ایدئولوژی و پنداشت های ناشی از آن ـ احمد بخردطبع

برای مشاهده در فرمات PDF، فایل زیر را کلیک نمایید

ایدئولوژی و پنداشت های ناشی از آن

از زمانی که اندیشه برابر طلبانه روند غیر علمی و غیر ماتریالیستی جهان پیرامونی و هستی زنده را پشت سر می گذارد و وارد صحنه ی تاریخ حقیقی علم اجتماعی می شود که با انتشار “مانیفست حزب کمونیست” جنبه ی اساسی و دنیوی بخود می گیرد و در تداوم آن سازماندهی تشکل کمونیستی در دستور کار قرار گرفته و اولین بین الملل کمونیستی ایجاد می شود، شبح بورژوایی و تفکرات آن سیر و سیاحت درونی را آغاز می کند. بنابراین ورود ایده ها و نظرات متفاوت با تضادهای بنیادی، بین الملل اول را به بن بسیت می رساند و بعنوان اولین تجربه ی جهانی ثابت می کند، که اگر تشکلی حتا در یک برنامه ی کلیدی و یا اصولی با یکدیگر اختلاف داشته باشند، با ارائه ی افکار و ایده های متضاد، تشکل به هم پیوسته را بسوی بحران کشانیده و فرصت طلبانه با ایجاد سازش های مهندسی شده، سبب تقلیل فزاینده فاصله ی طبقاتی گشته و مسیر تحقق جنبش انقلاب کارگری را با ایدئولوژی بورژوایی عجین می سازند. زیرا در یک تشکل کمونیستی اختلافات موجود است و نباید منکر آن شویم، ولی اگر وزن اختلافات به سطوحی برسد که جنبش و مواضع اصولی سوسیالیسم انقلابی را تحت شعاع قرار دهد، بحران ایدئولوژی سر برون می آورد و سرنوشت و اهداف آنرا بسوی تخریب می کشاند و تنها درمان ، مبارزه ی بی امان با ایده های بورژوایی است.

در جامعه ی سرمایه داری فقط دو طبقه موجود است که بر مبنای تضاد کار و سرمایه تبارز می یابند و نیز بر پایه دو آلترناتیو متضاد در برابر یکدیگر قرار می گیرند. بر خلاف سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی که عامل اصلی شکست انقلاب کارگری اکتبر را بطور عمده در چارچوب صف آرایی و برخوردهای ایدئولوژیک می پندارند و از عوامل و چگونگی پیشبرد پروژه های اقتصادی که باید نفع نیروهای کار را عملی سازند، شانه خالی می نمایند، باید گفت که ایدئولوژی نه بعنوان عامل، بلکه خود گزاره ای از نظرات اجتماعی طبقه کارگر را تشکیل میدهد. در چنین راستایی پدیده هایی نظیر اقتصاد، فلسفه و فرهنگ و غیره نیز به مثابه ی حلقه هایی می باشند که زنجیره ی ارزش های اجتماعی را بوجود می آورند. بنابراین بحران و در تعاقب آن بن بست و شکست یک پدیده به همه ی حلقه های اجتماعی مربوط می شوند که در راس آن ساختار و پروژه های اقتصادی مبتنی بر واقعیت های اجتماعی قرار می گیرد. در نتیجه اگر بخواهیم علل شکست یک روند اجتماعی را که در بستر یاد شده نهفته است به ایدئولوژی مربوط سازیم، بطور انتزاعی و با نادیده گرفتن عوامل اساسی دیگر فقط به ارائه ی نظرات و نظریه پردازی و بصورت “اپریوری”، معضل یاد شده را به وجه عمده تضاد بسنده خواهیم کرد و در چنین راستایی علاوه بر اینکه مرتکب خطای فاحشی در پیشبرد فاز اول سوسیالیسم می شویم، جایگاه واقعی ایدئولوژی را مخدوش نموده و تعریف ناصحیح از ایدئولوژی ارائه میدهیم.
ایدئولوژی همانند غول بی هویتی نیست که چپ های بورژوایی از آن هراس دارند. اینگونه چپ ها در انواع و اشکال مختلف و متنوعی ظاهر می گردند که یکی از اشکال اساسی آن، نیروهایی می باشند که نوستالژی اردوگاه سابق را در وجود خویش حفظ نموده و با دنباله روی از تبلیغات دول امپریالیستی مبنی یر اینکه سوسیالیسم در فقدان آزادی و بر بستر دیکتاتوری و خفقان بنا شده است و در نتیجه شکست آنرا رقم زده است، پای می فشارند و از تفوق ساختاری سرمایه داری دولتی که تمام تار و پود جامعه ی اردوگاهی را اشغال نموده بود، شانه خالی می نمایند و خود را علیه برخوردهای ایدئولوژیک دخیل می بندند بدون اینکه تعریف درستی از ایدئولوژی که می تواند از دیدگاه فلسفی، جامعه شناختی، فرهنگی و نیز تاریخی بر مبنای وارونه گی نشو و نما یابد، ارائه دهند. در صورتیکه در همه ی اشکال متفاوت نظام سرمایه داری ، چه خصوصی و چه دولتی، برخوردهای ایدئولوژیک پیاپی تداوم دارد و این سوز و ساخت های سرمایه دارانه است که بر پایه های وارونگی بنا می شود و بر حقایق اجتماعی انطباقی ندارد. زیرا ایدئولوژی بر بستر نظریه پردازی بسط و گسترش می یابد و از آنجا که چپ بورژوایی ایدئولوژی را آرمان سیاسی “دیکتاتوری پرولتری” به حساب می آورند و از دیکتاتوری آن بیزارند، در عمل راه دیگری باقی نخواهد ماند جز اینکه پلورالیسم سیاسی اختیار کنند و از قدرت سیاسی شوراهای کارگری که دیگر ایدئولوژیک نیست، بلکه بر مینای واقعیت های علم تاریخی ـ اجتماعی پیش می رود، فاصله گیرند.

جایگاه و خاستگاه ایدئولوژی

برای اولین بار مارکس و انگلس در سال های 1845 و 1846 در بروکسل، ایدئولوژی را به چالش کشیدند و از آنجا که در جدال با تفکرات فلاسفه ی آلمان بویژه هگل و پیروان کهنه و چدید و حتا “ماتریالیست” های مشاهداتی، کنکاش می نمودند، بدرستی ایدئولوژی را از بطن اندیشه ها و نظرات بیرون کشیده و آنرا ایدئولوزی ناهماهنگ و وارونه ارزیابی کردند. چرا که دنیای فلاسفه بطور کلی و بویژه فلاسفه ی آلمانی، از آرمان های مبتنی بر نظرات و ایده های شخصی به نتیجه می رسید و سپس به آرمان های اجتماعی مبدل می گردید و دقیقن در چنین مسیری جنبه ی ایدئولوژیک می یافت و به “جهان ایده ها” ی فلاسفه ی مذکور و نظریه پردازان آن مربوط می گشت که توهمی بس عظیم را ایجاد می نمود. بعبارت دیگر آنها، اندیشه و ایده های تولید شده از طرف خود را به مثابه ی “جهان واقعی” اشاعه می دادند. در اینجا باید واقعیت انکارناپذیری را عنوان ساخت که فلسفه پایگاه پیشرفت و تکامل اجتماعی است. فلسفه در ابتدا نقادانه به جهان اطراف می نگرد و ایده ها را به چالش می کشد. زمانی که فلسفه ی یک فیلسوف با واقعیت های اجتماعی هماهنگ می شود، از ایده و نظر فلسفی فراتر می رود و در نتیجه فقط به مثابه ی ایدئولوژی و نظر فلسفی نخواهد بود زیرا تا زمانی که نظرات، ایده ها و مفاهیم در نگرش و افکار شخصی محبوس می باشند و با محیط اطراف نمی توانند هماهنگی داشته باشند و اگر بخواهیم آنرا در سطح جامعه بسط دهیم و به نوعی تحمیل نماییم، بازتاب وارونه ای از حقایق را به نمایش خواهیم نهاد. بنابراین فلسفه مقام والایی دارد که پایه ی علوم را رقم می زند. ولی برعکس، فلسفه ای که از تفکر شخصی تراوش یابد و از واقعیت های محیط زیست جدا و منتزع گردد، بمثابه ی ایده ی شخصی همواره در چارچوب ایدئولوژی باقی خواهد ماند و هیچ انطباقی با علوم اجتماعی نخواهد داشت. در این رابطه، نمونه ای از فلسفه ی افلاطون و نظرات “مثلی” آن که به “ایده ها” نیز معروف اند، فقط در سطح ایدئولوژی انتزاعی باقی می ماند و بسط و گسترش آن ضربات کاری به جامعه ی بشری وارد خواهد ساخت. همانطور که کتاب “جمهور” افلاطون که در جهان اشاعه یافت و متاسفانه هنوز نیز اشاعه مییابد، عقب ماندگی و جمود فکری را تولید می نماید. فلسفه ای که وارونه گام می نهد. بیهوده نیست که افکار مترقی، فلسفه ی وی را ایده های افلاطونی می نامند، زیرا نظرات و فلسفه ی شخصی او در دستگاه ایدئولوژی انتزاعی بصورت تصورات خیالی تبارز می یابد و سد و حایلی در برابر پیشرفت اجتماعی است. بنابراین همه ی ایده ها را نمیتوان مضر دانست. هر زمان عصاره ی نظراتی را که منطبق بر منطق اجتماعی است اشاعه یابند، مسیر ایدئولوژی را پشت سر نهاده و بطور عملی نقش ارزنده ای در پیشرفت و تکامل اجتماعی ایفا خواهند کرد. در چنین راستایی است که ما در برابر تمایز نظر، ایده و ایدئولوژی قرار می گیریم و ناگزیر باید ناهماهنگی و وارونه گی نظری و ایدئولوژی را پاسخگو باشیم.
در چنین رابطه ای مارکس و انگلس اولین کسانی هستند که بدانها پاسخ گفته اند. بعنوان مثال احساسات ما می تواند در محفظه ی فکری، ایده ای را بوجود آورد که در نتیجه بال گشوده و به پرواز آید و دنیایی را در چنین مسیری تولید و بازتولید نماید و آنرا بعناوین مختلف بسط و گسترش دهد و در تداوم آن تا بدان حد پیش رود که به مثابه ی “اصول و پذیرش در زندگی اجتماعی”، باصطلاح تثبیت کند. ولی چنین “تثبیت” ی تقلبی است و جهان واقعی را بصورت وارونه به نمایش می گذارد. ما در طرح ناهماهنگی نظری و ایدئولوژیک می توانیم نمونه های بسیار متعددی بدست دهیم ولی تمایز آنها، انتزاع فکری و نظری با واقعیت های موجود اجتماعی است. یعنی بطور ساده اندیشه ای که اراده می کند نظر و ایده ی شخصی را بعنوان تجربه و واقعیت جلوه دهد، در نهایت ایدئولوژی تقلبی و وارونه ای است که تبلیغ آن، عقب ماندگی و جمود فکری را در انسان ها ایجاد می کند. از اینجاست که مارکس و انگلس معتقدند که این گونه افکار پس از نقد باید تخریب و مردود گردند و این عمل در درجه ی نخست مستلزم بکارگیری عمل انقلابی است. اگر ایده و نظری منطقی پیش رود و مطابق با واقعیت های هستی و جهان پیرامونی ما عمل کند، چنین نظر و ایدئولوژی پس از موفقیت در تجربه و محک اجتماعی، دیگر در محفظه ی ایدئولوژی تبارز نیافته بلکه بصورت علم تاریخ انسانی به تثبیت خواهد رسید. مارگس و انگلس در این مورد می نویسند:

