعمارگران را می‌داد. اما این امکان، که در دوران جنبش مشروطه پدید آمد و تا چند سال پس از آن ادامه داشت، دیری نپایید و جای خود را به استبداد رضاشاهی داد. پس از سقوط محمدعلی‌شاه قاجار و پناه بردن او به سفارت روسیه، فرزند نوجوان‌اش، احمدشاه، به جای او نشست. در همان زمان، سخن از پایان دادن به سلسلۀ قاجار در مجلس مطرح شد، اما چون طبق یکی از بندهای قرارداد ترکمانچای فقط فرزندان و نوادگان عباس میرزای قاجار وارثان تاج و تخت پادشاهی شمرده می‌شدند با انقراض سلسلۀ قاجار این قرارداد به هم می‌خورْد. چنین بود که از بیم جنگ با روسیه و پذیرش یک قرارداد استعماریِ خفت‌بارِ دیگر سلطنت سلسلۀ قاجار با همۀ انحطاط‌ و پوسیدگی و احتضارش ادامه یافت.

دوران سلطنت احمدشاه (از ۱۲۸۸ تا ۱۳۰۴) را باید یکی از سیاه‌ترین دوره‌های تاریخ معاصر ایران دانست. با شروع جنگ جهانی اول، در مقابل روسیه و انگلستان که پیش‌تر ایران را به اشغال خود درآورده بودند، کشورهای آلمان و عثمانی (ترکیۀ بعدی) نیز مناطقی از کشور را تصرف کردند و جنگ این دو بلوک متخاصمِ سرمایه‌داری به داخل ایران نیز کشیده شد. افزون بر این، بر بستر اوضاع جنگی و ضعف حکومت مرکزی، جنگ‌های ایلی- عشیره‌ای از یک‌سو و جنبش‌های محلیِ ضددولتی (در گیلان، آذربایجان، و خراسان) از سوی دیگر شیرازۀ سیاسی کشور را در معرض فروپاشی قرار داده بود. با این همه، در این میان، دو انقلاب‌ پیاپیِ فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه به داد مردم ایران رسید و روسیه را از عرصۀ استعمارگری در ایران بیرون انداخت. با بیرون‌رفتن روسیه از ایران و نیز شکست آلمان و متحدان‌اش در جنگ، دست انگلستان در استعمار ایران بازتر از پیش شد، به‌طوری که قرارداد استعماری ۱۹۱۹ را با دولت وثوق‌الدوله منعقد کرد. هدف این قرارداد ایجاد ثبات سیاسی برای تضمین منافع انگلستان بود و ایران را به‌طور کامل در اختیار مستشاران انگلیسی قرار می‎داد. با این همه، قرارداد ۱۹۱۹ هیچ‌گاه جامۀ عمل به خود نپوشید، زیرا با کودتای استعماریِ سالِ بعد دیگر نیازی به آن نبود، کودتایی که رضاخان را به عنوان بنیاد‌گذار حکومتی مقتدر به عرصۀ سیاست درآورد. زندگی سیاه و فلاکت‌بار مردم و اوضاع تقریباً از هم پاشیدة کشور ایرانیان را چنان درمانده و بیچاره کرده بود که کودتای رضاخان را فرصتی برای نجات خود یافتند، به‌طوری که از دست متجاوزان اشغالگر و استعمارگر به رضاخان قزاق پناه بردند. بیست سال بعد اما، با ورود متفقین به ایران در جریان جنگ جهانی دوم، مردم، درست برعکس، از دست رضاشاه به متجاوزان پناه بردند.

از پایان مشروطه تا دوران استبداد رضاشاهی، چنان‌که گفتیم، نیروهای سیاسیِ مخالفِ حکومت و استعمارگران می‌توانستند فعالیت سیاسی پیشه کنند. یکی از این نیروها روحانیت شیعه بود که اگر چه با سقوط محمدعلی‌شاه قاجار و اعدام شیخ فضل‌الله نوری به حاشیه رانده شده بود اما در هیئت روحانیانی چون سید حسن مدرّس که می‌گفت «سیاست ما عین دیانت ماست، و دیانت ما عین سیاست ماست»‌ هنوز حضور سیاسی داشت و از موضع اسلامی کردنِ کامل سلطنت با این یا آن قدرت استعمارگر مخالفت می‌کرد. پس از جایگزینی سلطنت قاجار با سلطنت پهلوی و تثبیت و تحکیم استبداد رضاشاهی، نه تنها روحانیت بلکه تمام نیروهای اپوزیسیون به‌تدریج سرکوب شدند و جامعه برای چند سال در سکوت گورستانی فرو رفت. اما فقط برای چند سال! پس از سقوط رضاشاه، آنان که به عبث می‌پنداشتند با داغ و درفشِ رضاشاهی روحانیت برای همیشه صحنه سیاست را ترک گفته است به‌چشم دیدند که چه‌گونه این نهاد قرون وسطایی با رویکردی به‌مراتب تهاجمی‌تر و استبدادی‌تر از پیش در هیئت «فداییان اسلام» نه تنها مخالفان خود را از هر طیفی به‌عنوان کافر و لامذهب و مزدور اجنبی ترور می‌کند و به قتل می‌رساند بلکه از موضعی بسیار ارتجاعی‌تر از پیش خواهان برقراری حکومت اسلامی است. بدین‌سان، استعمارستیزیِ ارتجاعی با سرکوب دوران رضاشاه نه تنها از میان نرفت بلکه، برعکس، با نیرویی تهاجمی‌تر در عرصه سیاست ظاهر شد. چه بسا بر بستر همین ظهور و البته شناخت‌ از تاریخ مشروطه بود که احمد کسروی – نخستین کسی که چاقوکشان «فداییان اسلام» شکم‌اش را سفره کردند – به این باور رسید که جامعة ایران یک حکومت به روحانیت بدهکار است.

این فرود و فراز استعمارستیزیِ ارتجاعی پس از کودتای ۲۸ مرداد نیز تکرار شد. پس از این کودتا، چفت و بست استبداد سلطنتیِ سلسلۀ پهلوی پس از دوازده سال دوباره سفت و محکم شد، مخالفان به جوخه‌های اعدام سپرده شدند و، مهم‌تر از همه، برای تضمین تداوم استبداد، سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) به وجود آمد. رهبران و فعالان جریان‌های سیاسی از جمله حزب توده، جبهه ملی، روحانیت و… یا اعدام شدند یا به زندان افکنده شدند. سکوت گورستانی بار دیگر بر جامعه حاکم شد و تا سال ۱۳۳۹ ادامه یافت، آن‌گاه که شاه به خواست رئیس جمهوری آمریکا، جان. اف. کندی، و در واقع برای تأمین منافع آن کشور مجبور به اصلاحات اقتصادی-اجتماعی به‌ویژه اصلاحات ارضی شد و جبهۀ ملیِ دوم شروع به فعالیت کرد. شاه اصلاحات ارضی را با منوچهر اقبال شروع کرد. لایحۀ اقبال در مجلس بیستم تصویب شد اما به‌صورت دست و پا شکسته، زیرا اکثر نمایندگانِ این مجلس از زمینداران بودند و با اصلاحات ارضی موافق نبودند. چنین شد که کندی از شاه خواست علی امینی را برای اجرای اصلاحات به نخست وزیری منصوب کند.

