زندانبانان دشمنان رقص و شادی اند، آثار شاملو و ساعدی شناسنامه های فرهنگی ما ـ عباس منصوران
چندی است که اوباشانی مشروعیت گرفته از قزاقی قلدر و دو کودتا و رکن چهار تیمور بختیار و کمیته کشتار پرویز ثابتی و همان بند سه هزار و اوینهای خمینی و لاجوردی و حاج رحمانها، به توهم بازگشت سلطنت، چندش آور عربده میکشند. سلطه طلبان، کودتازادهی قزاق خویش را تداوم ۲۵۰۰ سال استبداد آسیایی میشمارند که نزدیک به دو هزار سال آن سلوکیان یونانی، امویان، عباسیان، غزنویان، سلجوقیان، خوارزمشاهیان، ایلخانان مغول،هولاکوییان، تیموریان، صفویان (بنیانگزار فاجعهی شیعه)، قاجاریان و… بودهاند. افتخارشان بر چنین اشغالگران و تبار و سلفی است. اینان جامعه را جنگلی پنداشته که یک درنده باید برآن سلطه یابد و کفتاران و کرکسان به سهم خویش نوالهای از پسماندهی شکار شیرشان سهمی باشد. اینان اگر به خانوادههای طفیلی عهد عتیق و باشندگان کاخهای موزه مانندی در اروپا اشاره میکنند، انتقام خونین از «پنجاه هفتیها» را در ذهن بیمار خویش میپرورانند.
از آگاهی و دانش تهی، اما به حافظه تاریخی چندان نیازی نیست که به قم بنگرند که رضاخان خونریز زیر مرقد معصومه نشست تا از آیتاللهها، پشتوانهی کودتا علیه مشروطه گیرد و به جای جمهوریت، سلطنت را اعلام کند تا از سوی این گماشته ایرون ساید، منافع اسلام و «روحانیت» برآورده شود؛ زیرا که «روحانیت»، «سلطان» را «ظلالله» میشمرد. حوزهها برای پرورش قارچهای سمی در سراسر ایران گسترش یافتند، و پدر و پسر به پرواربندی نزدیک به دویست هزار طلبه و شریعتمدار پرداختند که خمینی یکی از آن موجودات بود. خمینی ازآسمان نیامد او و حکومت اسلامیاش در همان حوزههای سراسری «شاهنشاهی» پروار شده بودند. حسینیه ارشاد از سوی ساواک برپا شد و حسین نصر (رئیس پیشین دفتر فرح پهلوی) و مطهری و علی شریعتی را برآن گماشتند تا در کنار هزاران مسجد و امامزاده و حسینیه و تکیه، با سرمایه گذاری ناصرمیناچی از بازار و ساواک، پلی برای جذب و جوانان آنروز باشد تا به کمونیسم نگرایند. با همین ذهنیت است که «مرگ بر چپی» را در خیابانهای غرب و اندرون خانهی «شاهزاده» دستور داده می شود و سر میدهند و آشکارا تیغ میکشند. علی اکبر رائفیپورها، حسین الله کرمها و حسن عباسیهایشان، این روزها با ترامپ بازاری گرم دارند. مداحان گلوپاره میکنند و فریاد میزنند که گله به چوپان نیاز دارد و باید منجی ملت را حاضر یراق، بر سر نشانیده به سلطه بنشانند.
این روزها، بازگشت چنین سلسلههایی که شرم و ننگ تاریخاند، شعار اوباشانی شده است که بسیج شدهاند تا کودتازادهای را «شاهزاده» بنامند- کسی که شاه نزاییدش واین نادیده گرفتن نقش مادری است که شاه نبود و زن بود- وی را علیرغم میل و خود وی، شاه بنامند! سطلنت را روزی سید ابوالقاسم کاشانی و سید محمد بهبهانیها پشتیبان و هر دو آیتالله بودند و همواره به جاسوسی برای سازمانهای آمریکا و بریتانیا در کودتای ۲۸ مرداد و دریافت پول به همراه مظفر بقاییها و لمپنها به سردستگی شعبان جعفری، ملکه عضدی و طیب حاجرضایی و برادران هفت کچلان و رمضان یخیها ووو را برای بازگشت سلطنت به خیابانها آوردند. با عملیات سیا به همراه ام آی سیکس انگلستان به فرماندهی کرمیت روزولت، رئیس خاور نزدیک و آفریقای سیا با رئیس دفتر ایران سیا، راجر گولران.