«این پنداشت ناگزیر نیست همچون دیدگاه ایده آلیستی تاریخ، در هر دوره در جست و جوی مقوله ای باشد، بلکه پیوسته بر زمینه واقعی تاریخ می ماند؛ کنش و تجربه را از روی ایده تبیین نمی کند، بلکه تشکیل ایده ها را با کنش و تجربه ی مادی تبیین می کند و از این رو به این نتیجه می رسد که تمامی شکل ها و فراورده های آگاهی نه از راه نقد ذهنی و نظری، نه از راه ذوب شدن در “خودآگاهی” یا تبدیل به “اوهام”، “اشباح”، “نفسانیات” و جز آنها، بلکه از راه سرنگونی عملی روابط اجتماعی بالفعل که موجد این رنگ و نیرنگ های ایده آلیستی اند، گشوده توانند شد؛ و اینکه نیروی محرکه ی تاریخ و نیز دین، فلسفه و انواع نظریه ها، نه انتقاد، بلکه انقلاب است.» (1)

دراینجا مجبورم خاطر نشان سازم که چپ های بورژوایی زمانیکه علت شکست “اردوگاه” را به برخوردهای ایدئولوژیک مرتبط می سازند، هدف و منظور خود را از ایدئولوژی آشکار نمی کنند و در چالش های فلسفی آن قرار نمی گیرند. آنها آنالیزی از ایدئولوژی و اقتصاد ارائه نمی دهند و فقط به مبحث تکراری غلبه ی حزب در قدرت سیاسی بسنده می کنند که این مسئله به دلیل غلبه ی بلامنازع بروکراسی ناشی از سرمایه داری دولتی است و در این میان تو گویی اقتصاد “اردوگاهی” اقتصادی سوسیالیستی بود و غلبه ی حزب با برخوردهای ایدئولوژیک! آنرا با شکست مواجه ساخت. بر چنین مبنایی است که مارکس و انگلس در کتاب “ایئولوژی آلمانی” نظرات و ایده های انتزاعی هگل و هگل های جوان و نیز آنهایی که مدعی بودند که فلسفه ی هگل را تکامل بخشیده اند، به جهان ایده های هگلی و یا توهم هگلی خواندند. آنها اینگونه ایده ها و نظرات و اندیشه ها را زیر و رو نمودند و در ابتدا عنوان ساختند:

«ما فقط یک علم را می شناسیم، علم تاریخ. به تاریخ می توان از دو سو نگریست و آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان ها تقسیم کرد. ولی این دو سو جدا ناپذیرند؛ تاریخ طبیعت و تاریخ انسانها، تا زمانی که انسانها وجود دارند به یکدیگر وابسته اند. تاریخ طبیعت که علم طبیعی خوانده می شود در اینجا مورد نظر ما نیست. ولی ما ناگزیریم تاریخ انسانها را بررسی کنیم. چرا که تقریبا ایدئولوژی به طور کلی یا پنداشتی تحریف شده از این تاریخ ارائه می دهد یا به تجرید کامل از آن می پردازد. ایدئولوژی خود تنها یکی از جوانب این تاریخ است.»(2).

مشاهده می شود که مارکس و انگلس واقعیت های جهان و هستی را به درستی توضیح می دهند و مطابق با آن اهداف فلسفه و آگاهی های ناشی از آن در بستر تاریخ طبیعت و تاریخ انسانی است که به مثابه ی دو حلقه به یکدیگر متصل اند ولی ما بیش از بیش در رابطه با مبحثی که پیش رو داریم، به علوم انسانی خواهیم پرداخت، زیرا در چنین بستری است که وارونه گی ایدئولوژی هویدا می گردد. ما میدانیم که میان علوم نیز تفاوت هایی موجود است و نمی توانیم نتایج علمی فیزیک، شیمی، ریاضیات و یا علوم پزشکی و اجتماعی را در یک ردیف قرار داده و نتایج ناشی از انواع علوم یاد شده را مشابه ارزیابی نمائیم. در چنین برهه ای با علومی سر و کار داریم که بدانها علوم دقیقه می نامیم که نمی توان آنها را وارونه ساخت. برای نمونه ایدئولوژی قادر نیست علوم طبیعی ناشی از فیزیک و ریاضی و یا مثلثات را جعلی جلوه گر سازد زیرا معادلات چند مجهولی، شاخص ها و فرمول بندی خویش را دارا می باشند که از طریق محاسبات و جایگزینی ، مجهولات به معلومات تغییر می یابند و یا فشار برابر است از نیرو به سطح. P = F/ S. بر عکس ، علوم اجتماعی را نمی توان بصورت اپریوری تدقیق نمود، زیرا جولانگاهی از نظریات و ایده های متفاوت خواهد گشت و در چنین بستری ایدئولوژی بر فراز آن به پرواز می آید که بقول مارکس و انگلس، پنداشت های تحریف شده از تاریخ نیز ارائه می گردد که در “ایدئولوژی آلمانی” می توان در مورد فلاسفه ی آلمان از جمله هگل و هگلیست های چپ و حتا فوئرباخ مشاهده نمود. کسانی نظیر “فردریش استراوس” و “برونو بائر” که بقولی در اساس نظام هگلی و نیز مذهب را به نقد می آورند و هگل های قدیم و جدید را نفی می کنند، دست به ریشه ها نمی گذارند و در نهایت مقولات را جابجا می نمایند و مفاهیم اصیل هگلی نظیر “جوهر یا گوهر” و “خودآگاهی” را حذف و بجای آنها از مقولات غیر مذهبی نظیر “نوع” ، “یکتا” و “انسان” بهره برداری می کنند. نه فقط اشتراوس و برونو بائر، بلکه اشتیرنر تا فوئرباخ اینگونه ایده های خود را بسط و گسترش می دهند که همانند ایده های وارونه در چارچوب ایدئولوژی هویدا می گردد. بنابراین اساس کار آن است که به درستی انسان تعریف شود، کاری که فلاسفه و ایده های ناشی از آنها نتوانستند انجام دهند. ولی تعریف انسان مستلزم آنست که جنبه ی علم تاریخی به خود گیرد و پایگاه آن نه آسمانی بلکه زمینی گردد که در چنین مسیری انسان ریشه مادی به خود خواهد گرفت.
مارکس و انگلس انسان را به واقعی ترین و ضروری ترین اصل موجود به تعریف می آورند. یعنی اگر دکارت، هستی انسان را بر اندیشه اش استوار می سازد، مارکس و انگلس با طرح اینکه چیستی و هستی انسان فقط در اندیشه خلاصه نمی شود، بلکه :

«چیستی آنان با تولید آنان یعنی با اینکه چه تولید می کنند و چگونه تولید می کنند، مطابقت دارد. از این رو چیستی افراد، وابسته ی شرایط تولید مادی آنانست. این تولید تنها با افزایش جمعیت امکان ظهور می یابد. این خود مستلزم مراوده ی (مادی و معنوی) افراد با یکدیگر است. شکل این مراوده را نیز تولید تعیین می کند.». (3)

از اینجا نتیجه می گیریم که انسان الهی، زمینی می شود و پایه ماتریالیستی و بعبارت دیگر مادی و نیز معنوی به خود می گیرد. در واقع مارکس و انگلس برخلاف ایده های فلسفی گذشته و بطور مشخص فلاسفه ی آلمان از هگل گرفته تا لودویک فوئرباخ، ایدئولوزی های ناهماهنگ با واقعیت های هستی را به کنار می زنند و آنها را به دلیل جعل تاریخی و انسانی، مخرب می دانند. در واقع ایدئولوژی هایی که در اندیشه باقی میمانند و غیر فعال می باشند، یعنی با حقایق هستی خوانایی ندارند، در مسیر علوم تاریخ انسانی نیستند و نمی توانند پاسخگوی طبیعت زنده باشند. از اینجاست که آنها معتقدند:

«آغاز کردن از انسان های واقعی، فعال و بر مبنای فرایند ـ زیست واقعی آنان که نشان دهنده ی تکامل بازتاب ها و پژواک های ایدئولوژیک این فرایند ـ زیست است. پندارهای متشکل در مغزهای انسان ها نیز، ضرورتا، برآیند پالایش یافته ی فرایند ـ زیست مادی آنان است که به طور تجربی قابل رسیدگی است و به پیش گزاره های مادی بستگی دارد. بنابراین اخلاق، دین، مابعدالطبیعه، و سایر ضمائم ایدئولوژی و نیز صور آگاهی متناسب با اینها، دیگر صورت ظاهری استقلال را از دست می دهند. آنها نه تاریخ دارند و نه تکامل؛ اما انسان ها به موازات تکامل تولید مادی شان و مراوده ی مادی شان، جهان واقعی شان و نیز تفکرشان و فراورده های تفکرشان را تغییر می دهند. این آگاهی نیست که زندگی را تعیین می کند، بلکه زندگی است که آگاهی را تعیین می کند. … آنگاه که نظرورزی پایان می یابد، آنجا که زندگی واقعی آغاز می گردد، نتیجتا علم واقعی و اثباتی، شرح فعالیت عملی و شرح فرایند عملی تکامل انسان ها آغاز می شود. عبارات توخالی درباره ی آگاهی پایان می یابد، و شناخت واقعی باید جای آن را بگیرد. آنگاه که واقعیت باز نموده می شود، فلسفه ی خودبسنده، واسطه ی وجودی خود را از دست می دهد.» (4)

بنابراین آن ایده ای می تواند منطقی و منطبق بر واقعیت های اجتماعی باشد که انسان را زمینی و مادی بنگرد و زندگی را فعالانه دنبال نماید و در چنین بستری به آگاهی های اجتماعی دست یازد. پس آگاهی از دل پیچ و تاب های عملی زندگی نتیجه می شود و نه برعکس. همه ی مطالب طرح شده ی فوق، گزاره های اولیه ی اندیشه و ایده های منطقی است، زیرا باید راه خود را تداوم دهد تا به پدیده ی اثباتی مبدل گردد. در چنین مسیری است که از حکم و اندیشه ی ایدئولوژیک خارج می شود و به مثابه علم تاریخ انسانی تجلی می یابد. بنابراین نقطه ی عطف اندیشه های منطقی، فعالیت های عملی در راستای زندگی اجتماعی دارند، در غیر اینصورت همواره در مسیر رایزنی های ایدئولوژیک محبوس می شوند. نظریه پردازان، ایدئولوگ ها و چپ های بورژوازی که حتا ماتریالیست بودن شان غیر علمی و مشاهداتی است، قادر نیستند به تعریف علمی از نظرگاه تاریخ انسانی نائل شوند و دقیقن بر چنین مبنایی است که نمی توانند ایدئولوژی را آنالیز و تشریح نمایند. در مورد ماتریالیست غیر علمی می توان از نمونه ای که پلخانف مطرح کرده است استفاده نمود. پلخانف زمانی که کتاب انگلس بنام “لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان” را به روسی در سال 1892 ترجمه نمود، هنوز یک مارکسیست انقلابی بود. پلخانف می نویسد: «…ماتریالیست هایی بوده اند که به وجود خدا اذعان داشتند و به طبیعت به مثابه ی آفریده ی او می نگریستند. یکی از اینها جوزف پریستلی بود… اصل اساسی آن این مفهوم بود که انسان مخلوق طبیعت است و “استعدادهای جسمانی و ذهنی ذاتی در جوهر واحدی رشد می یابند، بالغ می شوند و رو به انحطاط می روند” (این جوهر چنان که پریستلی بیش از یک بار در این اثر و سایر آثارش اظهار می کند، همان ماده است).» ـ (5).

نمونه ی دیگر را می توان از پورسینا آورد. در واقع پورسینا به خدا اعتقاد داشت ولی آفرینش را از دیدگاه ماتریالیستی توضیح می داد. ماتریالیسم پورسینا غیر علمی بود، زیرا هستی ماتریالیستی وی در جهان ایده آلیستی ظاهر می گست. ـ (6).

در چنین رابطه ای در مورد “ماتریالیست” های مذهبی و غیر مذهبی که در واقع ماتریالیست های غیر علمی و تکامل نیافته می باشند، نمونه های زیادی می توان معرفی نمود ولی مثالی از پلخانف و نمونه ای از پورسینا فقط به این دلیل آورده شده است که سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی به ماتریالیست بودن خود عمیقن تکیه می کنند، ولی ماده گرایی آنها همانند مواضع غیر پرولتری که ارائه می دهند، و از طرح انقلابی حاکمیت شوراهای کارگری در قدرت سیاسی در هراس می باشند، نامنسجم، غیر علمی، مشاهداتی و تکامل نیافته می باشد و دقیقن از این نظر است که مبارزه ی ایدئولوژیک و افشاگری در مورد مواضع و برنامه های غیر پرولتری را “برخوردهای ایدئولوژیک” به مثابه ی خطای فاحش و “گناه کبیره” طرد می نمایند و یا از این هم بدتر، بدون آگاهی و بدون تکیه بر پدیده های اساسی و کلیدی که در فراز و نشیب و سرنوشت یک جامعه نقش بالا و فوقانی دارند، “برخوردهای ایدئولوژیک” را در راستای شکست و یا پیروزی، در راس قرار می دهند. ما هیچگاه از برخوردهای ایدئولوژیک هراسی به دل راه نخواهیم داد و برعکس از مبارزه ی ایدئولوژیک استقبال خواهیم کرد، زیرا این شیوه از مبارزه، در چارچوب دموکراسی کارگری قابل ارزیابی است. از همه مهمتر اینکه عناصری موجودند که اراده بر آن دارند که از مباحث جاری ایدئولوژیک و نیز از بعضی مفاهیم اقتصادی میان بزرگانی چون مارکس، انگلس و لنین، تضادهایی را آشکار و برملا سازند. البته جا دارد که عنوان نمایم؛ کتاب رفیق عباس منصوران بنام «نقد “ایدئولوژی آلمانی” دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی» به بسیاری از اینگونه مباحث و در دفاع از مارکس، انگلس و لنین، پاسخ داده است. سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی مدعی اند که لنین کتاب مشترک نوشته شده بوسیله ی مارکس و انگلس را مطالعه نکرده بود. زیرا این کتاب سال ها بعد در دوره ی خلافت و سلطنت استالین به روسی ترجمه می شود. ولی شواهدی موجود است که می تواند عکس آنرا به اثبات رساند. پلخانف از سال 1890 ترجمه های ارزنده ای از آثار مارکس و انگلس را به روسی انجام می دهد، که یکی از این ترجمه ها، کتاب انگلس بنام “لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان” می باشد که از جمله در مورد هگل و چپ های هگلی نیز نقد فلسفی و ایدئولوژیک بعمل آمده است، به زبان روسی ترجمه می نماید و علاوه برآن، هم پیشگفتاری بلند و هم مقالاتی در این موارد را به چاپ می رساند که مورد استفاده ی مردم و از جمله انقلابیون روسی قرار می گیرد که با بحث ایدئو لوژِک، ارتباط ارگانیک دارد. شواهد دیگری نیز موجود است که لنین به زبان آلمانی آشنایی داشت. ولی برای ما چپ های ایرانی بحران از جای دیگری بر می خیزد. واقعیت این است که ما سالهاست با تضادی روبرو می باشیم، زیرا ایدئولوژی و جهان بینی در ادبیات سیاسی ـ اجتماعی ایرانیان یک کاسه گردیده است که در نتیجه برای ما مشکل اساسی ایجاد می نماید و باعث آن می شود که مقوله ی فارسی “جهان بینی” و مفهوم لاتینی “ایدئولوژیک”، معنای مشابه ای یابند، که در قسمت دوم مقاله بدان خواهم پرداخت.