شاه با آن‌که میانۀ خوبی با امینی نداشت به‌ناچار پذیرفت و او را جانشین اقبال کرد. امینی وزارت کشاورزی را به حسن ارسنجانی سپرد که دیدگاه نسبتاً رادیکالی در بارۀ اصلاحات ارضی داشت. بر اساس طرح ارسنجانی، در مرحلۀ اول اصلاحات ارضی، که شامل باغ‌ها، مزارع چای، زمین‌های مشجر، و مزارع مکانیزه نمی‌شد، تمام زمینداران جز یک روستای شش‌دانگ یا شش‌دانگ زمین در جاهای مختلف باید تمام زمین‌های خود را به کشاورزانی می‌فروختند که روی این زمین‌ها کار می‌کردند. مقدار پولی نیز که این کشاورزان باید به‌صورت اقساط سالانه به زمینداران می‌پرداختند بر اساس مالیاتی تعیین ‌شد که زمینداران در سال‌های گذشته پرداخته بودند، که همین هم به زیان زمینداران بود زیرا بسیاری از آنان مالیات اندکی به دولت می‌پرداختند. این طرح، همان‌گونه که ارسنجانی خود بیان کرده بود، آشکارا برای ایجاد یک طبقۀ مستقل سرمایه‌دار در روستاها بود، که البته با تغییراتی ارتجاعی که در آن داده شد آن‌چه در عمل به‌وجود آمد جایگزینی زمینداران با زمیندارانِ سرمایه‌دارشده در یک‌سو و رعیت‌ها با نیمه‌کارگر- نیمه‌رعیت‌ها در سوی دیگر بود، طبقه‌ای که همچنان از حقوق و آزادی‌های سیاسیِ شهروندی محروم بود. این تغییرات علاوه بر آن‌که به سود شخص شاه به‌عنوان بزرگ‌ترین زمیندار کشور و دیگر زمینداران بزرگ بود، روحانیت را نیز تا حدودی راضی می‌کرد، زیرا روحانیت نیز با اصلاحات ارضیِ ارسنجانی مخالف بود. دخالت ارتجاعی- بوروکراتیک شاه به سود زمینداران بزرگ در سایر مراحل اصلاحات ارضی نیز ادامه یافت. برای مثال، در مرحلۀ دوم، فروش زمینِ زمینداران به کشاورزان به اجارۀ زمین تبدیل شد. شاه، علاوه بر منافع زمینداران بزرگ، منافع و خواست‌های روحانیت و تجار بازار را نیز در نظر می‌گرفت. او در فواصل معین به زیارت مکه، کربلا، قم، و مشهد می‌رفت. رهبران تراز اول روحانیت به‌ویژه بروجردی، بهبهانی، و امام جمعۀ تهران را به حضور می‌پذیرفت و خواست‌های آنان را از حکومت دربارۀ رعایت مسائل مذهبی جویا می‌شد. شاه همیشه مذهب را محترم می‌شمرد و جریان‌های چپِ غیرمذهبی را «دشمن مالکیت خصوصی در اسلام» می‌نامید. او در برخورد با تجار بازار نیز همین سیاست حمایتی را داشت. پس از کودتای ۲۸ مرداد، فقط دو نفر از تجار را به دلیل همکاری با دولت مصدق به زندان انداخت. از مهار قیمت‌ها خودداری کرد، ارتش را از منطقۀ بازار دور نگه‌داشت، و اصناف را در انتخاب رؤسای صنفیِ خود آزاد گذاشت.

کارشکنی شاه در مورد اصلاحات امینی باعث شد امینی پس از ۱۴ ماه از نخست‌وزیری استعفا کند و جای خود را به اسدالله عَلَم، از زمینداران بزرگ جنوب خراسان، دهد. با این همه، شاه برای خوش‌آمد آمریکا اصلاحات ارضیِ ارسنجانی را (البته با تغییراتی به سود زمینداران بزرگ) به اسم خود تمام کرد و با افزودن ۵ مادۀ دیگر نام منشور «انقلاب سفید» بر آن نهاد و در ۶ بهمن ۱۳۴۱ آن را به همه‌پرسی گذاشت. این ۵ ماده عبارت بودند از: ملی‌کردن جنگل‌ها، فروش کارخانه‌های دولتی به بخش خصوصی، سهیم‌شدن کارگران در سود کارخانه‌ها، اعطای حق رأی به زنان، و تشکیل سپاه دانش. روشن است که این مواد همه در جهت حاکمیت نظام سرمایه‌‌داری یعنی استثمار کارِ مزدی بودند، اما سرمایه‌داری‌ استبدادی‌یی که در عین حال خدشه‌ای بر خودکامگی شاه وارد نمی‌کرد و قدرت مطلق او را به عنوان فرد اول مملکت به‌رسمیت می‌شناخت. با اعطای حق رأی به زنان، که چیزی جز کاریکاتور شبه‌مدرنیستیِ برابری حقوقیِ زنان نبود، مخالفت و در واقع ستیز‌ ارتجاعیِ روحانیت با رژیم شاه تشدید شد که جنبش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را در پی داشت، جنبشی که شاه، به‌رغم امتیازهایی که به روحانیت و به‌طور کلی ارتجاع ‌داده بود، آن را به‌سختی سرکوب کرد و به خون کشید و رهبر آن، روح‌الله خمینی، را به ترکیه تبعید کرد. خمینی سپس از ترکیه به عراق رفت.

در میانۀ دهۀ ۱۳۵۰، رژیم شاه از یک‌سو با بحران اقتصادی و رشد تورم رو به رو شد و، از سوی دیگر، زیر فشار «حقوق بشریِ» کارتر، رئیس جمهوری آمریکا، قرار گرفت که پی برده بود استبداد شاهنشاهی ممکن است سقوط کند و شاید حفظ سرمایه‌داری در ایران به استبدادِ محکم‌تر و سرکوبگرتری نیاز داشته باشد. اعتراض‌ها نخست از طرف آزادی‌خواهانِ سکولار شروع شد. این اعتراض‌‌ها ادامه یافت و روز به روز اوج بیشتری گرفت. اما با اتفاقی که در دی‌ماه ۱۳۵۶ افتاد ریل مبارزۀ سیاسی با حکومت شاه عوض شد و مبارزه توده مردم شکل متفاوتی به خود گرفت، به‌طوری که اپوزیسیون آزادی‌خواه و سکولارِ کم‌توان یکسره به حاشیه رانده شد. اتفاقی که این تغییر ریل مبارزۀ با حکومت را کلید زد انتشار متنی بود در روزنامۀ اطلاعات با امضای مستعار «احمد رشیدی‌مطلق» که بعدها گفته ‌شد ساواک (لابد به دستور شاه) روزنامۀ اطلاعات را مجبور به انتشار آن کرده است. در این متن، روح‌الله خمینی به عنوان «ارتجاع سیاه» مورد حمله‌های توهین‌آمیز قرار گرفته بود. مستقل از این‌که تهیه و انتشار این متن بر اساس هدفی برنامه‌ریزی‌شده برای تغییر ریل مبارزۀ سیاسی مردم بوده باشد یا نه، واقعیت این بود که انتشار آن یکسره به سود روحانیت تمام شد، زیرا پس از آن فضای مبارزۀ سیاسی با رژیم شاه یکسره دگرگون شد و مبارزۀ آزادی‌خواهانۀ اپوزیسیون جای خود را به استعمارستیزیِ ارتجاعی به رهبری روحانیت داد، ستیزی که رهبری آن را روح‌الله خمینی در خارج کشور بر عهده داشت و از سوی روحانیان داخل کشور در مساجد سازماندهی می‌شد.