جارچیان و اوباشان خیابانهای خلوت فرنگ، عربده میکشند، گلوپاره میکنند، و روانپریشانه کف به لب میآورند و نبش قبرمی کنند. سنگ گور غلامحسین ساعدی، یکی از چهرههای ارزشمند ادبیات و فرهنگ و هنر جهان، پزشک انقلابی، که با شکنجههای ثابتی و فرمان شاه در هم نشکست و با شلاق آن «چهرهی امنیتی» آدمکش به تلویزیون آورده شد، اما ساعدی رازهای تبریز و تهران را در سینه سپرد، اینک با برنامهریزی سردسته شکنجه گران، سیبل سلطنت و گرای امنیتی ساواکیان و شاه پرستان شده است.
ساعدی، سبک ساعدی را در فیلم نامه و نمایشنامه نویسی در ایران آفرید، صمد را پشتیبان شد تا ادبیات واقعی کودکان و ماهی سیاه کوچولو آفریده شوند، بیماران تهیدست را درمانگر و پناه بود و ساواک خشمناک از «گوهر مراد تبریزی». در زمان قدرقدرتی ثابتی و شاه، فرمان داده شد تا ساعدی بی چهره شود، همانگونه که فرج سرکوهی وفادار به ادب و فرهنگ و مردم در حکومت اسلامی، زیرا فاشیسم از هر چهرهای میهراسد.
نوادهگان شعبان تاجبخش، از کارشناسان از ارتجاعی به ارتجاع دیگر پیوسته و بسیجی ساواک و ثابتی، اتاق فکر برپا کردهاند. به صمد بهرنگی که در ارس جاودانه شد، دشنام میدهند، به سیاق اسلامیان حاکم، زن ستیزهستند، وظیفهگرفتهاند تا به جنبش سیاهکل و چریکهای انقلابی شلیک کنند، پرونده میسازند، توماج، فریاد کودکان کار را دشنام و ناسزا میگویند. الله کرمهای شاهزادهی اینان، تمامی برنامهها و زندگانیاشان، پروژه، زنان را ابژه جنسی میدانند و از همین روی مادران وخواهران و زنان را به دشنام میگیرند. همانگونه که پروژهی ستون «نیمه پنهان» کیهان در سال ۱۳۷۲ که حسن شایانفر و حسین شریعتمداری در ترور شخصیتها در پیش گرفته بود. رائفیپورهای شاهزاده، هنرمند سینما، گلشیفته فراهانی، زندانی سیاسی نرگس محمدی، روزی مسی علینژاد، روزی حامد اسماعیلیون دادخواه و هر روز یکی از آنانی را که ننگ هواداری از سطه را نمی پذیرند، به ناسزا و دشنام و ترور شخصیت میگیرند و با عربده ماهیت خویش را آشکار میسازند.
«ما رقصیدهایم، تا مرزهای خستگی رقصیده ایم»
رقص و سرود، رمز ماندگاری و مقاومت انسان هوشمند، پناه برده به غارها و اشکفتها، برای زیست و زندگی، برای ماندگاری و ستیز با دشمن، آنگونه که هنوز در آفریقا، رقص میسرایند. اما پوک مغزانند که بیگانه با این مفهوم، معنا را در نمییابند، و در برابر مفهوم زندگی به درندگی دهان میگشایند. جای شگفتی نیست، که اوباشان ثابتی ساواکی، برندگی این سلاح را دریافته اما معنای زندگی را در نیافته بسیجی میشوند، تفاوتی ندارد برای شیخ یا شاه و در نمییابند، چون طالبان و داعش و اشرارالشام و داعشیان سلطه گر در ایران، سلطه طلبان و سلطه گران چه شاه و چه رهبر که هردو ملتی یا امتی میخواهند تا بر پشتشان بنشینند و سواری گیرند، چنین است دریافتشان، زیرا که مناسبات و بافتارشان به گونهای است تا درنیابند که معنای زندگی چیست و نمیفهمند که زندگی با آوا و رقص شادی معنا و نه تنها معنا که بازآفرین می شود.
چنگیزیان و تازیان، نعرهکش از کشتار و ویرانی و نیشابور، نیشابورهای غرق در خاکستر و خون، شیخ فریدالدین عطار، در هشتاد سالگی در بازار عطاران، هنوز سنگی در میان مشت، بهخون خویش درغلتیده، دود و خاکستر و مرگ، آوار بر پیکرهای مردمان کار، و خوارزم شاهیان در فرار- مانند همهی شاهان از ساسانی تا پهلوی. کودتازاده، اینک دنباله دارانی دارد… بار دیگر با بوی الرحمن فروپاشی حکومت اسلامی، به معنای واقعی یک طنز مشمئز.
خستهگان و زخمیان زمین هنوز از تیغ و تبر چنگیزیان نالانند، و دشتهای فلات هنوز زیر خاکستر و دود. مولوی بی مرز و بی مکان، رقص و ترانه میسراید تا از دشتها جوانه روید:
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست
…زین خلق پُرشکایتِ گریان، شدم ملول
آن، های هوی و نعرهی مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل، امّا ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست»
زنانی سالها زیر شکنجه و تعرض و تهدید و تجاوز و دار، در مقاومت و ایثار و آزادگی در دخمه میرقصند تا توان شکنجه گران را در همشکنند، تا نیرو یابند و کمر راست کنند و تن ناسپار باشند. در شکنجه گاها رقص رزمنده کوردی را از شیرین علم هولی حتا در شب دار، و از زینب جلالیان و وریشه مرادی و پخشان عزیزیها فرامیگیرند تا با سرود و ترانه در هشت مارس و روز جهانی کارگر و هر مراسمی پایکوبی کنند و دشمن را خوار و خفیف و خسته سازند.
سرود و استرانهای گریلاها در زاگرس و رقص رزمی و شکوهمند «شروانان» و رزمندهگان کورد و عرب و سورانی در روژآوا که زادگاه فلسفهی ژین، ژیان، آزادی است، همزاد انسان بوده است. رقص و سرود جاشوهای سوخته از آفتاب داغ و شرجی جوشان دریا برای نبرد با کوه موجهای سرکش، و سرودهای کوراوغلوها در چنلی بِلها؛ آواهای قشقاییهای همیشه در کوچ و نبرد برای زیست و زندگانی، نی نوای آنان که از دنا و کهگیلویه و بویراحمد و سپیدان و قلات و شیراز و دشت ارژن تا پیرامون کازرون و از آن سوی تا آباده و ده بید و شهرضا و سمیرم، از سرحد کوچک تا بزرگ و از ییلاق (سردسیر) تا گرمسیر (قشلاق) و تا آنسوی بهبهان و دو گنبدان و فیروزآباد و کوهمره و لار و لامرد و دشتستان و تا نزدیکی گناوه، در این منطقه که تا همسایگی بختیاریها.
و بخیتاریهای چهار لنگ و هفت لنگ و دیگر شاخههای هزاران ساله و زاگرسی در گذر هر ساله از اردیبهشتماه از پنج گذرگاه از رودخانهها، ودرهها و گذر از بلندیهای زرد کوه در دامنههای زاگرس از تاراز، هزار چم، کوه سفید، دو آب و دزپارت و کارون. کوردهای کرمانج کوچانده به خراسان به اجبار، که با رقص و سرود زندهاند و بخشیها، حاج قربان سلیمانیها که در پیوند با کشت و کال و کشتزار و سه تار که یلداها و شایستهها را میپرورانند.
ترانه سرودهای عاشقانه و عروسی و شادی، سرودهای حماسی رزمی، یزلههای عربی که در جشن پیروزی اعتصاب سه ماههی سال ۱۴۰۰ نیشکریها، اسماعیل بخشی و دیگر مجمع نمایندگان و کارگران رزمندهی نیشکر هفت تپه یزله خوانش شدند، و ترانههای فصلها، ترانههای کار و سرودهای آیینی، همه رمزهای زندگانیاند در برابر دشمنان شادی. به همانگونه که سرودهای کوهستان و زندان، نیروبخش و رمزمقاومت رزمندگان، در برابر انگلهای حاکم و شکنجه گران ساواکی.
اما تبه پیشهگان حاکم، تهی از چهره و نام و فرهنگ و ادب و دانش، از همین روی در حوزه و شریعت مجوز و فتوا گرفتهاند تا زن و رقص و سرود و شادی و لبخند را هستی تاریکشان در گرو نیستی روشنایی است. و همه در سوگ و کربلا و عاشورا و شام غریبان باد تا خود، انگلهای همیشه بر جسم و جان تولیدگران باشند.
«…روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
…
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه ها را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد
…»
شاملوی همیشه ماندگار نهیب میزند بر مشتاقان برآمده از زهدان دو ارتجاع و جارچیان «شاهزاده» تا به نوالهای به نواخانی گمارده و گماشته شوند. از همین روی همزمان با پاریس، در تهران نیز، یکی از شاهپرستان آرامگاه شاملوی همیشه جاوید را نشانه میگیرد تا پروژهی هدفمند شاهانه را به زشتی چهرشان، ترسیم کند. این نماد سلطانی، گمارده شده بود تا سبک مغزانه همانند دیگر همپالکیها، دهان بگشاید و پای بر سنگ گور شاملو، بگوید که احمد شاملو: “عامل بدبختی مردم و فلاکت ایران” بوده است.
فحاشان، وظیفه گرفتهاند تا با بسیج لمپنها، اتاقک فکر شاهزادهای باشند که هیچ ویژگی و جَنَمی ندارد جز آنکه پسر کروموزم یک کودتاچی را در خود دارد که روزگاری شاه نامیده میشد. این کودتازاده مشروعیت گرفته تنها از ایگرگ (Y) پدر دست نشاندهای است و نه مادری که نزدیک به ۸۰درصد ژن کروموزم او را به وی بخشیده، که شعبان جعفری او را تاج بخشید و از دربار نشان تاجبخشی گرفت و از مردم نشان بی مخی. خود ویمیگوید: آیتالله کاشانی گفت: «برین شاه داره از مملکت میره…نذارین شاه بره! اگه شاه بره عمامه مام رفته!» بعد از برگشت اعلیحضرت به کشور، یه آخوندی بالای منبر گفت: «این آقای جعفری تاجبخشه. ایشوون این کارها رو کرده. مردم هم این حرفها رو که یارو به ک… ما بسته بود میشنیدن و بهم میگفتن.»
مشروعیت شاهی شاهزاده به پدربزرگش باز میگردد که میرپنج لیاخوف قزاق تزار بود و ضد مشروطه و از بریگاد قزاقانی بود که مجلس را به توپ بستند. همان دستهی قزاقی که به فرمان لیاخوف ،و فتوای شیخ فضلالله نوری، میرزا جهانگیر خان شیرازی روزنامه نگار سوسیالیست و یارانش را به دار زدند و کشتند و تنها علیاکبر دهخدا جان به در برد و تا پاریس و ژنو فراری شد تا روزنامهی صوراسرافیل را دوام بخشد. همان دهخدایی که در کودتای ۲۸ مردا د ۱۳۳۲ به خانهاش ریختند و با شکنجه به خیابان کشانیدند تا تیربارانش کنند.
پروژه پردازانِ شاهزادهیِ کذایی که گفتم هیچ ویژگی ندارد جز همان ژن قزاقی، «عملیات» آرامگاه ساعدی را با رمز خدا، شاه، میهن! و «یک ملت، یک پرچم!» با تنها مشروعیتی که در دست داشتند به پیش بردند و داد سخن دادند که به فتحالفتوحی در پرلاشز دستیافتهاند. چنین است که سلطنت و حکومت اسلامی دو لبهی یک قیچی به هم میرسند. جارچیان شاهزاده و مجیز گوی رضاخان، بلندگوی پروژه اطلاعات سپاه و سایت کوچه شدند تا از رقص و شادی زنان در بند و نرگس محمدیها را در زندان اوین مربوط به یک سال پیش را «سند جنایت» و پرچمی سازند. درست همزمان با پروژهی بر سنگ گوری که ترکشهای تیرشان بر شیر و شمشیرشان و پیشانی اشان کمانه زد.
عباس منصوران ۱۷ دی ۱۴۰۳/۷ ژانویه ۲۰۲۵