فوئرباخ “ماتریالیست” نیز که فلسفه ی الهی هگل را طرد و رد می نماید، قادر نیست شریان های ایده ها و بطریق اولی ایدئولوژی را بشکافد و به تمایزات آن دست یابد. از این نظر است که مارکس و انگلس ماتریالیسم فوئر باخ را نامنسجم و مشاهداتی مینامند. زیرا فوئرباخ در چارچوب ماده گرایی، به ذهنی گرایی روی می آورد، ولی انسان ها در روند اهداف عملی ـ تاریخی قرار می گیرند و از چنین دیدگاهی است که به رهایی واقعی تکیه می کنند. همانطور که بقول مارکس و انگلس: شعار آزادی و مجرای عملی آن نمی تواند ذهنی باشد. در واقع رهایی واقعی انسان ها، پیش شرط هایی دارد که اگر تحقق نیابند، هیچ آزادی بطور واقعی به ثمر نخواهند رسید. بنابراین فریاد چپ های بورژوایی در ارتباط با شکست انقلاب کارگری اکتبر که برخوردهای ایدئولوژیک را عامل اساسی شکست میدانند، فقط یک ذهنی گرایی ورشکسته ای بیش نیست. آنها اگر هم دینی و الهی فکر نکنند و خود را ماتریالیست بدانند، بمثابه ی ماتریالیست های نامنسجم و مشاهداتی و یا ظاهری، تعریف می شوند. رهایی انسان پیش شرط هایی دارد و مارکس و انگلس، پیش شرط های رهایی یاد شده را نه بصورت ذهنی گرایی، بلکه در چارچوب علم تاریخ انسانی آشکار می سازند:

«به طور کلی مردم تا زمانی که قادر نیستند خوراک و نوشاک و پوشاک و مسکن خود را به قدر کفایت چه از نظر کمی و کیفی، به دست آورند، آزاد نتوانند شد. “رهایی” عملی تاریخی است نه ذهنی، و بر اثر شرایط تاریخی، (سطح) صنعت، بازرگانی، کشاورزی، (مراوده…) فراهم می گردد.» (7).

آنچه که مارکس و انگلس در فوق بدرستی اشاره نموده اند به این نتیجه میرسیم که تا زمانی که انسانها قادر نیستند نیازهای اساسی و ضرورت های اولیه زندگی را دارا باشند، آزادی مفهومی نخواهد داشت و روی کاغذ باقی خواهد ماند. از اینجاست که در فقدان نیازهای اساسی انسان و به دلیل فقر مادی، برای آرامش آنها، جوهر، خودآگاهی و نقادی، خرافات دینی، آزادی از راه ذهنی گرایی بسط مییابد و ایده ها به وارونه گری می گراید و تاریخ جعل می شود. همانطور که چپ های بورژوایی، بویژه آنهایی که نوستالژی “اردوگاه سوسیالیسم” را با خود دارند، با طرح “برخوردهای ایدئولوژیک”، تاریخ واقعی شکست انقلاب کبیر اکتبر را جعل می نمایند.

معضل ایدئولوژیک ماتریالیسم فوئرباخ

فوئرباخ “ماتریالیست” نیز خود را کمونیست میدانست که مارکس و انگلس آنرا ادعای وی قلمداد می کردند. زیرا فوئرباخ در ذهنی گرایی ایدئولوژیک محصور گشته بود. او انسان را موضوع حواس ارزیابی می نمود و از فعالیت حسی جدا می ساخت. در واقع روابط انسان با انسان و عشق و دوستی آنها بر اساس انسان فعال همراه با حس فعال صورت می گیرد و موجب پیوند اجتماعی می شود و ادراک انسانی را رقم میزند. برعکس اگر بخواهیم حس انسانی را فقط از راه عاطفی توضیح دهیم، قادر نخواهیم بود به درک واقعی روابط انسانی و به پیوندهای اجتماعی شان نائل گردیم. عواطف و احساسات موجودند ولی در چارچوب ذهنی گرایی اندیشه ی انسانی آن مورد ارزیابی قرار می گیرند و نمی توان از آن به ادراک منطقی انسانی رسید، چرا که هنوز در ایده ها و اندیشه ها و احساسات اولیه نهفته اند و این مسئله بطور منطقی نمی تواند انسان را به تعریف آورد. پس انسان موضوع حواس نیست، بلکه نتیجه ی فعالیت حسی است. در واقع درک جهان حسی از طریق فعالیت حسی انسان به نتیجه می رسد نه از طریق احساسات اولیه ی انتزاعی یا از طریق ایده های آرمانخواهی، جدا از شرایط اجتماعی و شرایط زندگی انسان ها. مارکس و انگس عنوان می سازند که ما زمانی می توانیم نقد به شرایط زندگی و اجتماعی انسان ها وارد سازیم، که حس فعال، در شرایط زیست واقعن موجود انسانی، در نظر گرفته شود. بنابراین ماتریالیسم فوئرباخ در سطح ایده ها و تصورات ایدئولوژیکی گرفتار می شود، زیرا موضوعیت و چیستی انسان را در احساسات ذهنی مییابد و نه در راستای درک احساسات فعال. از اینجاست که زندگی اجتماعی انسان ها را بصورت وارونه و جعلی به نمایش می نهد. ناهماهنگی ایدئولولوژی و غیر اثباتی و محصور شده در اذهان شخصی، بال خود را در تمامی پدیده ها می گستراند، حتا آگاهی طبقاتی را نیز وارونه جلوه می دهد و هنوز هم که آگاهی از بیرون به درون طبقه ی کارگر وارد می شود، بیهوده پای می فشارد، مسئله ی مهمی را که در سلسله مقالات گذشته طرح نموده بودم. در چنین رابطه ای مارکس و انگلس نیز بدین وارونه گی و جعل تاریخی میپردازند. زیرا اگر از شیوه ها و نمونه های استثنایی اولیه بگذریم، باید عنوان داریم که آگاهی، حاصل کار درونی طبقه کارگر است. در چنین مسیری مارکس و انگلس عنوان میدارند:

«آگاهی از ضرورت انقلابی بنیادی، آگاهی کمونیستی از این طبقه صادر می شود، البته ممکن است در میان طبقات دیگر نیز این آگاهی از طریق مشاهده و تامل در وضع این طبقه پیدا شود.»(8).

منظور این است که فوئرباخ حتا در مورد آگاهی و نیز خودآگاهی، قادر نیست تعریفی اثباتی بدست دهد و در ایدئولوژی جعلی پیش می رود و از ایده های منطقی فاصله می گیرد. زیرا ایده ها و اندیشه هایی که بر مبنای واقعیت های زندگی تامل می نمایند، وارونه در نظر گرفته نمی شوند و بطریق اولی ایدئولوژی نیز می تواند سرنوشت ساز شود و منطقی عمل عمل نماید و زمانی که از ایده به واقعیت معقول و اثباتی مبدل می شود، دیگر نه ایدئولوژی بلکه به علم تبدیل می گردد. مانند کمونیسم که نمی تواند ایدئولوژی در نظر گرفته شود، بلکه برعکس علم رهایی بشری است که از علوم ماتریالیستی تاریخ منتج می شود و در چارچوب نظر و ایده ای که از تفکر و یا تفکرات شخصی حاصل شده باشد، در نظر گرفته نمی شود. پس کمونیسم علم رهایی بشریت است و زمانی که فوئرباخ برمبنای تفکر ایده آلیستی گوشه ای از واقعیت را مطرح می نماید که انسان ها به یکدیگر نیاز دارند و سپس اضافه می نماید که این نیاز “انسان مشترک” را به نتیجه می رساند، بنابراین خود را کمونیست در نظر می گیرد. در صورتیکه کمونیست بودن در تز یازدهم مارکس درباره ی فوئرباخ نوشته شده است که: «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه های گوناگون تعبیر کرده اند ولی مقصود تغییر دادن آن است.». (9). و از جمله مارکس و انگلس نیز در کتاب “ایدئولوژی آلمانی”، کمونیست بودن فوئرباخ را خودفریبی میدانند.
ادامه دارد.
پاریس سوم فروردین 1341 ـ 24 مارس 2022
منابع
(1): ایدئولوژی آلمانی ـ مارکس و انگلس. نشر چشمه، تهران. ترجمه ی پرویز بابایی
(2): همانجا
(3): همانجا
(4): همانجا، تاکید از من است.
(5): پیشگفتار پلخانف بر ویراست دوم ترجمه ی روسی کتاب “لودویک فئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان ـ انگلس”.
(6): فلسفه ستیزی دینی ـ احمد بخردطبع ، چاپ سوم، انتشارات: آلفابت ماکسیما. فوریه 2022
(7): ایدئولوژی آلمانی ـ مارکس و انگلس
(8): همانجا
(9): تزهای مارکس درباره ی فوئرباخ
____________________________________

 