بدین‌سان، با شروع جنبش قدرتمند اسلامی در دی‌ماه ۱۳۵۶، جنبش آزادی‌خواهی حتی از همان چه که بود کم‌توان‌تر شد و جای خود را به‌طور کامل به استعمارستیزیِ ارتجاعی داد تا رفته‌رفته و با جلب حمایت بیش از پیشِ توده‌های مردم، به‌جای سرنگونی روبنای استبدادی سرمایه‌داری ایران و تحقق آزادی و رفاه و برابری، جای خالیِ استبداد سلطنتی را با استبداد دینی پُر کند. بدین‌سان، پس از استبداد رضاشاهی بار دیگر نشان داده شد که سرکوبْ نیروی سرکوب‌شده را از میان بر نمی‌دارد بلکه فقط آن را به زیر پوستِ جامعه می‌راند، به‌طوری که آن نیرو هر اندازه هم ارتجاعی باشد در صورت برخورداری از حمایت مردم می‌تواند به بدیل رژیم حاکم تبدیل شود و قدرت سیاسی را به دست گیرد.

سیر رو به زوال و شکست استعمارستیزیِ ارتجاعی- استبدادی

از جنبش مشروطه تا انقلاب ۱۳۵۷ هدف مردم ایران از مبارزه سیاسی را می‌توان در سه خواست آزادی، رفاه، و برابری خلاصه کرد. به علت سلطه استعمار بر جامعه ایران، طبیعی بود که مردم راه مبارزه برای دست‌یابی به این خواست‌ها را مبارزه با استعمار بدانند. از سوی دیگر، هدف روحانیت از مبارزه سیاسی در آغازْ اسلامی کردنِ سلطنتِ پادشاهان قاجار و پهلوی و از دی‌ماه ۱۳۵۶ به‌بعد کسب قدرت سیاسی برای ایجاد حکومت اسلامی بود. روحانیت نیز مانع اصلی برای دست‌یابی خود به قدرت را استعمار می‎دانست و، از همین رو، راهبردش در مبارزه سیاسی ستیز با استعمار برای برپایی حکومت اسلامی بود. به این ترتیب، روحانیت و مردم در عرصه سیاست یک وجه مشترک داشتند و آن مبارزه با استعمار بود. همین وجه مشترک بود که مردم و روحانیت را، به‌رغم هدف‌های متضادی که داشتند، در مبارزه سیاسی کنار یکدیگر قرار داد و – با توجه به پیوند تاریخیِ مردم با روحانیت – باعث شد که مردم در مبارزه‌ با حکومت شاه رهبری روحانیت را بپذیرند. چنین بود که مبارزه با سلطه استعمار و رهایی جامعه از وابستگی به استعمار به گفتمان حاکم بر انقلاب ۱۳۵۷ تبدیل شد. از همان آغاز روشن بود که روحانیت سوار مبارزه مردم شده و در واقع مردم را به سیاهی لشکر خود تبدیل کرده است. چنین بود که روحانیت به کعبه آمال خود دست ‌یافت و حکومت اسلامی را به نام «جمهوری اسلامی» بر پا کرد، حال آن‌که مردم نه تنها به هیچ‌یک از خواست‌های خود نرسیدند بلکه به جای آن فقط سرکوب شدند، فقط در اعماق فقر و فلاکتِ بیشتر فرو رفتند، و فقط دچار بی‌حقوقیِ بیشتر شدند. روشن است که در این انقلاب مردم شکست خوردند و روحانیت پیروز شد.

اکنون ۴۶ سال پس از پیروزی روحانیت می‌بینیم که او نیز شکست خورده است. ۴۰ سال پس از دی‌ماه ۵۶، در دی ۹۶ توده‌های مردم در ۱۶۰ شهرِ ایران به خیابان‌ آمدند و شعار سرنگونی جمهوری اسلامی سر دادند. این جنبش گسترده نخست روز ۷ دی در مشهد و در پی سخنان امام جمعه در مخالفت با رئیس جمهور وقت دربارۀ گرانی، فساد، و بیکاری آغاز شد، اما به‌علت آمادگی توده‌های کارگر و زحمتکش به‌ویژه برای اعتراض به گرانی به‌سرعت به فضای مجازی کشیده شد و شهرها یکی پس از دیگری به این اعتراض پیوستند. این اعتراض اقتصادی به‌سرعت به یک جنبش سیاسی بر ضد استبداد دینیِ حاکم تبدیل شد و بیش از ۱۰ روز ادامه یافت. افزون بر خصلت کاملاً ضدحکومتیِ این جنبش، ویژگی‌های دیگر آن گستردگی‌اش در شهرهای محروم و حاشیه‌ای و از همه مهم‌تر غیرمذهبی بودنِ آن بود. به‌گفتۀ خودِ مقام‌های حکومت ۶۰ دفتر امام جمعه در سراسر کشور به آتش کشیده شد. دادستان تهران حتی از آتش‌زدن مساجد و حسینیه‌ها سخن گفت. بر اساس بسیاری از گزارش‌ها، بانک‌ها، شهرداری‌ها، پایگاه‌های بسیج، حوزه‌های علمیه، و خودروهای نیروی انتظامی از جملۀ اماکن و وسایل نقلیه‌ای بودند که به آتش کشیده شدند. به‌ گزارش صدا و سیمای جمهوری اسلامی، شماری از معترضان قصد تصرف مسلحانۀ پاسگاه‌های پلیس و پایگاه‌های نظامی را داشتند که با مقاومت مأموران رو به رو شدند. فرماندار فلاورجان در استان اصفهان کشته‌شدن ۶ نفر از معترضان را، که به کلانتری قهدریجان حمله کرده بودند، تأیید کرد. برخی از شعارهایی که معترضان سر دادند اینها بودند: اسلامو پله کردین مردمو ذله کردین، چه اشتباهی کردیم که انقلاب کردیم، جوون بیکار نشسته آخوند تو کاخ نشسته، حکومت آخوندی نمی‌خوایم نمی‌خوایم، توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه، زندانی سیاسی آزاد باید گردد، یا مرگ یا آزادی، شعار هر ایرانی مرگ بر گرانی، مرگ بر روحانی، مرگ بر خامنه‌ای، مرگ بر دیکتاتور، اصلاح‌طلب اصول‌گرا دیگه تمومه ماجرا. این شعارها را مقایسه کنید با شعارهای ۴۰ سال پیش از آن: ما کارگران حکومت اسلامی به رهبری امام خمینی می‌خواهیم، الله اکبر خمینی رهبر، این است شعار ملی خدا قرآن خمینی، مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه، توپ تانک فشفشه شاه باید کشته شه، خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم، ما پیرو قرآنیم بی‌حجاب نمی‌خواهیم، زن‌ها به ما پیوستند بی‌غیرت‌ها نشستند، ما دین علی خواهیم پهلوی نمی‌خواهیم، حزب فقط حزب‌الله رهبر فقط روح‌الله، و… . جنبش دی ۹۶ را باید آغازی بر پایان جمهوری اسلامی دانست، آغازی که جنبش‌های آبان ۹۸ و «زن، زندگی، آزادی» را در پی داشت.

نیمه‌شب ۲۴ آبان ۱۳۹۸ شرکت پخش فرآورده‌های نفتی ایران در اقدامی ناگهانی و بدون اعلام قبلی قیمت هر لیتر بنزین سهمیه‌ای را از ۱۰۰۰ به ۱۵۰۰ تومان و بنزین آزاد را به ۳۰۰۰ تومان افزایش داد. این اقدام جرقه‌ای بر خرمن خشم و اعتراضِ سرکوب شده و فروخوردۀ میلیون‌ها مردم فقیر و محروم زد و به سرعت آتش خشم مردم را در سراسر کشور شعله‌ور ساخت. مردم محله‌های فقیرنشین در شهرهای بزرگ و کوچک و محروم‌ترین مناطق کشور، که با افزایش قیمت بنزین آینده خود و فرزندان‌شان را بیش ازپیش تاریک و سفرۀ خود را خالی‌تر از همیشه می‌دیدند، به خیابان ریختند و فریاد اعتراض سر دادند. اعتراضات از شهرهای تهران، کرج و شهرک‌های اطراف آن، مشهد، اهواز، کرمانشاه، شیراز، سنندج، ارومیه، زاهدان، مریوان، بوکان، جوانرود، سقز، یزد، کرمان، و سیرجان آغاز شد و به‌سرعت به قزوین، اصفهان، رشت، بندرعباس، خرمشهر، ماهشهر، شوشتر، بوشهر، بهبهان، کازرون، اندیمشک، کرمان، قم، اراک، بابل، ساری، گرگان، بیرجند، جیرفت، نجف‌آباد، همدان، خرم‌آباد، دهدشت و بسیاری شهرهای دیگر در سراسر ایران گسترش یافت. از شامگاه ۲۴ آبان اعتراضات به صورت مسالمت‌آمیز، با خاموش‌کردن خودروها در خیابان و ایجاد راه‌بندان، بوق زدن و سردادن شعارهای اعتراضی آغاز شد و تجمعاتی در خیابان‌ها شکل گرفت. مردم اهواز با شعار «اهوازی باغیرت، ماشین‌ات رو خاموش کن» همشهریان خود را به تحریم خرید بنزین با قیمت جدید دعوت‌کردند. همچنین، در مشهد مردم با خاموش‌کردن ماشین‌های خود در بلوار وکیل‌آباد شعار دادند «روحانی حیا کن، مملکتو رها کن». در شیراز و اصفهان نیز مردم خودروهای خود را در خیابان‌ها خاموش کردند، خیابان را بستند و شعار سر دادند. در تهران از ۲۵ آبان اعتراضات وسعت گرفت. مردم اتوبان‌های تهران- کرج، همت، امام علی، بلوار بابایی و تهران پارس را بستند و زیر پل ستارخان شعار دادند: «مرگ بر گرانی»، «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم». در بهبهان مردم معترض شعار دادند: « بنزین گرانتر شده، فقیر فقیرتر شده». در امیدیه مردم دست به تجمع و اعتراض زدند و جادۀ این شهر به آغاجاری را بستند. اقدام‌هایی چون خاموش‌کردن ماشین‌ها، بستن خیابان‌ها، تحریم بنزین گران، بستن بازارها و مغازه‌ها، نشستن در خیابان و سرودخوانی، رقصیدن، یزله‌خوانی مردم عرب در خوزستان، تجمع و شعاردادن، شیوه‌های اعتراض مسالمت‌آمیز مردم در اعتراض به گران شدن بنزین بود. اما از همان شامگاه ۲۴ آبان نیروهای نظامی و انتظامی، لباس شخصی، و گارد ضدشورش وارد عمل شدند و دست به سرکوب خشن مردم معترض زدند. مقاومت مردم در برابر سرکوبگران به خشونت بیش از پیش کشده شد. حکومت جمهوری اسلامی بدون آگاهی‌رسانی رسمی، وضعیت اضطراری اعلام کرد و برای سرکوب معترضان از سلاح گرم استفاده کرد. از همان شب اولِ اعتراضات در برخی از شهرها، ازجمله در شهریار و سیرجان به سمت مردم تیراندازی کردند. در سیرجان حمله نیروهای انتظامی به تجمع‌کنندگان به کشته‌شدن جوانی به نام جواد نظری فتح‌آبادی انجامید. او اولین کشته از هزاران کشته این اعتراضات در اولین شب اعتراضات بود. نیروهای نظامی و امنیتی با استقرار در خیابان‌ها، در بام ساختمان‌های نظامی و اداره‌های دولتی و خانه‌ها و مغازه‌های مردم، مستقیم به جمعیت معترضان شلیک کردند.

مردم معترض از درگیری‌ها و سرکوب‌ها عکس و فیلم گرفتند و به‌طور گسترده در فضای مجازی منتشر کردند. در این ویدئوها سرکوب خشونت‌بار نیروهای نظامی و لباس شخصی‌ها، صحنه‌های تیراندازی به معترضان و کشته‌هایی دیده می‌شوند که از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته‌اند. با شدت گرفتن خشونت در سرکوب معترضان درگیری‌ها افزایش یافت. شعار «مرگ بر دیکتاتور» به شعار سراسری معترضان تبدیل شد. جوانان معترض و خشمگین در برخی مناطق سطل‌های آشغال را آتش زدند. در شهریار معترضان مجسمۀ انگشتر روح‌الله خمینی را که در میدان امام خمینیِ این شهر نصب شده بود به آتش کشیدند. گزارش‌ها حاکی است در جریان این اعتراضات در شهریار نیروهای امنیتی و نظامی به سمت معترضان تیراندازی کردند و تعدادی را زخمی کردند. در اصفهان یک حوزۀ علمیه و در سیرجان یک پمپ بنزین و چند بانک در تهران، شهرک اندیشه، اسلام‌شهر، رباط‌کریم، و بهبهان به آتش کشیده شد. با پخش گستردۀ تصاویر و فیلم‌های اعتراضات و سرکوب‌های خونین در فضای مجازی که از همان نخستین روز جهان را هر لحظه در جریان حوادث مربوط به اعتراضات قرار می‌داد، حکومت ابتدا با اختلال و سپس با قطع سراسری اینترنت مانع اطلاع‌رسانی مردم شد. با این همه، تصاویر فراوانی که در جریان اعتراضات توسط مردم ضبط و منتشر شد به صورت روشن و غیرقابل‌انکاری نشان می‌دهند که در سراسر کشور نیروهای امنیتی، سپاه پاسداران، گارد ضدشورش، بسیج و لباس شخصی به صورت مستقیم و هدفمند به سوی معترضان تیراندازی کرده‌اند.

جان‌باختگان از ناحیه بالاتنه و سر مورد اصابت گلوله‌های مرگبار قرار گرفتند. وزیر کشور در مقام رئیس شورای امنیت کشور در واکنش به این انتقاد که چرا گلوله مستقیما به سرِ مردم معترض شلیک شده است، با وقاحت و بی‌شرمی تمام اعلام کرد: «فقط به سر نزده‌ایم؛ به پا هم شلیک کرده‌ایم»! در ماهشهر معترضانی که جادۀ ماهشهر به بندر امام را بسته بودند با مقابلۀ خونبار نیروهای امنیتی و نظامی روبه‌رو شدند. نیروهای سپاه پاسداران با استفاده از سلاح‌های نیمه‌سنگینِ جنگی نظیر دوشکا و تیربار معترضانی را، که به سمت نیزارها فرار می‌کردند، هدف قرار دادند. بین ۴۰ تا ۱۰۰ معترضِ بی‌سلاح در جریان گلوله‌باران مردم ماهشهر کشته شدند. عباس دریس از شاهدان این جنایت هولناک دستگیر شد. او به‌تازگی اعدام شد. در فیلم‌هایی که از اعتراضات در کرج، جوانرود و کرمانشاه و شهر صدرا منتشر شده، دیده می‌شود که ماموران از بالای پایگاه بسیج و ساختمان‌های دولتی با سلاح جنگی به سمت مردم شلیک می‌کنند. منابع مختلف خبری و حقوق بشری آمارهای مختلفی از تعداد کشته‌شدگان در اعتراضات آبان ۹۸ منتشر کرده‌اند.

خبرگزاری رویترز در ۳ دی ۱۳۹۸ تعداد کشته شدگان را بر اساس آمار دریافتی از سه مقام وزارت کشور که خواسته‌اند نام‌شان فاش نشود، حدود ۱۵۰۰ تن در ۱۹۰ شهر اعلام کرد که تا کنون اسامی ۵۴۷ تن از آنها مشخص شده‌است. همچنین شمار بسیار زیادی از معترضان بازداشت شدند که گزارش‌های نهاد‌های حقوق بشری تعداد آنها را بیش از ۸۶۰۰ تن و سخنگوی کمیسیون امنیت ملی در آذر ۹۸ حدود ۷۰۰۰ نفر اعلام کرد. در برخی از گزارش‌ها شمار بازداشت‌شدگان بیش از این ارقام اعلام شده است. روایت‌های بازداشت‌شدگان حاکی از ازدحام زندانیان در بازداشتگاه‌ها و زندان‌ها، اِعمال شکنجه‌های جسمی و روانی به‌شیوه‌های مختلف و همچنین اعتراف‌گیریِ اجباری است. مقامات سیاسی و قضایی جمهوری اسلامی، از صدر تا ذیل، معترضان را «اشرار»،‌ «اغتشاشگران»، و «عوامل بیگانه» مرتبط با «آمریکا، عربستان، و اسرائیل» خواندند. بازداشت‌شدگان اغلب از حقِ داشتن وکیل و روند دادرسی قانونی و عادلانه محروم بودند. برای برخی از دستگیرشدگان احکام حبس و برای برخی حکم اعدام صادر شد.

اما جنبش «زن، زندگی، آزادی». روز ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ که مأموران گشت ارشادِ جمهوری اسلامی در ورودیِ یک ایستگاه مترو در تهران دختر جوانی به‌نام مهسا (ژینا) امینی را گرفتند و او را به زور سوار ماشینِ گشت کردند و با ضرب و جرح به بازداشتگاه خیابان وزرا بردند، هرگز فکر نمی‌کردند که ضربات مرگبار بر سر این دختر جوان و ستاندنِ جان شیرین او، بر خرمن خشم فروخورده و نهفتۀ جوانان آزادی‌‌خواه جرقه خواهد زد و آغازگر جنبشی خواهد شد که این جوانان را از کردستان تا تهران و از خوزستان تا زاهدان به خیابان می‌آورد؛ جنبشی که شعار آن «زن، زندگی، آزادی» شد و پرچم‌اش را زنان جوان برافراشتند؛ جنبشی که خواست آزادی، برابری و رفع تبعیض جنسیتی، و زندگی شاد و انسانی را به طلب صریح و بی‌لکنت جوانانی تبدیل کرد که جان‌شان از ستم و تبعیض و خفقان به لب رسیده است؛ و سرانجام جنبشی که به وحشیانه‌ترین شکلِ ممکن سرکوب شد و در جریان آن صدها دختر و پسر جوان به ضرب باتوم و گلوله کشته یا کور یا معلول شدند و برخی نیز پس از بازداشت در خیابان، نخست مورد تجاوز قرار گرفتند و سپس به شیوۀ قتل‌های سیاسیِ زنجیره‌ای سر به نیست شدند. در این جنبش، هزاران نفر دستگیر، و صدها نفر در بیدادگاه‌های چنددقیقه‌ای که حکم آن‌ها از پیش تعیین شده بود محاکمه و به زندان و یا اعدام محکوم شدند. بسیاری نیز بعد از آزادی گرفتار مرگ‌های مشکوک شدند. تا کنون بیش از ده جوان معترضِ منتسب به این جنبش اعدام شده‌اند و برخی دیگر در خطر اعدام هستند. در این فورانِ خشم و اعتراضِ انباشته، زنان و دختران جوانی که روسری‌های خود را در خیابان آتش زدند بیش از همه و با خشن‌ترین شیوه‌های ممکن سرکوب شدند. آنان با روسری‌سوزان اعتراض خود را نه تنها به حجاب اجباری بلکه به تبعیض گسترده علیه زنان به نمایش ‌گذاشتند، تبعیضی که از همان فردای انقلاب ۵۷ و از آغاز به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی در طی ۴۶ سال گذشته با اِعمال سرکوب سازمان‌یافته به زنان تحمیل شده و هرگونه اختیار را از زنان نه تنها در انتخاب نوع پوشش بلکه در تمام عرصه‌های زندگیِ خصوصی و اجتماعی گرفته است.

با این همه، به‌رغم این سرکوب خونین، امواج بلند و خروشان این جنبش فروننشست و جنبش آزادی‌خواهانه زنان هرگز به سنگرهای پیش از شهریور ۱۴۰۱ بازنگشت. سهل است؛ اکنون حتی هارترین عناصر جمهوری اسلامی در حضیض درماندگی و استیصال از «فتح خاکریز حجاب اسلامی» توسط زنان آزادی‌خواه سخن می‌گویند. البته حجاب اسلامی همچنان در ادارات دولتی و دانشگاه ها و مدارس اجباری است. علت پذیرش این ستم تحمیلی نیز روشن است: کمترین اعتراضی به این ستم به معنای محرومیت از کار و تحصیل است، و فقط کسی معنای این محرومیت را درک می‌کند که در اوضاع هولناکِ کنونی ایران زندگی کرده و طعم تلخ بیکاری و فقر و گرسنگی را چشیده باشد. با این همه، خیابان به‌عنوان عرصه اصلیِ ‌مبارزه برای آزادی پوشش همچنان در اختیار زنان است. نه تنها دیگر نشانی از گشت‌های ریز و درشتِ ارشاد و بگیر و ببند زنان دیده نمی‌شود، بلکه، و مهم‌تر از آن، قانونِ موسوم به «حجاب و عفاف»، که بعد از سر و صدای فراوان در مجلس و شورای نگهبان تصویب شد، نهادی برای اجرای خود نیافت و از ترس واکنش جنبش زنان به‌ویژه جنبش سراسری مزدبگیران تا اطلاع ثانوی به بوته تعلیق افتاده است. در تاریخ خونبار، نکبت‌آفرین، و مرگبار جمهوری اسلامی، جنبش «زن، زندگی، آزادی» نخستین جنبشی است که تا کنون توانسته این استبداد ایدئولوژیک و تا دندان مسلح را به عقب‌نشینی وادارد و خواست اصلیِ خود یعنی آزادی پوشش برای زنان را بر حکومت تحمیل کند، البته به‌صورت دوفاکتو و بی آن‌که جمهوری اسلامی آن را به‌طور رسمی پذیرفته باشد. استبداد دینیِ حاکم در طول ۴۶ سال عمر ننگین خود همه جنبش‌های اعتراضی را سرکوب کرده و به خون کشیده است. در مورد جنبش «زن، زندگی، آزادی» نیز دست به هر کاری زد تا این جنبش را به تمامی در خون خود خفه کند، اما به‌رغم گلوله و باتوم و اسیدپاشی و انتشار گازهای خفه‌کننده در مدارس دخترانه و پتوپیچ کردن زنان در خیابان و تجاوز و زندان و شکنجه نتوانست این جنبش را خاموش کند. بنابراین، همین پذیرش دوفاکتوی آزادی پوشش را بی‌تردید باید به حساب شکست جمهوری اسلامی و پیروزی زنان آزادی‌خواه گذاشت.

اما به بن‌بست رسیدن سیاست سرکوب تنها مورد زوال و شکست جمهوری اسلامی نیست. عرصه دیگری که جمهوری اسلامی در آن متحمل شکست شده است سیاست خارجی او یعنی استعمارستیزیِ ارتجاعی است. گروگان‌گیری کارمندان سفارت آمریکا در ایران به‌عنوان نخستین حرکت استعمارستیزانه جمهوری اسلامی نه تنها کوچک‌ترین سودی به حال مردم نداشت بلکه فقط باعث فشار بیشتر آمریکا بر زندگی مردم شد. جنگ خانمان‌سوز و طولانی با دولت عراق، حاصلی جز تبدیل صدها هزار جوان و حتی کودک و نوجوان به گوشت دَم توپ، ویرانی شهرها و مناطق وسیعی از کشور و نابودی زیرساخت‌ها و تأسیسات صنعتی و صرف میلیارد‌ها دلار هزینه کمرشکن جنگ از جیب مردم و البته تجهیز جمهوری اسلامی به یک نیروی سرکوبگر جدید به نام «سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی» نداشت. این جنگ، که با توجه به قرائنِ بی‌چون و چرا با هدف اشغال عراق به کمک شیعیانِ آن کشور و سپس پیش‌روی به سوی «فتح قدس» به کمک شیعیان سوریه و لبنان برای محو کشور اسرائیل از صفحه روزگار با شعار «جنگ، جنگ، تا رفع فتنه در عالم» انجام گرفت، پس از ناکامی در همان گام نخست، نام دروغین «دفاع مقدس» در برابر «تهاجم استکبار جهانی» بر خود نهاد. پس از ناکامی از فتح عراق، جمهوری اسلامی مبارزه ضداستعماریِ خود را برای کشورگشایی در منطقه از راه دیگری پی گرفت و آن ایجاد «محور مقاومت» از طریق برپایی نیروهای نیابتی در کشورهای منطقه در برابر اسرائیل و آمریکا و به‌طور کلی کشورهای غربی بود، که او آن را «جبهه کفر» می‌نامید. حاصل مبارزه این «محور» نیز، چنان‌که دیدیم، چیزی جز شکست مفتضحانه و فرار خفت‌بار از جبهه جنگ با اسرائیل در سوریه و لبنان و عراق نبود. سپس برنامه هسته‌ای و غنی‌سازی اورانیوم در پوشش تولید برق و تأمین نیازهای پزشکی و درمانی عَلَم شد که صرفاً رویارویی و فیگور ضداستعماریِ بی‌ثمر و دُن‌کیشوتی برای ترساندنِ مثلاً اسرائیل بود، و الّا طبق نظر کارشناسان نه تولید برق با انرژی هسته‌ای به اورانیومِ ۶۰ درصد غنی‌شده نیاز دارد و نه تأمین نیازهای پزشکی و درمانی. وانگهی، کشوری که از نظر ذخیره‌های گازی دومین مقام را در جهان دارد و می‌تواند برق را با نیروگاه‌های گازی به‌صورت ارزان‌تر، باصرفه‌تر، و بی‌خطرتر تولید کند، چرا باید برای تولید برق سراغ انرژی هسته‌ای برود، آن هم در شرایطی که این تکنولوژي به دلایل گوناگون در بسیاری از کشورها از حیّز انتفاع ساقط شده است؟ بی‌سبب نیست که مردم می‌گویند اورانیوم غنی شد تا میلیون‌ها نفر فقیر شوند.

به این ترتیب، بر اساس واقعیاتی که خلاصه‌ای از آن در بالا ذکر شد، جمهوری اسلامی در طول حاکمیت خود کرور کرور از جیب و سفره مردم برداشته و آن را از یک‌سو در حلق نیروهای نیابتی‌اش ریخته و، از سوی دیگر، خرج برنامه هسته‌ای‌اش کرده بی آن‌که این مخارج کمرشکن کوچک‌ترین نفعی به حال مردم داشته باشد. به‌عبارت دیگر، جمهوری اسلامی زندگی مردم را غارت کرده و چاپیده فقط و فقط برای آن‌که ایدئولوژي مبارزه ارتجاعی‌اش با استعمار سر پا باقی بماند تا بتواند در لوای دروغین دفاع از مردم فلسطین استعمار غربی در منطقه خاورمیانه را با استعمار اسلامی جایگزین کند، تلاش مذبوحانه‌ای که شکست خفت‌بار و مفتضحانه‌ای خورده است. واپسین پردة این شکست در جنگ ۱۲ روزه رقم خورد که در آن علاوه بر کشته و زخمی شدن هزاران نفر و ویرانی و تخریب ده‌ها هزار واحد مسکونی و نابودی شمار زیادی از زیرساخت‌های کشور، واقعیت‌هایی را عریان ساخت دال بر این‌که جمهوری اسلامی مردم را بی‌حقوق‌تر و ناچیزتر و بی‌ارزش‌تر از آن می‌داند که در برابر بمب‌باران یک نیروی متجاوز، آن هم نیروی متجاوز کودک‌کشی چون اسرائیل، از آنان دفاع کند. در این‌جا به ذکر دو مورد از این واقعیت‌ها بسنده می‌کنیم.

۱- بی‌پناهی مردم در برابر تجاوزِ مدام و هر روز و هر شبِ اسرائیل و قراردادن آسمان ایران به‌طور کامل در اختیار این رژیم متجاوز به خوبی نشان داد که جمهوری اسلامی، دست‌کم از نظر بی‌توجهی به جان نفوس تحت سلطه اش، حتی از حکومت اشغالگر و نژادپرست و کودک‌کشِ اسرائیل نیز ضدمردمی‌تر و ضدانسانی‌تر است. حکومت اسرائیل دست‌کم این «تعهد» را نسبت به مردم خودش داشت که اولاً آنها را از خطر حمله جمهوری اسلامی آگاه کند، ثانیاً از قبل برای مردم خودش پناهگاه امن بسازد، و ثالثاً با پدافند هوایی و دفاع از آسمان کشورش جان مردم‌اش را حفاظت کند. مجموع این اقدام‌های پیشگیرانه باعث شد که در طول این جنگ فقط ۲۸ نفر از مردم اسرائیل کشته شوند و آن‌چه لطمه دید و ویران شد عمدتاً ساختمان‌های مسکونیِ خالی از سکنه بود. حال آن‌که در ایرانِ تحت سلطه جمهوری اسلامی، گذشته از ویرانی‎ گسترده زیرساخت‌های کشور، طبق آمار خودِ این رژیم بیش از ۱۰۰۰ نفر کشته شدند و بیش از ۵۰۰۰ نفر زخمی و در واقع لت و پار شدند. چرا؟ برای آن‌که مردم نه آژیر خطری شنیدند، نه جای امن و برخوردار از حداقل امکانات زندگی داشتند که برای حفظ جان‌شان به آن پناه ببرند و، مهم‌تر از اینها، آسمان بالای سرشان در دست کسی بود که یکریز روی سرشان بمب و موشک می‌ریخت. جمهوری اسلامی از همان بدو به قدرت رسیدن‌اش تا کنون یکریز و پیوسته شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سر داده است. اگر این رژیم حتی به اندازه سرِ سوزنی به فکر مردم‌اش بود دست‌کم باید به این فکر می‌افتاد که سر دادنِ این شعارها حتماً‌ پیامدهای ناگواری برای مردم ایران خواهد داشت و، به همین دلیل، لازم است این مردم را تا آن‌جا که ممکن است از شر این پیامدها نجات داد و برای آنها دست‌کم پناهگاه ساخت یا پدافند هوایی را تقویت کرد و عرصه تاخت و تاز متجاوز در آسمان کشور را دست‌کم محدود ساخت. جمهوری اسلامی در طول دهه‌ها حاکمیت خود نه تنها هیچ توجهی به این اقدامات پیشگیرانه نکرده بلکه فقط و فقط شعارها و الفاظ توخالی و پوشالی نثار «دشمن» کرده است!

۲- فقط آسمان نبود که در جنگ ۱۲ روزه در دست ارتش اسرائیل بود؛ زمین نیز تا حدود زیادی در دست «موساد» (سازمان امنیت اسرائیل) بود. اگر چه پیش از این شاهد نفوذ «موساد» ‌در جمهوری اسلامی به‌ویژه در صفوف سپاه پاسداران بوده‌ایم، اما آن‌چه در جنگ ۱۲ روزه دیدیم عمق و گستردگی این نفوذ را بیش از هر زمان دیگر نشان داد، به طوری که جمهوری اسلامی در سراسر کشور ایست‌های بازرسی بر پا کرد و تردد کامیون‌ها و وانت‌های سرپوشیده را ممنوع کرد تا شاید از رد و بدل پهپادها و ریزپرنده‌های اسرائیل در داخل ایران جلوگیری کند. فعالیت موساد در داخل ایران چندان گسترده بوده که به نوشته رسانه‌های حکومت در همین ۱۲ روز هزاران نفر به اتهام «همکاری با اسرائیل» بازداشت شدند. بی‌شک، این بازداشت گسترده در عین حال ممکن است سرپوشی برای سرکوب هر گونه اعتراض و مخالفت مردم با جمهوری اسلامی باشد. افزون بر این، حتی اگر تمام این افراد در رابطه با تجاوز اسرائیل بازداشت شده باشند، باز هم همه را نمی‌توان مصداق «همکاری با اسرائیل» دانست. از اینها مهم‌تر، حتی اگر این اتهام در مورد تمام این بازداشت‌شدگان صادق باشد، بی‌تردید اینها عوامل دست‌چندمِ این «همکاری» هستند و عوامل اصلیِ نفوذ کماکان در حال جاسوسیِ برای موساد هستند، به این دلیل روشنِ اثبات‌شده که فساد در درون جمهوری اسلامی سیستماتیک است و فقط با از بین رفتن این رژيم از بین می‌رود. بنابراین،‌ مردم ایران از این نظر نیز ستمدیده‌تر از مردم اسرائیل هستند. مردم اسرائیل فقط زیر سلطه سرکوبگرانه سازمان‌های اطلاعاتی خودِ آن کشور قرار دارند. حال‌ آن‌که مردم ایران هم زیر سلطة سرکوبگرانه وزارت اطلاعات و سازمان اطلاعات سپاه پاسدارانِ جمهوری اسلامی قرار دارند و هم زیر سلطه مخوف موسادِ اسرائیل. حتی اگر فرار مفتضحانه جمهوری اسلامی از سوریه و لبنان و عراق را نادیده بگیریم، تنها همین دو واقعیت جنگ ۱۲ روزه برای نشان دادن شکست ننگین و خفت‌آور استعمارستیزیِ ارتجاعی- استبدادیِ جمهوری اسلامی کفایت می‌کند.

ایستادن روی پای خود، نخستین درسی که طبقه مزدبگیر باید از شکست خود بگیرد

اگر جمهوری اسلامی پس از ۴۰ سال شکست خورد، مردم و در رأس آنها مزدبگیران در همان سال‌های آغازینِ پیروزی جمهوری اسلامی شکست خوردند. منتها آن شکست‌های اولیه بیشتر به حساب تلاطم فضای انقلابی در جامعه گذاشته می‌شد، به‌طوری که برخی از جریان‌های سیاسی احتمال برگشتن ورق را منتفی نمی‌دانستند. اما تجربه آن شکست‌ها تکرار شد و انباشتی از انبوه شکست‌های پی در پی شکل گرفت. جنگ ایران و عراق و قتل عام زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ نخستین نشانه‌های آغاز این انباشت شکست بودند، اما جار و جنجال «اصلاحات» در دهه ۷۰ امیدی کاذب را در بخش‌هایی از مردم برانگیخت، اما قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای و سرکوب جنبش دانشجویی ۱۸ تیر ۷۸ و ناکامی «اصلاحاتِ» ادعاییِ خاتمی این امید را نقش بر آب کرد. با جنبشِ بازهم اصلاح‌طلبانه «سبز» همان امید کاذب به شکلی دیگر دوباره سر بر آورد. اما آن‌گاه که این جنبش نیز به خون کشیده شد، دیگر برای اکثریت مردم مسجل شد که «اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، دیگه تمومه ماجرا». با سرکوب جنبش‌های دی‌ ۹۶ و آبان ۹۸، آینه خیابان شکست مردم به‌ویژه طبقه مزدبگیر را به عریانی تمام نشان داد، بی آن‌که جامعه وارد فاز انقلابی شده باشد.

بدین‌سان، اکنون با جامعه‌ای رو به رو هستیم که هم حکومت‌اش شکست خورده است (چون زورش به قدرت‌های استعمارگر نمی‌رسد) و هم مردم‌اش از حکومت شکست خورده‌اند (چون زورشان به حکومت نمی‌رسد). اما اگر معنای شکست برای جمهوری اسلامی هراس از نابودی است، شکست برای اکثریت مردم یعنی طبقه مزدبگیر معنای متفاوتی دارد. معنای شکست برای طبقه مزدبگیر ضرورت تغییر ریل مبارزه با استعمار به ریلِ به‌زیرکشیدن استبداد و رهایی سیاسی جامعه است: دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاست! شعاری که هراس جمهوری اسلامی را از نابودی دوچندان می‌کند اما، در مقابلِ هراس حکومت از نابودی، و در پرتو انتقاد از خودِ طبقه مزدبگیر، راه نوینی را بر روی مبارزه این طبقه می‌گشاید.

رهرو بی‌موبایل و طبعاً بی‌لوکیشنی را تصور کنید که برای رفتن به یک خیابان با اتکاء به یک آدرس غلط وارد کوچه‌ای می‌شود که بن‌بست است اما او، بر اساس آن آدرس غلط، می‌پندارد «در رو» دارد و به خیابان مورد نظرش منتهی می‌شود. سرِ کوچه هم هیچ‌کس نبوده به او بگوید بن‌بست است یا اگر هم بوده او، از فرط اطمینان به آن آدرس، چیزی از او نپرسیده است. روشن است که این رهرو پس از پیمودن طول کوچه و برخورد با بن‌بست هیچ چاره‌ای جز بازگشت به سرِ کوچه ندارد. با این همه، اگر رفتن به خیابانِ مورد نظر برای این رهرو نه به قصد سرگرمی و وقت‌گذرانی بلکه برای کاری ضروری در جهت رفع مشکلی از زندگی‌اش باشد، بدیهی است که بازگشت به سرِ کوچه نه به معنای انصراف از ادامه راه به‌سوی خیابانِ مورد نظر بلکه به معنای تلاش برای یافتن راهی دیگر برای رسیدن به آن خیابان است. داستان طبقه مزدبگیر ایران از این قرار است، طبقه‌ای که تا کنون دو سه نسل‌‌اش گرفتار بختکی به نام جمهوری اسلامی بوده‌اند. نسلی که در انقلاب ۵۷ شرکت داشت ابتدا با اعتصاب و بستن شیرهای نفت، با اتکاء به صندوق اعتصابی که بازاری‌ها پول‌اش را تأمین می‌کردند، به‌قول معروف کمر رژیم شاه را شکست. سپس، با همان روحیه آویزان‌شدن به بازار و روحانیت، به خیابان آمد و شعارهای لغو حکومت نظامی، انحلال ساواک، و آزادی زندانیان سیاسی را سر داد، با این امید که به رفاه و آزادی و برابری برسد. اما نرسید؛ نه تنها نرسید، بلکه حکومتی که به دست خودِ این طبقه به قدرت رسیده بود تسمه از گُرده‌اش کشید و بهترین اعضاء و عزیزترین فرزندان‌اش را یا به دار کشید یا آواره غربت کرد. از آن پس نیز باقی‌مانده آن نسل و جوانان نسل‌های بعدیِ این طبقه هر وقت به خیابان آمدند تا حق و حقوق‌شان را مطالبه کنند جز باتوم و گاز اشک‌آور و گلوله و زندان نصیبی نبردند. چنین است که این طبقه به این دریافت رسیده که از راه مبارزه با استعمار نمی‌تواند به رفاه و آزادی و برابری رسید. این راه فقط او را با جمهوری اسلامی همسو می‌کند و آب به آسیاب او می‌ریزد. از این بن‌بست باید بیرون آمد و به سرِ کوچه بازگشت.

روشن است که بازگشت این رهروِ ره‌گم‌کرده به سرِ کوچه تازه اول کار اوست. پیش از هر چیز و قبل از آن‌که وارد کوچه دیگری شود او باید از خود بپرسد چرا به آن آدرس غلط اعتماد کرده است؟ دنیایی پاسخ در پس این پرسش نهفته است. با این همه، تمام این دنیای پاسخ را می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد: ناتوانی. مگر غیر از این است که هدف او از رفتن به خیابان مورد نظرش رفع مشکلات و درمان ناتوانی‌اش در زندگی‌ بوده است؟ مگر جز این است که هدف هر انسانی از رفع مصائب بالفعل زندگی‌اش افزایش توانایی‌های مادی و فکری‌اش برای نیل به زندگی بهتر است؟ پس چرا او برای برداشتن گام اولِ این رفع مشکلات حتی از به دست آوردن یک آدرسِ صحیح ناتوان بوده است؟ با این روحیه عدم اتکاء به خود و آویزان شدن به دیگران حتی برای به‌دست آوردن آدرس صحیح از کجا معلوم که کوچه بعدیِ او برای رسیدن به مقصود نیز بن‌بست نباشد؟

واقعیت این است که در انقلاب ۱۳۵۷، ، طبقه مزدبگیر ایران در مبارزه سیاسی با رژیم شاه از فرط ناتوانی – به‌رغم شعار دهان‌پُرکن «کارگر نفت ما، رهبر سرسخت ما» – بر پول بازاری‌ها و در آوردن حاج مهدی عراقی، سرمایه‌دار بازاری، به‌عضویت شورای خود تکیه کرد و بدین‌سان به سیاهی لشکر روحانیت تبدیل شد. پس از این نمایش ناتوانی بود که روحانیت آن‌گاه که خرش از پل گذشت و به قدرت رسیدن‌اش مسجل شد دستور پایان اعتصاب کارگران نفت را صادر کرد، و کارگران هم سرِ کارشان رفتند و زندگی‌شان باز هم بر همان مدار سابق چرخید: روز از نو و فقر و فلاکت از نو. بدین‌سان، این اعتصاب، که به‌راستی کمر رژیم شاه را شکست، نه شروع‌اش با اراده مستقل و آزاد کارگران نفت بود و نه پایان‌اش در اختیار آنان. پس از آن نیز که شورای سراسری کارگران ایران با ارسال نامه خواهان حضور نماینده‌اش در «شورای انقلاب» شد، این «شورا»، نه به این درخواست اعتنا کرد و نه حتی نامه این شورا را لایق پاسخ دانست.

در فضایی که از یک‌سو زندگی نخور و بمیر ما مزدبگیران هر لحظه ممکن است باز هم در معرض بمب و موشک قرار گیرد و، از سوی دیگر، شخصیت‌ها و احزاب سیاسیِ طالب قدرت در لوای «نجات ایران» به هر دری می‌زنند و حتی دست به‌دامن حکومت اشغالگر و متجاوزی چون اسرائیل می‌شوند تا از ما نردبانی برای صعودشان به قدرت سیاسی بسازند، باید فارغ از جدال‌ها و جار و جنجال‌های سیاسی از آن‌چه بر ما رفت و همچنان می‌رود درس بگیریم تا در این «جنگ همه با همه» مبادا از بن‌بست ۵۷ درنیامده وارد بن‌بست دیگری شویم. نخستین شرط گذار از مهلکه حاضر درس گرفتن از شکستی است که خود آن را رقم زده‌ایم، آن هم به این دلیل که در مبارزه با استبداد سلطنتی روی پای خود نایستادیم. اکنون برای آن‌که از چاه قبلی بیرون نیامده به چاه دیگری نیفتیم باید جرئت روی پای خود ایستادن به خود دهیم. باید با درآمدن از پراکندگی فعلی و سازمان‌یابی سراسریِ شورایی با افق ستیز با سرمایه ناتوانی خود را به توانایی فکری و فرهنگی و مادی تبدیل کنیم تا بتوانیم روی پای خود بایستیم و دیگر دنبال آدرس‌های غلط نرویم، تا بتوانیم به‌جای همسوشدن با استعمارستیزیِ ارتجاعی- استبدادیِ جمهوری اسلامی بساط استبداد دینیِ حاکم را برچینیم و با تحقق آزادی، رفاه، و برابری راه را برای مبارزه با سرمایه‌ – ام‌الخبائثِ تمام خباثت‌های دنیا – هموار سازیم.

کانال تلگرام منشور آزادی، رفاه، برابری

۸ مرداد ۱۴۰۴

About admin

Check Also

حذف بیمه ی تکمیلی آسیب زا نیست، خود بیمه ی تکمیلی یا تحمیلی آسیب زا است! ـ امیر جواهری لنگرودی

Maghale_Karghari_Azar1404_Amir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *