قلبم زنانه می زند پر
زنانه اشک می ریزم
از شوق سواران زن در میدان نبرد با ستمگران
باز کن پنجره را
تا من بتوانم صداهای
بی موقع دختران خیابان را
که در نبردی نابرابر با مومنین نیزه بدست جان میبازند بشنوم
باز کن پنجره را
با لکنت زبان در دام دلی شکسته
آرام و بی صدا رویاهای دخترم را
در دفتر یادداشتهای روزانه
بجا مانده از او،
هر لحظه، هر ساعت می خوانم
من شبها با آن بخواب می روم…
چه کسی بجز یک مادر می تواند جای خالی دخترش را
به هر کجا که می رود با تصویر به همراه داشته باشد.
با دل شکسته. در پیادهروهای شهر به سختی گام بر می دارم
به یاد مادران دلشکسته
هنگاميکه جلو در زندانها
هر روز به امید دیدن فرزندان خود
به انتظاریک ملاقات ساده
صبحها را به شب می رساندند
اما با دلی زخمی و پر درد به خانه برمیبرمیگرند…