ایدئولوژی و پنداشت های ناشی از آن ـ قسمت دوم و سوم

مفاهیم ایدئولوژی در فلسفه

ایدئولوژی، نکته ی آغازین از ارائه ی نظرات و ایده ها در زمینه های فلسفی، فرهنگی، دینی، اجتماعی، سیاسی و هر آنچه را که در طبیعت زنده ی انسانی موجود است، بازتاب می دهد. بستری است که در پیچیدگی های اجتماعی غوطه ور می شود. یا افکارش را در تحقیقات انتزاعی مربوط می سازد و یا کنش بشری را در مسیر واقعیت های اجتماعی به کار می گیرد و از بطن زندگی موجود، آگاهی را بارور می سازد که نتایج آن در اولی، وارونه نگری، نا هماهنگی و ناانسجامی است و در دومی بصورت ایده و نظرورزی اثباتی تجلی می یابد وبطور حقیقی از پوسته ی ایدئولوژی خارج می گردد. بنابراین همانطور که در قسمت اول این نوشته طرح شده بود، هر ایده و نظرورزی، ابتدا در ارتباط با ایدئولوژی بازتاب می یابد و شناخت و آگاهی آن در پیچیدگی های عمیقی سیر خواهد کرد و بعنوان نمونه همانند بسیاری از فلاسفه و بطور مشخص فلسفه ی هگل که در اینگونه تناقضات و پیچیدگی های خویش تنیده است و کنکاش می نماید. زیرا فلسفه ی هگل در دو جنبه و دو ایده ی متفاوت پیش می رود که یکی روح و “ایده مطلق” و دیگری “دیالکتیک” است. تناقض هگلی بیش از بیش خود را در مفاهیم ایده مطلق نشان می دهد و در آن حتا آلترناتیوهای سیاسی کاملن به چشم میخورد، زیرا بویژه در عصر کنونی قدرت سیاسی دینی در ایران جریان دارد و ما با عواقب خشونت بار آن آشنایی داریم. هگل تا جایی پیش می رود که پایه های حکومت دینی یعنی کلریکالیسم برگرفته از ایده ی مطلق را برجسته می سازد و آنرا می توان کاملن مشاهده کرد. اگر مارکس و انگلس این دو اندیشمند بزرگ جهانی بدان اشاره ای ننمودند، شاید تحقق ایده ی یاد شده برای آنها پس از پشت سرگذاشتن تاریخ قرون وسطا و سپس عصر روشنگری و رنسانس عمیقن بعید بنظر میرسید و البته برای اروپا پس از مبارزه ی طولانی مدت با ایدئولوژی خونبار مذهبی که از طریق واتیکان و کلیساها در قدرت سیاسی نفوذ قابل توجه ای داشت و آنرا تجربه نموده بود، کاملن صحت دارد.

در ابتدا ایده ها بوسیله ی هگل با مقولات کلیدی بخوبی آغاز می شود ولی تداومی قهقرایی به خود می گیرد. بنابراین افکار فلسفی هگل هم در وارونه گی و نا انسجامی آغشته می شود و هم در جنبه های دیگری به بشریت خدمت مفید و شایسته ای دارد. همانند پورسینا که با هگل تقریبن فاصله ی هزار ساله دارد که او نیز در ارتباط با موجودیت پدیده ها، بسیار خوب آغاز می کند، ولی در بستر کنکاش فکری اش با روشی محافظه کارانه از چنگال ایده ی ترافرازنده، متافیزیک یعنی ایده آلیسم رهایی نمی یابد. با این همه پورسینا نیز در جنبه های دیگری خدمات شایانی به بشریت نموده است.

هگل موجودیت هر پدیده ای را بر مبنای ضرورت، معقول ارزیابی می نمود. چنین ایده ای را می توان در آنالیزهای اجتماعی و ایدئولوژیکی، نا هماهنگ و وارونه ارزیابی نمود، زیرا هر ضرورتی معقول نیست. بعنوان نمونه در جوامع سرمایه داری موازین اجتماعی و قوانین در زمره ی ضرورت به حساب می آیند ولی قوانین وضع شده برای شهروندان آن نمی توانند پاسخگوی معقولات اجتماعی باشد. ما می پذیریم که هر آنچه موجود است، واقعیت دارد و نمی توان چنین ایده ای را انکار نمود ولی هگل فراتر می رود و واقعیت را به حقیقت مبدل می سازد و افکار خود را به منطق وجودی آن ، بسط نمی دهد و بعنوان نمونه معتقد است که “برابر ایستا” ی ما و یا شئ و بویژه هر پدیده ی زنده ای بر مبنای ضرورت، واقعیت عینی و یا معنوی دارد، بنابراین معقول است. وارونه گی نظر یاد شده زمانی آشکار می شود که مقوله ی “واقعیت” و نیز مفهوم “معقول” و بطریق اولی “حقیقت” را در توضیحات فلسفی قرار دهیم و در چنین مسیری می توان از اندیشه ی والای انگلس بهره گرفت. انگلس در این باره می نویسد:

«این گفته ی مشهور هگل ـ “هر آنچه واقعی است معقول است و هر آنچه معقول است واقعی است” ستایش و سپاس حکومت های کوته نگر و به همان اندازه خشم آزادی خواهان کوته نگر ـلیبرالها ـ را برنینگیخته است. این گفته بطرز ملموسی توضیح وضع موجود یعنی دعای خیر فلسفه ای بود که بر خودکامگی، حکومت پلیسی، و محاکمات “استار چامبر” و سانسور نثار می شد.» (10)

انگلس در کتاب دیگری بنام “آنتی دورینگ” بطور مشروح با چنین ایده ی غیر واقعی هگل در تعارض قرار می گیرد و در آنجا از نظر فلسفی اشاره می دارد که در بطن هر حقیقتی بطور اجتناب ناپذیر واقعیت وجود دارد ولی برعکس باید دقت نمائیم که واقعیت هایی موجودند که عاری از حقیقت می باشند. انگلس در چنین رابطه ای به نمونه ای روی می آورد که رهبران حکومتی پروس بعنوان مثال بیسمارک، بنا به ضرورتی، واقعیت دارند و کسی را یارای انکار آن نیست، ولی این رهبران حکومتی گویا و نماینده ی حقیقت اجتماعی جامعه ی پروس نمی باشند. بنابراین هر واقعیتی، حقیقت نیست و در یک کلام می تواند حقیقت جعلی هگلی و وارونه گی اجتماعی را به تصویر آورد. سعی می کنم کمی بیشتر در مورد تفهیم عقل و حقیقت به کنش فلسفی هگل مراجعه نمایم. در واقع از نظر او آگاهی و شناخت به حقایق از طریق اندیشه و عقل انسانی صورت می گیرد، به طریقی که عقل مستقل و در انتزاع با جهان خارج به حقیقت دست می یابد و عقل است که تصمیم می گیرد. بعبارت دیگر جهان خارج به تعقل انسانی نیاز دارد ولی عقل بی نیاز از جهان خارج است. بنابراین عقل همه چیز است و برخلاف نظرات ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و انگلس، هگل بر این باور است که زندگی بوسیله ی عقل انسانی و آگاهی آن متعین می گردد. از این نظر است که هگل قادر نیست تصویر فلسفی کاملی از عقل و حقیقت ارائه دهد. وی می نویسد:

«حقیقت و ذات همه چیز است؛ عقل، ماده ی خویشتن را در خود دارد و آن را با کنش خود می پرورد. عقل برخلاف (هستی های ناقص و) محدود، برای کنش خود به ماده ی بیرونی نیاز ندارد، برای پایندگی و کوشندگی خود وسائل بیرونی نمی خواهد؛ بلکه خود نگهبان خویش و موضوع کنش خویش است. از یک سو، تنها شرط پیشین هستی خود است و غایت اش غایت مطلق همه چیز است؛ و از سوی دیگر، خود عاملی است که این غایت را تحقق می بخشد و آن را نه تنها در جهان جسمانی بلکه در جهان معنوی و در تاریخ عمومی، از حال درونی (یا قوه) به حال بیرونی (یا فعل) در می آورد. اینکه این مثال (یا عقل)، راستین و جاودان و همه توان است و خویشتن را در جهان نمودار می کند، و اینکه هر چه در جهان پیداست جز عقل با همه ی شرف و شکوه آن نیست ـ همه ی اینها همچنان که گفتم در فلسفه ثابت می شود و در اینجا ما نیز درستی آن را مسلم می گیریم. ». ـ (11)

ایده ی هگل با صراحت هر چه تمامتر و به روشنی هشدار می دهد که عقل به تنهایی همه چیز است! چرا به تنهایی؟ ، زیرا “برای کنش خود به ماده ی بیرونی نیاز ندارد…” پس عقل انسانی منتزع از جهان خارجی می گردد و سپس همان عقل، تعقل و اندیشه اش را بصورت عملی به جهان بیرونی منعکس می سازد و یا بعبارت دیگر: “از حال درونی (یا قوه) به حال بیرونی (یا فعل) در می آورد”. از اینجا نتیجه می گیریم که عقل و اندیشه ی برگرفته شده از آن، جهت اثبات حقانیت خویش، به خود خویشتن متکی است.

مارکس و انگلس در “نقد ایدئولوژی آلمانی” مقابل اینگونه ایده ها می ایستند، زیرا بر مبنای ماتریالیسم دیالکتیک، آگاهی و تعقل انسانی بوسیله ی طبیعت بیرونی، سر برون می آورد، روشنی می گیرد و نضج و بارور می شود و برخلاف اندیشه ی هگل، عقل به تنهایی قدرتی برای تعقل و کنشگری نخواهد داشت، زیرا هستی خود را از ماده ی خارجی یا طبیعت بیرونی استخراج و هویدا می سازد. ولی هگل با آنکه در رابطه با تضادها می خواهد دیالکتیکی عمل نماید و به آگاهی و شناخت پدیده ها پس از مرحله ی تکاملی آنان، نکته ی پایانی نمی دهد و به تسلسل دیالکتیکی باور دارد که از نگاه مثبت وی ریشه می گیرد، چرا در تناقضات وسیعی غوطه ور می شود و خود را در زنجیره ی تضادها گرفتار می سازد؟ زیرا در چنین رابطه ای نه ماتریالیسم دیالکتیک، بلکه دیالکتیک متافیزیکی و یا ایده آلیستی برای عقل و قوه ی تعقلی هگل تصمیم می گیرد و وی را وابسته به خود می نماید و در افکار بسته ی خود گرفتار می سازد و در چنین مسیری واقعیت و حقیقت درهم تنیده و یکی می شوند و ضرورت هگلی نیز باید بطور انتزاع همان تعقل انسانی باشد. زیرا وی معتقد است:

«عقل بر خویشتن استوار است و غایت خود را در درون خود دارد، خود را بوجود می آورد و فعلیت می بخشد، اندیشه باید از غایت عقل آگاه شود، … کسی که اندیشه را حقیقت یکتا و برترین (گوهر) نداند به هیچ رو حق داوری درباره ی روش فلسفی ندارد…. انسان باید خویشتن را چنان بسازد که باید باشد؛ او نخست باید بر نفس خود فرمانروا شود و یوغ طبیعت را بدور افکند زیرا (گوهرش) روح است. پس روح فرآورده ی کار خویش است.» (12)

از اینجا است که روح مطلق به عقل انسانی ، موجودیت و هستی می بخشد و ایده های فلسفی هگل در بطن ایدئولوژی وی، نقش وارونه گی و جعلیت اجتماعی می یابد و هر اندیشه، کنش و تعقلی که از آن بر می خیزد و در سرای افکارش موجودیت و وافعیت می یابد با حقایق انسانی هیچگونه تباینی نخواهد داشت و این همان ایدئولوژی ناهماهنگ و ناانسجام و غیر علمی است که با عدم مقبولیت اجتماعی و خارج از اثبات و انطباق روند عمومی طبیعت زنده در حصار ندانم کاری ها محبوس خواهد گشت. بنابراین عدم مقبولیت اجتماعی این گونه ایده ها توانایی آن را نخواهد داشت بین مضامین و نظراتی که از قوه ی فکری و تعقلی خارج شده اند و با تبلیغ مداوم در افکار عمومی واقع گشته و بدان عینیت بخشیده اند، تفاوتی بین واقعیت و حقیقت ارائه دهند.

هگل و کلریکالیسم سیاسی

در نزد هگل باور به اضداد مطابق با روش دیالکتیک، وی را به جایی می کشاند که به تکامل پدیده ها روی آورد. هر چند ایگونه روی آوری ها با اما و اگرهایی آغشته گشته اند ولی در کلیت خویش در دیالکتیک هگل جایی برای “روح مطلق” باز نمی شود و همان چیزی است که در همین نوشته در فوق به دو جنبه های متفاوت فلسفه ی هگل اشاره نموده بودم. انگلس نیز در مورد وی معتقد است:

«ولی ارزش راستین و خصلت انقلابی فلسفه ی هگل (که ما باید به منزله ی پایان سراسر جنبش پس از کانت خود را به آن محدود کنیم) درست در همین جاست که یکبار برای همیشه ضربه ی مرگباری بر نهایی بودن تمامی فرآورده های اندیشه و کنش انسانی وارد آورد. حقیقت، که شناخت آن کار فلسفه است، در نزد هگل دیگر مجموعه ای از گفته های جزمی تام و تمام نبود که همین که کشف شدند، صرفا باید آنها را از حفظ کرد. حقیقت اکنون در فرایند خود شناخت فراهم می آید، در تکامل تاریخی دراز مدت علم که از سطوح پائین تر به مرحله ی عالی تر شناخت ارتقا می یابد بی آنکه با کشف به اصطلاح حقیقت مطلق به نقطه ای برسد که دیگر نتواند به پیش رود و کاری نداشته باشد جز آنکه دست روی دست بگذارد و با شگفتی به حقیقت مطلقی که بر آن دست یافته خیره شود. … در مسیر بی پایان تکامل جامعه ی انسانی فقط مراحل گذرایی هستند از پست تر به عالیتر…. که آن نیز به نوبه ی خود رو به احتضار و نابودی می رود.». (13).

از یک طرف به نوعی خدمت دیالکتیکی تکامل را از طرف هگل به بشریت مشاهده می نمائیم و از طرف دیگر در چارچوب نظریه ی “روح مطلق” که ذره ای تطابق و خوانایی با روش دیالکتیکی ندارد، با مسیر قهقرایی مواجه می شویم. هگل در میدان های سیاسی نیز چنین تضاد های آشکاری را مرتکب می گردد. در زمان انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک فرانسه هگل فقط 20 بهار را پشت سر گذاشته بود که به تمجید و حتا “ستایش” انقلاب فرانسه می پردازد و آنرا برای پروس یا آلمان آنزمان نیز آرزو می کرد. ولی انقلاب فرانسه بر مبنای حکومت دینی پایه ریزی نگردید. روشن است که لائیسیته ی اجتماعی به تثبیت نرسیده بود و این وظیفه پس از 116 سال بعد از انقلاب فرانسه، یعنی در سال 1905 به ثمر می رسد، ولی در عین حال انقلاب و حکومت برآمده از انقلاب فرانسه، کلریکال نبود. ولی هگل عملن بر پایه ی باورهای سیاسی خویش و نگرشی که در این مورد ارائه می داد منطبق بر مضمون انقلاب فرانسه نبود، زیرا در بخش ایده ها و یا روح مطلق به حکومت دینی یعنی کلریکالیستی می رسد و در اینجا است که بار دیگر افکارش در تیره گی آغشته می گردد و در نتیجه ایدئولوژی جعلی، تخیلی و خارج از حقایق انسانی ـ اجتماعی را متظاهر می سازد. وی می نویسد:

«روح، فردی واحد است؛ دین، هستی ذاتی آن را به عنوان هستی خدائی یا خدا نمایش می دهد و بزرگ می دارد؛ هنر آنرا در قالب صورت خیالی و شهود با ادراک مستقیم حسی در می آورد، و سرانجام فلسفه ، آن را با اندیشه می شناسد و در می یابد. صوری که روح در دین و هنر و فلسفه بخود می گیرد، به سبب هم گوهری اساسی و نیز یکسانی محتوی و موضوع خود، با روح کشور یگانه و از آن جدائی ناپزیرند، به نحوی که هر نوع خاصی از کشور تنها با دین خاصی می تواند وجود داشته باشد یا در هر نوع معینی (از نظام سیاسی) فقط هنر و فلسفه معینی می تواند پایدار بماند. این سخن به ویژه از آن رو مهم است که در زمان ما کسانی به کوشش هایی بیخردانه برای طرح ریزی و آفرینش نظام هائ سیاسی مستقل از دین، دست زده اند… ماهیت خاص مذهبی که عدالت و اخلاق اجتماعی را به عنوان اموری مستفل و اساسی باز نمی شناسد، آن مذهب را ناگزیر می کند که مباحث حقوق عمومی و نظام سیاسی را از دین جدا کند، ولی اصول و نهادهای سیاسی چون از عوالم درونی، از حریم وجدان، از پناهگاه آرام دیانت، دور بمانند، هیچگونه محور و مرکز حقیقی ندارند و بصورت مفاهیمی انتزاعی و نامتعین در می آیند…. از این رو به حق می توان گفت که دولت بر پایه ی دین استوار است. رابطه ی دین و دولت به این معنی است که هستی در این جهان چون خاصیت دنیوی دارد و بر گرد دلبستگی های خصوصی و جزئی می چرخد، نسبی و ناموجه است، و موجه بودنش نیز بسته به این است که روح کلی و اصول مطلقی که (جنباننده ی آن هستی است) خود حقانی باشد، و این ممکن نیست مگر آنکه آن (روح کلی و اصل مطلق) را تعین و نشئتی از ذات خدا بدانیم، از این رو است که دولت بر پایه ی دین استوار است. اصل (حاکم بر) دولت (یا کشور) باید بی واسطه (و قید و شرط) موجه باشد، حال آنکه دلبستگی های جزئی همیشه اموری صرفا نسبی هستند. اصل کلی، حقانیت خود را از این امر می گیرد که عنصری و تعینی از ذات خدا شناخته شود. بدینسان اصل دولت یا کشور، (یا) آن مفهوم کلی ای که وجود دولت یا کشور به آن وابسته است، امری مطلق و تعینی از تعینات همان هستی خدا دانسته می شود. این سخن که دولت بر پایه ی دین استوار است در روزگار ما بسیار شنیده می شود ولی مراد از آن فقط این است که مردمان دین دار و خدا ترس بیش از دیگران آماده و آرزومندند تا وظایف (میهنی) خود را به جای آورند، زیرا فرمانبرداری از حاکم و قانون به آسانی با خدا ترسی (و دینداری) مترادف دانسته می شود. ولی دین داری به همین دلیل که کلی را برتر از جزئی می نهد، می تواند با جزئی در بیفتد و با تعصب درآمیزد و کشوری را با همه ی آبادی ها و نهاد هایش به خون و آتش بکشد. از این رو گمان می رود که در دین داری باید اندازه نگاه داشت و از تعصب پرهیز کرد… . چون گوئیم که دولت بر پایه ی دین استوار است و از آن ریشه می گیرد، مقصود ما این است که دولت از دین برخاسته است و تا ابد نیز هستی خود را از دین خواهد گرفت و هر دولت خاص از دین خاص خود به وجود آمده است…. پس دین و دولت، اصلی مشترک دارند. دین چیزی نیست که بیرون از دولت پدید آید تا شیوه ی کار دولت و آئین رفتار افراد را در برابر دولت، از درون تنظیم کند، بلکه اصلی بنیادی و درونی است که در داخل دولت یا کشور، خویشتن را هستی و جنبش می بخشد.». (14).

آنچه بطور مشروح نظرات سیاسی هگل آورده شده است ثابت می کند که چگونه باور های مذهبی به آسانی قادر است تفکر یک اندیشمند را به کجراه کشد و کاملن گمراه نماید تا جایی که هگل مبلغ و مدافع حکومت دینی شود و دروازه ی اسیری، تیره گی و فرمان برداری مطلق را به روی بشریت باز کند. او تا آخر عمر در تناقض فکری اش باقی ماند.

در ایران نیز ما با متفکرین مشابه با هگل روبرو می شویم که یکی از آنها خواجه نصیرالدین طوسی است که در ریاضی ، ستاره شناسی، فلسفه و تئولوژی نیز سرآمد دوران خود در قرن سیزدهم میلادی بود که رصد خانه ی مراغه از کار های تحقیقات علمی وی بشمار می رود و بر عکس همانند هگل در تیره گی مذهبی و دنباله روی از حاکمیت دینی، کنشگری می نمود. (15).

بنابراین دوآلیسم هگل، بطور کامل وی را به تیره گی می کشاند و به دلیل باورهای مذهبی تا به سطح حکومت دینی سقوط می کند. از آنجا که هگل با حکومت های مذهبی اروپا در قرون وسطا کاملن آشنایی دارد و می داند که هر جا حکومت کلریکال و یا دینی حاکم گردد به نام خدا ـ بخوان الله ـ و کتاب های آسمانی نظیر انجیل، تورات و قرآن، خون انسان ها را به دلیل محاربه با خدا و کتاب های مذهبی به زمین آغشته می سازد و بعنوان نمونه “جوردانو برونو” (Giordano Bruno)، فیلسوفی را که عنوان ساخته بود جهان نامتناهی است در فوریه سال 1600 به آتش می کشند، می خواهد راه احتیاط را باصطلاح برگزیند و در انتها یادآوری می کند که حکومت دینی باید از تعصب پرهیز کند که فقط می تواند بر روی کاغذ باقی بماند، زیرا آنچه که از وی در مورد حکومت دینی آورده شده بود، مملو از فرمانبرداری و مراعات مطلق موازین و اخلاقیات دینی است که آشکارا سیستم زور و دیکتاتوری را در درون خود حفظ نموده است. از این نظر است که نصایح و ساده نگری هگل فقط به روی کاغذ می ماند و دردی را برطرف نخواهد کرد، زیرا تمام مذاهب وقتی قدرت سیاسی را بدست آورند، هیچ گذشتی از کتاب های آسمانی خود نخواهند داشت. کتاب آسمانی از آنجا که با واقعیت ها و حقایق زمینی بیگانه است، تغییر و اصلاحاتی را در اعتقادات مذهبی نخواهد پذیرفت و سزای “محاربه” با حکومت دینی و خدا، مرگ خواهد بود.

ایده های مذهبی نیز همانند سایر ایده های موجود اجتماعی، به مثابه ی ایدئولوژی جعلی در مسیر ناهماهنگی و وارونه گی اجتماعی گام بر می دارد و هرگز قادر نیست خود را با واقعیت های زمینی همساز نماید زیرا از دو سرشت عمیقن متضاد می باشند و در چنین رابطه ای ایده و اعتقادات مذهبی نیز که از ماهیت تخیلی و متافیزیکی برخوردارند در برابر پدیده های اثباتی علمی، بغایت ضعیف و ناتوان اند و همین ضعف و ناتوانی در برابر منطق علمی است که مخالف را بطرز وحشیانه ای از سر راه خود برمیدارد و زندگی را از آن سلب می کند که در این مورد نمونه های تاریخی بسیارند و در نظام های متفاوت اجتماعی بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، از جمله در نظام سرمایه داری، موجب وحشت و فاجعه های انسانی گشته اند. همه ی جنگ های جنایت کارانه از جمله نازیسم هیتلری و فاشیسم موسولینی، تجاوزات آدمکشانه امپریالیسم جهانی و در راس آن امپریالیسم آمریکا در منطقه ی خاور میانه و… ایدئولوژی دینی نظام جمهوری اسلامی در ایران و ایدئولوژی استالینیستی یکی از این جنایات ایدئولوژیک در اشکال مختلف آن می باشند که این آخری با وارونه نمایی سوسیالیسم علمی، “اردوگاهی” را پایه ریزی نمودند که نماینده ی “سرمایه داری دولتی” بود و این ایدئولوژی جعلی از سوسیالیسم، کشتار بسیاری از کمونیست ها را موجب گردید.

بازتاب ایدئولوژی در طبیعت انسانی

هستی انسانی با دو طرز تلقی متفاوت ایدئولوژیک روبرو می شود که مترادف با آن به دو نتیجه ی متضادی خواهیم رسید که در تداوم آن، ایده هایی که با حقایق و واقعیت های اجتماعی خوانایی ندارند همواره در پوسته ی ایدئولوژی محبوس خواهند ماند و بنا بر وزن اجتماعی خویش، عملکرد های متفاوتی از خود منعکس خواهند ساخت. این گونه ایده ها در تمام عرصه های متفاوت در یک جامعه و یا در سطحی که به نگرش های جهانی مربوط می گردند، بازتاب خواهند داشت و به اغفال، تحریف و تخریب حقایق بکار خواهند رفت و موجبات فاجعه بارترین ایدئولوژی های ناهماهنگ و وارونه را متظاهر ساخته و جعلیت و نا انسجامی در موازین و قوانین اجتماعی وارد می شود که نتیجه ی آن ناعدالتی و تبعیض است و اگر این گونه ایدئولوژی های جعلی، تخیلی، یعنی غیر واقعی در سطح قدرت سیاسی ظاهر شوند، حذف فیزیکی و کشتار را “مشروعیت” خواهند بخشید.

در مقابل با آنچه که در ارتباط با ایدئولوژی وارونه در فوق مشاهده نمودیم، ایده هایی نیز در طبیعت زنده موجودند که می توانند پیام آور حقایق زندگی در چارچوب تاریخ طبیعت و تاریخ انسان ها باشند و نتایج آنها در رابطه با صحت و سقم این گونه ایدئولوژی ها بطور کلی و خارج از استثنای نوع علمی آن، به زمان نیاز خواهد داشت و به مجرد آنکه بمثابه ی حقیقت انکار ناپذیری تثبیت می شوند، دیگر بعنوان ایدئولوژی تبارز نخواهند یافت. نتیجه آنکه ما نمی توانیم در برابر هر اندیشه ای از مفهوم ایدئولوژی استفاده نماییم.
تمام معیار های متفاوت علمی یعنی علوم در مجموعه ی خویش، ایدئولوژی نمی باشند. در چنین رابطه ای کمونیسم نیز بعنوان علم رهایی بشری در زمره ی ایدئولوژی محسوب نمی شود. همه ی مفاهیم و معیارهای ارزش در اقتصاد کالایی، ایدئولوژی نیستند. بعنوان نمونه؛ ارزش مبادله، ارزش مصرفی، ارزش اضافه، انباشت و ترکیب ارگانیک سرمایه و بسیاری از مفاهیم دیگر در اقتصاد در زمره ی ایدئولوژی ارزیابی نمی شوند زیرا در اقتصاد تثبیت گشته اند. روشن است که نقد ایدئولوژی آلمانی به تاریخ بشریت یاری رسانده و ما را از وارونه گی و نا انسجامی بیرون کشیده است. یعنی در چنین رابطه ای، راه و مسیری را در برابر ما نهاده تا بتوانیم با تکیه از تاریخ طبیعت و بویژه تاریخ انسانی، صحت و سقم پدیده ها را تا آنجا که علوم اجازه می دهند، روشن سازیم.

مارکس و انگلس این دو اندیشمند بزرگ برای اولین بار با گذر و بهره گیری از ماتریالیسم دیالکتیک، به نقد اینگونه جعلیات و ناهماهنگی در “نقد ایدئولوژی آلمانی” پرداختند و ریشه ی تاریخی آن را بطور کلی در فلاسفه و کنشگران اجتماعی، و بطور اخص برای جامعه ی آلمان و فیلسوفان و نظریه پردازان آن، وارونه گی ایدئولوژی معرفی نموده که باید عمیقن تغییر داده شوند و زمینه ی مادی چنین تغییری را انقلاب نامیدند. ولی تا قبل از آن، این دو اندیشمند بزرگ تاریخ ما، در جوانی به دیالکتیک هگلی پیوستند و سپس زمانی که فوئرباخ کتاب “گوهر مسیحیت” را انتشار داد، هر دو از فوئرباخ پیروی نمودند. انگلس در این مورد متذکر می شود:

«آنگاه گوهر مسیحیت فوئر باخ پا به عرصه گذاشت؛ با یک ضربت تضاد را در هم شکست و بدون اطناب کلام ماتریالیسم را دوباره بر تخت نشاند. طبیعت، مستقل از همه ی فلسفه ها وجود دارد، بنیادی است که ما موجودات انسانی، خودمان یعنی فراورده ی طبیعت، بر آن نشو و نما کرده ایم. هیچ چیز خارج از طبیعت و انسان وجود ندارد و موجودات عالیتری که قصص دینی ما آفریده اند، تنها بازتاب تخیلی گوهر خود ما هستند. طلسم شکسته شد، “نظام” از هم پاشید و هر تکه اش به سویی پرتاب شد و تضاد، که معلوم شد تنها در مخیله ی ما وجود دارد حل شد. هر کس باید خود تاثیر آزادی بخش این کتاب را تجربه کرده باشد تا بتواند این حقیقت را درک کند. شور و شوق همه را فرا گرفته بود. ما همه بی درنگ فوئرباخی شدیم. این را که مارکس با چه علاقه ای از این نگرش جدید ـ به رغم انتقادهایی که بر آن داشت ـ استقبال کرد می توان از کتاب “خانواده مقدس” دریافت.» (16).

انگلس می افزاید با آنکه فوئر باخی شده بودیم، ولی از انتقاد نیز بی بهره نبود و از این نظر است که پس از مدتی از کار و تحقیقات بیشتر، ماتریالیسم فوئرباخ با ایده آلیسم آغشته می شود که توضیحات فشرده ی آنرا در قسمت اول همین نوشته مطرح نموده بودم.
مارکس و انگلس دو اندیشمند بزرگی بودند که در مسیر ماتریالیسم دیالکتیک، راه رهایی را از نظام ظالمانه ی سرمایه داری نشان دادند و به بشریت یاری رساندند. ولی متاسفانه در این برهه ی زمانی، ما با کسانی روبرو می شویم که قصد دارند از این دو اندیشمند و کمونیست بزرگ انقلابی، چهره و تفکر وارونه ای ارائه دهند و با ابزار ایدئولوژی بورژوایی به نوعی خاص در ابتدا با ایجاد تضادهای تخیلی و غیر واقعی، به اختلافات دامن زنند و در مرحله ی بعدی بطور جداگانه به نفی هر دو اندیشمند نائل گردند که یکی از این چالش ها از طرف محسن حکیمی عضو “کانون نویسندگان ایران” مطرح شده است. ایشان در یکی از نوشته های خود بنام “پرده ایدئولوزی را از روی رابطه اجتماعی سرمایه کنار بزنیم!”، دلیل گرانی کالاها را به نحوی توضیح می دهند که عرصه ی “عرضه و تقاضا” بعنوان ایدئولوژی وارونه نفی می شود. ولی ایشان فراموش می کنند که عنوان سازند که از نظر کمونیست ها بهم خوردن توازن بین عرضه و تقاضا همه ی دلیل گرانی نیست و می تواند در پروسه ی مشخصی از تولید اجتماعی نقش آفرین باشد و از طرف دیگر تقابل عرضه و تقاضا در اقتصاد سرمایه داری ایدئولوژیک نمی باشد و هر ایدئولوگی بخواهد در دوره ی مشخصی به اشتباه از آن در چارچوب نوعی اضافه قیمت و گرانی استفاده کند، مفهوم ایدئولوژیک عرضه و تقاضا را نمی رساند، بلکه برعکس ایدئولوژی بر مبنای وارونه نگری همان ایدئولوگی است که عرضه و تقاضا را ایدئولوژی نام گذاری کرده است. ایشان در مطالب و مقالات دیگر خود برای ایجاد تضاد بین مارکس و انگلس باز از حربه هایی استفاده می کنند، نظیر “دیالکتیک طبیعت”، “ماتریالیسم تاریخی”، “منطق دیالکتیکی” و… در انتها به این نتیجه می رسند که “ماتریالیسم دیالکتیکی” مورد نظر انگلس نوع جدیدی از متافیزیک یعنی ایده آلیستی است که این مسئله نیز از طرف ایشان فاقد حقایق و مضافن برخوردی ایدئولوژیکی است. ایشان بسیاری از رفرانس های خود را از کسی بنام “نرمان له واین” (Norman Levine) که یک داستانسرا، شاعر و نقاش است که در سال 1923 در کانادا از خانواده ی یهودی مذهب لهستانی متولد گردید و در سال 2005 در انگلستان وفات یافت. متاسفانه بعضی ها از شیوه ی ماکیاولی بهره گرفته و برای نفی پدیده ای که در تقابل فکری شان قرار دارد، از ابزار ایدئولوژیک بطور غیر واقعی استفاده می کنند. آقای “له واین” هیچ ربطی به کمونیسم انقلابی ندارد. او که بیش از بیش رمان نویس و شاعر است، علیه مارکس، انگلس و لنین نیز نوشته است. حال از آقای “نرمان له واین”، رفرانس آورده شود که از نظر انگلس “نخست عقل جای خدا می نشیند و سپس طبیعت که خود از ماده تشکیل شده است، جای عقل را می گیرد”، این همه لاطائلاتی بیش نیست که از طرف “له واین” در مورد انگلس بصورت ایدئولوژی جعلی و وارونه، طرح گشته است. در صورتی که به باور انگلس در کتاب “نقد ایدئولوژی آلمانی” که به همراه مارکس نوشته شده است، تاریخ طبیعت (ماده) و تاریخ انسانی متمایز می باشند، ولی در ارتباط یکدیگر قرار می گیرند که در قسمت اول همین نوشته بدان پرداخته بودم.

در اینجا باید اضافه نمایم که در فرهنگ فارسی ، ایدئولوژی را “جهان بینی” معنا می نمایند. ولی آیا جهان بینی می نواند پاسخگوی مفاهیم ایدئولوژی در سطح کلی و همه جانبه ی آن باشد و ایده ها، نظرات و حتا آرمانخواهی را از دیدگاه متفاوت توضیح دهد؟ زیرا اگر بخواهیم مفهوم لاتینی ایدئولوژی را در مفهوم فارسی، یعنی “جهان بینی” انطباق دهیم با تضاد و تناقض هایی رویرو خواهیم شد. در ابتدا این تفاوت در چگونگی ایده ها بازتاب می یابد و همانطور که از نحوه ی نام گزاری فارسی آن مشاهده می شود، بسیار زودتر از ایدئولوژی، بال جهانی می گستراند و هر نظر و ایده ای را اگر هم جهانی نباشد، متاسفانه جهانی می کند که این مسئله می تواند در تداوم و نضج نگرش، تحقیق و ایده ی متعینی، تضادها و تفاوت های دیگری را موجب گردد. بنابراین بهتر است که از مفهوم لاتینی ایدئولوژیک در فارسی بهره برداری گردد که با صحت هر چه بهتر و بطور کامل و همه جانبه، پاسخگوی نظرات و ایده های متفاوت چه جهانی و چه غیر جهانی است. من در جایگاهی نیستم که بتوانم پاسخگوی ادبیات فارسی شوم، فقط پیشنهادم این است که باید مفهوم فارسی، گزینشی را در بر گیرد که بتواند پاسخگوی کامل و همه جانبه ی آن در تمام عرصه ها باشد.
قسمت پایانی.

احمد بخردطبع
10 اردیبهشت 1401 ـ 30 آپریل 2022

منابع:
(10) ـ لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ـ انگلس. نشر چشمه، ترجمه ی پرویز بابایی ـ
(11) ـ عقل در تاریخ، گ. و. هگل. ترجمه ی حمید عنایت. موسسه ی انتشارات علمی دانشگاه صنعتی شریف.
(12) ـ همانجا
(13) ـ لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ـ انگلس. نشر چشمه، ترجمه ی پرویز بابایی
(14). عقل در تاریخ، نوشته ی “. و. هگل ـ ترجمه ی حمید عنایت. موسسه ی انتشارات علمی دانشگاه صنعتی شریف.
(15). غروب آفتاب ـ احمد بخردطبع. چاپ دوم. انتشارات: آلفابت ماکسیما. فوریه 2022.
(16) ـ لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ـ انگلس. نشر چشمه، ترجمه ی پرویز بابایی.

About admin

Check Also

جدال علیه نفوذ چپ بورژوایی در جنبش کارگری (مجموعه ی کامل) ـ احمد بخردطبع

برای مشاهده ی مقاله بصورت “پ د اف” فایل زیر کلیک شود: جدال علیه نفوذ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *